ابوذر...چی شده مادر؟ ...چرا می لنگی؟
همنشین بهار
ــ ابوذر...مادر.. چرا لنگ لنگان اومدی توی اتاق ملاقات؟ چی شده... بگو...
ــ چیزی نیست مادر جون...گریه نکن...
ــ نه مادر، راست نمیگی...من دیدم که همه زندانیان بدو بدو اومدند پشت تور ملافات ... اما تو میلنگی... راستش رو بگو ابوذر...چی شده؟ خدا منو بکشه...تو که شَل نبودی...
***
ابوذز با اندوه، لبخند میزند ...
استوار عبدی و احمدلو (از زندانبانان بند یک و هفت و هشت زندان قصر)، ابوذر و مادرش را مثل جغد نگاه میکنند که علامتی رّد و بدل نشه...
ستوان علائی (از افسران زندان قصرکه بعدها به مجاهدین پیوست و تیرباران شد)، کنار سروان صارمی، اون گوشه ایستادهاست...
مادر ابوذر (مادر ابوذر ورداسبی) اشک میریزد و ابوذر نیز گرچه میخندد اندوه در چشمانش میرقصد.
زود، خیلی زود، ۱۰ دقیقه ملاقات تمام میشود و سروان صارمی سوت بلندی میکشد و پدران و مادران از جمله مادر من و مادر ابوذر و ... که از راه دور آمدهاند، غمگین و گریان، به سوی در خروجی میروند...
***
سّن من کم بود و از اینکه پدر و مادرم از راهی بسیار طولانی به تهران آمده بودند و ساواک آنها را سر دوانده بود که اول بروید اوین...
شاید هم زندان اهواز باشد...یا زندان قصر ــ کلافه شده بودم و برخلاف ابوذر که جلوی مادرش اشک خود را مهار کرد، بلند بلند گریستم.
مادرم گوشش نمیشنید و هر چه داد میزدم مادر جون حالم خوب است...متوجّه نمیشد.
در اتاق ملاقات کنار ابوذر ایستاده بودم، مادر ابوذر حال خودش را رها کرد و نگاه پرمهری به مادرم و بقچه ای که قلیونش را در آن پیچیده بود انداخت.
انگار با نگاهش او را نوازش میکرد. مادرم آرام شد، ولی لحظاتی بعد هردو گریستند...
این اشک بی پناهی و مظلوّمیت بود و ذره ای با ضعف میانه نداشت.
***
آمدیم توی بند، چنگیز احمدی آمد پیش ابوذر و با لهجه شیرین ترکی گفت چه خبر؟
ابوذر گفت:
مادرم بو برد که نمیتوانم درست راه بروم. ای کاش نمیفهمید. چنگیز سعی کن اگر خانواده ات اومدند پاهای زخمی ات رو نبینند...
در همین حین «مسعود عدل»، (دانشجوی دانشکده کشاورزی کرج که در فروغ جاویدان به خاک افتاد)، با ابوذر شوخی کرد و یواش یواش دوید.
ابوذر هم در حالیکه مداد تیزی را (برای اینگونه مواقع) در دست داشت، لنگ لنگان دنبالش کرد و گفت حالا به حسابت میرسم...وایسا...وایسا...
می کوشید با نوک مدادش به پهلوی مسعود عدل بزند. همه خندیدیم...
ابوذر آن روز خودش را با خنده و شوخی سر میدواند تا اندوه خود را از دیدن مادر غمگین اش بپوشاند، اما نمیشد.
دید هنوز گریه میکنم. حال خود را فراموش کرد و آمد پیش من. به خاطر اذیّت و آزار ساواک و رنج پدر و مادرم، دلم گرفته بود...
ابوذر گفت:
پدر و مادرت چقدر خسته بودند.
گفتم برای اینکه تهران را بلد نیستند و دو روز پیش به دروغ ساواک گفته بود در اوین هستم و آنها در بین راه گم شده بودند...سرش را تکان داد و گفت:
ای بر جّد و آباءاشان لعنت . خدای من چقدر بی رحمند...میدونی چیه ؟
ساواک از غم مادران ما هم لذت میبرد.
بعد پرسید ببین شب پدر و مادرت کجا استراحت میکنند؟ گفتم مسافرخانه.
سرم داد کشید و گفت بابا جون اشاره میکردی تا به مادرم حالی میکردم هر جا هست اونا را با خودش ببره...و خیلی پکر شد.
بعد سوره والعصر را که خیلی هم دوست داشت ترجمه کرد.
والعصر ان الانسان لفی خسر...
سوگند به زمان، به روزگار، به عصر و عصاره هر پدیده ای که ــ انسان رو به کهولت و آنتروپی است.
تنها کسانیکه آرمان و ایمان دارند و آگاهانه به اصلی ترین عمل زمانه خویش دست میزنند و یکدیگر را به تعهد (حق) و تحمل پس از تعهد (صبر) فرا میخوانند، میرا نیستند...
ابوذر از «علل کندی و ناپیوستگی تکامل اجتماعی ایران» صحبت کرد... او کتابی هم با همین نام نوشته بود. ای کاش این کتاب تجدید چاپ میشد.
در مقاله:
یادآور شده ام که «شکری»، یکبار که کتاب «علل کندی و ناپیوستگی تکامل جامعه فئودالی ایران»، را مطالعه میکرد، گفت:
نمیتوانم به منطق قوی و دید همه جانبه ابوذر احترام نگذارم چون مثلا پطروشفسکی را تحت عنوان «جزمیت فلسفه حزبی» زیر سئوال بردهاست.
***
وقتی خاک غربت، مادر ابوذر را در خود کشید بی اختیار به یاد آن سالهای دور افتادم و آن چشمان اشکبار در اتاق ملاقات زندان قصر...
مادر ابوذر که رفت، خیلی ها رفتند و میروند.
صفرخان، پدر امامی، حاج خلیل، پدر فضیلت کلام، پدر اقبال، مادر سنجری، مادر هیبت الله معینی، مادر ماه منیر فرزانه، پدر و مادرم که یازده سال از این زندان به آن زندان پاس میشدند...
همه و همه یکی بعد از دیگری غزل خداحافظی را خواندند و رفتند...
این شتری است که در خانه من و تو نیز میخوابد...امروز نه، فردا...
چه کسی میداند کی و کجا خواهد افتاد؟
مَاتَدْرِی نَفْسٌ بِأَی أَرْضٍ تَمُوتُ
* چنگیز احمدی با دوستانش (سیامک...، حمید حمید بیگی، ابراهیم دینخواه، و...) گروهی موسوم به «رازلیق» را با اهداف مارکسیستی تشکیل داده بود. وی را زیاد شکنجه کردند. چنگیز با ابوذر در دانشکده حقوق دانشگاه تهران همکلاس بود و بعد از سال ۶۰ در اهواز تیرباران شد.
* افسران زندان قصر، همه با ستمهایی که ساواک بر جوانان ایران روا میداشت، موافق نبودند. امثال سروان صارمی را، با حسین زاده و رسولی... از بنیاد متفاوت بودند.
سروان صارمی، یکی از افسران خوب زندان قصر بود که خوشبختانه در قید حیات است و من از ایشان تقاضا دارم خاطرات آن دوره از زندان قصر را بنویسند.
«امیدوارم فرزندان ایران روزی را ببینند که هیچ زندان بانی به گوش زندانیش سیلی نزند و هیچ زندانی سیاسی سابق ی زندانبانش را به جرم سیلی زدن به اعدام نکشاند.»
همنشین بهار
منبع:پژواک ایران