پیاز، وجودی است بی تناقض. به یاد «ویسلاوا شیمبورسکا»
همنشین بهار
رفته بودم شهر «کراکوف» Kraków (در کشور لهستان) تا بار دیگر اردوگاه «آشویتس» Auschwitz و بخشی از معدن نمک «ولیچکا» Kopalnia soli Wieliczka را ببینم.
آشویتس در آغاز بازداشتگاه روشنفکران و نخبگان لهستانی بود و سپس به «زنده- دان» یهودیان تبدیل شد. معدن نمک «ولیچکا» که کوپرنیک و گوته و هزاران نفر دیگر به آن سر زده اند، در عمق ۳۲۷ متری زمین قرار گرفته و بیش از ۳۰۰ کیلومتر طول دارد و قدمتش به قرن سیزدهم میلادی میرسد.
در کراکوف همچنین میخواستم در مورد «ویسلاوا شیمبورسکا» Wisława Szymborska (موتسارت شعر لهستان) که سال ۱۹۹۶ موفق به کسب جایزهی نوبل ادبیات شد، پرس و جو کنم و به دانشگاه کراکوف که وی آنجا درس خوانده بود بروم. دوست داشتم پای صحبت مردم بنشینم و در مورد آن زن شوخ طبع خودمانی و خاکی که شعرش، شعر اتفاقات روزمره است، بشنوم و بیآموزم.
من هیچ سررشته ای در شعر و شاعری ندارم. پیش تر وقتی در مورد قتلعام «کاتین» KATYN و اسیرکشی در لهستان تحقیق میکردم، زندگی و مضمون اشعار ویسلاوا شیمبورسکا مرا به تأمّل واداشت.
.........................................
لهستان، کشوری متفاوت است.
لهستان در شمال شرق اروپا قرار دارد و از غرب با آلمان و جمهوری چک و از جنوب با اسلواکی، از شرق با اوکراین و از شمال با دریای بالتیک، لیتوانی و روسیه همسایه است. قسمت غربی کشور لهستان را رشته کوههای آلپ فرا گرفته و کوههای «تاترا» Tatra در این منطقه بلندترین نقطه کشور محسوب میشوند. لهستان کشور سنتی است و از قدیم به سنتهای خودشان ارج مینهادند.
غیر از «آشویتس» و «ولیچکا» در شهر کراکوف، لهستان جاذبه های دیگری هم دارد.
محلّه قدیمی شهر ورشو،
جنگلهای کهن بیالویتزا - بلووزاسکایا (بین بلاروس و لهستان)،
«پارک موژاکفسکی» Park Mużakowski (موسکااوئر) در مرز آلمان و لهستان
شهر تاریخی «زاموشچ» (زامسک) Zamość،
قصر «تئوتنیک اردر» در مالبورک (زامک البارکو) zamek w Malborku، که یکی از قلعه های مشهور جهان و بزرگترین ساختمان آجری اروپا است.
شهر قرون وسطایی «تارون» Toruń که زادگاه کوپرنیک بود.
اماکن زیارتی و مذهبی منطقه کالواریاز برزیدوسکا Kalwaria،
کلیساهای صلح موسوم به «کوشچایه پوکایو» Kościoły Pokoju که اواسط قرن هفدهم، بعد از قرارداد صلح وستفالی Peace of Westphalia و فروکش کردن جنگهای مذهبی در شهر «یاوور» Jawor (جاور) و «شیوتیتسا» (اسویدنیکا) Świdnica بناشده و نقاشی های زیبایی در آن است. (Churches of Peace)
کلیساهایی که سراسر از چوب بناشده اند و... از جمله دیدنیهای این کشور است.
(اما جدا از آنچه برشمردم)،
لهستان با مردمی صبور و پرکار، دخترانی خوشگل و با وقار، فرهنگورزانی جدّی و ماندگار، با پیمان مولوتوف - روبین تروپ (که در جنگ جهانی دوّم آن کشور را به گوشت قربانی تبدیل نمود) و، با ترازدی «کاتین» و قتلعام نخبگان لهستانی ـ بر سر زبان ها افتاده است.
فیلمهای سینمایی «کاتین»، «مرد مرمرین»، «مرد آهنین»، «خاکستر و الماس»، «سرزمین موعود»، و «پیانیست»...هم به شهرت آن افزوده است.
البته لهستان (مثل هر کشور دیگری) بیش از هر چیز، با هنرمندان، شاعران و نویسندگانش شناخته میشود.
کوپرنیک، یان بوروژاک Jan Brożek، ماری کوری، فردریک فرانسوا شوپن، تئودوس مانتوفل Tadeusz Manteuffel، «هنریک ویِنیاوسکی»، «یان ماتژکو» Jan Matejko (نقاش)، «روژه ویچ»، «آدام میتسکیهویچ»، «هنریک سینکیویچ»، «وادیسوا ریمونت»، «چسلاو میلوش» (چسواف میوش)، «ویتولد لوتسلاوسکی»، «رومن پولانسکی» (کارگردان فیلم بچهی رزماری)، «کریستف کیشلوفسکی» (کارگردان فیلمهای «آبی، سفید، قرمز») و آهنگسازش «زبیگنیف پرایزنر» (که موزیک فیلم ده فرمان هم ساخته اوست)، «آندره وایدا» (که فیلم کاتین را ساخت)، «کریستف پندرسکی» (که مرثیه قربانیهای هیروشیما» را نوشته)، «هنریک میکواژ گورِتسکی»، «ریشارد کاپوشینسکی» (که کتاب «شاه شاهان» در مورد انقلاب ایران کار اوست)، پاپ ژان پل دوم، «توماس استانکو» (نوازنده جاز)، «باچنسکی» (شاعر جوانی که در قیام خونین ورشو جان باخت)... و، «ویسلاوا شیمبورسکا»
.........................................
انسان خوب و قدرتمند هنوز هم دو تن اند...
«شیمبورسکا» در سن ۸ سالگی با خانواده اش از حوالی شهر «پوزنان» Poznańراهی کراکوف شده و آنجا نشو و نما کرده بود. در جنگ جهانی دوم که لهستان به اشغال نازیها درآمد نوجوان بوده و زمان قیام خونین ورشو ۲۱ سال داشته است.
شنیدم که دوره اشغال را در کراکوف زیسته و گویا مدتی در شرکت راهآهن کار کرده است. بعدها به دانشگاه رفته، جامعه شناسی خوانده و با اسامی مستعار (آرکا، و استانگوزکسکی) مقالاتی نوشته است. مترجم هم بود. ادبیات فرانسه را معرفی میکرد، امّا شعر از او و او از شعر دست بر نداشت.
«شیمبورسکا»، اردوگاههای کار اجباری، تجزیه و باز ترکیب لهستان، سوز سرما و شرایط سخت سالهای بعد از جنگ، فقر، قحطی، سانسور... همه را از سر گذرانده و رنگ و وارنگ فراوان دیده بود.
با اینکه در آغاز با «خودی» ها بود و از «لنین» و «شهر سوسیالیستی/ شهر نیک بخت و بهروز» میسرود، از جزمیّت فلسفه حزبی در امان نماند.
بارها به او گوشزد شده بود که Nie spełniał wymagań Socjalistycznych نوشته هایش «الزامات سوسیالیستی» را برآورده نمیکند( و حق انتشار ندارد.
جنگ و کشتار و آهن و دود هم گرد و غبار خودش را بر احساس و قلم وی میپاشید و دیدش را عوض کرد.
«قرار بود احترام گذارند به بی دفاعی بی دفاعان، به اعتماد و از این قبیل چیزها
قرار بود سرانجام خداوند به انسان خوب و قدرتمند اعتماد بیابد اما، انسان خوب و قدرتمند هنوز هم دو تن اند...
قرار بود از قبلیها بهتر باشد قرن بیستم...قرار بود بهار و نیکبختی مثل بسیاری چیزها از آنِ ما باشد، قرار بود حقیقت زودتر از دروغ دوان دوان به هدف برسد. قرار بود فاجعهای چند دیگر روی ندهد مثل جنگ یا قحطی و... قرار بود سایهی وحشت از سرِ کوهها و جزیرهها رخت بربندد امّا افسوس، این جور نشد....»
.........................................
تکیه کلام شیمبورسکا «نمیدانم» بود
او که پیشتر ستایش گر نظام حاکم بود و میگفت: «در حزب بپذیریدم/ میخواهم کمونیست بمیرم» و عضو «حزب کارگران متحد» لهستان هم شد، با افشای نقش پلیس مخفی شوروی در تراژدی «کاتین» از گرایش پیشینش به استالینیزم بیش از پیش فاصله گرفته و به اعتمادش ضربات هولناک خورده بود. از سوی دیگر نمیتوانست جنایات فاشیستها و نازیها را که باعث و بانی ستم های دیگر بود فراموش کند. رنج میبرد و آه میکشید، امّا کوشید بر افسردگی غلبه کند و از هموطنانش هم یأس و اندوه را بگیرد و مبشّر شادی و امید باشد.
به آن معنا، سیاسی نبود امّا شعرش عمیقاً سیاسی است. او در دور و زمانه ای میزیست که همهی امور روزانه، امور شبانه چه مال تو باشد چه مال ما، همه سیاسی بود. به قول خودش «آنچه از آن حرف میزنی، طنینی و آنچه از آن حرف نمیزنی، معنایی سیاسی دارد. حتی وقتی در جنگل پرسه میزنی، گامهایت سیاسی و بر زمینهای سیاسی است.»
اگرچه آشفتگی جهان پیرامون، کلافه اش میکرد و او را به اعتراض وامیداشت امّا تا هشتاد و هشت سالگی (تا اول فوریه ۲۰۱۲ که به میهمانی خاک رفت) بدون اینکه بیدرد و «بی غم شاد» باشد، لبخند میزد.
آن زن فرهیخته و رنج دیده به مدت چنددهه هموطنانش را با خوشبینی و ایمان و با زیبایی های زندگی و قدرت کلمه آشنا کرد.
ارباب فهم بود و از خیلی ها بیشتر میدانست امّا تکیه کلامش «نی وی یم» nie wiem، (نمیدانم)، بود و سعی میکرد ادامه این «نمیدانم» را با کلمات حکیمانه بنویسد و به آنچه دیگران از روی آن سرسری میگذشتند توجه دهد. گویی هرچیزی را از نو کشف میکرد و بر سر آن بود که همه را به خلاف آمد دید روزمرهشان بکشاند.
«هیچچیز عادی و بیهوده نیست. هیچ سنگی و هیچ ابری بر فراز آن. هیچ روزی و هیچ شبی در پی آن. و بیش از همه، هستی هیچ موجودی بر روی این سیاره» هیچدام بیهوده و عبث نیست.
.........................................
هرچیز فقط یک بار اتفاق میافتد...
شیمبورسکا Mozart of Poetry که در باره اش گفته اند ظرافتهای زبانی را با شور و هیجانهای بتهوونی درهم آمیخت، اشعار زیادی سروده است.
-زندگی فی البداهه Życie na poczekaniu،
- گفتگو با سنگ Rozmowa z kamieniem،
- شکنجه Tortury،
- هرچیز فقط یک بار اتفاق میافتد Nic dwa razy się nie zdarza،
- عشق در اولین نگاه Miłość od pierwszego wejrzenia،
- ویتنام Vietnam،
- بهرحال، میتونست پیش بیاد Zdarzyć się mogło و،
- شعر «پیاز» Cebula از زیباترین اشعار وی هستند.
...
بازجویی اشغالگران از یک زن ویتنامی را این چنین به تصویر کشیده است:ای زن (ویتنامی)، بگو ببینم اسم تو چیست؟
- نمیدونم.چند سال داری و از کدام منطقه هستی؟ بگو
- نمیدونم.واسه چی این گودال را کنده ای؟ حرف بزن
- نمیدونم.چند وقت است که مخفی شده ای؟
- نمیدونم.چرا انگشت منو گاز گرفتی؟
- نمیدونم.نمیدونی (خیال میکنی) که ما آزارت نخواهیم داد؟
- نمیدونم.کدام طرفی هستی؟ طرف کی هستی؟
- نمیدونم.الان زمان جنگ است، تو باید انتخاب کنی
- نمیدونم.خب بگو ببینم هنوز دهکده شما سر پاست؟
- نمیدونم.این بچه ها مال تو هستند؟
- بله، بله اینها فرزندان منند.
...
گاه که در باره تراژدی کاتین حرف میزد و کسانی تلاش میکردند بر آن سرپوش بگذارند شعر خودش را زمزمه میکرد: Zdarzyło się nie tobie
«اِزداژووا / شمنه / توبیه» اتفاق افتاد. امّا نه برای تو... اتفاق افتاد. امّا نه برای تو...
***
من با شعر آشنایی ندارم و از این بابت پوزش میخواهم. کند و کاو در آثار وی در صلاحیت من نیست، تنها میدانم مضمون اشعار شیمبورسکا، هر کسی را به فکر فرو میبرَد. در کلام او نکاتی هست که به به درد امروز ما میخورد. همین جا یادآور شوم که شاعران و نویسندگان میهن خودمان گرچه نوبل نگرفته اند اما هیچ دست کمی از امثال شیمبورسکا و «میلوش»، ندارند. مرغ همسایه همیشه غاز نیست.
***
هرچیز فقط یک بار اتفاق میافتد...
هرچیز فقط یک بار اتفاق میافتد...هیچ روز و شبی و هیج بوسه و نگاهی عین هم نیست. دیروز وقتی شنیدم کسی تو را با نام صدا میزند، انگار یک گل رُز از پنجره یکراست در دامنم افتاد. امّا الان که تو با منی، از خودم میپرسم: گل رز ؟! (گل رُز دیگه چیه ؟) براستی تو گل رُزی یا سنگی میان دیگر سنگها؟
هرچیز فقط یک بار اتفاق میافتد. فقط یکبار... Nic dwa razy się nie zdarza نیس تارازه / شنز /داژا / ای نس داژا
.........................................
کتاب حوادث همیشه از نیمه آن باز میشود.
شعر «عشق در نگاه اول» Miłość od pierwszego wejrzenia هم تأمّل انگیز است. یکی در کراکوف گفت فیلم سرخ «کریستف کیشلوفسکی» Three Colors: Redکه به لحاظ فنی و بصری از دستاوردهای مهم سینما در دهه ۱۹۹۰ محسوب میشود، با الهام از شعر مزبور ساخته شده است.
...
(دو دلداده) هر دو بر این باورند که حسّی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده است چنین اطمینانی زیباست، امّا تردید زیباتر است...(...)
شگفتزده میشدند اگر میدانستند، که هر آغازی فقط ادامهای است و کتاب حوادث همیشه از نیمه آن باز میشود. شگفتزده میشدند اگر میدانستند، که مدّتهاست بازیچهای در دست اتفاق بودهاند. همین و بس...
...
در شعر شکنجه Tortury یادآوری میکند که Nic sie nie zmienilo هیچ چیز تغییر نکرده است...پیش از پایه گذاری روم و بعد از آن، از گذشته های دور تا هم اکنون، پیش از مسیح و بعد از آن، شکنجه بوده، هست و بازهم خواهد بود... چیزی عوض نشده است...
دنیا همانگونه ستمگر است که در گذشتهها بوده، زندگی همانقدر برای محرومان زجرآور است که همیشه بوده. از دیرباز، وعدهها و دروغهای صاحبان ثروت و فدرت، پوچ بوده است. پوچ.
........................................
برگهای بدون گل را به گلهای بدون برگ ترجیح میدهم.
«شیمبورسکا»ی خوشگل و طنّاز که برگهای بدون گل را به گلهای بدون برگ ترجیح میداد، با سنگ هم درددل میکرد.
در شعر گفتگو با سنگ Rozmowa z Kamieniem با آن ماده به ظاهر سرسخت حرف میزند و پای صحبت او (سنگ) مینشیند...
آهای سنگ میخواهم بدرون تو راه یابم. اذن دخول بده. سنگ جواب رّد میدهد.
- برو، من کاملا بسته هستم. حتی اگر ریز ریز شوم و به شکل ماسه هم درآیم، تو از من سر در نمیآوری، یعنی به درونم راه نمییابی...چون حس همیاری و مهر نداری. اصلاً من خارج از حواس ناقص تو هستم. میتوانی مرا اندکی بشناسی امّا هرگز مرا تجربه نخواهی کرد. سطحم مقابل دید تو هست. امّا درونم نه. اگر باور نمیکنی از برگ بپرس همان را که من گفتم به تو خواهد گفت. از قطره آب بپرس همان را که برگ گفت خواهی شنید...
.........................................
پیاز، یه چیز دیگه است.
در شعر زیبا و پرمعنای Cebula (پیاز)، به دوگانگی و دورویی انسان که گاه صُغرٰی کُبرٰی میچیند و دست شیطان را هم از پشت میبندد، میتازد.
پیاز، یه چیز دیگه است. Co innego cebula
پیاز چیز دیگری است. دل و روده ندارد. تا مغز مغز پیاز است. تا ریشه پیاز است. همین است که هست. پیاز میتواند بی دلهره، به درون خودش نگاه کند. ولی ما چی؟ در ما بیگانگی و وحشیگری موج میزند...در ما دورویی و دوگانگی فت و فراوان است. ظاهر و باطنمان یکی نیست. پیاز بخاطر «تا مغز مغز پیاز» بودنش نجیب است.
ما با خودمان وحدت نداریم. امّا پیاز وجودی است بی تناقض... پیاز، یه چیز دیگه است.
«ویسلاوا شیمبورسکا» پیش از مرگش نیز در ایران شناخته شده بود و اشعار او توسط ایونا نویسکا، علیرضا دولتشاهی، مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، یولیوش گویو، چوکا چکاد، خلیل پاک نیا، لیلای لیلی، حسین نوش آذر، گیل آوایی، ملیحه بهارلو،... و کسان دیگری که من نمیشناسم ترجمه شده است که جای قدردانی دارد.
از شما دعوت میکنم ویدیوی ضمیمه را ببینید. واقعش من روی کلمه به کلمه این مطلب کار کردم امّا میدانم نارسا است. از فقر بیان و قلمم و نیز بخاطر تلفظ اشتباه نام ها، صمیمانه پوزش میخواهم.