خاطرات خانه زندگان (قسمت سوّم)
الا یا خیمگی خیمه فروهِل... همنشین بهار
در بخش پیش با اشاره به دیدار با دکتر علی شریعتی و...، از نامه وی به فرزندش احسان نوشتم. نامه شورانگیزی که ظاهراً حرف بود امّا حرفهایی که خود زدنش عمل است. من اگرچه در تکثیر آن نامه بحث انگیز، بینقش نبودم ولی پیام و صداقت نهفته در آن بود که راه گشود و چونان نسیم به هر کوی و برزن رسید.
........................................
به خودم هی زدم از اینجا برو
شرح دادم که با دلی شکسته از مشهد راهی گلپایگان شدم و پس از چندی به اهواز رفتم اما در آنجا با ابتلائات فراوان روبرو گشتم.
به روزمرّهگی و روزمرگی افتاده و به بدن خودم نیز بیاحترامی کردم. قبله و آمالی جز هوسهای خویش نداشتم و این چشم و آن ابرو مرا به دنبال خود میکشید و به رکوع و سجود وامی داشت. برده تنم بودم و تاب تحمل آن نماز و نیاز پر رنگ و ریا را نداشتم...
غروب یک روز بارانی، کتاب زندگیم ورق تازه خورد.
غروب چهارشنبه سوّم بهمن سال ۱۳۵۲ با برادرم از خیابانی میگذشتیم که باران تندی باریدن گرفت. با چند عابر دیگر دویدیم به سمت یک قهوه خانه تا خیس نشویم. تلویزیون سیاه و سفیدی روشن بود و کرامت الله دانشیان داشت سخن میگفت.
پیشتر (شنبه ۲۳ دی ماه همان سال) در روزنامه اطلاعات خوانده بودم: برای متهّمان سوء قصد به جان اعلیحضرت همایونی تقاضای اعدام شده است.
کرامت الله دانشیان داشت سخن میگفت و انگار در جستوجوی چیزی در آن دوردستها بود...
با اینکه با وی به لحاظ فلسفی در یک راستا نبودم، نگاه معصوم وی و کلمات زنده و غمآلودش بر من اثری شگفت گذاشت.
به خانه برگشتیم و هرکاری کردم بخوابم نشد که نشد. تا سحرگاه بیدار بودم و کرامت الله دانشیان به من زل زده بود.
آن غروب زیبا به داد من رسید.
تصمیم گرفتم بر دلشکستگی که به خاطر آن مشهد را گذاشتم و آمدم فائق آیم و از نماز و نیازهای پوشالی و از قبلههای کج و مُعوج روی بگردانم و کمی آدم بشوم.
حال عجیبی داشتم. لبخند از لبانم قطع نمیشد و همزمان بارانی از حزن بر من میبارید.
از آن به بعد دیگر به دیسکوی «درشکه» که چشم و دلم در آنجا میلولید و میچرید و تنها چیزی که در آن نبود «شادی» به معنی واقعی کلمه بود، پانگذاشتم و به قول زنده یاد فرهاد: «به خودم هی زدم از اینجا، از اینجاها برو» از آن به بعد به هرزه خانههای مشابه هم نرفتم و زشتی و پستیام اندکی فروکش کرد.
........................................
درس و مشق را دوباره از سرگرفتم.
تلاش کردم بنویسم. کوشیدم در مورد «سیبویه» استاد مُسّلم «نحو» و زبانشناس برجسته ایرانی که در شاهکار خود به نام «الکتاب» نظریه آواشناسی و واجشناسی ویژهای پدید آورده است، جیزی بنویسم. کار روی لیست آثار دکتر شریعتی را هم از سرگرفتم و نمونه کاملتری از آن تهیه نمودم. همچنین خلاصه آنچه را پیشتر در مورد «نور=انرژی مولّد شعاع» نوشته بودم آماده کردم. کند و کاو در نور و دنیای پر رمز و راز فوتونها، از دیرباز مورد علاقه من بود.
خلاصه درس و مشق را دوباره از سرگرفتم.
...
در دانشگاه جندی شاپور دو همشهری صاحب نفوذ داشتم که هوای مرا داشتند. مدیر کل آموزش دانشگاه، آقا رضا تاجداری و دکتر علی عمیدی (استاد ریاضیات عالی)
با اِعمال نفوذ آنان در آزماشگاه فیزیک دانشکده علوم سه روز در هفته کار گرفتم و مقاله سیبویه و نور را هم برای دکتر عباس جامعی رئیس دانشگاه اهواز فرستادم. میدانستم استاد بنام آمار و ریاضیات ایران است و سرشماری عمومی سال ۱۳۴۵ را هم مدیریت کرده است.
ایشان مرا به حضور پذیرفت و بسیار تشویق نمود و گفت جامعه ایران به جوانانی مثل شما نیاز دارد.
تقاضا کردم چون برادرم در اهواز تدریس میکنند، اگر ممکن باشد ترتیبی بدهند تا من در جندی شاپور ادامه تحصیل بدهم. پیشنهاد کرد تا کارم درست شود در کلاسهای دکتر محمدحسن مهدوی اردبیلی شرکت کنم. در جندی شاپور کلاسهای درس وی زبانزد بود.
........................................
دکتر عباس جامعی آن استاد فرهیخته
من دکتر عباس جامعی آن استاد فرهیخته را که متاسفانه در فقر و تنگدستی درگذشت و نقش مهمّی در آموزش عالی میهن ستمدیده ما داشت، فراموش نمیکنم.
یکی از دوستانم که اهل بانه و از خویشاوندان مترجم و نویسنده معروف دکتر ابراهیم یونسی بود از قول او میگفت:
«وقتی از زندان آزاد شدم، به کمک دکتر عباس جامعی به مرکز تازه تاسیس آمار راه یافتم. کسی به من کار نمیداد و اگر کمک وی نبود، ابدا فراغت بال برای تالیف و ترجمه نداشتم.»
در اهواز در سالهای پیش از دهه پنجاه چیزی که به عنوان دانشگاه وجود داشت، یک دانشکده پزشکی بود در محل دانشکده ادبیات فعلی (ساختمان سه گوش) و یک دانشکده کشاورزی در روستای ملاثانی در سی کیلومتری اهواز.
یک دانشسرای عالی هم در پشت اداره دارایی که مقابل ساختمان سه گوش بود وجود داشت که دانشجویان رشتههای علوم در آن تحصیل میکردند. همین و بس
شهر دانشگاهی فعلی (کنار بلوار گلستان اهواز) حاصل مدیریّت دکتر عباس جامعی بر این دانشگاه بود.
کتابخانه مرکزی، دانشکده مهندسی، دانشکدههای پزشکی، پرستاری، علوم، کشاورزی، اقتصاد، علوم تربیتی و ساختمانهای ادارات مرکزی و بیمارستان گلستان و مجموعه ورزشی و تربیت بدنی، ساختمان معاونت دانشجویی و سلف سرویس مرکزی و همچنین شاخه شمالی دانشگاه جندی شاپور در صفی آباد دزفول، زمان او و با همّت او ساخته شدند.
بعد از انقلاب بزرگ ضد سلطنتی، وقتی دور دست مرتجعین افتاد، به امثال او رحم نشد.
درانداختند او بهایی است و وقتی معاونت سازمان برنامه و ریاست مرکز آمار ایران بر عهده او بود در سرشماری عمومی نفوس و خانواده در کشور به کلیه آمارگران دستور داده تا آمار بهائیان را بیش از میزان واقعی اعلام نمایند ! (این مسأله واقعیّت نداشت.)
با او مثل سالارجاف و مانند او برخورد شد و دار و ندارش مصادره گشت. به عکسهایی که دکتر عباس جامعی با اشرف پهلوی داشت استناد کردند و او را وابسته به دربار دانستند. در حالی که در آن زمان همه دانشگاههای دولتی هیأت امنا داشتند و ریاست این هیأتهای امنا، هر کدام بر عهده یکی از اعضای خانواده پهلوی بود و هر کسی که رئیس دانشگاه بود ناگزیر میشد با آنها عکس داشته باشد.
دکتر عباس جامعی پس از آنهمه آزار به ناچار جلای وطن کرد و سالهای آخر زندگی خود را با نداری و بیچیزی گذراند.
........................................
ابر و باد و مه و خورشید و فلک، واسه چی در کارند؟
به سفارش آن استاد فرزانه که گفت تا کارت درست شود در کلاسهای دکتر محمدحسن مهدوی شرکت کن، به ایشان مراجعه کردم.
دکتر مهدوی که از دانشکده کشاورزی کرج به اهواز منتقل شده بود و معاونت آموزشی دانشگاه جندی شاپور را بعهده داشت، علاوه بر «معادلات دیفرانسیل»، «تاریخ علوم» درس میداد.
به دکتر مهدوی گفتم من به مباحثی که شما درس میدهید اشراف ناچیزی دارم. ندانمهایم بسیار است اما میکوشم یاد بگیرم. میخواهم در درس «تاریخ علوم» شرکت کنم.
از شرکتم در کلاس استقبال نمود و هربار با خوشحالی پاسخ پرسشهایم را میداد.
یکبار در مورد ابن هیثم (Alhazen (Ibn al-Haytham که در زمینه شناخت نور و قانونهای شکست و بازتاب آن نقش مهمی ایفا نمودهاست، مقالهای نوشتم و به او دادم که خیلی خوشحال شد و قلم خودنویساش را به من هدیه کرد.
دکتر مهدوی در درس تاریخ علوم وقتی صحبت از «نیوتن» و «دالامبر» میشد از «خیام» و «خوارزمی» هم میگفت. به «سعدی» و به «بوستان» علاقه داشت. میگفت بوستان یکی از گنجینههای پر ارزش زبان فارسی است. هم از جهت فصاحت و زیبایی ظاهری و کلام و هم از جهت زیبایی درونی و پیام.
ولی شعر:
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
را نقد میکرد و میپرسید:
آیا واقعاً هدف دستگاه آفرینش از خلق ابر و باد و مه و خورشید و فلک این است؟ این چه خودخواهی و خیال باطلی است که فکر کنیم خالق هستی همه این پدیدهها را به کار انداخته تا ما نانی به کف بیاوریم و به غفلت نخوریم!؟
او بعد از انقلاب با دکتر غلامحسین یوسفی در ترجمه چند کتاب از جمله «امّا، من شما را دوست میداشتم» اثر ژیلبر سبرون، «انسان دوستی در اسلام» اثر مارسل بوازار و «تحقیق درباره سعدی» اثر هانری ماسه، نقش داشته است.
........................................
گاهی خواب دیدن آدم از جنس همیشه نیست.
من مشغول درس و مشق بودم و ظاهراً همه چیز به خیر و خوشی میگذشت امّا به دلم برات شده بود اتفاقی میافتد. نمیدانستم دقیقاً چیست.
تا اینکه یکبار خواب عجیبی دیدم. رؤیای بیدار یا بهتر بگویم: بیداری ئی رؤیائی
گاهی خواب دیدن آدم از جنس همیشه نیست.
بعضی اوقات، تصویر خوابها آنقدر زنده و جاندار است که از خود میپرسیم آیا آنچه دیدیم، واقعاً خواب بود؟
اگرچه آدمی بسیاری از اندیشهها و پندارها و خواستههای بیداریش را در خواب میبیند،
اگرچه معمولا ما همانطور که بیداری میکشیم، خواب میبینیم، ولی آیا هر خوابی که میبینیم، این جوری است؟
گاهی آدمی خوابهایی میبیند که قبلا به آن فکر نکرده و موضوعش هم به گذشته فرد بر نمیگردد. خوابهایی که به آینده، چشمک میزند.
کمتر کسی است که برای او در دوران زندگیاش این گونه خوابها پیش نیامده باشد. منتها بعضی از ما، آن را برای خودمان نگاه میداریم و چه بسا میترسیم بیان کنیم که مبادا مارک خرافی یا ایده آلیست بخوریم.
شبی از خواب بیدار شدم و (وسط شب)، برادرم را بیدار کردم و گفتم آیا ما در تیرماه سال ۵۲ هستیم؟ وی که از این پرسشم تعجّب کرده بود گفت:
خیر الان ما در سال پنجاه و سه هستیم. خیالاتی شدی؟ بگیر بخواب
گفتم: خواب دیدم حالا تیر ماه سال گذشته است و دکتر شریعتی دستگیر شده است.
برادرم ناراحت شد و گفت:
اوّل اینکه الآن اردیبهشت سال پنجاه و سه است.
دوّم، برادر عزیز، تو با فیزیک و ریاضیات، سر و کار داری... خرافاتی نیستی آخر چرا چیزی میگوئی که با عقل جور در نمیآید؟ و با اوقات تلخی خوابید...
دوباره خوابم برد و باز قصّه تکرار شد، این بار دکتر شریعتی را در لباس خاکستری دیدم که در انتهای سالن درازی ایستاده بود. در عالم خواب انگار میدانستم که....... (...)
دوباره برادرم را بیدار کردم و گفتم در بند ۶ زندانی شده است؟
نگاه ترّحم آمیزی به من کرد و گفت: بند ۶ دیگه چیه؟ آخر تو اهل مشروب و مواد مخدّر و این چیزها هم نیستی که من یک جوری این حرفهای سر بالا را توجیه کنم. عزیزم بخواب. بخواب. والله مجنون شدی... کدام بند؟ چرا چرت و پرت میگی؟ او خوابید و من میگریستم... راست میگفت مجنون شده بودم...
هیچ شهود یا به اصطلاح Intuition «این تو وشن» ی در کار نبود.
گذشت و گذشت و گذشت تا یکبار به او گفتم بزودی من خودم دستگیر میشوم. اتفاق خاصی نیافتاده بود. همین طور به دلم برات شده بود.
مرا بوسید و گفت: نه، خدا نکند. پدر و مادرمان از غصّه میمیرند، تو شمشیر دستشان بودی... این بار حرفم را جدّی گرفته بود.
فردای آنروز لیست جدیدی که از آثار دکتر شریعتی تهیّه کرده بودم باضافه کپیهای نامه وی به احسان، «نامه به سرسیداحمدخان» که از دوستی در اهواز گرفتم و هر عکسی که از این و آن داشتم، همه را بردم و به کارون ریختم.
همین جا یادآوری کنم که «نامه به سرسیداحمدخان» مثل «گفتگو با گیوز» و شخصیت «شاندل»، در اصل واقعیت ندارد. یعنی چنین نامهای اصلاً کسی به سرسیداحمدخان ننوشته و «گیوز» ی نبوده که با وی گفتگویی صورت گیرد. کمااینکه «شاندل» هم جز خود دکتر شریعتی، کس دیگری نیست.
...
بگذریم....
ساواک اهواز به اشتباه برادرم را بازداشت نمود امّا ماموران در اداره، متوّجه شده و سراغ مرا گرفته بودند. گفته بودند آنکه ما میخواهیم بلوند است و چشمانش آبی است. شما نیستی و من که پیشاپیش خود را در زندان دیده بودم، بهترین لباس و کرواتم را پوشیدم و عطر زدم و با آغوش باز به سوی سرنوشت رفتم...
........................................
شرایطی پیش آمد که یأس بر پیامبران نیز غلبه کرد.
دم در ساواک اهواز (در منطقه امانّیه) مرد بدریخت و بداخلاقی هُلم داد و گفت برو تو، و بلافاصله در اتاق اول سمت راست انداخت و در را بست.
کمی بعد شخص درشت اندامی که به او یعقوب میگفتند بازجویی را آغاز نمود و بعد از سؤالات اوّلیه گفت شما متهم به اقدام علیه امنیّت کشور هستید. برخورد او محترمانه و مودبّانه بود. ساعاتی بعد در اتاق باز شد و هفت هشت نفر بدون آنکه کلمهای حرف بزنند یا بپرسند یکی دو دقیقه به من خیره شدند. سپس دو نفر به سوی من آمدند و یک کیسه بزرگ بر سرم کشیدند که خیلی ترسیدم. تا بحال با چنین چیزی روبرو نشده بودم. آندو مرا با خود بردند. احساس کردم داریم به یک زیرزمین میرویم. سعی میکردم پلّهها را بشمارم. از دستم در رفت.
خلاصه، پلّههای زیادی را طّی کردیم و در یک اتاق چشمانم را باز کردند. کف اتاق موزائیک بود و فرش و مرشی نداشت. ناگهان دیدم مقداری پوست خون آلود (پوست تازه بدن انسان) گوشه اتاق است. البته خیلی زیاد نبود امّا توی چشم میآمد.
در زدم گفتم من اینجا نمیمانم و اشاره به آن گوشه کردم. نگهبان خنده مخصوصی کرد و گفت باشه اتاقت را عوض میکنم. صدای بچههای مدرسه از دور میآمد و قیل و قالشان مرا با خود به شّط خاطرات میکشید. همین الآن هم آن سر و صدا با من است و دارم میشنوم.
اگرچه درلحظات انتظار، زمان به کندی میگذرد امّا یکمرتبه متوجه شدم روز رفت و شب آمد. یاد برادرم که حالا نمیداند چه کند و یاد پدر و مادرم در گلپایگان افتادم و کمی گریستم. فکرم به هزارجای دیگر هم سَرک کشید. دانشگاه مشهد، آن غروب، آن روز بارانی در اهواز نزدیک فلکه ساعت و سخنان کرامت الله دانشیان، آزمایشگاه فیزیک، دخترانی که فکر و ذهنم را مشغول کرده بودند، اعدام «دانتون» بعد از انقلاب کبیر فرانسه، دیسکوی درشکه در اهواز، گاومان که به صحرا میبردم، آیه ۱۱۰ سوره یوسف که به من درس ایستادگی میداد، «حَتَّى إِذَا اسْتَیْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا» (شرایطی پیش آمد که یأس بر پیامبران نیز غلبه کرد و گمان بردند که به آنها دروغ گفته شده است.)
همه چیز، مربوط و نامربوط و قاطی پاتی در ذهنم رژه میرفت...
گرسنه و تشنه بودم. هوا هم گرم بود. آخرای شب یکی در را باز کرد و گفت تو کی هستی؟... کی اینجا آمدی؟...
و وقتی فهمید غذا نخوردهام. رفت و ساندویجی آورد و گفت ببخشید فکر میکنم وقت شام، شما از قلم افتاده بودی.
بعد دو نفر آمدند و مرا به دستشویی بردند. وقتی برگشتم باهم پچ پچی کردند و کمربندم را گرفتند. شلوارم شُل و وِل شد و افتاد پائین. خندیدند، منهم خندیدم. بعد کرواتم را هم گرفتند و گفتند چرا این را اول از شما نگرفتند؟ آن کروات را خیلی دوست داشتم و خیلی هم گران قیمت بود.
سلول که برگشتم از فکر کروات بیرون نمیرفتم. انگار عزیزی را از دست دادهام. (من به عمد روی این نکات انگشت میگذارم.)
........................................
وقتی زندانی خودش را برای نخستین بار میبیند.
در زندان و در سلّول انفرادی رنگ و لعابها کنار میرود و زندانی خودش راگاه برای نخستین بار میبیند. آشنایی را میبیند که برایش غریبه بود و یا غریبهای که برایش آشنا. حجابی در کار نیست و او خود خودش میشود. برای نخستین بار زندانی به تماشای خودش مینشیند.
گمان میکنم در آن زیرزمین شخصی را شلّاق میزدند. صدای داد و فریاد میآمد. نمیدانم چرا دل من قرص بود و برخلاف وقتی که کیسه را سرم کشیدند، نمیترسیدم. در آنجا با هیچ ضرب و شتمی روبرو نشدم.
فردا صبح مرا از پلهها بالا آوردند و به داخل یک ماشین که جلوی در ساواک پارک شده بود بردند. همان بازجوی درشت اندام باضافه فردی عینکی که میگفتند نماینده دستگاه قضایی است و همان مرد بداخلاق بدریخت در ماشین بودند و پرسیدند خانه تو کجاست...
به خانه رسیدیم. رفتند سراغ کتابها...
در کّل برخورد بدی نداشتند ولی از اتاق سادهای که زیلوی نیمداری آنرا پوشانده بود خیلی تعجّب کردند و یکی دوبار پرسیدند شما اینجا راحت بودی؟...
بازجوی درشت اندام گفت کرواتی که داشتی گرانتر از این زیلو است که در اتاق است. نمیدانست آن کروات را من بلند کرده بودم.
چرکنویسهای مربوط به مقاله ابن هیثم، سیبویه و نور را باضافه کتاب «دیالکتیک و سیر جدالی» که گووریج نوشته و حسن حبیبی ترجمه کرده بود و نمیدانم چرا نیانداخته بودم به رود کارون، ضمیمه پرونده کردند و گفتند برویم. برگشتیم به اداره ساواک. مرا به زیرزمین نبردند و گفتند شما در اهواز نمیمانید.
........................................
خّرو پُف پلیس و داستان ملانصرالدین
ماشینی با دو مامور شهربانی رسید و مرا با خودشان به ایستگاه قطار بردند و گفتند میرویم تهران و فردا صبح میرسیم.
تشنه بودم. اینجور وقتها دهان آدم خشک میشود. با محبّت زیاد به من آب دادند. گفتند یک کوپه گرفته شده برای ما و شما. از اهواز تا تهران با قطار حدود هیجده ساعت راه داریم. با خودشان یک فلاکس بزرگ چای و نان و پنیر و گوجه و خیار داشتند دستانم دستبند داشت و از پشت بسته شده بود. یکی دو لقمه دهانم گذاشتند.
گفتم میل ندارم. آنها هم خودشان نخوردند و با هم نمیدانم چی، یواشکی حرف زدند. حدود ساعت یک بعد از ظهر قطار ایستاد و شنیدیم ده دقیقه توقف دارد. اجازه گرفتم وضو بگیرم. یکی از آندو دستهایم را از پشت باز کرد، یکی را آزاد گذاشت و دست دوم را با دست خودش دستبند زد تا بیرون برویم.
بعضی مسافران مرا با مهربانی زیاد نگاه میکردند و یکی گفت «خدا بکشدم. این جوون... چی شده، بیچاره مادرش»، نفر همراهش گفت حرف نزن.
خلاصه رفتیم. دم در توالت. گفتم ببخشید میشه خودتون را از من باز کنین. پلیس دوّم گفت بابا این بچه خوبیه بازش کن.
نماز خواندم و برگشتیم. به دستم دستبند نزدند. یکی از پلیس ها گفت: «ببین ما از شهربانی هستیم و با ساواک تداخل نداریم. ولی اگر خدای ناخواسته اتفاقّی بیافته و مثلاشیطون شما را گول بزنه و جیم بشی (فرار کنی)، ساواک خار و مادر را به عزا میشونه و تا آخر عمر باید بریم هلفتونی.»
گفتم من فرار نمیکنم. وقتی حرف میزد به اسلحه کمریاش هم جوری که من نگاه کنم، نگاه میکرد.
قرار بود به نوبت بخوابند اماگاه هردوی آنها خّر و پُف میکردند. یکمرتبه چشمانشون را باز میکردند ببینند من هستم یا نه. (هرچند در کوپه را بسته بودند.)
یکیشون پاشد و یک چای برای خودش ریخت و خورد و بعد قصهای از ملانصرالدین گفت تا مرا که فکر میکرد خیلی ناراحتم بخنداند و هم دوباره دستبند بزند. گفت ملا وقتی میخواست با زنش خلوت کند دست و پای او را محکم میبست. زنش گفت ملا این چه کاری است میکنی منکه خودم به این کار تمایل دارم و حتی منم که سر به سر تو میگذارم. ملا گفت باشه، همه اینها درست اما کار از محکم کاری عیب نمیکنه. یه وقت میبینی دررفتی.
با لبخند دستانم را بردم جلو و او با یک ببخشید دستبند زد و خّر و پف شروع شد.
...
فردا صبح رسیدیم تهران... دستم را یکی از آنها به خودش بست و از قطار پیاده شدیم و با یک ماشین رفتیم تا میدان توپخانه.
........................................
عربده کشی در میدان توپخانه
تا به میدان رسیدیم بیاختیار بیاد واقعه میدان توپخانه افتادم که در تاریخ مشروطّیت خوانده بودم. کشمکش بین محمد علی شاه و مجلس و مردم در سال ۱۲۸۶
انگار اراذل و اوباشی را که به سرکردگی «صنیع حضرت» و «مقتدر نظام» به طرف مجلس و مسجد سپهسالار هجوم برده و بر علیه مشروطه عربده کشی کردند همان نزدیکیها میدیدم.
انگار «شیخ فضلالله نوری» و «نایب حسین کاشی» و «اصغر قاتل»، جلوی من در میدان توپخانه اعدام میشدند.
جلوی چشمانم خیابان فردوسی، لالهزار، اکباتان، امیرکبیر، ناصرخسرو، خیابان سپه و بابهمایون (الماسیه) که همهشون آن دور و برا بودند، مثل پرده سینما میرفت و میآمد و گیج و ویج شدم.
کمی پیاده رفتیم و از یک در کوچکی رفتیم داخل یک سالن. کمی به خودم آمدم. اینجا کجاست؟
مرا تحویل دادند و هردو به خاطر دستبند گفتند ما را حلال کن و خداحافظی کردند.
مردی که کت و شلوار پوشیده بود گفت شما بفرمائید بنشینید.
........................................
آقای سرگرد وزیری، تحویل
انگار همین الان است. پدر و مادری روبروی من بودند و از نگاه و صحبتشان پیدا بود به ملاقات کسی آمدهاند. زن، مرا که دید اول لبخند زد و بعد گریست. سلام کردم. شوهرش گفت ناراحت نباش زن...
یک مرد خارجی هم نمیدانم چرا آنجا بود. دقائقی بعد یک نفر که کمی طاس بود آمد و به زبان انگلیسی با وی حرف زد و پوشهای را از او گرفت و تشکر کرد.
چشمم به آن مادر بود که دو مرد آمدند به طرف من. پا شدم و سلام کردم. گفتند با ما بیا. کت مخملی یشمی رنگی داشتم. گفتند در بیار. انداختند روی سرم و از اونجا رفتیم.
یکیشون پرسید میدونی اینجا کجاست؟ گفتم نه، نمیدونم. برخورد بدی نداشتند. آن یکی گفت ما دلمان نمیخواد هیچکس به اینجا بیاد. پرسیدم مگر اینجا کجاست. جواب ندادند.
جلوتر، کت را از سرم برداشتند. از یک در دیگری رد شدیم و مرا به اتاقی بردند و گفتند آقای سرگرد وزیری تحویل. بعد رفتند.
کنارم دو جوان را به هم دستبند زده و آنها با نگرانی بهم نگاه می کردند.
صدای جیغ و داد میآمد و سرگرد لبخند موذیانهای بر لب داشت. وسائلم را گرفتند و لباس زندان پوشیدم و شگفتا این لباس را که برای نخستین بار میدیدم، انگار پیشتر دیده بودم.
نمیدانم چرا لبخند میزدم (کاش نمیزدم) و نگهبانی که مرا میبرد تا به سلول ببرد به خیال اینکه مسخره میکنم داد زد نیشتا ببند. میدونی اینجا کجاست مادر قحبه؟ اینجا کمیته مشترک است. من دوباره لبخند زدم و او با چند لگد محکم به جایی که نبایست لگد میزد، زد و مرا نقش بر زمین کرد. نمیتوانستم بلند شوم و گریه میکردم. درد امانم نمیداد. سرگرد وزیری اومد و یک سقلمه محکم به من زد و گفت: «یابو مگه تخماتا کشیدند. بلند شو»
به زحمت و با درد بلند شدم اشک در چشمانم جمع شده بود و آنها قاه قاه میخندیدند.
نگهبان چشمانم را بست و پشت سر هم محکم اردنگ میزد و مادر قحبه و مادر سگ از زبانش نمیافتاد. سرم سیاهی میرفت و من از درد به خود میپیچیدم.
برد و برد و برد تا رسیدیم به یک سلول تنگ و تاریک. انداخت تو و در را بست...