ما قربانيانی هستيم که جامه جلّاد پوشيده ايم. به یاد « محمود درویش »
همنشین بهار
«محمود درویش» که فلسطینیها شعرش را صدایِ دردهایِ خود میدانستند، شاعرِ رنجدیده ای که از هرز رفتنِ نیروهایِ فلسطینی و مبادلهِ آتش و اتهام بینِ خودشان آشفته میشد و میگفت :
ما قربانیانی هستیم که جامۀ جلاد پوشیدهایم.
همو که در ظاهر «حدیث نفس» میگفت، اما «حدیث نفس»ش، از دل یک حافظهِ گروهی بر میخاست و بر دلها مینشست ــ شعر زیبایی دارد به نام:
أَنا یوسفٌ یا أَبِی (من یوسفم پدر)
این شعر تنها برگردانِ روایتی از کتابِ مقدس نیست. اشاره به یوسف و یوسف هایِ زمانه دارد که هر روز و هر ساعت در چاهشان میاندازند، بر کِشت و کشتزارشان میتازند و انگور هایشان را زهرآگین میکنند.
بی جهت نبود که همه کسانیکه این شعر زیبا را با صدای غم آلودِ «محمود درویش»، میشنیدند بی اختیار گرگهایِ بیرحمِ دوپا را که به نام آزادی، تیشه بر جانشان نهادهاند ـ مجّسم میکردند.
محمود درویش در تنظیم و نگارش اعلامیه استقلال فلسطین و سخنان «یاسر عرفات» در سازمان ملل بی نقش نبودهاست، اما ارزش او برای من از جمله در این است که با اینکه چپ بود، با چپنمایی به راست نزد! همیشه میگفت:
«برای من، اکنون است که اهمّیت دارد. اکنونی که غرق در تراژدی است. »
گرچه از زاویهِ ضدّیت با اشغالگران، با «قرارداد اسلو» کنار نیآمد اما دست از آرمان فلسطین برنداشت و هرگز خلعِ امید نشد. همیشه جار میزد:
«خورشید از بال کلاغ هایی که افق را سیاه کردهاند نیرومندتر است.»
از سوی دیگر سازمان آزادیبخش فلسطین آنقدر شعور و انصاف داشت که محمود درویش را مزدور بیگانه و دشمن فلسطین و چه و چه ننامد.
به جای آنکه اشعار و نوشته های وی را از کتب و سایتهای خود بردارند و پشتِ سرش صفحه بگذارند، مصوّنیتِ اظهار نظر و مخالفتِ وی را ارج نهادند و وقتی زنده بود نیز تاج سرشان میگذاشتند.
محمود درویش گرچه از چپ و راست زدن های نیروهای خودی که پیروزی حماس را از ذهنّیت مذهبی و عاطفیِ فلسطینی ها جدا میکردند و برنمیتافتند، کلافه میشد و با اینکه خودش میدید ثمره آنهمه جانفشانی، کمرنگ شدن «پرچم چهاررنگ فلسطین» و ظهور ابوسفیان های تازه است، اما هرگز به هیستریِ ضدمذهبی نیافتاد و به اسم مبارزه با اشغالگران، بر «برادرکشی»، مُهر تأئید نزد.
او که خود از ۱۴ سالگی به زندان افتاده بود تصّور نمیکرد که روزی قربانی لباس جلاد بپوشد و زندانی، جایِ زندانبان را بگیرد.
از این واقعیت تلخ رنج میبُرد و در شعر زیبایِ أنت منذ الآن غيرك رنج خود را عیان کرد.
آیا میبایست از آسمان پایین میافتادیم و دستان آلوده به خون خود را میدیدیم تا باور کنیم بر خلاف آنچه میپنداشتیم، فرشته نبودیم؟
ایا باید برای همه دستمان رو میشد و پیش همه لخت و عور میشدیم تا ماهیت واقعیمان معلوم گردد؟
بازی دادنِ خود، زشتتر از فریب دیگران است.
کنار آمدن با شقاوتپیشگان و بعکس رودررویی با آنکه دوستات دارد، اوج پستی و خودستایی کودکانه است.
ای گذشته! ما هرچند از تو دور میشویم اما عوض بشو نیستیم!
ای آینده! از ما مپرس که کیستیم
از من چه میخواهید؟ ما نیز خود را نمیشناسیم
ای امروز! کَمَکی ما را تحمل کن، که ما جز سایهی سنگین رهگذری بیش نیستیم... (...)
من یوسفم پدر
من یوسفم پدر، برادرانم دل خوشی از من ندارند، با من کنار نمیآیند و در صف خویش جایام نمیدهند پدر!
رنجم میدهند و با سنگ و سخن از خود میرانند.
دلشان میخواهد نیست و نابود شوم و بعد، به ستایشام بنشینند !
در خانهات را به رویم بستند
از کشتزارم بیرونم راندند
پدر، انگورهایم را به زهر آلودند و عروسکهایم را شکستند،
و آنگاه که نسیم وزید و با گیسوانم بازی کرد، از خودبینی و رشک، بر من و تو تاختند.
مگر با آنها چه کرده بودم پدر، چه کرده بودم؟
پروانهها بر شانههایم نشستند.
خوشهها به رویم خم شدند و پرنده بر کف دستانم فرود آمد…
من با آنان چه کرده بودم پدر !
و چرا من؟
تو یوسفام نامیدی، آنان به چاهام انداختند و به گرگ، تهمت بستند، پدر، گرگ که از آنان دلرحمتر است !
... گفتم خواب یازده ستاره دیدم و خورشید و ماه که بر من سجده میبرند. آیا به کسی ستم کردم؟
أنا یوسف یا أبی
أَنا یوسفٌ یا أَبِی.
یا أَبِی إِخْوَتِی لاَ یحِبُّونَنی , لاَ یرِدُونَنی بَینَهُم یا أَبِی.
یعْتَدُونَ عَلَی وَیرْمُونَنی بِل حَصَى وَالكَلاَمِ.
یرِدُونَنی أَنْ أَمُوت لِكَی یمْدَحُونِی.
وَهُمْ أَوْصَدُوا بَاب َبَیتِكَ دُونِی.
وَهُمْ طَرَدُونِی مِنَ الَحَقْلِ.
هُمْ سَمَّمُوا عِنَبِی یا أَبِی.
وَهُمْ حَطَّمُوا لُعَبِی یا أَبِی.
حَینَ مَرَّ النَّسیمُ وَلاَعَبَ شَعْرِی غَارُوا وَثَارُوا عَلَی وَثَارُوا عَلَیكَ.
فَمَاذَا صَنَعْتُ لَهُمْ یا أَبِی.
الفَرَاشَاتُ حَطَّتْ عَلَى كَتْفَی , وَمَالَتْ عَلَی السَّنَابِلُ , وَ الطَّیرُ حَطَّتْ على راحتی.
فَمَاذَا فَعَلْتُ أَنَا یا أَبِی.
وَلِمَاذَا أَنَا ؟
أَنْتْ سَمَّیتَِنی یوسُفاً , وَهُوُ أَوْقَعُونِی فِی الجُبِّ , وَاتَّهَمُوا الذِّئْبَ ؛ وَ الذِّئْبُ أَرْحَمُ مِنْ إِخْوَتِی...
أَبَتِ !
هَلْ جَنَیتُ عَلَى أَحَدٍ عِنْدَمَا قُلْتُ إِنِّی :
رَأَیتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً , والشَّمْس والقَمَرَ ,
رَأّیتُهُم لِی سَاجِدِینْ ؟؟
Oh my father, I am Yusuf
Oh father, my brothers neither love me nor want me in their midst
They assault me and cast stones and words at me
They want me to die so they can eulogize me
They closed the door of your house and left me outside
They expelled me from the field
Oh my father, they poisoned my grapes
They destroyed my toys
When the gentle wind played with my hair, they were jealous
They flamed up with rage against me and you
What did I deprive them of, Oh my father?
The butterflies stopped on my shoulder
The bird hovered over my hand
What have I done, Oh my father?
Why me?
You named me Yusuf and they threw me into the well
They accused the wolf
The wolf is more merciful than my brothers
Oh, my father
Did I wrong anyone when I said that
I saw eleven stars and the sun and the moon
Saw them kneeling before me?
مجله ادبی هنریِ «الکرمل» که محمود درویش سردبیر آن بود
محمود درویش در یکی از اشعارش (الجمیلات هن الجمیلات) از زنان و رنج و زیبایی زنان یاد کردهاست.
اشعار محمود درویش با صدای خودش (با کلیک روی شماره هر شعر میتوان آنرا شنید)
هر سال، اگر من به خيمه گاه های پناهندگان فلسطينی بروم، و يا تلويزيون را روشن کنم، فقط يک تصوير می بينم. هميشه. هميشه فقط همين يک تصوير را:
يک زن، که بچه اش را و اثاثيه اش را با خودش حمل می کند تا به خيمه گاهی در رَفَح، در غزّه، يا در لبنان، فرار کند.
اين زن، قبل تر ها، مادر من بود؛ بعد، خواهر من بود؛ و شايد حالا، دختر من است. (سایت ققنوس، گفتگوی محمود درویش با ايل مانيفستو )
شعر غمگین «سيناريو جاهز» ترجمه تراب حقشناس، رنج محمود درویش را از سرنوشت اعراب و برادرکُشی در فلسطین بازتاب میدهد.
سناريو از پيش آماده شده است.
فرض كنيم الآن ما فرو افتاديم
من و دشمن،
فرو افتاديم از فضا
در گودالى...
چه خواهد شد؟
سناريو از پيش آماده است:
ابتدا بختمان را انتظار مىكشيم...
شايد نجات دهندگان ما را اينجا بيابند
و طناب نجات برايمان بيندازند
آنوقت او ميگويد: من اول
و من ميگويم: من اول
او مرا ناسزا ميگويد و بعد من به او ناسزا ميگويم
بى هيچ فايده اى،
طناب كه هنوز نرسيده است.../
بنا بر سناريو:
من پيش خودم زمزمه ميكنم كه:
اين را ميگويند خودخواهى آدم خوش بين
بى آنكه بخواهم بدانم كه دشمنم چه ميگويد
من و او
شريكيم در يك دام
و شريكيم در بازى احتمالات
انتظار ميكشيم طناب را... طناب نجات را
تا برسيم هركدام جداگانه
و بر لبهء گودال - پرتگاه
به آنچه هنوز برايمان باقى ست از زندگى
و جنگ...
اگر توانستيم نجات بيابيم!
من و او
مى ترسيم با هم
و هيچ حرفى با يكديگر نمى زنيم
از ترس... يا چيز ديگر
آخر ما دو دشمنيم.../
چه پيش خواهد آمد اگر اژدهايى
طبق صحنه هاى سناريو
همينجا سر برسد
و فش فش كند تا ما دو ترسيده را با هم ببلعد
من و او؟
بنا بر سناريو:
من و او شريك خواهيم شد در كشتن اژدها
تا هر دو نجات يابيم با هم
يا هريك جداگانه...
اما هرگز زبان نخواهيم گشود به سپاسگزارى و تبريك
براى آنچه با هم انجام داده ايم
زيرا نه ما، بلكه غريزه
به تنهايى از خويش دفاع كرده
و غريزه هم كه ايدئولوژى ندارد...
گفتگو هم نكرده ايم
به يادم آمد مفهوم گفتگوها
در بيهودگى مشترك
وقتى پيش از اينها به من گفته بود:
آنچه مال من شده مال من
آنچه هم مال تو ست
مال من
و مال تو!
با گذشت زمان، زمان كه ماسه است و كف صابون
آنچه بين ما ست و ملال شكستند سكوت را
گفت: چه بايد كرد؟
گفتم: هيچ... همهء احتمالات را مىآزماييم
گفت: اميد از كجا مىآيد؟
گفتم از فضا
گفت: آيا فراموش نكرده اى كه من ترا دفن كرده ام در گودالى
اين چنين؟
گفتم چيزى نمانده بود فراموش كنم زيرا فردايى بى باران
دستم را محكم گرفت و كشيد... و خسته شد، دور شد
به من گفت: آيا حالا با من مذاكره ميكنى؟
گفتم: بر سرِ چه با من مذاكره ميكنى الآن
در اين گورچال؟
گفت بر سرِ سهم خودم و سهم تو
از بيهودگيمان و از گور مشتركمان
گفتم: چه فايده؟
زمان از دست ما گريخت
و سرنوشت از قاعده منحرف گشت
اينك قاتلى و مقتولى
در يك گودال خوابيده اند
... و بر شاعرى ديگر است كه سناريو را پى گيرد
تا آخرش!
محمود درویش شعر غمگین «سیناریو جاهز» (سناريو از پيش آماده شده است) را میخواند.
سيناريو جاهز
لنفترضِ الآن أَنَّا سقطنا،
أَنا والعَدُوُّ،
سقطنا من الجوِّ
في حُفْرة ٍ ...
فماذا سيحدثُ ؟
سيناريو جاهزٌ :
في البداية ننتظرُ الحظَّ ...
قد يعثُرُ المنقذونَ علينا هنا
ويمدّونَ حَبْلَ النجاة لنا
فيقول : أَنا أَوَّلاً
وأَقول : أَنا أَوَّلاً
وَيشْتُمني ثم أَشتمُهُ
دون جدوى،
فلم يصل الحَبْلُ بعد ...
يقول السيناريو :
سأهمس في السرّ:
تلك تُسَمَّي أَنانيَّةَ المتفائل ِ
دون التساؤل عمَّا يقول عَدُوِّي
أَنا وَهُوَ،
شريكان في شَرَك ٍ واحد ٍ
وشريكان في لعبة الاحتمالات ِ
ننتظر الحبلَ ... حَبْلَ النجاة
لنمضي على حِدَة ٍ
وعلى حافة الحفرة ِ - الهاوية ْ
إلي ما تبقَّى لنا من حياة ٍ
وحرب ٍ ...
إذا ما استطعنا النجاة !
أَنا وَهُوَ،
خائفان معاً
ولا نتبادل أَيَّ حديث ٍ
عن الخوف ... أَو غيرِهِ
فنحن عَدُوَّانِ ...
ماذا سيحدث لو أَنَّ أَفعى
أطلَّتْ علينا هنا
من مشاهد هذا السيناريو
وفَحَّتْ لتبتلع الخائِفَيْن ِ معاً
أَنا وَهُوَ ؟
يقول السيناريو :
أَنا وَهُوَ
سنكون شريكين في قتل أَفعى
لننجو معاً
أَو على حِدَة ٍ ...
ولكننا لن نقول عبارة شُكـْر ٍ وتهنئة ٍ
على ما فعلنا معاً
لأنَّ الغريزةَ ، لا نحن،
كانت تدافع عن نفسها وَحْدَها
والغريزة ُ ليست لها أَيديولوجيا ...
ولم نتحاورْ،
تذكَّرْتُ فِقْهَ الحوارات
في العَبَث ِ المـُشْتَرَكْ
عندما قال لي سابقاً :
كُلُّ ما صار لي هو لي
وما هو لك ْ
هو لي
ولك ْ !
ومع الوقت ِ ، والوقتُ رَمْلٌ ورغوة ُ صابونة ٍ
كسر الصمتَ ما بيننا والمللْ
قال لي : ما العملْ؟
قلت : لا شيء ... نستنزف الاحتمالات
قال : من أَين يأتي الأملْ ؟
قلت : يأتي من الجوّ
قال : أَلم تَنْسَ أَني دَفَنْتُكَ في حفرة ٍ
مثل هذى ؟
فقلت له : كِدْتُ أَنسى لأنَّ غداً خُـلَّبـاً
شدَّني من يدي ... ومضى متعباً
قال لي : هل تُفَاوضني الآن ؟
قلت : على أَيّ شيء تفاوضني الآن
في هذه الحفرةِ القبر ِ ؟
قال : على حصَّتي وعلى حصّتك
من سُدَانا ومن قبرنا المشتركْ
قلت : ما الفائدة ْ ؟
هرب الوقتُ منّا
وشذَّ المصيرُ عن القاعدة ْ
ههنا قاتلٌ وقتيل ينامان في حفرة واحدة ْ
.. وعلي شاعر آخر أن يتابع هذا السيناريو
إلى آخره
***
آیا درددل محمود درویش در قصیده «سناریوی از پیش آماده»، تنها به سرنوشت اعراب و فلسطینی ها مربوط میشود؟
همنشین بهار
منبع:پژواک ایران