مُشک آن است که خود ببوید، نه آنکه «هابرماس» بگوید
همنشین بهار
وقتی چیز غریبی میشنویم، نباید پیشاپیش آن را رّد کنیم، چرا که این کار نابخردی است. در واقع، چیزهای هولناکی ممکن است درست باشند و بسیاری از چیزها که آشنا و یا ستایش شده هستند چه بسا که دروغ باشند. حقیقت به خودی خود حقیقت است نه از آن رو که مردمان بسیاری بدان باور دارند.
ابن نفیس، « شرح معنی القانون »
بازی با فلسفه و خون شهیدان
به مناسبت سخنرانی یورگن هابرماس Jürgen Habermas از فلاسفۀ مکتب فرانکفورت [۱]، (در دانشگاه کوپر نیویورک Cooper Union)،که بر خلاف گذشته، اهمیت و نقش دین را برجسته نمود و بر حقوق مسلمانان هم انگشت گذاشت ــ اندیشمند ارجمند آقای دکتر آرامش دوستدار (۱۴ شهریور ۱۳۸۹) نامهای برای وی نوشتند و با گوشهزدن به استبداد زیر پرده دین، بر نظرات هابرماس درخصوص دگرگونی درحوزۀ اندیشه ای جامعۀ امروز ایران خُرده گرفتند...
جُدا از دلیل واقعی نوشتن این نامه دنبالهدار و پُر هیاهو، و این پرسش که مگر مُشک نباید خود ببوید و چرا میبایست ما نیازمند تأئید امثال هابرماس باشیم و اصلاً اینگونه خبرسازی ها و جلب توجه چه ارزشی دارد ــ (جدا از موارد فوق)، صادقانه و شاگردانه بگویم که دلائل آقای آرامش دوستدار برای نگارش نامه به هابرماس، خودش پرسشزا است، و این قول که نامه برای همه هابرماس ها است ــ هم قانعکننده نیست...
مضمون آن نامه هم مرا غمگین و پَکر کرد و یقین داشتم از جمله به خاطر داده های غلط (در رابطه با میشل فوکو، و هابرماس) و نیز لحن نامه، چُغلیها و تحقیر تاریخ و فرهنگ ایرانزمین، جز دافعه، اثری نخواهد داشت و خیلیها دانسته و ندانسته، نویسنده دردمند «درخشش های تیره» را که در ۸۰ سالگی سر به سر سرطان هم گذاشته است، خواهند آزرد.
در اینگونه شرایط مریدان کور و شیفته و نیز اضداد بی مایه و پُرکینه (هردو) راهبندان ایجاد میکنند. یکی با بد دفاع کردن به ایشان ضربه میزند (کمااینکه زدهاست)، و دیگری سنگها را میبندد و سگها را آزاد میکند.
***
سفر پیشین یورگن هابرماس (اردیبهشت سال ۱۳۸۱) به ایران و شگفتی به حق وی از شور و شوق دانشجویان ایرانی و میزان اطلاعات آنان، برخلاف تصور آقای دوستدار، برای دشمنان اندیشه و قاتلین حکمت و فلسفه، آبی گرم نکرد.
هم اینک نیز یورگن هابرماس، به همراه «اوتفرید هوفه» Otfried Höffe ، (مسئول بخش فلسفه سیاسی دانشگاه توبینگن آلمان)، به برگزاری «کنگره جهانی فلسفه» که به ابتکار یونسکو قرار است ۳۰ آبان تا ۲ آذر در تهران برگزار شود روی خوش نشان نداده و به آن اعتراض کرده و در دستگاه جباران نرفته اند.
وقتی عقاب جور همه جا بال میگشاید و قاتلان به جلد فیلسوفان میروند، البته که همنوازی اهل خرد با نمایشات حکومتی، بازی با فلسفه و خون شهیدان است.
هابرماس کیست؟
هابرماس، وجدان اخلاقی عصر ما است. با اینکه برف روزگار بر سر و صورتش نشسته و پیر و ناتوان شده، به تنهایی یک «قدرت جهانی» به حساب میآید.
دغدغۀ اش «حوزۀ عمومی» The Public Sphere است. گفر برای او حذف و کنارگذاشتن است و مشارکت همگان را اکسیزن دموکراسی و تضمین آن میداند. به قدرت مردم بها میدهد و محور فکرش مدنیتی مبتنی بر تفاهم و اخلاق و عدالت است، او که از یکسونگری و سادهانگاری های رایج زمانه فاصله گرفته و تربیت انسان دموکراتیک را مقدمه ای برای برقراری یک حکومت دموکراتیک میداند ــ به خردمندی و مدارا، شهره است.
با اینکه هابرماس در کتاب «واقعیت و اعتبار» Faktizität und Geltung این نظریه را بیان کرد که در نهایت در گفتمان ها (discourse) قوانین عرفی دولت نهادینه میشوند و به تصویب میرسند، بعدها گفت روند پدیده مدرن از مسیر پیشرفت و ترقی خود خارج شدهاست. شهروندان از موازین اخلاقی (Norm) شناخت دارند و ضوابط قانونی را میشناسند اما غیر اخلاقی عمل میکنند...(...) با توجه به کم شدن منابع مفاهیم اخلاقی در جامعه، دولت سکولار باید هوای مذهب را داشته باشد، نباید دهنکجی کند و پدیده های ذهنی و مذهبی را دست کم بگیرد.
هابرماس، آیه یأس نمیخواند، زبانش تیغ ندارد و همواره شهروندان را فراخواندهاست نسبت به وضعیت جامعه، وضعیت سیاسی، چه در کشور خود و چه در سطح جهانی حساس باشند و در برابر جباران بایستند.
مقاومت مدنی در برابر ستم و بیعدالتی را یک وظیفۀ بنیادی شهروندی میداند . دیدگاه مداراچویانه و زبان پُرمهر او که به ظاهر سازشکارانه میآید و آقای آرامش دوستدار نمیپسندند، باعث نشد در تور مرتجعین بیافتد و به غضب بارک الله دچار شود و به همین دلیل قاتلین زندانیان سیاسی در ایران برایش پاپوش دوختند و گفتند «هابرماس عامل توطیه است» !
نقد دین، شرط مقدماتی هر نقدی است، اما...
کارل مارکس در کتاب «مقدمه سهمی در نقد فلسفه حق هگل»، نوشته است:
Die Kritik der Religion ist die Voraussetzung aller Kritik.
«نقد دین، شرط مقدماتی هر نقدی است.»
بله «نقد»، خویشاوند سنجش و روشنگری و عامل رشد و پویایی است امّا، به شرطی که با پیشداوری و فتوای بیجای «آنکه اسلام ستیز نیست، انسان ستیز است» ــ آلودهاش نکنیم.
«آنکه اسلام ستیز نیست، انسان ستیز است» ــ نظر آقای آرامش دوستدار است.
دوستی که او نیز از ارزیابیهای شتابزده آزردهاست، میگفت: توجیه همیشه دادن وجهه به چیزی که وجهه ای ندارد، نیست. تاویل کردن و معقول پذیر ساختن یک مدعا هم هست. گاه توجیه خوب است.
بیائیم اینگونه توجیه کنیم که «اهل فلسفه خطاهای بزرگ نیز میکنند»!
آدمها خصوصیات یکدست و یکپارچه ای ندارند و اغلب در آنها تناقض دیده میشود، آقای آرامش دوستدار هم، مثل همه آدمهای دیگر، وجوه متفاوت و متناقضی دارند.
او تحت تاثیر نیچه و زبان و فلسفهٔ آلمانی است، شاید به همین دلیل سخت و سیخکی مینویسد. شاید هم به عمد تلنگر میزند تا هموطنانش در بازبینی فرهنگ موروثیشان، خودرا پیدا کنند تا دوباره قربانی تاریخ و محیط پیرامون خود نشوند.
ضمناُ فراموش نکنیم که استبداد زیر پرده دین، جان نزدیکان و دوستان و همکیشان سابق وی را هم گرفته است.
گاه توجیه خوب است...
ماه باید حرمت ستارگان را نگاهدارد.
ستیز با غزالی و حافظ و مولانا که از مظاهر بارز تفکر و هنر و شعر و عرفان و عشق و معنویت هستند جز حقیر شمردن خود چه معنایی دارد ؟ میتوان با غزالی و مولانا و... سعدی و حافظ در بسیاری از مطالب مخالف بود و آنان را نقد کرد. اما نقد غیر از توهین و تحقیر و رّد یک پارچه و تمام است. آنان لازمه تکامل طبیعی جامعه و خاطره ی زنده دوره ای از تاریخ ما هستند.
مولوی چه تقصیری دارد اگر آقای آرامش دوستدار در شش دفتر مثنوی تنها چشمش به پورنوگرافی بیافتد و ... [۲]
بیچاره دینخویان و پرسش ستیزان عقبماندهای چون مولوی و حافظ و...
حیف که مرغ همسایه (غرب) نیستند که غاز جلوه کنند !
***
در شرایطی که دشمنان امید، بذر یأس میپاشند، حلوا حلوا کردن غرب دوچهره کاسبکار، و سرکوفت زدن به فرهنگ و اندیشه خودی، چه دردی را دوا میکند؟ آیا رسالت فلسفه و فیلسوفان سیهبینی است؟
بگذریم که اگر تا دیروز تنها راه اندیشیدن فلسفه بود و بس، امروز چنین نیست و پنچره های تازه باز شدهاست.
بگذریم که بسیاری از اهل فلسفه با واقعیات جامعه خودشان بیگانهاند و در ارزیابیهای شتابزده آنان، «تکسبببینی» و برجسته کردن فرهیختگان و تاثیر آن در جامعه، نقش عوامل تاریخی و اقتصادی را کمرنگ کردهاست.
بگذریم که تنها ماشین بخار یا نظرات استوارت میل وکانت و هگل...نبود که به پیشرفت غرب یاری رساند و غارت شرق، به خدمت گرفتن مغزها از جهان سوم، دین بازی و فرهنگ سازی بمثابه کنترل روح و روان توده ها، انحصار علم و تکنیک در حوزهٔ بازار و امنیت و... نقش غیرقابل انکار خاندان روتچیلد در اروپا ( و راکفلر در آمریکا ) در توسعه، سلطه و قدرت اندیشه غرب...(که در آثار آقای آرامش دوستدار جای چندانی ندارد) ــ همه، تاثیرات ویرانگر خودشان را داشته اند.
جوانان ایران که به دنبال نور، با شب تیره حاکم بر میهنمان میستیزند و طالبان نفت و دلار برایشان روضه پایان تاریخ میخوانند مثل خسته به خواب و تشنه به آب به امید نیاز دارند و نباید آنان را سردرگم کرد. ماه باید حرمت ستارگان را نگاهدارد.
خویشاوندی پنهان با یاکوب بورکهارت ؟!
آیا سخن آقای دوستدار در مورد خودشان هم صدق میکند؟
«ما... در تخیلمان از کانون فیلسوفان غربی سر درآوردهایم و با آنان هم سخن شدهایم! اما حتی همین همسخنیهای خیالی نیز از حد کلیگوییهای مسروقه از خلال کتابهای تاریخ فلسفه یا ملخصهای مربوطه، یا دستبرد مستقیم در آثار متفکران غربی، فراتر نمیرود. درخششهای تیره، صفحه ۳۰»
همآوایی با امثال «یاکوب بورکهارت» Jacob Burckhar که یونان برایش قبله عالم بود و مدام به شرقیها طعنه میزد که دینشان دشمن فلسفه و مانع رشد است و «فرهنگ اروپایی» را به رُخ میکشید و به «احساس شرم از خویش» دچار بود، راه به جایی نمیبَرد.
احساس شرم از خویش به کتمان خویش و تشبّه به غیر میانجامد و ردخور هم ندارد. «صاحب ابن عباد» که در اوج دوران عرب زدگی، میگفت: «شرم دارم در آینه نگاه کنم زیرا که در آن چهره یک عجم را خواهد دید.» ــ این تجربه را از سر گذراندهانست.
ارزش و اهمیت پرسش بالاتر از پاسخ است.
نمیدانم چرا آقای ارامش دوستدار در نامه به هابرماس، جانب قاتلین ارانی و نازلی را گرفته اند و نمیدانم در دهه شصت و اوج کشتار جوانان آزادیخواه میهنمان، چگونه مخالفت خودشان را علیه استبداد دینی نشان دادند...
بگذریم و نیمه پُر لیوان را برجسته کنیم. آقای آرامش دوستدار از جمله برای بیان رابطه ی عقل و آزادی، به دلیل طرحِ مسأله بنبستِ تاریخی ــ فرهنگیِ ما در برخورد با تمدنِ مُدرن، و به خاطر «شکِ راهگشا» یی که دامن زدهاند، عزیز است.
اما، از آنجا که ارزش و اهمیت پرسش بالاتر از پاسخ است و حقیقت از او عزیزتر است، با کمال ادب و احترام میپرسم آیا دَهن کجی به همه چیز و همه کس جز خود، در شأن فیلسوفِ صمیمی و دردمندی است که بر مفهوم «پرسش» و ماهیت آن، نور میاندازد و قصد گرهگشایی دارد؟
پاسخهای دکتر آرامش دوستدار به پرسشهای مجله آرش [۳]
پیش تر مرا دچار تردید کرده بود که آیا برخوردی که بوی کبر و غرور میدهد، از نویسنده ارزشمندِ «نیچه، متفکر بیهنگام»، «آدم دیوانه کیست؟...» «درخشش های تیره»، «ملاحظات فلسفی در دین، علم و تفکر»، «... بینش دینی و دید علمی»، «دجال آخرالزمان یا ضربت شیطان در مهیب درکات»، «نوسازی نادانی برای نادانی نوخواه»، « امتناع تفکر در فرهنگِ دینی »، «خویشاوندی پنهان» و، «روشنفکری پیرامونی و مسئله زبان»... است؟
مگر فلسفه معیار هوشمندی و ژرفبینی نیست؟
مگرنه اینکه فرزانگی و فروتنی همسایه دیوار به دیوار یکدیگرند؟
پس نیزه در دست و پنجه بُکس در سر، و «امتناعِ آرامش و افتادگی» چرا؟
یکسونگری، بحث جَدلی، حق به جانبی از پیش و رنجیدن از پرسش و کنکاش، در شأن فرزانگان نیست.
با هیستری ضدمذهبی، دشنهِ واپسگرایی غلاف نمیشود.
«همهی هیچ فرهنگی، در هیچ جامعهای، نمیتواند سراپا دینزده باشد.» چرا باید هر کس را که به خدا باور داشت، دینخو دانست؟ امثال دکارت و جان لاک هم دیندار بودهاند و هم اهل چون و چرا. «چارلز تاونز» برنده نوبل فیزیک و کاشف لیزر جامد، هزار چون و چرا کردهاست اما خداباور است...
«دینخویی» یعنی ترس از پرسش گری و چون و چرا کردن. «نوعی نحوه نگرش است كه لزوما اختصاص به فرد دیندار ندارد و حتی یك ماركسیست میتواند از ویژگی دینخویی برخوردار باشد.»
دینخو نبودن با بی دین بودن ابدا یکی نیست. مگر ضدمذهبی های بی مایه و «دینخو» کم داریم؟ آیا حضرت «احسان الله خان دوستدار» با آن نظرات مشعشع و چپ اندر قیچی که هم آوایی اش با امثال «خالو قربان»، به بریدن سر میرزا کوچک و هدیه به قدرت حاکم انجامید، همانند بافتهای کلانشیم درختی بی بَر، خشک و دگم و دینخو نبود؟
آیا دین خویی تنها خصلت ادیان است؟ ایدئولوژیها و ایسم های بسیاری که خود را در ساختار و روش و اصول و مبانی، کامل و جامع میدانند، اگر «دینخو» نیستند، پس چی هستند؟ مگر نه اینکه «دینخویی اطلاق میشود به هرنوع روالی که ناپرسیده باشد و ناپرسیده آن را بفهمند و بپذیرند» ؟
مگر نه اینکه «خدا نا باوری هم چون خدا باوری اعتقادی است که اگر بر خصلت دین خویی آن سماجت ورزیده شود، انسان را در ظلمت خویش قرار میدهد.»؟
«بنیان گذاران عقلانیت خود بنیاد انتقادی، اکثراً خدا باور بودهاند. اگر چه در اصول و روش و مبانی خدا باوری اتفاق نظر نداشته اند و این نشانه آزادی عقل از بند ظلمت و تاریکی اعتقادات است.»
باورکنیم با هیستری ضدمذهبی، دشنهِ واپسگرایی غلاف نمیشود و دَره وَری و لیچارگویی جای روشنگری را نمیگیرد.
آیا نباید کسانی که دیگران را به ناپرسایی و نادانی متهم میکنند، قبل از هر چیز دوستدار وقار و آرامش باشند و آنرا از جمله در آثار خویش نشان دهند؟ مگر آستانه و پیشاهنگ کردار آدمی، گفتار او نیست؟ مگر زبان، خودش عمل نیست؟
سُهروردی و ابن سینا و فارابی و غزالی کر و کور و پَپه بودند !!
موزههای شکنجه در سرتاسر اروپا نشان میدهد که در این قاره بزرگ چه وحشت و ظلمتی به نام دین و مذهب حاکم بوده و چگونه ارتش ۱۱ ساله ها را در جنگهای صلیبی به راه انداختند. آنان سکولار و بردبار و شهروند هستند و ما، (به قول آقای دوستدار) «افلیجهای فرهنگی» که تلاش میکردیم، ساختارهای فرمانروایی مان از ساختارهای دینی جدا باشد، دینخو و دین مداریم؟ مگر حمّیت جاهلی نسبت به اندیشه، شرقی و غربی دارد؟
«امثال هگل و هایدگر و فیخته و لایپتنیس و کانت که به نوعی ایمان دینی باور داشتند، دینخو نیستند اما سهروردی و ابن سینا و فارابی و غزالی (که لابد کر و کور و پَبَه بودند و با پرسش و دانش بیگانه) ـ دینخو محسوب میشوند» !!
در جامعه «دینخو» و دچار «امتناع تفکر»، ابن سینا و زکریای رازی و خوارزمی و خیّام و غیاث الدین جمشید کاشانی چگونه پر وبال گرفتند؟ و محمد غزالی به قول آقای دوستدار «دهاتی»! چگونه کتاب «المنقذ فی الضلال» [۴] را نوشت و از شک و شناخت دم زد؟
(در قسمت زیرنویس، بخشهایی از کتاب غزالی را آورده ام.)
ابن هیثم و کمال الدین فارسی در جامعهای که دچار امتناع نفکر است نمیتوانند از موجی بودن یا ذره ای بودن نور که بعدها نیوتون و هویکنس به آن رسمیت دادند، بنویسند. میبایست همهاش با پیازدعا و نوحه و ندبه سروکار داشته باشند.
«تکسبببینی»، از علل کندی و ناپیوستگی تکامل جامعه ایران راززدایی نمیکند.
یکسونگری و بحث جَدلی و حق به جانبی از پیش و رنجیدن از پرسش و کنکاش، رقم مغلطه بر دفتر دانش کشیدن است.
حتی «خدا» هم، برتر از سئوال نیست.
هیچ چیز برای اندیشیدن ضروری تر از این نیست که مخالفان از حقوق برابر در رّد یا تأیید این یا آن اندیشه، از آزادی تام برخوردار باشند.
دکتر آرامش دوستدار (مصاحبه با نیلگون)
***
اگر کسی بگوید آقای دکتر آرامش دوستدار «مفهوم نیندیشیدن» را از هایدگر (در مورد علم و فن سالاری مدرن)، گرفته اند و بدون اشاره به امثال «محمد آرکون» Mohammed Arkoun اصطلاح «امتناع تفکر» را ابداع خویش و دینخویی را ویژه ایران و ایرانی جلوه میدهند ــ در خط ستمگران حاکم بر میهن ما است؟
اگر کسی نظر آقای آرامش دوستدار را نداشته باشد که (در گفتگو با آقای حسین مهری فرمودند): «ایرانی وقتی مولوی میخونه، حال میکنه و به عالم هپروت میره...و این موضوع در مورد حافظ و غزلیات سعدی هم صدق میکنه» ــ دینخو و پرسش ستیز و عقب ماندهاست؟!
اگر کسی (برخلاف نظرات آقای آرامش دوستدار)، بگوید فلسفه را نمیتوان در یونان باستان خلاصه کرد، بلکه در ایران، مصر، بین النهرین، هند و چین هم بودهاست.
اگر باور نداشت که یونان، اوّل و آخر همه خوبیها است و نپذیرفت که از ایران زمین، جز پلـَشـتی ارمغان دیگری به روزگار کنونی و نیز به جامعه بشری نرسیدهاست!! ناپرسا و دینخو است؟
(اینکه در دوره ی سلوكی شهر های خود فرمان به سبك شهر های یونانی بنیانگذاری شد و شهر نشینی رشد شتابان داشت، یحث دیگری است.)
چرا ایران در دوران ساسانی به کانون اندیشه فلسفی زمان خود بَدل نگردید و شکوفایی (فلسفه)، سدهها بعد، بهوسیله کسانی صورت گرفت که از «برهوت حجاز» سر برکشیده بودند؟
به جای اوقات تلخی و بد و بیراه، باید کلمه را با کلمه پاسخ داد. چه کسی گفته است که حرف به اصطلاح فقیهان ریاکار و مرتجع، وحی مُنزل است و یک خداباور نباید و نمیتواند عقلش را از ایمانش جدا سازد؟
کم نیستند به اصطلاح «دینخویان»ی که حتی خدا را برتر از سئوال نمیدانند و دَم از اجتهاد در اصول میزنند و کوچکترین میانه ای هم با دین فروشان بیرحم و شقی ندارند.
***
به قول «ابوریحان بیرونی» در «آثارالباقیه»، تعصب چشم های بینا را کور و گوش های شنوا را کر میکند.
امتناع انصاف و واقع بینی چشمان ما را قیچ و لوچ میکند و مهربانی را از ما میرباید و چنین مباد.
[۱] مکتب فرانکفورت
پایه و اساس شکل گیری مکتب فرانکفورت، یک موسسه پژوهشی اجتماعی بود که سال ۱۹۲۳ از سوی وزارت آموزش و پرورش در شهر فرانکفورت آلمان تأسیس شد. بعد از پیروزی انقلاب در روسیه و شکست انقلابهای اروپای مرکزی (یه ویژه در آلمان) این موسسه به احساس نیاز روشنفکران جناح چپ برای ارزیابی مجدد نظریه مارکسیستی (به ویژه رابطه بین نظریه و عمل در شرایط جدید) پاسخ میداد. مکتب فرانکفورت نسبت به تحول جامعه و دولت در اتحاد جماهیر شوروی دید انتقادی داشت.
«لوکاچ» و «گرامشی» بنیانگذاران واقعی مکتب فرانکفورت (نظریه انتقادی)، هستند. این دو متفکر در عین اینکه مارکسیست باقی ماندند، با تکیه بر آراء هگل و ماکس وبر به بازنگری مارکسیسم پرداختند.
یکی از مفاهیم کلیدی در مکتب فرانکفورت تغییر در نگاه به طبقه کارگر و قائل نبودن به خصلت انقلابی آن است تا جایی که طبقه روشنفکر به عنوان عامل اصلی تحولات معرفی شد.
- اولین مرحله مکتب فرانکفورت بین سالهای ۱۹۲۳تا ۱۹۳۳ است.
- مرحله دوم، مصادف با تبعید بنیانگذاران نظریه انتقادی از فرانکفورت به آمریکا و دیگر نقاط جهان است.
در دوره سوم، از زمان مراجعت موسسه به فرانکفورت در سال ۱۹۵۰، آراء و دیدگاه های اصلی نظریه انتقادی به روشنی در شماری از آثار عمده متفکران و نویسندگان عضو موسسه تدوین شد و مکتب فرانکفورت به مرور تاثیر اساسی بر اندیشه اجتماعی آلمان بر جای نهاد و دامنه نفوذ و تاثیر آن بعدها به ویژه بعد از سال ۱۹۵۶ و ظهور جریان چپ نو در سراسر اروپا و نیز در ایالت متحده آمریکا گسترش یافت که بسیاری از اعضاء موسسه (بویژه مارکوزه) در آنجا مانده بود.
این ایام، دوران تاثیرات عظیم فکری و سیاسی مکتب فرانکفورت بود که در اواخر دهه ۱۹۶۰ در پی رشد سریع جنبش های رادیکال دانشجویی به اوج خود رسید.
از اوایل دهه ۱۹۷۰، ایامی که میتوان آن را به عنوان دوره چهارم در تاریخ مکتب فرانکفورت تلقی کرد، تاثیر و نفوذ مکتب فرانکفورت به آرامی رو به افول نهاد و در واقع با مرگ آدورنو در سال ۱۹۶۹ و هورکهایمر در ۱۹۷۳ عملاً حیات آن به عنوان یک مکتب فکری متوقف شد.
مکتب فرانکفورت در سال های آخر حیات خود از مارکسیسم، که زمانی منبع اصلی الهام بخش آن بود، فاصله گرفت اما بعدها یورگن هابر مارس در نقدی دوباره از ارزیابی مجدد نظریه مارکس درباره تاریخ و سرمایه داری مدرن به گونه ای جدی به شرح و بسط این مفاهیم همت گماشت.
[۲] نظر آقای آرامش دوستدار در مورد مولوی
[۳] چند پرسش و پاسخ، برگرفته از مجله آرش شماره ۱۰۱، صفحه ۳۷)
سئوال: شما، نقش تاریخی جریانات چپ طرفدار سوسیالیسم ایرانی را در تحولات اجتماعی٬ سیاسی٬ فره! نگی و فکری کشورمان، چگونه ارزیابی میکنید؟
آرامش دوستدار : همانگونه که سزاوارش است. یعنی اصلا به سطحی در خور ارزیابی نمیرسد.
سئوال : شما برخورد نیروهای سوسیالیستی به &! #1605;ذهب و تحلیل ; اندیشههای مذهبی، خصوصاٌ در ایران پیش و پس از انقلاب را چگونه ارزیابی میکنید؟
آرامش دوستدار : پیش از انقلاب افتضاح، پس از انقلاب افتضاح تر. به همین سبب این هر دو مقوله هم! ;کار فطری اند.
سئوال : در تاریخ عقاید اسلام همیشه، جریانات عقلگرا در مقابل جزمگرایی بنیادگرا وجود داشته است. شما در ایران امروز چنین جریاناتی را چگونه تبیین میکنید، ویژگی آنها چیست، و تفاوتها و وجوه تشابه آنها با برداشتهای گذشته کدامند؟
آرامش دوستدار : در ایران کنونی در حد یک ذهن مخبط. آن عقل گرایی دوره های نخستین اسلام در واقع ناقص العقل گرایی بودهاست.
سئوال : نظر شما در مورد جدائی دین از دولت چیست و نفش مذهب را در یک نظام دموکراتیک چگونه میبینید؟
آرامش دوستدار : همه کسانی که طالب جدائی دین و دولت اند، از استثناها که بگدرید خودشان یک نه بلکه چند پا مسلمانند
سئوال : نظر شما در مورد اقدامات و عملیات ضد آمریکایی و اسرائیلی بنیادگرایان اسلامی چیست؟
آرامش دوستدار : بنیادگرایان را باید ت! نبیه و تربیت کرد، بی تفاوت است که بر ضد چه چیزی بنیادگرا باشند.
سئوال : در چه عرصه ها و با چه شرایطی نیروهای ملی ـ مذهبی و روشنفکران مذهبی میتوانند و مایلند که! ; با نیروهای غیر مذهبی و مارکسیست، همکاری کنند؟
آرامش دوستدار : ملی ـ مذهبی. ملغمه ای است از بلاهت و وقاحت. مارکسیست ها رقیب ملی ـ مذهبی ها درسیاست هستند.
[۴] المنقذ من الضلال (شک و شناخت) / کتاب محمد غزالی
من اگرچه از نزدیکی محمد غزالی با خلفای ستمگر عباسی که باعث تطهیر شان میشد، سر در نمیآورم و همچنین میدانم شک ی که از آن یاد میکند، با شک دکارتی تفاوت دارد و مادون شاخ و شونه کشیدن های او در برابر فلاسفه زمانش هستم...
اما کتاب المنقذ من الضلال (شک و شناخت) او را دوست دارم. نوع نگاه محمد غزالی،، براستی تأملبرانگیز است.
البته غزالی نمیگوید چگونه از شک آغاز کرد و به یقین رسید. پای الهامات الهی را پیش میکشد. بدیهی است او که کتاب «کیمیای سعادت» را هم نوشته، نگاه امثال دکارت را ندارد و در زمان خودش نمیتواند هم داشته باشد.
«المنقذ من الضلال» اگرچه از جنس کتاب «تأملات» دکارت، نیست اما، به جهاتی با اندیشه های پاسکال، اعترافات ژان ژاک روسو، اعترافات لئون تولستوی و گزارش به خاک یونان نیکوس کازانتزاکیس شباهت دارد.
به نظر من نقطه منفی « المنقذ من الضلال » این است که با انتقاد از فلسه یونان، به پر و پای ابن سینا و فارابی که به قول او در نقل فلسفه ارسطو، تلاش زیادی داشتهاند، پیچیدهاست و به آنان نسبت ناروا میدهد که زشت و بیجا است.
به بخشی از کتاب مزبور نگاه کنیم. رزش و معنای این جملات را وقتی به درستی درمی یابیم که دوران محمد غزالی (هشتصد - نهصد سال پیش) را در نظر بگیریم. جامعهای که دچار «امتناع تفکر» است نباید جز وِرد و اوهام، محصولی داشته باشد.
غزالی بعد از اشاره به اینکه:
...در درون خودم به پرس و جو پرداختم و آن را از علم یقینى، تهی دیدم مگر در حسّیات و ضروریات... ــ میگوید:
وأخذت تتسع للشك فیها وتقول : من أین الثقة بالمحسوسات، وأقواها حاسة البصر؟
ولى نفسم دامنه شک را به محسوسات هم کشید و گفت (آیا تو مطمئن هستی که آنچه میبینی واقعی است؟) چگونه به محسوسات مىتوان اطمینان كرد در حالى كه نیرومندترین آنها حس بینایى است و...
وهی تنظر إلى الظل فتراه واقفاً غیر متحرك، وتحكم بنفی الحركة، ثم، بالتجربة والمشاهدة، بعد ساعة، تعرف أنه متحرك
و انسان وقتى به سایه نگاه میکند (در بدو امر) آن را ساكن مىبیند در حالى كه بعد از ساعتى تجربه و مشاهده میفهمد كه (اشتباه کرده، سکونی در کار نیست و) متحرك است …
و تنظر إلى الكوكب فتراه صغیراً فی مقدار دینار، ثم الأدلة الهندسیة تدل على أنه أكبر من الأرض فی المقدار. و هذا وأمثاله من المحسوسات یحكم فیها حاكم الحس بأحكامه، ویكذبـه حاكم العقل ویخونـه تكذیباً لا سبیل إلى مدافعته
و به ستارگان مىنگرد و آنها را كوچك مىبیند و بعد به دلایل ریاضی مىفهمد كه از كره زمین بزرگتر هستند.
این نمونه و نمونه های دیگر بیانگر این است که داوری عقل، حكم حس را رد مىكند،
فقلت:...لا ثقة إلا بالعقلیات التی هی من الأولیات،
پس با خودم گفتم جز به عقلیت اولیه نشاید اعتماد كرد،
كقولنا: العشرة أكثر من الثلاثة، والنفی والإثبات لا یجتمعان فی الشیء الواحد، والشیء الواحد لا یكون حادثاً قدیماً، موجوداً معدوماً،
مانند اینكه عدد ده از عدد سه بزرگتر است و اجتماع نفى و اثبات ممكن نیست. و شیئى واحد نمىتواند در آن واحد، حادث و قدیم، یا موجود و معدوم، یا واجب و محال باشد.
واجباً محالاً. فقالت المحسوسات:
اما محسوسات به زبان (بی زبانی) مىگفتند،
بم تأمن أن تكون ثقتك بالعقلیات كثقتك بالمحسوسات ؟ وقد كنت واثقاً بی، فجاء حاكم العقل فكذبنی، ولولا حاكم العقل لكنت تستمر على تصدیقی،
از كجا كه اعتماد تو بر عقلیات،( و بدیهیاتی که فکر میکنی مو هم درزش نمیرود) مثل اطمینانت به محسوسات نباشد؟
تو به آنچه من گفتم ایمان داشتى اما عقل آمد و با تكذیبش (فاتحه) آن ایمان (سست) را خواند. یعنی اگر عقل پا پیش نمیگذاشت تو همچنان بر تصدیق من مستمر بودى.
فلعل وراء إدراك العقل حاكماً آخر، إذا تجلى، كذب العقل فی حكمه، كما تجلى حاكم العقل فكذب الحس فی حكمه، وعدم تجلی ذلك الإدراك، لا یدل على استحالته.
روی همین حساب، چه بسا وراء ادراك عقل هم، داور دیگرى باشد كه، اگر ظاهر شود حكم عقل را به چالش بگیرد.
فتوقفت النفس فی جواب ذلك قلیلاً، وأیدت إشكالها بالمنام،
پس نفس در پاسخ گیر کرد و موضوع خواب و رؤیا، (هم) اشكال را تأیید كرد،
وقالت: أما تراك تعتقد فی النوم أموراً، وتتخیل أحوالاً، وتعتقد لها ثباتاً واستقراراً، ولا تشك فی تلك الحالة فیها، ثم تستیقظ فتعلم أنه لم یكن لجمیع متخیلاتك ومعتقداتك أصل وطائل؟
حس گفت ببین مگر در خواب حوادثی بر تو نمیگذرد كه آنها را ثابت و مستقر مىپندارى و (در دیدن آنها در خواب) تردید هم نمیکنی؟ ولى چون بیدار مىشوى مىبینى كه هیچیك از آن تخیلات و معتقدات تو را اصلى و حقیقى نبوده؟ مگر نه؟
فبم تأمن أن یكون جمیع ما تعتقده فی یقظتك بحس أو عقل هو حق بالإضافة إلى حالتك [ التی أنت فیها ] ؛ لكن یمكن أن تطرأ علیك حالة تكون نسبتها إلى یقظتك، كنسبة یقظتك إلى منامك، وتكون یقظتك نوماً بالإضافة إلیها!
پس (بگو ببینم) چطوری مطمئن هستی كه تمام آنچه در بیدارى به حس و عقل معتقد شدهاى (و این است و جز این نیست میپنداری)، فقط نسبت به این حالت صدق نكند و حالت دیگرى نباشد كه اگر بر تو عیان گردد همه معتقدات حسى و عقلى تو نسبت به آن، توهمات و خیالات بى حاصل باشد؟...
نگاهی به نوشته های آرامش دوستدار / انوشه م / کنکاش
آرامش دوستدار در خویشاوندی پنهان/ رضا اغنمی
کتاب المنقذ من الضلال اثر غزالی. کلیک کنید
همنشین بهار
منبع:پژواک ایران