روایت پلنگ و آهو قسمت سوم
محمود سراجی
در قسمت دوم دیدیم که بچه آهو حیوان زیبا وخال خالی را پشت بوته ها دید و برای بازی با او به سمت اش دوید مادر هراسان شد و با دیدن پلنگی در پشت بوته ها لرزه بر جانش افتاد ...
چند بیت از قسمت گذشته [ برای یاد آوری ]
چشم آهو بچه هر سو میدوید
ناگهان یک سایه پشت بوته دید
ایستاد و گوشها را تیز کرد
فکر یک بازی شوقانگیز کرد
بیمحابا سوی جنگل شد دوان
گوییا تیری جهید از یک کمان
مادر از وحشت ز جای خود پرید
گِرد شد چشمش چو پشت بوته دید
قسمت سوم
در میان شاخههای بوتهزار
هیکل خونخوارهای شد آشکار
پشت آن تک بوتههای سبز رنگ
دیده شد غولی به شکل یک پلنگ
راست قامت با تن و پای بلند
باشکوه اِستاده چون کوه سهند
اندرونش خسته و جسمش نزار
لیکن از بیرون متین و استوار
در دل آهو تلاطم شد به پا
لحظهای گویی فلج شد جابهجا
گفت در دل ای خدای آهوان
ای خدای آهوان بیزبان
بچه ی من قابل خوردن نبود
جثهاش اندازهی یک لقمه بود
الامان از این بلای ناگهان
الامان ای رب سبحان، الامان
با بهای جان ما او را بخر
جان ما را جای جان او ببر
هم پلنگ از ما بگردد سیرسیر
هم نگردد بچهام اینسان اسیر
طعمهی خوبی برایش میشوم
چند روزی هم غذایش میشوم
ای خداوندی که دنیا دست توست
کل مخلوق زمین پابست توست
یا مرا از بندگی طردم بکن
یا بلاگردان فرزندم بکن
پایان قسمت سوم ...قسمت چهارم دو روز دیگر
م.س شاهد
منبع:پژواک ایران