هر کسی در زندگیش «او»یی داشته یا دارد. آنها که جانماز آب میکشند هم دارند.
این «او» گاه آدمی را به سمت شرک و خودبینی و بی عقلی های جبران ناپذیر میکشاند که ظاهراً یکجور «شهامت» و گذار از سّنت به مدرنیته! مینماید. «توجیه» هم این است که کسی با خود خودش «وفادار» نیست و همه در ذهنشون یکی دیگه هم هست.
بگذریم که توجیه یعنی بیان وجه صحیح (Justified)
توجیه یعنی بیان وجه صحیح و هر توجیهی، توجیه نیست.
_________________
حقیقت ما محدوده دانش و افق دید ما است.
سقف شخصیت هر کس تعئین کننده «او»ی اوست.
«او» برای «ملا صدرا»، «اسفار اربعه» است. برای «ماکس پلانک» و «هایزنبرگ»، «نظریه کوانتوم» و «نامعادله عدم قطعیّت» است و برای «آلبرت اینشتین» و «چارلز تونز»، «نسبیت خاص» و «سرعت نور»...
برای حافظ «نسیم خاک مصلی و آب رکنآباد» بود و برای همین دل از شیراز نمیکند.
برای سعدی «زبان فارسی» است و برای «مسعود احمدزاده» مبارزه مسلحانه با ستمگران، که هم استراتژی بود و هم تاکتیک.
برای امثال «دکتر ارانی» و «دکتر مصدق» و «آیتالله طالقانی» و «محمد حنیف نژاد» آزادی و عدالت احتماعی بود...
برای خالق مثنوی، «شمس تبریزی» است. بیهوده نبود که میگفت: بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود.
«او» برای ناصرالدین شاه «ملیجک» است. برای «سلطان محمود غزنوی»، «ایاز» است.
بازگردان قصهی عشق ایاز
که آن یکی گنجیست مالامال راز
***
برای یک کودک «او» بعد از مهر پدر و مادرش، «عروسک» یا «شکلات» است. برای بسیاری از ما «آی پاد» و “آیپد» و «توییتر» و «فیسبوک» و “آیفون ۵» و «عینکهای گوگل» است. افتادن بر سر زبانها و شبکه اجتماعی است. نام و شهرت است.
«او» برای بعضی چلوکباب است. امثال «بهزاد نظامی» که وردست بازجویان و شکنجه گران بودند، در زندان اوین بعد از صرف چلوکباب بریدند.
«او» برای بعضی چلوکباب و قرمه سبزی است یا بنزی شیک و خانه ای فراخ...
گاه دیگی است که برای من و فقط برای من بجوشد، این «او»ی من است، درغیراینصورت سر سگ هم در آن بجوشد حَرجی نیست.
سقف شخصیت هر کس تعئین کننده اوی «او»ی اوست.
_________________
«کودک درون» آدمی «او»یش را در خاطره ها جستجو میکند.
گاه «کودک درون» آدمی «او»یش را در خاطره ها جستجو میکند. با «او» که زنی یا مردی خوش رو و خوش دل است و اخلاق نیکو دارد و اکنون پیر و پاتال و چروکیده هم شده باشد زیباترین و رعناترین است، حرف میزند و چه بسا «او» را که دیگر نیست و در رؤیاها و آن دوردستهاست، میبوید و میبوسد و مینوازد. با او میخندد، اشک میریزد و سر بر شانه اش میگذارد.
گاه ما در میان جمعیم اما دلمان جای دیگر است.
همه که «منصور حلاج» و «بایزید بسطامی» و «ابو حمزه ثمالی» نیستند که «او»یشان یا «هو»یشان، را در لاهوت بجویند و با خدا و حق یگانه باشند.
...
گرچه هر «او»یی، «او» نیست اما هر کسی در زندگیش «او»یی دارد.
کسانیکه ادا و اطوار درمیآورند و با عَلم کردن سگ نفس و گاو نفس و بد و بیراه به فردیت و جنسیت، توی سر عشق زمینی میزنند و خیلی چیزها از جمله روز «وَلـِنـْتـايـْنْ» Valentine's Day را هم «اَح» و «مکروه» و قبیح میدانند، آنها نیز وقتی به خلوت میروند به فراست میافتند که عشق عالیترین پدیده حیات است!
در سوره قیامت آمده «بَلِ الْإِنسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِیرَةٌ وَلَوْ أَلْقَى مَعَاذِیرَهُ» آدمی خودش را خوب میشناسد حتی اگر بازی درآورَد و توجیه کند.
_________________
عشق گوهر سرودهای زرتشت است.
ای عشق همه بهانه از توست من خامشم این ترانه از توست
من میگذرم خموش و گمنام آوازه ی جاودانه از توست
عشق گوهر سرودهای زرتشت است. برای همین در ایران باستان نیاکان ما به آن ارج نهاده و پنجم اسفند (۲۴ فوریه) هر سال را با عنوان «سپندار مذگان» جشن میگرفتند که چیزی شبیه روز عشاّق روز «وَلـِنـْتـایـْنْ» بود. (سپندار مزد لقب زمین، و زمین نماد تواضع و عشق است.)
...
در گذشته بارها از شمعهای شبانه ای که خوش و بیپروا سوختند تا روشنی بخش محفل دیگران باشند، سخن به میان آورده و تأکید کرده ام رویارویی با ستمگران نوعی عشق ورزیدن است و آزادیخواهان میهن ما عاشق ترین عاشقان بودند.
جدا از آنان که با موسای عشق سر فرعون تکبر را بریدند و با ذوالفقار عشق به نبرد با تاریکی برخاستند، جدا از آنان که نشان دادند عشق به معنی واقعی کلمه مضمونی جز فداکاری و از خودگذشتگی ندارد و مصلحتی جز حقیقت نمیشناسد، (جدا از آنها) من به قصّههای «روسلان و لودمیلا»، «اورواس و يوروراس»، «کوراغلو و نگار»، «هیر و رانجها»، «لیلی و مجنون» و داستان منظوم «یوگنیآنهگین» Евгений Онегин نیز اشاره داشتهام.
داستان بسیار قدیمی «کارمن» Carmen هم که به آن میپردازم در همین راستا است.
کارمن، اشاره به «دختر زیبای کولی اسپانیایی» است که «ژرژ بیزه» از آن پرآوازهترین اپرای جهان را ساخته است.
_________________
آنکه ارزد صید را عشق است و بس
هیچ متفّکری را نمیشناسیم که گریزی به عشق نزده باشد، حتّی فیلسوف ظاهراً خشکی مانند نیچه، که در کتاب «چنین گفت زرتشت» از زبان پیرزنی میگوید «سراغ زنها که میروی، شلاقت را فراموش مکن»، میگوید: درعشق راستین، جان تن را در آغوش میکشد و وقتی دوست داشتن دستور میدهد محال هم سر تسلیم فرود میآورد.
همه هنرمندان، فیلسوفان، نویسندگان و شاعران پای عشق را به میان کشیده اند. حافظ عشق را ماندگارترین صدا در همه اعصار میداند و خود را «بنده عشق» میخواند. گوته و شکسپیر و پوشکین و... خیلیهای دیگر، همه با عشق کلنجار رفتهاند.
پوشکین در رمان «یوگنی آنگین» اگرچه گفته:
Чем меньше женщину мы любим,
Тем легче нравимся мы ей
هرچقدر به طرف مقابلت کمتر توجه کنی او قدر ترا بهتر میفهمد، اما به شکل معکوس نشان میدهد، عشق با خودپسندی و کبر میانه ای ندارد و نباید با آن بازی کرد.
«رودن» و «کلیمت» در نقاشی و تندیس بوسه آدمی، مهر و زیبایی عشق را به نمایش گذاشته اند. فرانسیسکو گویا این عشق را در تابلوی تیرباران شهیدان در کوه «پرینسیپه پیو» (سوم
ماه مه ۱۸۰۸)
Losfusilamientos de la montaña del Príncipe Pío
به تصویر کشیده است.
این تابلو مربوط به دورانی است که اربابان کلیسا به نام دین، بساط زندان و شکنجه
راه انداختند و هوادار اشغالگران بودند.
وجه انسانی قهرمان صحنه که در وسط تابلو دستهایش را به علامت پیروزی نشان داده و پیراهن سپید به تن دارد (خرمگس) بیش از چهره ی اسطوره گونه و خارق العاده ی اش به چشم میآید.
او که زخم های قدیمی آزارش میدهد، نه تنها به ستم کلیسا، بلکه به معشوقه اش و «به آن چشمهای مهربانی هم، فکر میکند که از دست دادهاست...»
پیش از آن که واپسین نفس را برآرم
پیش از آن که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن گل،
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم...
...
گوته در «رنجهای ورتر جوان» از کششی غبارآلود و بیسرانجام سخن میگوید، امّا در «دیوان غربی- شرقی» عشق انسانی و آسمانی را به نمایش میگذارد، و در «فاوست» Faust، عشق را مایه نجات روح سرگشته آدمی معرفی میکند.
مولوی همه چیز را با یک سئوال و جواب، روشن میکند:
«دانی که کیست زنده؟ آنکو، ز
عشق زآید.»
_________________
عشق با عَشَقه یکی نیست.
عشق را جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نکرد
شافعی را در او روایت نیست
عشق چیست؟ عشق با عشقه یکی نیست. عشقه چیست؟ عشقه، پیچک است. شبه گیاهی است که در باغ پدید آید در بُن درخت... اوّل میخش را در زمین سخت میکوبد. پس سَر برآرد. خود را در درخت میییچد و همچنان میرود تا همه درخت را فرا گیرد، و چنانش شکنجه کند که َنم در درخت نماند و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبَرد تا آنگاه که درخت خشک شود...
عَشقه بر خلاف دست که پرداخت میکند و میبخشد، مثل دهان، فقط و فقط دریافت میکند و میگیرد.
... عشق، عشقه نیست. عشقه بر خلاف دست که پرداخت میکند و میبخشد، مثل دهان فقط و فقط دریافت میکند و میگیرد.
عشق، بازی با کلمات نیست. تاب بازی و چون پاندول به این سو و آن سو چرخیدن و «یه دل اینجا، یه دل آنجا»، نیست، عشق، بقا و حضور معشوق است حتی اگر به فنای عاشق بینجامد.
عشق نه فقط به قول عین القضاه، شوریدگی است، همدمی و هم آوائی، و یکتائی و یکتوئی هم هست.
عشق فداکاری یک جانبه، داوطلبانه، تمام عیار و بیچشمداشت است و از اجبار و استثمار فاصله دارد و به جای خودخواهی و خودبینی، همدلی و همدردی به ارمغان میآورد.
عشق با عشقه یکی نیست و با شعار عیاشان بیغمشاد که «همه چیز ممکن است اما هیچ چیز اجباری نیست» Alles kann, nichts muss، بیمرزی و بیهویتی و swinging تاق زدن معشوق و معشوقه را به گذار از سّنت به مدرنیته نمیچسباند...
عشق اسطرلاب اسرار خدا است و از دلی که چون پاتیل رنگرزان، پر از شائبه و رنگ است، بیزار است.
_________________
ولنتاین و کارمن و «حضرت عشق»
ژرژ بیزه Georges Bizet آهنگساز شهیر فرانسوی و خالق آثاری چون صیادان مروارید و اپرای جمیله اثر جاودانه دیگری به نام اپرای کارمن دارد.
داستان کارمن براساس نوشته اى از نویسنده فرانسوى «پروسپه مورى مى» Prosper Mérimée تنظیم شده که البته او نیز براى تکمیل نوشته خودش از منابع قدیمیتر بهره جسته است.
این اپرا به زندگى پرفراز و نشیب کولىها و عشق هایى که در جریان زندگى آنها شکل مىگیرد، پرداخته است. محل وقوع حوادث آن در کشور اسپانیا مى گذرد و شاید به همین دلیل بیزه از ملودى هاى محلى اسپانیایى نیز در کار خود استفاده کرده است.
کارمن (دختر زیبای کولی) چندین و چند به اصطلاح خاطرخواه داشت که واله وشیدای او بودند و برای تور زدن او، «عشاق سینه چاک» با پرچم «عشق» وارد میدان شدند و سر تصاحب آن کالا (و نه آن انسان)، همدیگر را لت و پار کردند و دست آخر هم، خود کارمن با تیغ کبر و خودبینی، غرقه به خون شد و بر زمین افتاد.
...
یکی از پیامهای اپرای کارمن این است که اگر ما برای رفع نیازهای خود به چیزی یا به انسانی نیازمند باشیم، این نیاز میان ما، نوعی وابستگی ایجاد میکند، ولی این وابستگی (یا عادت) را نباید با کشش عاشقانه یکی بدانیم...
هر هوس زودگذری را عشق نامیدن جفا است. خود خواهی و تملک که عشق نیست. عشق فرزند آزادی است. با وابستگی و بویژه بیفرهنگی بیگانه است. عشق بدون فداکاری و از خودگذشتگی، لق لق زبانی بیش نیست.
«عشق یک هنر است، باید آنرا آموخت و آنرا آفرید. آهنگی است که با نوازش سرانگشتان دو دست خویشاوند بایدش نواخت...»
عشق با جوشش خون و انقلاب غریزه و عارضه طبیعت و غذا خوردن یک گرسنه بسیار متفاوت است و صرفاً از هورمونها خط نمیگیرد. عشق در درجه اول ارتباط با شخصی خاص نیست. یک رهیافت و نگرش است...
عشق اسطرلاب اسرار خداست و هرزگان، سنگدلان، قاتلین زندانیان سیاسی و شب پرستان با آن بیگانه بیگانه اند.
آنکه ارزد صید را عشق است و بس لیک او کی گنجد اندر دام کس تو مگر آیی و صید او شوی دام بگذاری به دام او روی عشق میگوید به گوشم پست پست صید بودن خوشتر از صیادی است گول من کن خویش را و غرّه شو آفتابی را رها کن ذرّه شو بر دَرم ساکن شو و بی خانه باش دعوی شمعی مکن پروانه باش