در کوچه باغ های عشق ، َبلا می باَرد. یادی از شکرالله پاک نژاد، شعور سياسي اجتماعي جنبش آزاديخواهي مردم ايران (بخش دوم)
همنشین بهار
سخن از پرندهای است افسانهای که درتمام زندگیش تنها یکبار میخواند.
آوائی دلنشین و بیهمتا. از آن لحظه که آشیانه را ترک میکند در جستجوی درختی است با شاخههای پرخار و تا یافتن از تلاش باز نمیماند.آنگاه با آوائی جاودویی از لابلای شاخههای وحشی درخت پرمیکشد، اوج میگیرد، و بر بلندترین و تیزترین خار، تن به تصلیب میسپارد. در لحظه واپسین و با آوائی دل انگیزتر از ترنم کاکلی و بلبل از احتضارش فراتر میرود.
آوائی طرب انگیز که زندگی بهای آن است.
چنین است که جهان از حرکت باز میایستد تا گوش فرا دهد و خداوند نیز در آسمان مسرور است، چرا که خوب ترین همواره به بهای دردی جانکاه بدست میآید...یا لااقل افسانه چنین میگوید.
کالین مک کالو. مرغان شاخسار طرب Colleen Mc Cullough, The Thorn Birds
تا کنون در مورد شهید والا مقام «شکرالله پاک نژاد»، بخشی از خاطراتی را که در اصل از آن مردم شریفی است که همه مادر دامان پر مهرشان نشو و نما کرده ایم (با عناوین زیر) آورده ام :
*ای عشق چهره آبی ات پیدا نیست،
*هوا دلپذیر شد گل از خاک بر دمید،
*بام بام تاق تاق، شُکری سلام من کرامت دانشیان هستم،
*پاک نژاد به زندان و زندانی سیاسی آبرو میداد... و،
*بهمن استبداد از راه میرسد.
با این اشاره که آقای «تی یری مینیون»وکیل فرانسوی که در دادگاه گروه فلسطین شرکت نمود، از جمله کسانی بود که در خارج از ایران رودرروی رژیم شاه، دفاعیه شُکری (شکرالله پاک نژاد) را همه جا علم کرد ــ در آغازخلاصه ای از قسمت های پیش را مرور میکنیم.
با اشاره به کتاب » فرد هالیدی»: «اعراب منهای سلاطین»،
Arabian without sultans
از دفاعیه پرشور شُکری که سند مشروعیت مبارزه قهرآمیز علیه رژیم وابسته شاه و داد خواهی مردمی بود که به آنها عشق میورزید، از واکنش اعلیحضرت که امثال «پاک نژاد»را نجس نژاد نامید و از دنائت لاجوردی که بعد از اعدام او جار زد:
»کسی را که شاه میگفت نجس نژاده، ما کشتیم»
صحبت کردیم...
همچنین از فداکاری شهید «یوسف آلیاری»، که دفاعیه شُکری را از زندان بیرون آورد،...از کرامت الله دانشیان و شور و شوقی که از دیدار پاک نژاد به وی دست داد، از گروه فلسطین که چون ستاره تابناکی در آسمان ایران زمین درخشید، از چگونگی اسارت شُکری که راهی فلسطین بود و در لب مرز به تور ساواک افتا د...از به اصطلاح دادگاه گروه که تا پاسی از شب ادامه داشت ــ به نقل قول زنده یاد صفر قهرمانی (درگفتگو با آقای علی اشرف درویشیان) رسیدیم که گفت: پاک نژاد به زندان و زندانی سیاسی آبرو میداد.
با این وجود دیدیم که شُکری در زندان و در جمع رفیقان نیز، در عین آشنائی احساس غربت میکرد و رنج هایش، فقط به آزار بازجویان و شکنجه گران محدود نمیشد.
او صاحب نظریه بود، به سنت های شایع، اندیشمندانه میشورید. پاسخ هر مسئله ای را از قوطی در نمیآورد، و اینها همه جرم است و باید تاوانش را پس میداد
همچنین با اشاره به ضربه خوردن زندان در ۵ تیر سا ل ۱۳۵۲، که «باطوم بدستان کلاه خود به سر»، مغول وار به داخل بندها ریختند و زندانیان را به قصد کشت لت و پار کردند، از انتقال زندانیان رده بالای شهرستان ها (و از جمله پاک نژاد ) به زندان قصر...از جنایت ساواک و به رگبار بستن ۹ زندانی سیاسی بیژن جزنی و ذوالانوار و...،
از اصرار شُکری که مبارزه درونی همواره از مبارزه بیرونی مشکل تر است، ازاینکه در نگاه و لبخندش که آغشته به غم های عزیز هم بود ــ شرف، افتخار و اعتماد به نفس یک خلق مظلوم اما دلیر هویدا بود...از شّم عملی او که دردام دگم ها نمیافتاد، از «عام و خاص کردن مسائل» و تیز بینی اش... و این هشدار که «بهمن استبداد در راه است و به همه ما دوباره چشم بند و دستبند خواهند زد»... گفتگو کردیم.
این نکته ظریف را هم آوردیم که گرد و غبار جامعه طبقاتی واستبداد زده ما بر روح و روان شُکری نیز نشسته و همانند دیگر آحاد مردم «گل بی عیب» نبود و از قضا خود وی نسبت به این رفتار زشت که گاه برخی را به تاق آسمان میچسبانیم و وقتش که برسد با سر به زمین سخت میکوبیم...دافعه داشت.
آری، او هم گاه جوش میآورد، اشتباه میکرد و خوش باوری، واقع نگریش را هل میداد.از قضا چون طاقچه بالا نمیگذاشت و خود را تافته جدا بافته نمیدانست و امر بر او مشتبه نشده بود که لابد با عالم غیب رابطه دارد والهام میگیرد دوست داشتنی بود...
فراموش نکنیم که «کسی که نقطه ضعف ندارد خیلی خیلی خطرناک است.»
داستان شُکری ، و به قول کالین مک کالو این «مرغ شاخسار طرب» را پی میگیریم، «پرنده خارزار»ی که میدانست در کوچه باغ های عشق بلا میبا رد و آنجا جز آنکه جان بسپارند، چاره نیست.
چه دانستم كه این سودا مرا زین سان كند مجنون
دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را كند جیحون
چه دانستم كه سیلابی مرا ناگاه برباید
چو كشتی ام در اندازد میان قلزم پر خون
زند موجی بر آن كشتی، كه تخته تخته بشكافد
كه هر تخته فرو ریزد ز گردش های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را
چنان در یای بی پایان شود بی آب چون هامون
در شام یلدای میهن مان که ظلمت و تاریکی لباس نور پوشیده و کرمهای شب تاب خود را خورشید جا میزنند، به راستی جای امثال شکرالله پاک نژاد خالی است.
خود ش نمیپسندید او را به عرش اعلا ببرند، نباید هم خوب را خوب تر دید، حتی خادمان خرد و آزادی را هم نباید بت کرد و اصلا به قول کارل پوپر «عادت چسبیدن به مردان بزرگ را باید ترک کنیم»، اما این واقعیت دارد که شُکری شعور سیاسی اجتماعی جنبش آزادیخواهی مردم ایران بود.
قلم قرشما ل نوکران استعمار و ارتجاع در غیبت امثال او بذر یاس میکارند و گرد محنت میپاشند. شُکری ، آن «غریبه آشنا» که هرکسی به قول مولوی از ظن خویش، او را میشناخت، گرچه صاف و ساده و زلال بود، اما در گرد و خاک پیش داوری ها دیده نمیشد.
او را از زوایای گوناگون میتوان دید:
رهبر گروه فلسطین، یک شخصیت مستقل، یک زندانی سیاسی و البته یک انسان شریف.
در فضای سرد و بی روح زندان، شور و نشاط و لبخندش به دل هر تازه واردی مینشست. یعنی آن نمیدانم چه ئی که در نگاهش بود، جاذبه داشت. با این همه به خاطر استقلال اش، و اینکه قربانی آگاهی خویش بود و جواب هر مسئله ای را از قوطی ها بیرون نمیکشید، در تعادل قوای زندان ضعیف بود.
اغلب دوستان و هم پرونده هایش نیز جذب دسته بندی های زندان شده و یا پس از انقلاب به سوی گروههای دیگر رفتند.
چرا در جامعه ما شُکری ها و شعاعیان ها...که مبارزه ملی و دموکراتیک مردم ایران را در گذشته درک میکردند و میخواستند آنرا با جامعه ایران، شرائط دوران جدید و روزگاری که در آن زندگی میکردند، انطباق دهند، وعلاوه بر حساسیت های انسانی، یک غریزه نیرومند سیاسی و یک تخیل قدرتمند و سرشارنیز در درون شان میجوشید ــ تنها میمانند؟
***
راستی بعد از آنکه « شُکری »، صد کفن پوسانده و ربع قرن از تیربارانش میگذرد و ما با مسائل جدیدی روبرو هستیم، ضرورت طرح اینگونه مباحث در کجاست؟ اساساً چرا باید یاد ارانی ها، مصدق ها، خلیل ملکی ها، شعاعیان ها، دکتر اعظمی ها...و امثال حنیف و بیژن و اشرف ربیعی و مرضیه اسکوئی و «الله قلی» و « شُکری » را زنده نگهداریم و چه مسئله ای از ما حل میکند؟
پر واضح است که اینگونه سئوالات در زمانه ای سَرک میکشد که عقل به تبعیدگاه رفته و ابتذال به میدان آمده است. مگر نه اینکه ما در دنیائی بسر میبریم که طالبان نفت و دلار و امثال «فوکومایا» که خواب «پایان تاریخ» میبینند جار میزنند آرمانگرائی ول معطل است؟
با یک نگاه کوتاه به «قرن»ی که گذشت، خیلی چیزها دستگیرمان میشود.
در قرن بیستم زنان و مردان آزادیخواه از ایران تا روسیه، از کوبا تا کنگو، از شیلی تا آمریکا، از یونان تا مصر، از ایرلند تا نیکاراگوئه، از چین تا فلسطین، چون شمع شبانه میسوختند تا روشنی بخش محفل دیگران باشند.
قرن بیستم به راستی آسمانی پرستاره بود.
با «مشروطیت» (نخستین انقلاب قرن که از ایران زمین، از فلات عشق و رنج سر برآورد) امثال ستارخان وعمواوغلو و خیابانی و...بذر امید پاشیدند...اندکی دورتر لنین و تروتسکی و رزالوکزامبورگ، دنیای بهتری را نوید دادند.
در کوبا رزمندگان دلیرهمراه با کاسترو از کوه ها فرودآمدند و اینجا و آنجا پرچم چه گوارا برافراشته شد. پاتریس لومومبا با از خود گذشتگی، آزادی افریقای سیاه را فریاد زد. در شیلی، سالوادورآلنده مرگ روی پاها را بر زندگی روی زانوها ترجیح دادو، ویکتور خارا فریاد او را با زخمه های سازش به همه جهان کشید.
در آمریکا مارتین لوترکینگ پرچم برزمین افتاده تام پین را به دست گرفت و میلیون ها سیاه پوست را به میهمانی فردا دعوت کرد. در یونان سرود مقاومت را تئودوراکیس سرود و «ملینا مرکوری» گفت:
«من یونانی، زاده شده و یونانی خواهم مُرد، همچنان كه آقای پاتاكوس (رئیس حكومت سرهنگ ها ) دیكتاتور زاده شده و دیكتار هم خواهد مرد.»
درعصر انقلاب، عبدالناصر، توده های عرب را به حرکت درآورد و آواز سحرانگیز ام کلثوم آن ها را به هم پیوند زد.
عرفات، حسن سلامه و ابو ایاد، مقاومت و فلسطین را به هم دوختند. در ایرلند، با بی ساندز مرگ را به سرود پیروزی تبدیل کرد و همرزمانش در نیکاراگوئه، چریکی را از زندان به کاخ ریاست جمهوری بردند.
همراه با «مائو»، چینی ها بزرگ ترین پیاده روی قرن را ترتیب دادند و ازفلسطین که میهن مردمانش را ربوده بودند، به قول «فیروز» خواننده شهیر لبنانی، فریادی برخاست که بر دل های سوخته و معنی یاب نشست...در شرائطی که قرن «آرمان»، قرن آزادیخواهان و شاعران بزرگ، قرن آراگون و ریتسوس و نرودا، قرن غول های صحنه، مارلون براندو، سوفیالورن و پل نیومن... و قرن رهبران فرهیخته، (نهایتا به دوران کنونی) به پوتین «مامور دست چندم ک. گ. ب» که برجای لنین نشست، و به نظائر «بوش» که با عربده کشی ادای آبراهام لینکلن را در میآورد، تحویل میشود،
در قرن جدید، در زمانه ای که پوچی به آرمان تی پا میزند ــ چراغ روشنی بخش شهیدان و فرزانگان راباید در دست گرفت و به جنگ جهل و تاریکی رفت و «یادمان»هائی را که هیچ دشمن پیروزی نمیتواند از ما بستاند زنده نمود.
چه راست میگوید نیمایوشیج:
یاد بعضی نفرات روشنم میدارد... قوتم میبخشد
ره میاندازد واجاق کهن سرد سرایم
گرم میآید از گرمی عالی دمشان
نام بعضی نفرات رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگی سویشان دارم دست
جرئتم میبخشد، روشنم میدارد
از این گذشته، برای خلق دلیری که از پشت بُته به عمل نیامده و ریشه در تاریخ دارد، «علائم الطریق»، یعنی»ره نمایان»، و سرمایه های واقعی، فرزانگان و شهیدانند.بهمین دلیل هم، یاد پاک نژاد و گریز زدن به رنج ها و امیدهای او ضروری است.
امثال او که در شرائط حضور و قدرت احزاب سیاسی نیرومند نیز، تعادل، استقلال و خلاقیت خود را از دست نمیدادند، پیش برندگان اصلی دموکراسی هستند.
پاک نژاد برخلاف کسانیکه به دموکراسی به عنوان یک نظریه قدرت مینگریستند، معتقد بود آزاداندیشی جوهر اخلاق است.
او به آزادی به صورت اخلاق نگاه میکرد و راستش بسیاری از ما که حتی حاضریم از جان خویش نیز بگذریم از کنار این مسئله به راحتی میگذریم و آزاداندیشی را لیبرالیزم ، بی مرزی و بی خطی تبلیغ میکنیم.
فرهیخته ای چون شکرالله پاک نژاد که به فرهنگ خویش و نیز به تمدن جهانی متکی بود بی توجه به نفرین ها و آفرین ها و بی هراس از اینکه به او بد و بیراه نثار کنند ــ روی این مسئله قرص میایستاد که عدالت اجتماعی باید بر محور دفاع ار آزادی بچرخد وگرنه کشک است.
او این اعتقاد را با زندگی و مرگ خویش امضاء نمود.
تعریف می کرد: با برخی از مقامات بالای رژیم شاه که ساز چپ هم میزدند، در دانشگاه و...هم دوره بوده و آنها عملکرد خودشان را اینگونه توجیه میکردند که ما میرویم توی رژیم و از درون، به آن ضربه میزنیم. من به آنها میگفتم روزمرگی و آلودگی در انتظار شما است. آن ها نیز جواب میدادند زندان و دربدری هم نصیب جنابعالی است...
در زندان ساواک، جدا از رضا عطارپور (حسین زاده)، محمد حسن ناصری (با اسم مستعار عضدی) که در سال ۴۱ دانشجوی حقوق دانشگاه تهران بود و توسط شکرالله پاک نژاد و دیگر دانشجویان مبارز رویش کم شده بود، خیلی به پر و پای شُکری پیچید و او را اذیت کرد.
پاک نژاد در رژیم خمینی نیز که شکنجه گرانش در قساوت و بی شرمی از بازجویان اداره سوم ساواک صد پله «شمر» تر بودند، روی اعتقادات خویش ایستاد.
به قول آقای ناصر کاخساز
»...دو غول بزرگ توحش و خشونت تمام زورشان را یکی کردند که پشتش را به زمین بسایند (اما، وی) پشت هر دو را به زمین مالید.»
تمام تجربه جنبش ملی در اومتبلور بود، بی حرفی هایش را با پرحرفی جبران نمیکرد و جدی تر از آن بود که از آنچه نمیداند سخن بگوید.مفهومی از چپ و انقلابی بودن را در جنبش ما معنا میکرد که به آینده تعلق داشت...
می گفت:مارکس با دگماتیسم میانه خوشی نداشت و در پی ایجاد مبانی علمی درعرصه های علوم انسانی و علوم اجتماعی بود، اما با گذشت زمان، کسانی که پوسته مارکسیسم را گرفتند و جوهرش را مسخ کردند، آنرا به یک کیش مذهبی، بدتر از کلیسای کاتولیک تبدیل نمودند که اولین چیزی که نشانه میگیرد آزادگی و استقلال است. به شوخی و جدی میگفت: اگر امروز مارکس زنده بود توسط هوادارانش بایکوت میشد
همه زندانیان سیاسی که پاک نژاد را در زندان شاه یا خمینی دیده اند روی این نکته که انسانی خلاق و آزاده بود، تاکید میکنند. هویت مستقل شکرالله پاک نژاد را نه پلیس، نه دسته بندی های داخل زندان و نه حتی رابطه صمیمی اش با مجاهدین و غیر مجاهدین نمیتوانست تحت تاثیر قرار دهد.همین جا یاد آوری کنم که مستقل بودن با قدبازی وخودرائی، خود را محور عالم و آدم دیدن، همیشه خر خود را سوار شدن و زیر آب کار جمعی، سازمانی و مبارزاتی را زدن، بکلی متفاوت است.
استقلال با منم منم کردن یکی نیست...
سر صحبت که باز میشد، به جنبش مستقل روشنفکری که سرچشمه و منبع اندیشه دموکراسی است، اشاره میکرد و همواره چهره های برجسته ادبی و روشنفکری را که محصول رشد فرهنگ مستقل در این دوران بودند و به رشد ادبیات پویا و اندیشه آزادی یاری کردند، مثال میزد و میگفت:
روشنفکر خلاق و مستقل را حکومت که جای خود، هیچ حزب و گروهی هم نمیتواند قورت دهد. روشنفکر مستقل و خلاق برچسب میپذیرد اما خواری هرگز.
در آغاز، در زندان وکیل آباد مشهد با «آقا رضا شلتوکی» افسر توده ای مورد احترام همه زندانیان که یک ربع قرن در زندان شاه بود (و بعد از انقلاب جانش را گرفتند) نه هم دیدگاه، بلکه «هم سفره» بود.
گویا در بیرون زندان فرصت طلبی حزبی کار خودش را میکند و نشریه نوید، متعلق به حزب توده مینویسد: شكرالله پاك نژاد به صفوف حزب پیوسته است ! یک روز عصر پس از ورزش گفت:
«آقا رضا آدم خیلی محترمی است اما، عمداً برای اینکه نشان دهم آنچه بیرون زندان پخش کرده اند دروغ است، از حالا به بعد در اتاق خودم غذا میخورم»...
چند مثال دیگر:
اگر از وحدت با مجاهدین که با آنها صمیمی بود، صحبت میکرد و میگفت اگر شکست بخورند جنبش آزادیخواهی مردم ما نیز شکست خواهد خورد اما، منکر تضاد اندیشه نمیشد و مرزبندی خودش را هم، فراموش نمیکرد...
خوب است مضمون آنچه را شخصا از دوستان نزدیک شُکری شنیده ام، اینجا بیآورم:
«گرچه جانبداری از مجاهدین بخش عمده ای از کاراکتر شُکری است، اما اینکه او را در جهت جریان سیاسی خاصی ببینیم، با واقعیت شُکری تطبیق نمیکند. حتی به نظر من با اینکه شُکری در دفاعیه اش دردادگاه شاه تاکید کرد که مارکسیست لنینیست است، اما نباید او را در نظرگاه بخصوصی (مثلا مارکسیست لنینیست) محدود کنیم.او را باید عمومی و ملی و آزادتر از دسته بندی ها دید.»
امیدوارم نامه های مفصل شُکری که پیش و پس از ۳۰ خرداد سال ۶۰ به مسعود رجوی نوشته و اوضاع را تحلیل و نقطه نظرهای خودش را به روشنی بیان کرده و از اسناد ملی محسوب میشود، از گزند حوادث مصون مانده و لااقل مضمونش بی کم و کاست در اختیار مردم که تنها محرم نیروهای مردمی هستند، گذاشته شود. بگذریم...
پاک نژاد در مورد کسانی که هنری جز هیستری ضد مذهبی نداشتند، چنین اظهار نظر می کرد: «این رفتار … آبستن فناتیسم مذهبی است و بر و برگرد هم ندارد.»
در برخورد با جریان راست ارتجاعی که بعد از شریف واقفیکشی ها، میرفت تا در مسیر رشد خویش تیشه به ریشه انقلاب زند و همه دستاوردهای جنبش آزادیخواهی را در آتش جهل و جمود خویش بسوزاند، میگفت: «استقلال با انگیزه و تعبیر شبه مذهبی بی تردید به فناتیسم خواهد کشید و جریان راست ارتجاعی که مدام از استقلال دم میزند، بیماری استقلال طلبی دارد.
استقلال، خود را در «آزادی» نشان میدهد… اما آنها بوی کهنگی و استبداد میدهند.»
اگرچه چون درخت پربار گلابی سر به زیر، و افتاده بود و برخلاف صنوبرهای پر مدعای بی بار خشکی که منم منم میکنند و نیاز به مدح و ثنا دارند، از اینکه او یا هر کس دیگری را به طاق آسمان بچسبانند، دافعه داشت، اما هم «پرتسین» و هم به نحوی «فیلسوف» بود.
«از آن آدم هائی که مرتب این کتاب گشوده را که نامش زندگی است ورق میزنند و از لابلای برگ های گریزان و شکننده آن استنتاجاتی بیرون میآورند.»
او که باور داشت پیروزی و شكست هر انقلابی بستگی به شكوفایی فرهنگ آن دارد و مهمترین مشكل تمام انقلابات موضوع فرهنگ بعد از به قدرت رسیدن است، عقب افتادگی فرهنگی را که سبب عقب افتادگی سیاسی میشود، خطری برای بازگشت دیکتاتوری میدانست.
وقتی به او گفته شد یکی از دغدغه های دکتر شریعتی همین موضوع بوده، گفت: «دکتر شریعتی گرچه به غول بی شاخ و دم ارتجاع، که خودش نیز از آن آسیب دیده، اشارات زیادی نموده اما آنرا دست کم گرفته است. او به بیماری استقلال طلبی مرتجعین و یکه تازی عسگراولادی ها که میتوانند حتی «نظریه بازگشت به خویش» او را هم وارونه جلوه دهند و با فاطمه زهرا، توی سر رزا لوکزامبورگ بزنند و «طب الرضا» را به رخ پاستور بکشند، توجه چندانی نکرده است. عسگراولادی به خود من گفت ما میتوانستیم به جای منصور، خود شاه را ترور کنیم، اما اینکار را نکردیم که کمونیستها صحنه را در دست نگیرند
آیا این فرجه دادن به استبداد نیست؟ با این حال دکتر شریعتی گرچه با مارکسیسم مخالف بود و به ادعای هوادارانش از موضعی ما فوق، مارکسیسم رسمی را مورد انتقاد قرار میداد، ولی به نظر من مارکسیست ترین جامعه شناس زمان خودش بود.»
اعتقاداتش و نیز «جبر جو» که خیلی ها را اسیر و ابیر خود میکند، نمیتوانست او را کور کند و انصافش را بگیرد.
یکبار که کتاب «علل کندی و ناپیوستگی تکامل جامعه فئودالی ایران»، اثر ابوذر ورداسبی را مطالعه میکرد، گفت:
نمی توانم به منطق قوی و دید همه جانبه ابوذر احترام نگذارم چون مثلا پطروشفسکی را تحت عنوان «جزمیت فلسفه حزبی» زیر سئوال برده است.
پاک نژاد بخوبی واقف بود که در میهن ما به استثنای گوشه هائی از انقلاب مشروطیت و سپس اندیشه مصدقی، سیاست در مسجد و بازار پا گرفته، با چشمه مجرد اندیشگی میانه ای نداشته و بهمین دلیل یک بعدی شده و اندیشه آزادی نیز به یک امر سیاسی تنزل یافته است.
او متفکر فردا بود و با این که به روانشناسی اجتماعی مردم و نیز مارکسیسم لنینیسم اشراف داشت، در «سنت گرائی» و «لنین اللهی» قفل نشد. البته حالا خیلی ها به مارکس و لنین (که البته از بنیاد با پوتین و بوش متفادت اند) متلک میگویند اما ۳۰ سال پیش چنین نبود و پیش بعضی از زندانیان کسی نمیتوانست بگوید بالای چشمشان ابرو است ...
(حالا ورق برگشته وخیلی چیزها اظهر من الشمس است. آن روزها حتی برخی از غیر مارکسیست ها قرآن که میخواندند میگفتند «الف – لام – میم» که در آغاز سوره هائی چون توحید آمده، اشاره به انگلس و لنین و مارکس است الف مخفف انگلس، لام مخفف لنین و میم مخفف مارکس)
...............................
پاک نژاد، فراتراز نگرش های تنگ ایدئولوژیک به مسائل مینگریست. نمونه بیآورم:
به لنین خیلی علاقه داشت، اما او را نمیپرستید
آنچه را در این زمینه به یاد دارم (نقل به مضمون) اینجا میآورم.
می گفت علی رغم نیش و کنایه های تولستوی به مارکسیستها، لنین با بلند نظری، به حق از او تجلیل میکرد و مقاله آینه انقلاب را در موردش نوشت. نه تنها به رمان های تولستوی، بلکه به سکوت وی نیز که نشانه ای از اعتراض به شرائط بود، بها میداد و معتقد بود آثار تولستوی این دهقان واقعی ادبیات روس دارای ارزش اجتماعی و سیاسی برای جنبش مردمی است. به داستایوفسکی، همو که گفته بود:
«رویای برابری شاید ناممکن باشد، ولی بشر بدون آن نمیتواند زندگی کند.»، احترام میگذاشت و معتقد بود رمان برادران كارامازوف مبلغ اندیشه های انسانگرایانه است.
می گفت گرچه لنین نویسنده ای توانا و به قول همسرش «کروپاسکایا»، یک پا عاشق، واهل موسیقی و شعر بود... «آپاسیوناتا» ی بتهون را که زیاد هم دوست داشت با پیانو مینواخت، و دو روز قبل از مرگش خواسته بود رمان «عشق به زندگی» جك لندن را برایش بخوانند، با اینکه در راس آزادیخواهانی بود که به شام سیاه تزاری پایان دادند...، با اینکه علیه جمود و تنگ اندیشی هم سخنان زیادی گفته و انسانی فرزانه و روشنفکر بود و این سخنش مشهور است که «آزادی در شیوه برخورد به مطلب ـ حق مقدس هر فردی است.» ــ اما من وقتی حرفهای اورا در کتاب «انقلاب پرولتری وکائوتسکی مرتد» میخوانم، مو بر بدنم راست میشود...
در بررسی رساله «دیكتاتوری پرولتاریا»ی كائوتسكی، كه میخواهد بگوید منظور ماركس ازكاربرد واژه دیكتاتوری پرولتاریا، دیكتاتوری به مفهوم رایج نبوده، لحنی فوق العاده خشن در پیش میگیرد و از جمله كائوتسكی نویسنده كتاب «آموزه هاى اقتصادى ماركس» را در شمار «جاسوسان منفور خادم بورژوازی»، شیاد، سفیهی که هر عبارت کتابش ورطه بی انتهائی از ارتداد است و «توله سگ كوری كه پوزه خود را من غیر ارادی گاه به این سو و گاه به سوی دیگر میبرد...» تشبیه میكند.
تهمت ها و دشنام هایی که لنین نثار کائوتسکی نموده نه تنها ظرفیت روشنفکرانه او را زیر سئوال میبرد، هوادارانی هم بار میآورد که نمیگذارند مخالف جیک بزند و اگر زد چشم و چارش را در میآورند...
در زندان وکیل آباد بخصوص که برخی زندان بانان با زندانیانی چون مرتضی باباخانی و علی خوراشادی و رضا شلتوکی (هرسه را رژیم خمینی به خاک و خون کشید) رابطه عاطفی داشتند، این امکان از دیرباز فراهم شده بود که مجموعه ای از بهترین آثار موسیقیدانان جهان را زندانیان به بند بیآورند. البته در اوین و قصر و... از این خبرها نبود و «وکیل آباد» حالت استثنائی داشت. بگذریم... تا آنجا که یادم مانده نوارهای زیر را داشتیم:
»آواز زمین» اثر گوستاو مالر،چهار فصل اثر «وی والدی»، شور امیراف، اورتور اگمونت، رقص آتش، اثر «مانوئل دفایا»، سمفونی شماره ۷ شوستاکوویج که مربوط به شکست نازی ها است، اپرای آرشین مالالان و...کوراوغلو، اپراى فیدلیو، و نیز نوارهائی از «گلهای صحرائی و گلهای رنگارنگ»...
روزهای جمعه که بچه ها مطالعه و درس را تعطیل میکردند و زندان بانان رژیم گذشته بر خلاف شاگردان لاجوردی در زندان خمینی، این امکان را میدادند که زندانی توی خودش باشد و استراحت کند و مثلا به موسیقی گوش دهد، یک روز پاک نژاد به نوار فستیوال اورتوو، اثر شوستاکوویج گوش میکرد که اولین اثر شوستو كوویچ پس از مرگ لنین است. بعد از شنیدن اثر مزبورگفت:
ببین چقدر این کار شاد و هیجان انگیز است.این مسئله نشان میدهد كه شوستاکوویج در نگارش اثرش خود را فارغ از هر قید و بندی دیده است. هنر، باید و نباید، و امر و نهی هیچ کسی را تحمل نمیكند...
***
آیا شُکری گل بی عیب بود؟ آیا هر آنچه میگفت و میپنداشت مو لای درزش نمیرفت؟ البته که نه. صرفنظر از اینکه گرد و غبار جامعه طبقاتی و استبداد زده ما بر روح و روان او نیز نشسته بود و جوش میآورد، گاه و بیگاه اسیر سرشت پاک خویش و خوش باوری اش نیز میشد و خوش بینی اش گل میکرد...لابد معتقد بود کمی وهم برای اینکه ایمان شکوفا شود، ضرری ندارد، کمی «وهم» خوشبختی میآورد و بدون خوشبختی هم مبارزه نمیشود کرد.
آقای کاخساز در صفحه ۱۴۹ کتاب «گذر از خیال» مینویسند:
«بهمن ماه سال ۱۳۴۰ که دانشگاه مورد حمله و یورش گارد ضربت قرار گرفت... شُکری و من در حال شعار دادن و در حالی که پلیس تعقیبمان میکرد از دانشگاه به سوی میدان مجسمه فرار میکردیم، در نزدیکی میدان که تعقیب پلیس متوقف شد، شُکری گفت: « ۵ سال دیگر تمام است. گفتم چی؟ گفت: حکومت شاه، همان وقت نگاه ناباورانه ای به او کردم و بعدها نیز بارها آن لحظه و آن جمله را طنزگونه به زبان آوردم.»
هنوز شوروی به بهانه دروغین «دعوت حفیظ الله امین از ارتش برادر»، وارد افغانستان نشده بود که روزنامه ها از «ببرک کارمل» که بعد از دک شدن «حفیظ الله امین»، در راس قدرت قرار گرفت و بعد هم خودش به دنبال نخود سیاه فرستاده شد، یاد کرده بودند. انگار دیروز است. روزنامه کیهان نام ببرک کارمل را برده بود، شُکری گفت:
» به به، چه اسم زیبائی، ببرک» و بعد کمی به ظاهرشاه و داودخان بد و بیراه گفت. من گفتم:
«شما میگوئید اسم ببرک زیبا است، رسمش که چشم به قدرت خارجی دوخته و میدوزد که زیبا نیست.»
در حالیکه مسئله، اصلا وزن و موسیقی کلمات نبود، گفت:
«بله، اما ظاهرشاه بد آهنگ و ببرک خوش آهنگ است.» پاسخی که نه قانع کننده بود و نه در شان پاک نژاد.
در حول و حوش انقلاب در زندان وکیل آباد مشهد یک شب با شور وشوق گفت:
»آیه الله خمینی گفته مارکسیست ها نیز آزادند، از مجلس موسسان صحبت کرده و اینکه اقدامات ما به نفع محرومان مافوق انتظار مارکسیست هاست.» او، واقعاً باور کرده بود.
آن ایام اینگونه تصور میشد که مهندس بازرگان نیز همانند برخی از ملیون مبارزه پارلمانی را چاره ساز میبیند و موج انقلاب او را نمیگیرد و در برابر شعار شاه باید برود مثل برخی از ملیون، حامی مبارزه پارلمانی باقی میماند. به همین دلیل در بدو ورودش به پاریس، « شُکری » توسط خانواده یکی از زندانیان تلگرافی برای خمینی فرستاد و در برابر مهندس بازرگان، از او حمایت کرد.
در پیام ۵ ماده ای اش نیز که قبل از آزادی از زندان مشهد بیرون فرستاد، گرچه روی ارتجاع و امپریالیسم انگشت گذاشت، اما رشته ای که کلمات حول آن به یکدیگر قلاب میشد، حمایت از خمینی و مرجح داشتن وی بر همه بود.
بعد از انقلاب در مورد مسئله بالا جواب داد...
اگرچه امروز حاصل آنهمه رنج و فداکاری را ارتجاع دارد درو میکند، اما آنروزها شاه زمین خورده بود و خمینی که دستش رو نشده و او را در ماه میدیدند مشروعیت سیاسی داشت. برق خمینی حتی امثال ژنرال جیاب و کاسترو و جورج حبش را نیز گرفته بود و همه برایش هورا میکشیدند. اعتراف میکنم به ماهیت و عملکرد ارتجاع،اشراف کنونی را نداشتم...پس از عطش بسیار و گذار از سراب پشت سراب در پی آب زلال و گوارای انقلاب دویدم. اما، به قول حافظ:
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد...
انقلاب ملا خور شد.
در بدو آزادی همه جا جار زدم که گمشده ام را در این انقلاب که هرایرانی باید به آن افتخار کند، یافته ام.شور و شوق توده ها پاک و زلال است اما خمینی و ناطورهایش که دشمن آزادی هستند لجن خویش را پاشیدند و آنرا آلوده کردند.ارتجاع تیشه به ریشه انقلاب میزند.گرچه فقر عنصر ذهنی و خودخواهی باعث میشود که حتی در میان نیروهای دموکرات و مترقی جامعه هنوز ائتلاف که ضرورت تاریخی این مرحله از جنبش است، مسئله روز نباشد، اما باید برای شکل گیری جبهه واحدی از نیروهای واقعا ملی که ادامه دهنده راستین راه مصدق باشد تلاش کرد و یاس و ناامیدی را دور انداخت.
خوب است قبل از اشاره به پیام ۵ ماده ای پاک نژاد که در بالا اشاره شد به ذکر یک خاطره بپردازم.
دم دمای انقلاب و قبل از آنکه همه زندانیان سیاسی آزاد شوند، یک روز پاک نژاد این پرسش را مطرح نمود که آیا این جنب و جوش، این خیزش عمومی و خلاصه آنچه در ایران دارد میگذرد، قیام است یا انقلاب؟ دلائل او را متاسفانه ثبت نکرده ام اما بخوبی یادم هست که نتیجه میگرفت که آنچه دارد در ایران میگذرد، انقلاب است و با اشاره به حوادث سال ۱۹۰۵ میگفت با اینکه میدانیم آنجا انقلابیون شکست خوردند ولی به آن انقلاب ۱۹۰۵ میگوئیم نه قیام...
اما پیام ۵ ماده ای:
متن آنرا پشت زیپ یک پولیور دوخته و از زندان بیرون فرستادم. علاوه بر مجاهدین و فدائیان و توده ای هائی که در زندان وکیل آباد بودند، امثال مروی سماورچی، محمد مهدی اسدی، محمد باقر فرزانه، جواد منصوری، مرحوم ظریف جلالی و آخوند رضوی نیز آنرا شنیدند و میدانم دانشجویان آنرا تکثیر کرده و از جمله به دست آیه الله بهشتی، عبدالکریم هاشمی نژاد و دکتر پیمان هم رسیده بود.
مجاهد شهید هادی غلامی نیز پس از آزادی از زندان، متن پیام شُکری را دراجتماع مردم در بیمارستان امام رضای مشهد خوانده بود.
منظورم از ذکر این جزئیات این است که نشان دهم نزدیکان خمینی از صغیر و کبیر شنیدند که یکی از زندانیان سیاسی (که در دادگاه شاه گفته من مارکسیست لنینیست هستم) و فردی که خودشان نیز به صداقتش ایمان داشتند، نگران اینست که صف بندی مبارز و غیر مبارز به صف بندی روحانیت و روشنفکر تبدیل شده و این تبدیل، تضادهای فرعی را عمده و تضادهای عمده را فرعی کند و خلاصه همه چپ روی نمیکنند و آنطور که بعدها رواج دادند همه خرمن آتش نمیزنند اما آنها میبایست چشمان خود را ببندند تا بتوانند توماج ها را از دم تیغ بگذرانند و جنگ حیدری نعمتی راه بیاندازند.
آنچه از پیام ۵ ماده ای « شُکری » به یادم مانده (با این توضیح که در یکی دو جا دقیقا عین کلمات نیست) اینجا میآورم :
۱) مردم ایران که از سالیان دراز با دیکتاتوری و امپریالیسم به مبارزه برخاسته اند، بی تردید به صبح روشن فردا خواهند رسید و همه دیوارها یکی پس از دیگری فرو میریزد...
۲) باید با کرم انقلاب «ارتجاع، لیبرالیسم و اپورتونیسم چپ و راست»که در اشکال گوناگون ظاهر میشوند، مبارزه کرد (...)
۳) در این مرحله از جنبش که مردم ما با رهبری آیه الله خمینی به پیش میتازند، وظیفه نیروهای ملی و مردمی حمایت از ایشان است.
۴) این جنبش عظیم که خصلت ضد دیکتاتوری و ضد امپریالیستی دارد یک انقلاب دموکراتیک ضد امپریالیستی است و نه یک انقلاب دموکراتیک و ضد امپریالیستی، و از آجا که در شرایط كنونی جهان سرمایهداری هیچ انقلاب ضدامپریالیستی نمیتواند دموكراتیك نباشد، نباید مبارزهٌ ضدامپریالیستی را از مبارزهٌ دموكراتیك، جدا نمود...
۵) اگر انقلاب شکست بخورد مرتجعین در مسیر رشد خویش زیرآب حقوق و آزادی های دموكراتیك را زده، بدون تردید به سركوب روی میآورند، در این صورت مبارزه با ارتجاع هدف مقدّم نیروهای ملّی و آزادیخواه خواهد بود...
***
دیدیم که پیش بینی پاک نژاد به وقوع پیوست و انقلاب ملاخورشد و مرتجعین حتی به او این اجازه را ندادند که از زادگاهش دزفول دیدن کند.
به یاد داریم که در این نقطه نیز با وجود تضاد اندیشه اش با خمینی از رهبری وی و وحدت مردم سخن گفت..
.البته حالا برخی عناصر ریزشی از رژیم سر افتاده اند که چکونه کسانی که بوئی از اخلاق و انسانیت نبرده بودند، آنان را به نام خدا و رسول و ائمه اطهار، به بازی گرفتند و مثل دزدان سر گردنه راه را بر امثال شُکری بستند، اما آب ریخته دیگر جمع نمیشود و این نوشداروئی است بعد از مرگ سهراب.
***
وقتی شکرالله پاک نژاد میشنود که تقی شهرام را امثال آخوند معادی خواه، به اعدام محکوم کرده اند و گل از گل ارتجاع میشکفد، با اینکه در گذشته در فرار تقی شهرام از زندان ساری، تشکیک کرده و گمان داشت کاسه ای زیر نیم کاسه بوده، و با وجود اینکه دست از پرنسیب ها واین اعتقاد بر نمیدارد که بروز زودرس جریان راست ارتجاعی، محصول عملکرد وحدت شکنانه ای است که در لوای به اصطلاح تغئیر ایدئولوژی سازمان مجاهدین روی داده...، اما در برابر این اعدام ناحق میایستد واز تقی شهرام دفاع کرده، وی را با «دریفوس» مقایسه میکند.
مرتجعین که پیش تر مثل جوجه تیغی، تیغ خود را پنهان میکردند کم کم چوب و چماق را در آوردند، قلقلک دادن آنها با حرکات چپ روانه ونا آشنائی به روانشناسی جامعه، بهانه داد تا کسانیکه به قول قرآن، ظاهر و باطنشان یکی نیست
یقولون بأفْواههم مّا لیس فی قلوبهمْ، ـــ شمشیرها را از رو ببندند و تیغ هایشان را پرتاب کنند...
نطفه بگیر و ببندها ریخته شد.
سال ۵۸ در رابطه با نشریه «آزادی» پاک نژاد را نیز با یکی از اعضای جبهه دموکراتیک ملی بازداشت میکنند. او بازجوئی پس نمیدهد و میگوید بروید به آقای مهدوی کنی، مهندس چمران و آقای سید علی خامنه ای بگوئید شخصی به این نام بازجوئی پس نمیدهد.با اینکه با دخالت مهدوی کنی، همانروز آزاد میشود اما پاک نژاد بازهم و بازهم هشدار می دهد غول بی شاخ و ًدم استبداد را نباید دست کم گرفت.
او خطر تسلط عناصر آنارشیست در میان مارکسیست ها …و نبودن نیرویی میانی را، كه بین چپ و راست حائل شده و از قطبی شدن سریع طیف سیاسی جامعه به نفع امپریالیسم جلوگیری كند، مدام گوشزد میکرد و میگفت باید هر چه زودتر نیروهای ملی و مترقّی دست به تشكیل جبههٌ دموكراتیك ملی ایران بزنند، چرا که بهمن...بهمن استبداد در راه است و همه را از صغیر و کبیر له و لورده میکند....
اما افسوس...هر کسی از ظن خود یار او میشد، و اکثر مردم که دست امثال هادی غفاری و فخرالدین حجازی برایشان رو نشده بود، با آنان بیشتر از نظائر شُکری ، چفت و جور بودند و خیلی ها اصلا او و امثال او را نمیشناختند.
مسعود رجوی در انتقاد به خویش گفته است:
«ما میبایست در انتخابات خبرگان مرداد ۵۸ و انتخابات مجلس (اسفند ۵۸) شُکری را به هر قیمت کاندید میکردیم و به توده های مردم معرفی مینمودیم...»
نمیدانم این جمعبندی در حیات شُکری نیز به او گفته شده بود یا بعد از شهادت اش بیان میشود. ضمن اینکه این سئوال هم باقی میماند:
در حالیکه پاک نژاد صریحا قانون اساسی دست پخت مجلس خبرگان را به عنوان لكهٌ ننگی بر دامان انقلاب ایران معرفی نموده و زیرآب خبرگان و...را زده بود، چگونه چنین چیزی عملی بود؟ بخصوص که شُکری در مصاحبه با ناشر نشریه داخلی جبهه دموکراتیک ملی، که بعدها، سال ۷۶ در شماره ۱۲ نشریه آزادی (دوره دوم) درج شد ــ صریحا به شرکت مجاهدین در انتخابات خبرگان و آنچه عدم همکاری در دفاع از آزادی مطبوعات مینامید، اعتراض نمود.
آیا منظور آقای رجوی از به کار بردن «می بایست...به هر قیمت...کاندید میکردیم»، اقناع شُکری بوده است؟... بگذریم...
پاک نژاد که میدید خلاء شرائظ ذهنی را تشکیلات سنّتی و سراسری روحانیت پر کرده، مرتجعین میخ خود را میکوبند، و جبهه متحد ارتجاع بتون ریزی میشود، همه درها را کوبید و حجّت را بر مسئولین همه نیروهای سیاسی و عناصر مترقی تمام کرد و به قول خودش همه زورش را زد و «زبون چهل مرغون» را ریخت تا بلکه از خر شیطان پائین بیآیند.
برخی مدّعی هستندکه بحث های مربوط به تشکیل چنین جبهه ای پیش از آزادی شُکری با عنوان «پلاتفرم دموکراتیک و...» در اروپا آغاز شده بود که به احتمال قوی دکترمنوچهر هزارخانی، خانم مریم متین دفتری و آقایان دکتر هدایت الله متین دفتری، بهنام شهبازی، دکتر ناصر پاکدامن، مجتبی مفیدی و بهمن نیرومند و...به درستی یا نادرستی این موضوع واقف هستند و من به این مسئله اشراف ندارم، تنها میدانم که شُکری پس از آزادی از زندان شاه (زمستان ۵۷) در جمعی که خانم مریم متین دفتری، و آقای دکترهزارخانی...هم حضور داشته اند، به آقای متین دقتری میگوید:
«فکر میکردم شما با جبهه ملی کار میکنید و عضو هیئت اجرائیه آن هستید.»، سپس این پاسخ را میشنود که خیر، چنین نیست. جبهه ملی این شرائط راداره...و چنین است و چنان است. شُکری هم میگوید خوبه که «ما بیآئیم و جبهه ملی پنجم را پایه ریزی کنیم.»
بحث جلو میرود و قرار میشود که شُکری برای دیدن یکی از دوستانش برود رشت. گویا بعدا به آقای متین دفتری اطلاع میدهد که «با دیگران هم صحبت کرده و به این نتیجه رسیده اندکه یک جبهه چپ را سازمان دهند.» و از آقای متین دفتری میپرسد: «آیا شما همراهی میکنید؟» که ایشان با این عنوان که ما جبهه ملی هستیم و نه چپ و زمینه کارمان هم ملی است...جواب منفی میدهد.
شُکری پس از مدتی برمیگردد و موافقت دوستانش را با جبهه (ملی) اعلام میکند و همه به این نتیجه میرسند که اسم «جبهه ملی پنجم»، یک نوع دهن کجی است... تا اینکه آقای دکترهزارخانی پیشنهاد «جبهه دموکراتیک ملی» را میدهند وهمه میپذیرند...
***
شکرالله پاک نژاد که دست مرتجعین را خوانده و شاهد یارگیری آنها بود، مثل اسب هوشیاری که هنوز زلزله نیامده، حس نموده شیهه میکشد و پا بر زمین میکوبد، سر از پا نمیشناخت، بخصوص که تحت تاثیر رومانتیسم انقلابی هموطنان کرد ما هم قرار داشت و از تجاوز به خلق کرد و حمام خون خلخالی در کردستان، کلافه بود ــ
به همه این دلایل تنها راه چاره را در اتحاد انقلابیون و تشكیل جبهه میدید. جبهه ای از نیروهایی دموكراتیك که مبارزهٌ ضد امپریالیستی و مبارزه برای تحقّق دموكراسی را دو روی یک سکه ببینند.
از جمله برای برجسته نمودن «ثقل انقلاب» در برابر تاخت و تاز ارتجاع بود که شُکری به مسعود رجوی پیشنهاد نمود کاندید ریاست جمهوری بشود.
بعد هم به کردستان رفت تا حمایت کومله و حزب دموکرات و شیخ عزالدین حسینی و... را جلب کند. گویا در خانه شیخ عزالدین حسینی با آقای بهزاد کریمی (از فدائیان خلق) هم که با دفاع مشروط (مشروط به چی؟ به رادیکالیسم؟)، توافق میکنند.
شُکری به گفتگو مینشیند.
امیدوارم آقای عبدالله مهتدی، مسئولین محترم کومله و همه طرفهای گفتگو و همچنین کرد عزیزی که رانندگی شُکری را بعهده داشته (آقای زاگرس خسروی) خاطرات خویش را برای ثبت در سینه رزمندگان آزادی بنویسند... خوشبختانه شیخ عزالدین نیز زنده است و ای کاش کسی پیدا میشد عین گفته های ایشان را در مورد پاک نژاد، بنویسد.
وقتی نسل امروز نیز با رهروان راه آزادی و با ستارگانی چون حنیف و بیژن و شُکری و الله قلی بیگانه باشد، چرا امثال موسوی اردبیلی و قاتلین زندانیان سیاسی اصلاح طلب نشوند و چرا هخا و مخا، مردم شریف ایران را دست نیاندازند؟
با همه تلاشی که جبهه دموکراتیک ملی برای وحدت نیروها کرد، تشتت شدید نیروهای چپ و نداشتن تحلیل درست و «خود فقط بینی» کار خود را کرد و، شد آنچه شد...
از سنگ اندازی بر سر راه پاک نژاد...از بایکوت سخنرانی های دکتر ساعدی و هزارخانی که از سوی جبهه دموکراتیک ملی به این شهر و آن شهر میرفتند... تفسیرهای گوناگون میشود.
اکنون که حتی در انگلستان، استعمارگران دیروز، قانون «آزادی دسترسی به اطلاعات» را محترم شمرده، اجراء میکنند، چه خوب است آقای فرخ نگهدار و دوستانشان از آنهمه خون دلی که شهید والا مقام شکرالله پاک نژاد میخورد تا خیلی ها از منبر خود بینی و خر شیطان پائین بیآیند، اندکی بنویسند تا، هیچکس به قضاوت اشتباه نیافتد و بد را بدتر نبیند.
با اینکه جبهه دموکراتیک ملی از نظر سازمانی یکی از دموکراتیک ترین نیروهای سیاسی ایران بود، شُکری و دوستانش حتی در اوج کودتای ۲۸ مرداد ۵۸ که به اشاره خمینی یورش به مطبوعات آغاز شد، از سوی کسانی که فقط بلدند طاقچه بالا بگذارند و چون در صف جلو نیستند تخطئه کنند، جز ایرادات بنی اسرائیلی و «تعارفات شاه عبدالعظیمی» حمایتی نداشتند و در تظاهرات مربوط به روزنامه آیندگان، نیز عملا تنها بودند.
به شُکری در دفتر جبهه دموکراتیک و کانون دفاع از زندانیان سیاسی خیلی ها مراجعه و درددل میکردند.
لبخند پاک نژاد را خیلی ها دیده اند. اما آیا اشک هم میریخت؟ مگر نه اینکه اشک، رقص احساس و زبان قلب آدمی است؟ و مگر نه اینکه تنها و تنها ستمگرانند که اشک نمیریزند؟ من اشک شُکری را هم وقتی در زندان شاه خبر سینما رکس را شنید (و با حادثه رایشتاک مقایسه نمود) و همچنین در دانشگاه شریف واقفی (آریامهر سابق) وقتی زیر بغل دکتر شایگان پیر را گرفته و نزدیک تریبون سخنرانی برد دیدم، اشک انسان شادی که هرگز پیش ستمگران سر خم نکرد.
حتی قبل از آنکه به همت شُکری و جبهه دموکراتیک ملی، مرحوم دکتر سید علی شایگان در دانشگاه شریف واقفی سخنرانی کند و خمینی واکنش نشان بدهد که «ملی گرائی توحش است» و فالانژها داد بزنند «دموکراتیک و ملی، هر دو فریب خلقند» شکنجه گران آینده یکه تازی میکردند و برای نیروهای مردمی یکی بعد از دیگری دسیسه چیده قلقلک شان میدادند و زیر پایشان پوست خربزه میانداختند...
***
پیش از اشاره به اسارت و شهادت شُکری ، یادآور میشوم که علاوه بر ویژه نامه با ارزشی که مجله آزادی در مورد شُکری انتشار داده و چندین مقاله در مجله شورا و نشریه مجاهد و ایران زمین، از آقای عزیز پاک نژاد (برادر شُکری )، و نیز آقای علی معصومی و اشارات آقای ناصر کاخساز در «گذر از خیا ل»، مطلبی که آقای بهرام عطائی یکی از همبندی های شُکری ، در باره ایشان گفته، و آنچه آقای وریا بامداد در جلد اول کتاب «جمهوری زندانها» نوشته اند، با کمال تاسف از انسان شریفی که زندگی و عملش راهنمای نسل بی پناه و سرگشته امروز است که هر روز برایش فیلی هوا میکنند تا سرگرم شود و میهنش را بچاپند، آنها که باید ــ یاد نکرده اند.
آقای مهدی خانبابا تهرانی هم در گفتگو با آقای حمید شوکت (نگاهی از درون به جنبش چپ ایران) در مورد شُکری مطالبی بیان کرده اند و گرچه گفته میشود كه...» صحبت های ایشان در مورد شكری با مسئولیت نبوده و قبل از چاپ كتاب مذکور هم این مساله عنوان شده و آقای خانبابا تهرانی چیزهایی نوشته بودند كه اگر دخالت بعضی از دوستان نبود عده ای به خطر میافتادند...»،
و گرچه از خویشان شُکری هم شنیده ام که اطمینانی به نوشته ها و گفته های او نیست، با این حال برای اینکه خوانندگان هشیار اینگونه مقالات که بی تردید «ارباب فهم» اند، در جریان همه آنچه در باره شُکری گفته شده، قرار گیرند و از یکسونگری فاصله بگیریم ــ ترجیح میدهم به بخشی از آنچه آقای خانبابا تهرانی در (صفحات ۴۰۳...تا ۶۴۱) کتاب مزبور گفته اند اشاره کنم.
ایشان با بیان این مطلب درست که «پشت سر شهید همه به نیکی یاد میکنند اما اینکه در زمان حیاتش چه رفتاری داشته اند دیگر از یاد میرود»، ضمن اشاره به نقش شُکری در تنظیم و سازماندهی گارد حفاظت از مراسم ۱۴ اسفند ۵۷ در احمد آباد و توضیحات خوبی که در مورد شکل گیری جبهه دموکراتیک ملی و فعالیتهای آن میدهند، به موضوعات زیر هم اشاره میکنند:
وفاداری شُکری در عقد ازدواج با ایران تا پای جان و اینکه حاضر نشد زنی را به همسری انتخاب کند، تلاش وی برای شکل دادن به جبهه فدائی، مجاهد و سایر نیروهای چپ، اینکه خطاب به آقای تهرانی و دوستانشان گفته بود:
«با شما هستم و به سوسیالیسم دموکراتیک و افکاری که دارید اعتقاد دارم»، اختلاف شُکری با برخی از اعضاء جبهه دموکراتیک، به اینکه مجاهدین بین دکتر هزارخانی و پاک نژاد، دکتر هزارخانی را انتخاب کردند، کنار گذاشتن شُکری از سوی مجاهدین، تا حدی که شُکری برای خروج از کشور دست به دامان آقای خانبابا تهرانی و...می شود، به اینکه انتظار داشته بر سر چگونگی شکل گیری شورای ملی مقاومت بحث شود و از این طریق هیئتی را برای رهبری شورا انتخاب کنند در حالیکه چنین نکرده اند، اعتراض به رفتن آقای بنی صدر و آًقای رجوی از ایران و اینکه شُکری گفته «...چوپان که نمیتواند گله را رها کند و برود. نمیشود که رهبری خودش برود و بقیه مردم در اینجا بمانند...»، به اینکه چون پاک نژاد در جریان آخرین تحولات نبوده، (به قول آقای تهرانی) قاطی نموده و آشفته به نظر میرسید، به اینکه قرار بوده از طریق کردستان از کشور خارج شود، از رابط مجاهدین که اسمش «احسان» بوده، تقاضای شُکری از مجاهدین برای داشتن اسلحه و سیانور، نامه ای که به گفته آقای تهرانی مجاهدین به شُکری نوشته اند و او برای آقای بهمن نیرومند و ایشان خوانده و سپس در زیر سیگاری روی میز انداخته و آتش زده است.
بخصوص این که آقای تهرانی به موضوعی میپردازد که عبدالرحمن قاسملو یک سال پس از دستگیری شُکری وقتی برای شرکت در یکی از جلسات سالیانه شورای ملی مقاومت از کردستان به پاریس آمده بود، عنوان میکنند که:
«از سوی دولت جمهوری اسلامیبرای مبادله اسرای دو طرف با حزب دموکرات کردستان تماس گرفته شده است...و آنها (جمهوری اسلامی)اعلام نموده اندکه در ازای آزادی خواهرزاده موسوی اردبیلی و چند نفر دیگر...حاضرند شکرالله پاک نژاد را آزاد کنند...» ص ۴۵۴ کتاب مزبور
از سوی دیگر، قاسملو بعدا که آقای عزیز پاک نژاد (برادر شُکری ) به پاریس آمد، به ایشان گفته اند:
»ما، یعنی حزب دموکرات کردستان، به نمایندگان رژیم پیغام دادیم كه در مقابل شكرالله پاك نژاد حاضریم پنجاه پاسدار را به آنها تحویل دهیم. از جمله خواهر زاده اردبیلی را»
با توجه به اینکه توضیح آقای تهرانی با آنچه قاسملو به برادر شُکری گفته، متفاوت است و تامل بر میانگیزد، باید یادآور شوم که اگر تا قبل از تاریخ شهادت شُکری که نه ۲۸ آذر، اواخر آبان و یا اوائل آذر سال ۶۰ بوده، رژیم چنین پیشنهادی کرده، پس چرا یک سال بعد که از تیرباران پاک نژاد مدت ها گذشته است شهید قاسملو خبر به این مهمی را میدهند؟ و اگر بعد از آذر سال ۶۰ بوده که معلوم است رژیم همه را رنگ کرده است
در ص ۴۵۴ کتاب مزبور آقای حمید شوکت میپرسند: (در مورد خبری که قاسملو داد) شورای ملی مقاومت چه تصمیمی گرفت؟ و آقای تهرانی جواب میدهند:
«در آن جلسه قرار شد حزب دموکرات در پاسخ به پیشنهاد دولت جمهوری اسلامی عکس العمل مثبت نشان دهد و آمادگی خود را برای مبادله اسرا اعلام کند...»
جواب آقای تهرانی مشخص میکند شورای ملی مقاومت تا قبل از آن اجلاس (یکسال پس از دستگیری پاک نژاد) هیچ اطلاعی از گزارش آقای قاسملو نداشته و خلاصه پیشنهاد جدید بوده است.
یعنی چه؟ یعنی مدت ها پس از تیرباران پاک نژاد، رژیم برای مبادله او با خواهرزاده اردبیلی موافقت نموده و یا پیشنهاد داده است !
نمی دانم چرا احساس میکنم جواب آقای تهرانی واقعی نیست.
بخصوص که این خبر هم هست که آقای قاسملو موضوع مبادله را خیلی زودتر از آنچه آقای تهرانی میگویند، به آقای متین دفتری گفته و تاکید نموده «ما»، مبادله اسرا را به رژیم پیشنهاد دادیم.
متاسفانه از سوی حزب دموکرات نیز ابهام این مسئله روشن نشده است.
اگر پیشنهاد از طرف حزب بوده، تاریخش دقیقاً مربوط به چه زمانی است؟ قبل یا بعد از آذر سال ۶۰ ؟
امیدوارم آقای کاک جلیل گادانی، مسئولین محترم حزب دموکرات و یا آقای طیفور بطحائی که بعدا به شورا آمدند آنچه در این مورد میدانند بنویسند. واقعش این است که «سر کار گذاشتن» تنها یک چشمه از دجالگری آخوندی است.
با همین بازی ها بود که شهدای بزرگواری چون قاسملو و شرفکندی و...را هم به خاک و خون کشیدند. رژیم خمینی، خواهرزاده موسوی اردبیلی که هیچ، خیلی گنده تراز او، و حتی اگر خود موسوی اردبیلی هم (در عالم فرض) در دست مخالفینش بود، از اعدام شُکری نمیگذشت. اگر جز این فکر کنیم این رژیم را نشناخته ایم... بگذریم.
***
استبداد دینی درسال پرماجرای ۱۳۶۰ که بگیر و ببند راه افتاد و از کشته پشته ساختند، همچون زلزله دهشتناکی روح و روان جامعه را درهم کوبید وبه اعتماد و امید یک ملت بزرگ بازهم و بازهم ترکش زد.
در روزهای شب گونه تابستان و پائیز سال ۶۰، که شکارچیان انسان گاها ریش اشان را ازته میزدند (و زنان تعقیب گر روسری های خوش رنگ به سر نموده و موی سر خود را عیان میساختند) سوژه های آنها ریش میگذاشتند (و یا، توی چارقد و چادر میرفتند) ــ (در شهریورماه) پاسداران به ماشین هیلمنی بر میخورند که شماره اش با آنچه دنبالش میگشتند یکی بود.
این ماشین را بهروز شیر دل استفاده میکرده و به همین دلیل اصطلاحا سرخ بوده است. با کمال تاسف شکرالله پاک نژاد، که عینک سیاهی هم داشته بهمراه احمد اکملی (تقی) و همسر احمد در این هیلمن دستگیر میشوند. مطلب فوق را مجاهد شهید احمد اکملی که به خاطر مصاحبه بسیار شکنجه اش هم کرده بودند و مقاومت نمود، به یکی از هم سلولی هایش به نام اکبر...گفته است...
احمد که یکی از اعضای قدیمی و باسابقه مجاهدین و از دانشجویان مبارز علم و صنعت بود، گویا زندانی زمان شاه نیز بوده است، همانطور که نوشتم برای اینکه بیاید و مصاحبه تلویزیونی کند به شدت شکنجه اش کردند که او نیز همانند شُکری تن نداد.
خلاصه...پس از آنکه پاسداران، هیلمن را متوقف میکنند شُکری را ابتداء به كمیته مجلس شورای سابق، میآورند و یکی جلو میآید و میگوید:
«سلام علیکم، شُکری مجاهد خوش اومدی...»
گویا فرد دیگری که آنجا بوده میگوید:
«شهید محمد کجوئی نیز به ما گفته بود که شما را باید دو ضربه اعدام کرد.یکبار چون مارکسیست تشریف داری، و بار دوم چون جانب منافقین را میگیری...»
شُکری را به زندان کمیته مشترک نیز میبرند. زندان آپولو و پاهای آش و لاش، که اسمش را توحید گذاشتند و حالا به موزه عبرت تبدیل شده است.
بعد از بازجوئی، در آبان سال ۶۰، شُکری را به اوین آوردند. حامد شکنجه گر، در بدو ورودش داد کشید و گفت:
«تو اومدی ثابت کنی خدا نیس حالیت میکنم.»
شُکری آرام جواب داد: «من نیامدم که ثابت کنم خدا نیست.من یک مارکسیستم که برای آزادی مبارزه میکنم.» مجاهد شهید اسماعیل کارگر که خودش شاهد این گفتگو بوده، آنرا برای من تعریف کرد...
خلاصه شُکری را به اتاق شماره ۵ طبقه پائین بند یک اوین بردند. من در همان طبقه ولی در اتاق دیگری بودم. یک روز در حیاط زندان که قبل از آن به روی زندانیان کمتر باز میشد، ناگهان دیدم که شُکری در میان دیگر زندانیان است...
دلم هرّی فرو ریخت. با هر حول و ولائی بود به او علامت دادم. آمد نزدیک پنجره اتاق ما. هم مغموم بود و هم شاد. عجله عجله با هم حرف زدیم، همه اش به آسمان نگاه میکرد. آسمان همدم او بود.از جمله گفت:
با اینکه عاشق زندگی هستم اما زنده ماندن به هر قیمتی را نمیخواهم و درست به همین دلیل اعدامم میکنند و تردید هم ندارم...
( فردایش هم دوست عزیزم شهید علی ماهباز، را که زمان شاه با هم در قصر بودیم در بین افراد اتاق ۴ دیدم. هم اتاقی هایم گفتند علی از فدائیان اکثریت است)
یکی دو روز بعد وقتی اتاق ما را به حیاط بردند با ترس و لرز رفتم دم پنجره اتاق ۵ که شُکری گفته بود آنجا است. (حالا هنوز آبان ماه است)
یکی از زندانیان داشت ریش او را اصلاح میکرد. شُکری با اشاره به سر و گردنش تکرار کرد بی تردید او را میکشند. چشمانش میخندید.
نمی دانم، شاید در آن پائیز پُر رمز و راز، یاد بهار افتاده بود. من که آنهمه پائیز را دوست دارم، به برگهای خزان سلام میکردم و شاد میشدم، غنچه لبخند بر لبانم خشکید.
ای پائیز قاتل به کی سلام کنم؟
همان روزها بود که حسین نواب صفوی، یوسف بهرامی که طلبه بود، علی معماریان، علی رضا صابونی (زندانی زمان شاه)، و ده ها و صدها گل رعنا بر زمین افتادند.
فردای آنروز بازهم در حالیکه از ترس مثل بید میلرزیدم که نکند خائنین گزارش بدهند به سرم زد بروم دم در اتاق ۵، وقتی اتاق خودمان را به دستشوئی بردند، به سرعت به سمت دیگر سالن چرخیدم و پنجره کوچک اتاق شماره ۵ را باز کردم و پرسیدم شُکری ...نفری که جلوی در آمد، اوقات تلخی کرد و جواب درست و حسابی نداد. دست از پا درازتر، بدو بدو برگشتم. دل تو دلم نبود و احساس عجیب غریبی پیدا کردم تا اینکه دوباره نوبت هواخوری ما رسید، شاید ۵ یا ۶ روز بعد بود. (حالا یا اواخر آبان است، یا اوائل آذر ـ اشتباه از من است.)
باز خودم را به پنجره اتاق شُکری که رو به حیاط بود رساندم و اسمش را صدا زدم، افراد اتاق که شاید دفعه پیش نیز مرا دیده بودند که با شُکری حرف میزنم، جلو آمدند و گفتند: شُکری را زدند او را اعدام کردند.
پرسیدم شاید منتقل شده؟...گفتند نه مطمئنیم.
البته بعضی را پیش از اعدام، از اتاق عمومی به انفرادی هم میبردند اما برای شُکری مسئله جدیدی رو نشده بود و با شناختی که از او داشتند میدانستند که اهل مصاجبه و این چیزها نیست و پیش تر طی کرده بود و هی کرده بود که حاضر نیست به هر قیمتی زنده بماند. بنابراین همانطور که هم اتاقی هایش مطمئن بودند، او اعدام شده بود.
به احتمال قوی آنچه در بهشت زهرا به خانواده شهید پاک نژاد گفته شده، تاریخ دفن است و نه تاریخ شهادت.
در اوین اعدام که میکردند، همه را همان روز که به خاک نمیسپردند، شاید امکانات نگهداری اجساد زندانیان را هم داشتند. این را نمیدانم، اما اطلاع دارم که در وقت دیگری که خودشان تشخیص میدادند به بهشت زهرا یا...تلفن میزدند که مثلا امروز برای تحویل ۲۰ یا ۳۰ نفر آماده باشید و...
برای دادن وصیت نامه یا لباس شهداء نیز عجله نمیکردند و لزوماُ همان روزی که زندانی اعدام میشود، به خانواده اش زنگ نمیزنند.
در کشتار سال ۶۷ نیز مسئولین زندانها هر آنچه در مورد تاریخ شهادت زندانیان به خانواده هایشان گفته اند، واقعی نیست.
لُبّ کلام اینکه تاریخ دفن لزوماُ تاریخ اعدام نیست و شکرالله پاک نژاد نه در ۲۸ آذر، بلکه در اواخر آبان یا اوائل آذر سال ۶۰ اعدام شده است.
وقتی او را برای همیشه میبردند گفته بود: «باید شجاع بود...»
کامران... یکی از هم سلولی های شُکری یاداشت زیر را فرستاده و متاسفانه تا امروز خواهش مرا برای تکمیل آن بی جواب گذاشته اند.
»من مدت کوتاهی در اوین با شُکری عزیز بودم. بدون شک باید بگویم انسانی به صمیمیت و انسان دوستی او ندیده ام. شُکری مورد وثوق همه بود، او شاید تنها متفکری بود که مبارزه دموکراتیک را عمده میدانست. جبهه دموکراتیک وی دوامی نیآورد و زود از دنیا رفت.»
شُکری را کشتند و بودند کسانیکه پایشان را در یک کفش میکردند که از کجا معلوم او را اعدام کرده اند؟ شُکری با رفسنجانی و خامنه ای و مهدوی کنی و...در زندان شاه نشست و برخاست داشته، معروفیت جهانی دارد واله و بله...
آیا این صغری کبری چیدن ها، برای این بود که از شر موضعگیری برای شهادت شُکری راحت شوند؟ یا واقعا اینقدر در مورد رژیم خمینی ذهنیت وجود داشته که بعد ار ۳۰ خرداد سال ۶۰، و بعد از آن «مرداد گران» که دسته دسته جوانان مردم را به پای دار میبردند و موسوی تبریزی گفته بود در همان خیابان باید زخمی هایشان را زخمی تر کرد و آنها را کشت...بازهم تصور شود ممکنست شُکری را اعدام نکرده باشند چون مثلا رفسنجانی و خامنه ای و انواری و... از زندان شاه با او روابط حسنه داشته اند؟...
آیا دیر جنبیدن برای ترتیب دادن یک کارزار جهانی برای آزادی کسی که در همه محافل حقوق بشری شناخته شده بود، به این دلیل بود که شاید امثال مهدوی کنی، واسطه شوند و ریش گرو بگذارند؟ مگر سال پر ماجرای ۶۰ همان سال ۵۸ است؟ ظاهرا آخوندها دشمنان خودشان را بهتر میشناختند، تا نیروهای انقلابی آنها را...
آخرش هم تا از طرف خبرگزاری فرانسه مسئولین رژیم سئوال پیچ نشدند، رسماً اعدام او اعلام نشد...
به هرحال او را هم، مثل دیگران کشتند، اما فراموش نکنیم که شُکری بودن كاركردش را ادامه میدهد چرا؟ چون شُکری یك شخص نیست.
یاد امثال او، همجون یاد کردن از هر حماسه و شهید دیگر ارزشهای والائی را که مدافع آنها بوده و محکوم نمودن ضد ارزش هائی را که از آنها دوری جسته و تحت فشار آنها به سر برده، فراروی ما قرار میدهد.
به قول محمود درویش:
«برزیگران وادی پرسنگلاخ غالبا خود دروكنندگان آن نیستند.»
اطمینان دارم صبح روشنی که فرزانگان و رهروان راه آزادی، برای آن جان دادند، از دل این شبهای تار خواهد شکفت.
راستی امروز از خون شهدای والامقامی چون او چه پیامی میگیریم؟
اگرامثال پاک نژاد و بیژن جزنی و موسی خیابانی و...زنده مانده، شاهد تغئیرات شگرف ربع قرن اخیربودند، اگر تکه پاره شدن شوروی، بازیهای گورباچف و یلتسین، فروپاشی دیوار برلین... نظم، یا «کولی گیری نوین جهانی» ، خاموش ساختن کا نون های بحران، جنگ آزادیبخش بوش و بلر، و «صدور دموکراسی» به عراق را که مدت ها پیش از خیمه شب بازی ۱۱ سپتامبر برای آن زمینه چینی شده بود ــ شاهد بودند و میدیدند که مدعیان صاحب اختیاری جهان برای جهانی کردن سرمایه، جهانی را به جنگ و جنایت میکشند ــ چه واکنشی داشتند؟
اگر میدیدند که غول های تسلیحاتی و شیمیایی ایالات متحده (لاکهید مارتین و نورتروپ گرومن، الی لیلی، مونسانتو، مرک و دوپونت)، پیوند عمیق شان را با جورج بوش نمیپوشانند و همه کاره دولت او نمایندگان کمپانی های تسلیحاتی و شیمیایی هستند...
اگر مطلع میشدند که کانون سوداگر و جنگ افروزی که برای دموکراسی ترزیقی و شعار «یا دموکراسی یا توسری» پامنبری میکنند و امروزه امثال رامزفلد و دیک چینی و تونی بلر سخنگویانش هستند حادثه ۱۱ سپتامبر را «پیراهن عثمان»کرده و کارچاق کن بزرگترین پیمان تسلیحاتی تاریخ آمریکا بین پنتاگون و کمپانی هواپیما سازی لاکهیدشده، طبیعت بکر و کوهستانی افغانستان را به بزرگترین نمایشگاه تاریخ برای تبلیغ کالاهای جدید کمپانی های تسلیحاتی آمریکا و بریتانیا تبدیل نمودند، اگر میشنیدند ( همانند انگلستان در دوره ویکتوریائی که حتی قسمت پائینی مبلها را هم با پارچه میپوشاندند که مردها از دیدن پایه های عریان مبل به خیال پاهای برهنه زنان نیافتند) ــ آقای اشكرافت كه وزیر دادگستری ایالات متحده است به مجرد ورود به وزارت دادگستری دستور داده مجسمه نیمهعریان فرشته عدالت را در پارچهای بپوشانند و سترعورت كنند، اگر میشنیدند که جناب جورج بوش و خانواده اش (همه کاره شرکت عظیم بکتل و برنده نخستین مقاطعههای بازسازی عراق) فرموده اند:
خداوند از طریق حضرت مسیح مرا سمت و سو میدهد و باریتعالی رسالت خاصی را بر من محول نموده و بر ماست كه آینده را روشن كنیم ــ در این صورت امثال بیژن جزنی، موسی خیابانی، یا پاک نژاد، در مورد آقا بالا سرهای توطئه نوین جهانی، نوکران و اربابان پنتاگون، و رسانه های دست راستی فاکس نیوز و قوم و خویشش «اسکای نیوز» متعلق به امثال » روبرت مرداخ» و موسسه آمریکائی انترپرایز American Enterprise Institute، و این همه جنایاتی که به نام آزادی صورت میگیرد، چه نظری داشتند؟
آیا با کسانی که به درجه خودسپاری نرسیده و نمیتوانستند نشست و برخاست با آنان را فهم کنند، برخورد دیپلماتیک می کردند و یا با نگاه فقیه اندر سفیه روبرو شده به «قرارداد برست لیتوفسک»، یا داستان خضر و موسی متوسل شده و میگفتند: «تو مو میبینی و ما پیچش مو»؟
از سوی دیگر، با توجه به پیچیدگی های جهان امروز و بخصوص دنیای سرمایه داری که مشخصا بعد از ۱۱ سپتامبر...قانونمندی های خاص خودش را دارد و نمیشود بی گدار به آب زد
با توجه به جریانات رقیب و تاثیرگذار که به کمک منبرهای الکترونیکی چون CNN - - TCM – HBO - TNT و تبلیغات کمپانی هائی چون «تایم وارنر»، و «وایکام» و... کاه را کوه میکنند، و با فضاسازی و یارگیری، آخوندها را با پا پس میزنند تا با دست پیش کشند،
با توجه به جنگ آلترناتیو ها و اوضاع شیر تو شیری که نیروهای مردمی یک لحظه هشیاری را از دست بدهند، کلاهشان پس معرکه است، و میروند آنجا که عرب نی میاندازد...
با توجه به اینکه در اوضاع قمر در عقرب و پیچیده کنونی، وابسته ترین و عقب مانده ترین افرادی که سوابق ننگینی در سرکوب مردم ایران و ضدیت با ارزش های انسانی دارند، روضه مدرنیته و استقلال میخوانند و جانفشانی نسلی بزرگ را برای رسیدن به آزادی و عدالت تخطئه نموده، به دروغ و رذالت، لباس حقیقت و شرافت میپوشانند، و هنوز هم در رویای سلطنتی هستندکه با کودتا روی کار آمد، با کودتا حفظ شد و در دهه هفتاد میلادی وسیع ترین جنبش اجتماعی خاورمیانه بوسیدش، و کنار گذاشت...
(با توجه به واقعیت های فوق)
اگر امثال پاک نژاد و خیابانی و جزنی که تضادهای فرعی را عمده و تضادهای عمده را فرعی جلوه نمیدادند، به شهادت نمیرسیدند، آیا کاری میکردند که دشمنان رحمت و مهر که بر میهن و مردم ما گرد محنت میپاشند، قسر در بروند؟
و آیا بی توجه به اینکه امروزه شاخک های جامعه در مقابل خطر وابستگی به حساسیت دوران انقلاب ضد سلطنتی نیست و حضور نیروهای انقلابی (هر عیب و علتی هم که داشته باشند)، خطر وابستگی را از آینده میهن ما دور میکند، (آیا) تمام هوش و حواس و انرژی شان را بر جنایات بوش و بلر و وحشی گری ها ئی که در در زندان گوانتاموا و یا عراق...روی میدهد متمرکز نموده، حل المسا ئل رژیم میشدند؟
تب ضد امپریالیستی میگرفتند و دیگرانی را که با تمام وجود به رژیم آخوندی پیله کرده واین قلب بد طینت را نشانه میگیرند، سازشکار نامیده و تنها میگذاشتند ؟
Colleen Mc Cullough, The Thorn Birds کالین مک کالو. مرغان شاخسار طرب
ــ خاطرات مربوط به «شُکری» را با آب پیاز و آب لیمو، که بعدها میتوانستم با حرارت ظاهر کنم، در حاشیه قرآنی که با خودم از زندان بیرون آوردم مینوشتم و جز متن کامل پیام ۵ ماده ای که در گرماگرم انقلاب نوشت، تقریباً همه را بازنویسی کرده ام.
ــ در ۳۱ فروردین ۱۳۵۴ نه نفر از زندانیان سیاسی (بیژن جزنی، کاظم ذوالانوار...)را نا جوانمردانه در تپه های اوین به رگبار بستند.
در زندان قصر پلیس به روال روزهای پیش روزنامه کیهان و اطلاعات را (که با دیکته ساواک خبر فاجعه را نوشته بودند)در راهروی زندان انداخت و رفت.با خواندن خبر همه شوکه شدند و زندان در اوج فریاد، مالاما ل سکوت شد.
در آن غروب غمگین حیات بند ۵ زندان قصر که زندانیان در یک کلاف سیاه همه دوتا دوتا قدم میزدند و بهت و حیرت مثل برف میبارید
یک زندانی ۱۹ ساله که به او محسن میگفتند (و او علاوه بر رابطه عاطفی با ذولانوار و خوشدل، با عزیز سرمدی در تیم والیبال زندان بازی میکرده و با حسن ظریفی از ۵۲ تا زمان شهادتش، در بند ۴ هم اتاق بوده و نیز با سعید کلانتری که از زندان بندرعباس با هم بوده اند ــ خاطرات فراوان داشته است)، در اعتراض به وحشی گری پلیس سیاسی و شوکی که ساواک وارد کرده بود، عنان از کف داد و رو به برج نگهبانی... فریاد زد:
مادر قحبه ها...بی شرف ها...فاشیست ها...
موسی خیابانی و احمد کلاهدوز جستند و با مهربانی دهانش را گرفتند.
موسی، هنگامه هشیاری را به وی تذکر داد و گفت: محسن در این شرائط شعار مناسب نیست، شعار نده...همه را میکشند.
پلیس زندان به هوای اینکه بند شلوغ شده دخالت کرد و بعد از آنکه حسابی خدمت محسن رسیدند وی را به مدت یکماه به انفرادی بردند، تا اینکه یک روز که قرار بوده مبارز دلیر «بهروز سلیمانی» را از قصر به جائی دیگر ببرند و اشتباها به جای او، محسن را برای انتقال آماده میکنند.
شُکری از فرصت استفاده نموده و با توضیح به پلیس که «نه بابا، بهروز سلیمانی که ایشون نیست.»،پیش میآید و دست محسن را میفشارد و در ظلمت آن روز به وی امید میدهد.
ناگفته نماند که مبارز دلیر بهروز سلیمانی در ضربه ۱۸ آبان سال ۶۲ به فدائیان خلق، برای حفظ اسرار، هنگام دستگیری خود را با سر از پشت بام یک آپارتمان ۵ طبقه پائین انداخت و به شهادت رسید.
ــ شکرالله پاک نژاد گفته است:
»چون نسبت به کشورهای سوسیالیستی موضعی منطقی دارم و فی المثل سوسیال امپریالیست را در موردشان به کار نمیبرم توده ای ام محسوب میکنند، اما چون معتقدم محور مبارزه باید دموکراسی انقلابی و حقوق دموکراتیک توده ها باشد لیبرالم میخوانند، چون به مائو احترام میگذارم ناگهان مائوئیست معرفی میشوم و وقتی حرفم را در باره انقلاب فرهنگی چین میزنم یکمرتبه جزو دار و دسته تنگ شیائوپینگ میروم و از دکتر مصدق دفاع میکنم میشوم جبهه ای...»
ــ نام اصلی کتاب لنین به زبان روسی این است:
پراله تار اسکایا ری والوتسیا، ای، رنی گات کائوتسکی
ПРОЛЕТАРСКАЯ РЕВОЛЮЦИЯ
И РЕНЕГАТ КАУТСКИЙ
و عبارتی که لنین در مورد کائوتسکی به قول او، «مرتد» به کار برده و وی را به توله سگ... تشبیه نموده، این است:
Подобно слепому щенку, который случайно тычет носом то в одну, то в другую сторону, Каутский нечаянно наткнулся здесь на одну верную мысль (именно, что диктатура есть власть, не связанная никакими законами), но определения диктатуры все же не дал
ــ جبهه ملی اول با نام دکتر مصدق عجین است.
جبهه ملی دوم در سال ۳۹ برای ادامه مبارزه و استقرار حکومت قانونی شکل گرفت. بعدا دکتر مصدق ایراد گرفت که اساسنامه مربوطه، جبهه ای نیست و باید عوض شود.
جبهه ملی سوم در سال ۴۴ با هدف استقرار حکومت ملی (نه حکومت به اصطلاح قانونی که وابسته به قوانین رژیم شاه باشد)،تشکیل شد که خیلی زود خاتمه یافت، چرا که سرکوب و دیکتاتوری نفس اش را گرفت و خیلی ها زندانی شدند.البته خبرنامه اش تا دو سه سال در خارج منتشر میشد و...
جبهه ملی چهارم مربوط به زمان انقلاب است که ابتدا با عنوان «اتحاد احزاب ملی» و... پا به صحنه گذاشت و مرحوم دکتر سنجابی هم به پاریس رفت و...
جبهه ملی پنجم، همانست که ابتدا شُکری اسمش را به میان آورد و بعد.... با پیشنهاد دکتر هزارخانی «جبهه دموکراتیک ملی» نام گرفت.
ــ عكسى از جمع روشنفكران وجود دارد كه در اعتراض به یورش مطبوعات در تظاهرات شرکت کرده اند...
این عکس توسط زنده یاد كاوه گلستان برداشته شده و درآن دکترغلامحسین ساعدى با چهره اى زخمى دیده مى شود. کاش اینگونه عکس ها را که لابد شُکری هم در آن است، هر کس که دارد، در اختیار همه قرار دهد.
ــ نامه ای که آقای خانبابا تهرانی میگویند مجاهدین برای شُکری نوشته و او در منزل بهمن نیرومند برای ایشان خوانده و سپس از بین برده، و در صفحه ۴۵۰ کتاب «نگاهی از درون به جنبش چپ ایران» آمده از این قرار است:
«شُکری عزیز خواسته هایی که داشتی شدنی است.
مسعود و دیگران برای سازماندهی شورای ملی مقاومت به خارج از کشور رفته اند اما از آنجا که در این شرائط اعتقاد به مسلح شدن داری و خواسته ای کپسول سیانور در اختیارت بگذاریم، آنرا برایت ارسال میکنیم، اما اعتقاد ما بر این است که شخصی چون تو که سمبل مقاومت در دوران شاه بوده است، اگر اسیر شود برای حفط روحیه ملت و جوانان در مقابل شکنجه ها و فشارهای دوران اسارت ایستادگی و مقاومت کند.
در شرائط کنونی افرادی مثل تو نمیبایستی از کپسول سیانور استفاده کنند، استفاده از آن در شرائط دیگری برای یک چریک قابل فهم است نه برای تو. مع الوصف چون تقاضا کرده ای، کپسول سیانور را برایت میفرستیم و دستورالعمل مصرف آنرا نیز در جوف پاکت میگذاریم.»
صحت و سقم مطالبی که آقای خانبابا تهرانی در مورد شُکری گفته اند در صلاحیت من نیست، کسانیکه به روحیات ایشان آشنا هستند باید قضاوت کنند، فقط یک سئوال پیش میآید:
از ص ۴۵۱ کتاب مزبور چنین بر میآید که شکرالله پاک نژاد چند روز پس از خواندن نامه فوق دستگیر میشود، یعنی نامه ای که آقای تهرانی از آن صحبت میکنند مربوط به شهریور سال ۶۰ و زمانی است که شقاوتهای رژیم به اوج رسیده بود.
در نامه خطاب به شکرالله پاک نژاد نوشته شده:
« شُکری عزیز... از آنجا که دراین شرائط اعتقاد به مسلح شدن داری...» منظور ( از این جمله ) دقیقا چه چیزی است؟ داشتن اسلحه فردی؟ داشتن سیانور؟ اعتقاد به مبارزه قهر آمیز با رژیم؟ چی؟
مگر پاک نژاد تازه به این اعتقاد رسیده بود؟
یعنی آنقدر پرت و ذهنی بوده که سال پر ابتلای ۶۰ را که شکارچیان انسان، سایه نیروهای انقلابی را هم با تیر میزدند، درک نمیکرده؟ او که از دیرباز «سرباز فداکار مبارزه مسلحانه» بوده است.
همه میدانند که شكری به صورت اصولی به استفاده از قهر انقلابی به عنوان آخرین راه یعنی راهی كه از طرف رژیم های سركوبگر به مردم و بخصوص مبارزان راه آزادی تحمیل میشود، اعتقاد داشت.
با فرارسیدن دورة سركوب و از بین رفتن كامل شرایط لازم برای یك مبارزة دموكراتیك و علنی، او به مبارزة مسالمتآمیز با رژیم حاكم بر ایران نقطة پایان گذاشت و مبارزة قهرآمیز با رژیم خمینی را عملاً بعد از سركوبگریهای رژیم در ۳۰خرداد سال ۶۰ پی گرفت. تازه خود آقای تهرانی در ص۴۵۸ مینویسند:
«پاک نژاد...شب ها را تنها در همان دفتر جبهه دموکراتیک سپری میکرد و اسلحه کمری کوچکی را هم برای حفاظت در مقابل حملات غافلگیرانه شبانه با خود داشت...»
تا آنجا که من اطلاع دارم شهید والا مقام شکرالله پاک نژاد از همان اوائل انقلاب هم که میدید دشمنان رحمت و مهر «سنگها را بسته و سگها را رها کرده اند» و معشوقش آزادی را میدزدند ــ احساس امنیت نمیکرد.
او همان روزها هم که «...كمربند خود را باز كرد و اسلحه اش را از گیره غلاف كمری عبور داد...»، دست ارتجاع را خوانده بود.
یاداشت قبلی در مورد « شُکری »:
همنشین بهار
منبع:پژواک ایران