غزل رسوا ...
محمود سراجی
خاک سر کویت را مستانه بسر ریزم
رازی که خدا داند از بنده چه پرهیزم ؟؟؟
از پرده برون افتد این راز نهان آخر
از سایه خود تا کی وحشت زده بگریزم ؟؟؟
آبستن پنهانی روزی به فغان زاید
این در ثمین باید در گوش دل آویزم
کز عشق حذر کردن عمر است هدر کردن
ما ییم و خطر کردن بر خیز که برخیزم
بر خیز که در عالم صد فتنه بپا خیزد
بنشین که من از عالم با شوق تو بر خیزم
بر خیز کز آن قامت تصویر قیامت را
بر گیرم و در وصف اش صد شعر تر انگیزم
بنشین که چو پروانه بر گرد سرت گردم
بر خیز که بر پایت جان بازم و سر ریزم
یک بار[ بلی ] گفتن ، صد بار [ بلا ] دیدن
این است مرا میدان بر خیز که بر خیزم
رسوای زمان دیدی کز زخم زبان ترسد ؟؟؟
من زخم تو را دارم از دست که بگریزم ؟؟؟
گر شرط قبول آید یکبار بلی گفتن ...
بر خیزم از این دنیا بر گردنت آویزم
این شعر روان" شاهد" ارزانی طبع تو
بر خاک رهت خواهم از خامه گهر ریزم
محمود سراجی م.س شاهد
منبع:پژواک ایران