اینجا «جلجتا» ست، جائی که مسیح را به صلیب کشیدند (خاطرات خانه زندگان ۲۸)
همنشین بهار
دستور داد گیوه ام را درآورم. درآوردم. کمی تخت لاستیکی آن را نگاه کرد و با قاشق روی میزش چند بار به آن محکم کوبید. بعد گفت برو اون طرف محکم این پاپوشت رو چند بار بزن به زمین ببینم. خنده ام گرفته بود و علت این بازی را نمیفهمیدم. محکم کوبیدم زمین. داد زد یواش...یواش... وقتی خیالش تخت شد. منو برد اون طرف تر و آهسته گفت ببین اگر این کفشت بو دار باشه اونجا که میری چوب تو آستین ات میکنند. بعد بلند تر گفت شایدم چوب را یه جای دیگه هم بکنند. دلم میخواست بزنم توی صورتش. از شرّش میترسیدم
منبع:پژواک ایران