پلنگی که عاشق آهو شد و حماسه آفرید ......[ آری آری عشق غوغا میکند ] قسمت نهم
محمود سراجی
یاد آوری قسمت گذشته
پلنگ بفکر روباه دانا و مکار افتاد و چاره درد خود را درمشورت با او دید
روبه پیری در آن دشت و دیار
کدخدا بود و حریفی کهنهکار
اسوهی حیلهگری و شیطنت
سمبل دیوی به تخت سلطنت
در دغلبازی تک و سردسته بود
دست شیطان را به حیلت بسته بود
با کلامی زشت را زیبا کند
با گزافه قطره را دریا کند
*
.
قسمت نهم
چون پلنگ افتاد یکدم فکراو
روشنی آمد به دل از ذکر او
گفت باید حل این مشکل کنم
بلکه عشق یار را حاصل کنم
شاید از خود رفع این هجران کنم
رفع هجران با بهای جان کنم
خسته و فرسوده با فکر نوین
رفت سوی لانهی روبه، حزین
روبه اما هر کجا یک خانه داشت
در میان دشت صدها لانه داشت
هر شکاری که تلف میکرد شیر
روبه از پسماندهها میگشت سیر
هرکجا از گله میآمد خروش
راه میافتاد دنبال وحوش
هر کجا شیری نشسته بر زمین
در کنارش بود روبه در کمین
گرچه این مهمان ما ناخوانده بود
صاحب هرچه غذا پسمانده بود
هرکه میبیند ورا با این عمل
یادش آید قصهی روباه شل
یک دو روزی در پی روباه پیر
شد پلنگ خسته با عزمی خطیر
چند روزی را مرارت برده بود
اینهمه مدت غذا ناخورده بود
دور او میش فراوان میچرید
میچرید و شادمانه میپرید
اعتنایی میشها بر او نداشت
گله هم او را به حال خود گذاشت
گویی از روی غریزه دیده بود
مشکلش را گله هم فهمیده بود
بینیازی داشت بر دل از طعام
کشتن و خوردن برایش شد حرام
بسکه او دوری گزیده از شکار
دندهها از لاغری بود آشکار
در دلش احساس سیری مینمود
گوییا حاضر به خون خوردن نبود
عاشقان از رنج بیزاری کنند!
عاشقان کی مردمآزاری کنند؟
.
قسمت دهم چند روز دیگر
محمود سراجی م.س شاهد
منبع:پژواک ایران