تو قلب بیگانه را می شناسی ، زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بوده ای یادی از احمد غفارمنش
همنشین بهار
کتاب «نه زیستن نه مرگ» را که به نظر من «شناسنامه زندان های تهران در رژیم آخوندی» است و همچون کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» خواهد ماند ــ ورق میزدم. با اینکه نویسنده این اثر ارزشمند، از صدها زندانی سیاسی اسم برده و با اشاره هم شده، از آنان یاد کرده است، اما نام «احمد غفارمنش» هنرمند و مُستند ساز بزرگ میهنمان را در این کتاب (و در دیگر کتب خاطرات زندان) ندیدم. شاید یکی از دلائلش این باشد که او با اینکه نیمه فلج در بستر به سر میبُرد، زیر تیغ رژیم خمینی بود.
احمد غفارمنش، انسان شریفی بود كه به رَغم همه دشواری ها و تلخی های روزگار، تا آخر به آرمان هایش، به آزادی و عدالتِ اجتماعی، وفادار ماند.
گرچه َصد رود است در چشمم مُدام
زنده رود باغ کاران یاد باد …
***
احمد غفارمَنش، پناه بی پناهان بود و درست به همین دلیل، شکنجه گران آش و لاش اش کردند و مدت ها در مَسجد بند ۲ (پائین) زندان اوین که محل زندانیان شکنجه شده بود! با بدن کوفته و پاهای زخمی افتاده بود، بعدها که اثر ظاهری زخم هایش کاهش یافت او را به بند ۳۲۵ (اوین) و سپس به بند ۳ قزل حصار آوردند.
در مسجد بند ۲ اوین (طبقه پائین) زندانیان زیر ِاعدام (که بعضی از آنها را بعداً به اتاق ۳ بالا، در بند ۲ بردند) قرار داشتند. در محل فوق به غیر از زنده یاد احمد غفارمنش، داود مدائن، حسن فرزانه، جواد شفاهی، مرتضی ملا عبدالحسینی... و نیز، علی خلیلی هر کدام با پیکر شکنجه شده، گوشه ای افتاده و ناله میکردند.
***
حاج داود رحمانی کینه عجیبی به احمد غفّارمَنش داشت و خیلی اذیّت اش میکرد. راستی چرا؟ آیا چون احمد غفارمَنش آنهمه برای زندانیان شعر میخواند واز ورزشکاران و هنرمندان ایران و جهان قصه ها میگفت؟
آیا چون درعین رنجی که میکشید، شاد و سرحال بود و فضای زندان را شکفته میکرد؟ آیا چون خائنین زندان را فیلم میکرد و آنها را در پوشش ترانه ها و اشعار فکاهی که میساخت َسر ِکار میگذاشت؟ آیا چون زندانیان آنهمه شیفته بی ریائی و بیرنگی اش بودند؟ نمیدانم، اما این هنرمند والا و رنجدیده به سان پرنده ای عاشق و مغموم، از پائیزسال ۶۰ تا ۶۳ در قفس دشمنان هنر، به راستی اسیر و ابیر بود.
از جمله اتهامات او پناه دادن به مبارز شهید احمد َتشرفی و...بود، احمد تشّرفی در زمان شاه در زندان وکیل آباد مشهد زندانی میکشید که با انقلاب آزاد شد. او اهل سمنان و دانشجوی دانشگاه مشهد بود و به علت شکنجه های ساواک پس از بازجوئی در زندان عمومی نیز کمی میلنگید.
زنده یاد غفارمنش بارها و بارها او را میستود و با وجود اینکه ازجمله به دلیل پناه دادن به او آنهمه شکنجه شده بود، میگفت که «حتی ذره ای پشیمان نیستم و جُدا از وسعت نظر و دانش احمد َتشرفی، سجایای انسانی اش نیز مرا تحت تأثیر قرار داده است.»
احمد غفارمنش، درصبح چهارم خرداد سال ۸۳ پس از چهار سال و سه ماه خانه نشینی و انزوا به دلیل فشارهای زندان وسکته مغزی، درگذشت.
راستی ۴ سال و ۳ ماه در یک جا نشستن و گذشته را پائیدن آنهم از سوی هنرمندی که صد زبان در سینه دارد و قفل شده، چه طاقت فرسا است و چقدر مرگ در اینگونه مواقع شیرین است! او یکی از استعدادها و چهرههای شاخص سینمای آزاد در دهه ۱۳۵۰ بود که بیداد رژیم آخوندی و روحیهخودش، مجال فعالیت گسترده و مُدام حرفهای به او نداد.
زنده یاد غفارمنش از « َمزلقان» همدان که آنجا سپاهی دانش بود خاطرات زیبائی داشت... در تهران، به اتفاق «بهروز وثوقی» و زنده یاد «پرویزنارنجیها» در استودیو میثاقیه، کار دوبله فیلم را آغاز کرد...
با بهروز وثوقی تا قبل از آنکه راهش را به طرف اشرف پهلوی کج کند، خیلی عیاق بود. سال ۱۳۴۹ در کنکور دانشکده هنرهای دراماتیک پذیرفته شد و در سال ۱۳۵۳، رشته سینما و تلویزیون را تمام کرد.
غفارمنش، همزمان با ورود به دانشگاه، به سینمای آزاد ایران پیوست و تا پایان فعالیت این مرکز در سال ۱۳۵۷، به عنوان فیلمساز با آن همکاری داشت. او فیلمسازی تجربه گرا و آگاه بود. عاشق مُستند بود و به همین دلیل، زمینه کارش را فیلم مستند انتخاب کرد. احمد غفارمنش هیچ گاه نان به نرخ روز نخورد و عاشقانه به عقل کاسبکار «تی پا» زد.
خانهاش پناهگاه بیپناهان بود و به همیندلیل، خود و خانوادهاش تاوان سنگینی پرداختند که هرگز نتوانستند آن را جبران کنند.
او درسختترین دوران و زیر باران شدیدترین دشواریها نیز دست افتادگان را میگرفت. فقیر بود اما روحیهای بی نیاز داشت و همان پایبندی به اصولش باعث شد که نتواند تن به مناسباتی بدهد که راهش را به سوی سینمای حرفهای هموار کند.
گرچه ظاهرا آزاد شده بود اما زندان و فشارهای زندگی زهر خود را ریخت! وغفارمنش را نیز زمین گیر کرد. در اسفند ۱۳۷۸، بر اثر سکته مغزی، سمت راست بدنش فلج شد و از گفتن بازماند. پس از چند سال خاموشی و در «زنده ــ دان» بستر، در ۶۸ سالگی دنیایی را که به او روی خوش نشان نداده بود، ترک گفت و به مهمانی خاک رفت.
او نیز چون وان گوگ، و بنان در فقر مُرد، اما زیباترین ثروت، یعنی نام نیکو، اعمال و رفتار انسان دوستانه و کارنامه سینماییاش را بجا گذاشت.
پسرش امیر غفارمنش، دانش آموخته تئاتر و بازیگر تئاتر و سینما وتلویزیون است که در سریال های مختلف تلویزیونی از جمله: ساعت خوش، سیب خنده، قصه های شبانه، همسایه ها، چشم براه، دنیای شیرین، جادوی مهتاب، هفت گنج و رستوران خانوادگی به ایفای نقش پرداخت. او به همراه عزت الله انتظامی و جمشید مشایخی و...در فیلم «خانه ای روی آب» نیز بازی کرده است...
آنگونه که در ماهنامه سینمائی فیلم نیز آمده، فیلمهای هشت میلی متری غفارمنش در سینمای آزاد ایران عبارتست از:
امامزاده داود (۱۳۵۰، مستند،۱۰ دقیقه) سرشخ (۱۳۵۱، انیمیشن، ۶ دقیقه) جنگل مولا (۱۳۵۲، مستند، ۲۰ دقیقه، برندهجایزه اول جشنواره سینمای آزاد اصفهان) گردش در یک روز خوش آفتابی (۱۳۵۳، داستانی،۱۵ دقیقه) یأس (۱۳۵۴، مستند، ۱۵ دقیقه، برنده دیپلم و لوح بهترین اندیشه سینمایی درسومین جشنواره سینمای آزاد مشهد) گارد ماشین (۱۳۵۴، مستند، ۲۰ دقیقه، برنده جایزهبهترین مستند، ۱۵ دقیقه) بزرگداشت فردوسی (۱۳۵۴، مستند، ۱۵ دقیقه) چهار فصل (۱۳۵۵، مستند، ۱۵ دقیقه) از خشت تا خشت (۱۳۵۵، مستند، ۱۵ دقیقه) مسافران خاکآلودخزان (۱۳۵۶، داستانی، ۲۰ دقیقه، برنده جایزه یونسکو در سومین جشنواره آماتوریهیروشیمای ژاپن) عبدل (۱۳۵۶، مستند/ داستانی، ۲۵ دقیقه). از جمله فیلمهای شانزده میلی متری این هنرمند شریف و با احساس که به یادگار مانده عبارتست از:
کوهرنگ (۱۳۵۱، سیاه و سفید،مستند، ۲۵ دقیقه) بزرگداشت پوریای ولی (۱۳۵۲، مستند، ۲۰ دقیقه) سومین سرشمارینفوس و مسکن (۱۳۵۵، مستند، ۱۰ دقیقه) و...
***
احمد غفارمنش شاعر نبود اما مثل بسیاری از زندانیان با شعر که رقص کلمات است دمخور و آشنا بود. با اشعار شفیعی کدکنی و نصرت رحمانی حال میکرد و گاه با صدای بلند میخواند:
واژه ها گندیدند
فاتحان پوسیدند
کودکان از نوک پستانک نارنجک ها،
انفجار، انفجار به عبث نوشیدند...
ترا به باد نخواهم سپرد. که از سلاله ی خونی، نه خاک و خاکستر. بیا به رود بپیوند اگر هدف دریا است. ترابه باد نخواهم سپرد. بیا به رود بپیوند، که رود راه گریز از من است در دل ما، و استحاله ی خودخواهی و خودی خواهی است.. بیا ز راه مترس اگر چه در پی هر گام، چنبر دامی است. و راه ها همه مختومه اند بر سر ِدار...
صحبت از مجاهدین که میشد میگفت:
«من از برخورد مجاهدین با مخالفین خودشان اصلا و ابدا خوشم نمیآید. این تصور که هر که با ما نیست لابد َسر در آخور شاه و شیخ دارد فقط و فقط به نفع دشمنان آزادی است. اگر آزادیخواهان میهن ما، با حفظ اصول و مرزبندی از لاک خویش بیرون بیآیند، به کمک نیروهای دیگر و در اصل به کمک مردم ایران، این رژیم را سرجای خود مینشانند. اما اگر هر کسی خر خودش را سوار شود و هِی کند، آش همین آش و کاسه همین کاسه خواهد بود.»
به همه آزادیخواهان اظهار علاقه میکرد، او تفکرمذهبی نداشت یکبار که کسی از او پرسیده بود چرا قرآن نمیخوانی به شوخی و جدی جواب داده بود:
»میدونم خدا رحمان و رحیم هم هست اما اینقدر توی این قرآن از جهنم و آب جوش و چوب نیم سوخته و این جور چیزا نوشته که آدم وحشت میکنه. ببین داداش قربون شکل ماهت ِبرم، ما نیستیم.»
با این حال به یکی از زندانیان یواشکی گفته بود:
»ببین من خیلی گنا مُنا کردم، نکنه سنگ بشم، یا برم تو جهنم»، آن زندانی که زیر اعدام هم بود به او میگوید این خدای مرتجعین است که عین خودشان شکنجه گر است... بی خیال این حرفها...
آری گرچه مذهبی نبود و انتقادات تیز خودش را هم نسبت به مجاهدین داشت [...............................
...............................]
اما از دوستان و همبندی هایش که به آنها پیوسته بودند به زیبائی یاد میکرد و به یک زندانی رها که برای پیوستن به مجاهدین کفش و کلاه کرده بود، اما هی با مشکل روبرو میشد گفت:
»ای کاش میتوانستم ترا روی دوش خودم بگذارم و ببرم دَم مرز و از دست این نابکاران نجاتت بدهم.»
اگر آغوش و پناه او نبود برخی که اکنون زنده اند صدها کفن پوسانده بودند!...
این کلام «ویلیام فالکنر» را گاه و بیگاه تکرار میکرد که «انسان تنها بدان سبب که پایداری میکند جاودان خواهد بود.»
جدا از علاقه اش به خسرو گلسرخی و سعید سلطان پور، با یاد موسی خیابانی و یارانش نیز که مرگ روی پاها را بر زندگی روی زانوها ترجیج دادند، به شور و وجد میافتاد. از طاها میر صادقی و همسرش تهمینه رحیم نژاد و نیز سعید سعید پور که همه، در ۱۹ بهمن سال ۶۰ به خاک افتادند به نیکی یاد میکرد و میگریست.
می گفت خدای من چقدر آنها فروتن بودند و به ناگاه این غزل حافظ را سر میداد که
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
میگفت: «خدا کند مبارزین و مجاهدین میهن ما این رژیم را پَه پَه و هالو تصور نکنند. اینها خیلی موذی و پدر سوخته اند. تبلیغات شبانه روزی ارتجاع را نباید دست کم گرفت. سالیان دراز تلاش باید کرد تا ضربه های هولناکی که به اعتماد مردم خورده جبران شود. سالیان دراز»
***
شنیده ام که مجاهدین بسیار کوشیدند تا زنده یاد احمد غفارمنش را از ایران خارج کنند اما هر بار به مانعی برخورد و نشد که نشد.
ترانه «بهار آمد» را که با صدای حمید طاهرزاده و تلاش محمد شمس...، خروج نو از دل کهنه را جار میزند، خیلی دوست داشت و میگفت آزادی زیباترین سرود مجاهدین است. ای آزادی، در راه تو، بگذشتم از زندانها...
( آزادی، سروده اسماعیل وفا یغمائی است و بر روی آهنگ کارمینابورانا اثر بیزه تنظیم شده است.)
شنیده ام سالها پیش شعری را برای آقای ناصر زراعتی فرستاده که اشاره به زندان دارد. این شعر در سوئد با نام مستعار «غفار حمید زاده» منتشر شده است.
روی سیم های خاردار كه چون پنج خطِ حامل بالایِ دیوارهایِ آجُرِ قرمز جا خوش كرده اند، از پروازِ پرنده ها خبری نیست. در سلول، مردی به بهار میاندیشد، به دره ای پُر از گُل، به درختانی پُرشكوفه، به پروازِ پوپك... خیال با گُذرِ كُندِ زمان در ستیز است... مرد ــ زیرِ لب ــ آهنگی زمزمه میكند انگُشتانش در آرزویِ ساز به رقص درمی آیند.
در خانه ای دوردست، در اُتاقی به هم ریخته، رویِ كُمُدی چوبی، در آغوشِ تابوتی سیاه و كوچك، بر بستری از مخملِ سُرخ، ساز به خواب رفته است.
بُلندگو نامِ مرد را میخوانَد. در سالُنِ شُلوغِ مُلاقات، در باجه شماره پنج، تنها دو دخترِ كوچك در قابی از شیشه، به پدر چشم دوخته اند.
روی سیم های خاردار، بر پنج خطِ حامل، پرندگانی كوچك ــ همچون نُت های سیاه ــ در پروازند تا آهنگِ عشق بنوازند.
***
چند سال پیش یکی از زندانیان بزرگواری که تمام احساس و زندگیش را به پای مبارزه با شریعت سالوس و ریا ریخته و از قضا نامش هم در کتاب آقای مصداقی «نه زیستن نه مرگ» با احترام آمده است، در حضور زنده یاد احمد غفارمنش شعری را که در زندان در مورد ملاقات زندانیان سیاسی با خانواده هایشان سروده بود، قرائت کرد و در آغاز با خنده و شوخی همیشگی گفت:
«این شعر نیست، مِعر است. قافیه هایش مثل پاهای زندانیان زخمی است اما از قلبم برخاسته و میخوانم. خلاصه خیلی سخت نگیرید که اینجا یا آنجا وزنش درست نیست.»
به یاد آن انسان شریف و دوست داشتنی و نیز زنده یاد احمد غفارمنش «شعر ملاقات» را اینجا مینویسم و امیدوارم در چاپ بعدی «نه زیستن نه مرگ» به آن اشاره شود.
آنچه در زیر میآید روزهای ملاقات را به تصویر میکِشد که پدران و مادران پیر از فرسنگها راه به دیدار فرزندانشان میآمدند و پس از تهدیدها و تحقیرهای امثال حاج کربلائی و حاج داود رحمانی پشت میله ها و شیشه ها در حالیکه دهها چشم آنها را میپائید، چند دقیقه ای فرزندان خود را ملاقات میکردند. هر جا که نقطه چین گذاشته ام از خاطرم رفته است.
این شعر و این خاطرات را آدم های بی درد و بی غم شاد نمیفهمند، تنها کسانی حس میکنند که در عین حال که با نشاط تمام دربرابر ستمگران ایستاده اند و باج به شغال نداده اند، بارها و بارها در تنهائی خویش گریسته اند...
می گویند یعقوب به یوسف گفت: یوسف، من در میان اینها که دُور و بَر منند تنها وغریبم اما تو آشنائی، تو قلب بیگانه را میشناسی، زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بوده ای.
روز ملاقات زندانیان سیاسی
لحظه ها میگذرد.
قلب ها در طپش اند
چشم ها منتظر یاران اند
بچه ها داخل بند، همگی در کارند
فکر اصلاح سَر و روی خودند
در تکاپوی نظافت هستند
تا که شاید به ملاقات روند
روزچهارشنبه چه زیباست پسر
داخل بند همه منتظرند
عقربه در حرکت، و زمان میگذرد
لیکن امروز به کُندی گذرد
هر کسی منتظر اسم خود است...
حال از پشت بلندگوی سالن
اسم ها خوانده شود با تعجیل
بابک و احمد و ساسان و رضا
همه آماده شوند بهر ملاقات به صف
بندها یکسره پر شور و شعف
بچه ها داد زنند با شادی
شاهرخ، آهای حسن، آی بابک
تو سلامم برسان بر بابا...
بچه ها در مینی بوس اند سوار و شادان
همه در فکر ملاقات پدر یا خویشان
کم کمَک نوبت کابین ملاقات رسد
نمره کابین همه، گفته شده
لحظه ها میگذرد، قلبها در طپشند
بازهم چشمها منتظر یارانند...
ناگهان آن طرف شیشه هجوم انسان
خواهر و مادر و فرزند و َکسان
یا که فرزند شتابان بدود سوی پدر
یا که مادر بدود سوی پسر با تشویش
آه ای مادر غم پرور من
ای عزیز دل من ای جانم
پسرم دوری تو کرده مرا دیوانه
رنج هجران تو کرده است مرا بیچاره
روز و شب چشم به در میدوزم...
می کنم ناله به درگاه خدای دانا
ای خدائی که رساندی تو به یعقوب پسر
ای خدائی که توئی یاور هر جن و بشر
کی رسد غصه ما را پایان؟
کی شود وصل و رَود این هجران؟
مادر از شوق رضا گریان است
اشکها از پس مژگان سیه غلطان است
می تراود سوی هر گونه ِآن مادر پیر
هق هق گریه امانش ندهد
پسر با خِرد و با تدبیر
می دهد مادر خود را تسکین
مادرم این شب تاریک و سیه میگذرد
دوره حبس به پایان برسد
رنج و حرمان همه نابود شوند...
دور هم جمع شویم در خانه
میزنم با تو و بابا چانه
زیر یک سقف سر یک سفره
زندگی لذت دیگر دارد...
ناگهان قطع شود گوشی ها
چشم مادر سوی فرزند بماند ثابت
حرفها میزند آن چشم به گوش فرزند
چشمها از دو طرف بدرقه گر
قلب ها در طپش از رنج سخن ناگفتن
لنگ لنگان برود او سوی در......
لحظه ها میگذرد... قلب ها... در طپشند
بازهم چشم ها منتظر یارانند...
همنشین بهار
منبع:www.nazistannamarg.com