نیایش و مناجات هفتم ٧ مزامیر حضرت عشق ..........[ قصیده ]
محمود سراجی
هر هست که هست نیست آخر
وآن نیست توئی که نیستی فان
لا .........بر سر لااله الا
رمزی ز صمد بود نه اعیان
کاین سر به مهر در نگنجد
در عقل عقال ووهم اذهان
عشق است در این کنایه حاکم
مهر است در آن چو خوشه افشان
عشق است به هر زبان که گویند
در وصف تو کافر و مسلمان
عشق است چه حق چه بت پرستی
حق است چه بت چه بت پرستان
من قا صرم از بیان این شطح
من عاجزم از دلیل و برهان
آن سان که به حبه خفته بی شک
مجموع صفات غله و نان
آن سان که به نطفه ای نهفته
اخلاق و نژاد و خوی انسان
آن سان که وجود و شکل خانه
از عرصه خود گرفته سامان
آن سا ن که پرند کاخ پیله
زائیده ز تخم ریز نوغان
عالم ز صمد گرفته نشئت
زیرا که ز عرصه زاید اعیان
این مایه که در خمیره خود
واز گستره ضمیر تابان
دارد هنر تنوع نوع
گردد به هزار گونه الوان
یک بارقه از صمد گرفته
کافتاده چنین بحال جولان
ای جمله صمد به حد مطلق
وای ذات تو بی زوال و خسران
خالی ز جهان جهان پر از تو
بی جان و تنی و بر همه جان
تنها صمد تو زاده این عشق
با لم یلدت مرا نسوزان
لم یولد تو به عینه حق است
جان ولد آن دگر بگردان
من زاده عشق اگر نبودم
یا خود ولدی ز کنز پنهان
گر عکس رخت نبود ساری
بر کنه عدم به زایش جان
گر پرتو حسن غیر حسن است
ور جان نبود به عینه جانان
وار صورت منعکس به مرآت
با صاحب خود نبود یکسان
پس قصد تو از بیان اعرف
در وصف که بود غیر انسان ؟؟؟
مو بر تنم از چنین توهم
واز حیرت و این خیال پژمان
چون سوزن وهم رفته بر مغز
چون آتش شک نشسته بر جان
من کیستم ای تو رمز هر راز
من چیستم ای رحیم رحمان
من گمشده در وجود خویشم
یارب تو مرا بمن شناسان
م.س شاهد
منبع:پژواک ایران