« دینخو » بود اما، پرسش ستیز و ستم پذیر نبود.
همنشین بهار
من اکنون این نوشته را به زحمت و حرف حرف با باقی مانده رَمَق انگشتان دست چپم تایپ میکنم، آن هم یا توی رختخواب یا روی ویلچر.
...بعد از این با چشمانم خواهم نوشت...کامپیوتری مدرن در نیم متری صورتم قرار میگیرد که صفحه حساس آن با محور دو چشم من تنظیم میشود.
صفحه حروف، در پایین صفحه مانیتور ظاهر شده و من با خیره شدن روی هر حرف، آن حرف در قسمت بالای مانیتور نوشته میشود...
Crito, I owe a cock to Asclepius ; will you remember to pay the debt?
کریتون، ما به خدای تندرستی یک خروس بدهکاریم، قربانی را فراموش نکن. (سقراط بعد از نوشیدن جام زهر)
اَجَل ابراهیم آل اسحاق هم سَر رسید.
او که زندانهای رژیم پیشن را پشت سر گذاشت و به امید رسیدن به صبح سپید با ظلمت شبانه درافتاد و بارها به زمین خورد و برخاست ــ تقدیرش این بود که با ابتلاء پشت ابتلاء دست و پنجه نرم کند و عاقبت هم بیماری رنجآور استیفن هاوکینگ ALS )) ـ همنشین و همدمش باشد.
از کارافتادن تدریجی عضلات، او را مُچاله کرد اما لحظهای، از امید و نیز از جستجو و پرسش دست برنداشت.
مرگ او نیز نشان داد که نفرین ها و آفرین ها همه بی ثَمر است و جز آن دوست، که در جایی جز همه جا نیست، الباقی همه سراب و گَرد و غبارند و در خاک و خُل خویش اسیر.
اللَّهُمَّ صُنْ وَجْهِي بِالْيَسَارِ وَلاَتَبْذُلْ جَاهِيَ بِالاْقْتَارِ
فَأَسْتَرْزِقَ طَالِبِي رِزْقِكَ، وَأَسْتَعْطِفَ شِرَارَ خَلْقِكَ،
وَأُبْتَلَى بِحَمْدِ مَنْ أَعْطَانِي، وَأُفْتَتَنَ بِذَمِّ مَن ْمَنَعَنِي،
وَأَنْتَ مِنْ وَرَاءِ ذلِكَ كُلِّهِ وَلِيّ ُالاْعْطَاءِ والْمَنْعِ
آنچه او در واپسین دَم زندگیش نوشته است، نشان میدهد که «دینخو» بود ! اما نه پرسشگریز بود و نه ستم پذیر.
برخلاف تصور کسانیکه «امتناع انصاف و واقعبینی» چشمانشان را لوچ و قیچ کرده است، او دچار «امتناع تفکر» نبود.
باغبان فرهیخته موسیقی میهنمان، مرضیه شوریده و شجاع نیز که پیش از رفتن به میهمانی خاک، « وَإِن يَكَاد » خواند ــ «دینخو» بود، اما یک دنیا فهم و شعور داشت.
نه تنها ابراهیم و مرضیه، دهها و صدها ابراهیم و مرضیه در پی این پرسش که «چه باید کرد» و «چرا شب ما سحَر ندارد»، با روزمرّگی، و امتناع تفکر درافتادند و سرزنش خارهای مغیلان را به جان خریدند.
بسیاری از آنان گذارشان به زندان ،(زندهدان) که نه زیستن بود و نه مرگ ـ افتاد و چون به ستمگران آری نگفتند، غم لشکر انگیخت و خونشان را بر زمین ریخت و من و ساقی نیر به دادشان نرسیدیم.
آنها همه، دینخو بودند !!
یاداشتهای ابراهیم (ما نیز روزی خواهیم پرید...)
۱
برف همیشه برای من یک نکته را تداعی میکند: همه چیر را برابر جلوه میدهد. معلوم نیست زیرش زُمّرد است یا فضولات. زیر بام های یک دست سفید، همه خوشند و تندرست یا فقیر و بیمار. روی همه چیز پرده سفید کشیده شده و همه برابر جلوه میدهد.
توی دلم میگویم ای کاش روزی برسد که وقتی برف بارید در زیرش هم همه چیز برابر باشد با عدالت و بدون تبعیض.
۲
من چه زانوی غم در بغل بگیرم و آه و زاری کنم یا روحیه ای قوی و شاد داشته باشم، تاثیری در این بیماری بدخیم نخواهد داشت. ولی در شق اول، پیام سرشار از زیبایی و معنویت این شعر سپید و پاکی که را که در برابر چشمانم از آسمان میبارد، درک نخواهم کرد؛ شادی این مادر از شادی کودکش به هنگام برف بازی و ذوق وشوق کودک را از اولین راه رفتن اش روی برف نخواهم چشید.
۳
در دوران کودکی که بارش برف های سنگینی به یادم مانده است، روی بند رخت حیاط بزرگ و پر از برف خانه ما چند پرنده مینشست. در تکاپوی یافتن دانه لحظاتی روی طناب مینشستند که گراداگردش را برف گرفته بود. گاه از زاویه دوری که نگاه میکردم، سفیدی طناب در سفیدی دیوار و کل فضای برفی گم شده و این طور به نظر میرسید که پرنده ها روی هوا نشسته اند! این سرگرمی مرا وامیداشت تا بعد از پرواز پرنده ها کمی جلو رفته تا وجود طناب را به چشم ببینم.
ما نیز روزی خواهیم پرید، ولی رشته حیات، جاوید باقی خواهد ماند؛ و گوهر وجود ما در گوشه ای دیگر، همچنان روی آن خواهد بود.
" مرگ، گاهی ریحان میچیند "! نوشته ابراهیم آل اسحاق
http://alsiran.com/als/page.php?79
منبع:پژواک ایران