خاطرات خانه زندگان (۲۱)
هیچ کس شراب نو را در مشک کهنه نمیریزد. همنشین بهار
انسان تنها موجودی است که دارای خاطره است. خاطره حکایت از واقعیت وجود ما دارد و هستی نقطهای ما را منبسط و خطی میکند.
برای اینکه خودمان را و زمان و جهانی را که در آن هستیم بشناسیم باید غبار خاطرهها را بگیریم. اگر عُمَر خیام میگفت: از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن... منظورش این نبود که در گذشته نباید نگریست، میگفت در گذشته نباید زیست. نمیتوانیم چشممان را بر دیروز ببندیم. رّد پا و سایه دیروز، امروز و فردا پیدا است. نمیتوان «یادمان»ها را به دور انداخت و گفت گذشته، گذشته است. گذشته نگذشته، گذشته پیشدرآمد اکنون است.
...
پیشتر از گزارش محرمانه نیکیتا خروشچف در سال ۱۹۵۶ میلادی که از مهمترین لحظات سرنوشت ساز قرن بیستم بود و تأثیر زیادی در ندامت طلبیها و عبرت نویسی در زندانهای ایران داشت صحبت کردم و متن کامل آنرا با استفاده از اسناد ساواک و روزنامههای سال ۱۳۳۵ و دیگر منابع، در وب فارسی گذاشتم.
گرچه خود خروشچف در شمار دستمال بدستان بود و رَجز میخواند استالین گِل ما را سرشته و پرورش داده است، گرچه در کنار بریا و مالنکوف و بولگانین جزو مقربّین و خاصان بود، گرچه کلیساها و مساجد زیادی را به گاراژ تراکتور مبدل ساخت و بیشتر ضدمذهبی بود تا غیرمذهبی، ولی از تأمل در سخنان او که مضمونش نقد کیش شخصیت و خودخدابینی است بینیاز نیستیم.
_________________
به زندان قصر برگردیم.
بهمن سال ۱۳۵۳ سرگرد زمانی به بند یک و هفت و هشت آمد و گفت از این به بعد زندانیان میبایست در بشقاب خودشان غذا بخورند و غذا خوردن اشتراکی نداریم.
...
جلوتر به علت غذای فاسد خیلی از بچهها اسهال گرفته و کارشان به بهداری کشیده بود. افسر تازه وارد و بد عُنقی هم بود که برخلاف سروان صارمی و سروان نعیمی و ستوان علایی، زور میگفت و گاه که میآمد و بچهها را در صف طولانی توالت میدید به خیال اینکه همه اینها ادا و اطوار است و کسی بیمار نشده، شروع به چک کردن توالتها میکرد. بدشانسی قرعه به نام من افتاد. گفت شما برو در توالت اوّلی ولی حق نداری سیفون را بکشی. من ببینم اسهال گرفتی یا نه.
جّو خیلی بدی بود. هرکاری کردم شکمم کار نکرد. همین طور یکی دودقیقه نشستم و بلند شدم. داد زد سیفون را نکش. تا آمدم بیرون رفت سر زد و گفت دروغ میگی و همتون دروغ میگین. اسم منو نوشت و رفت.
بعدها معلوم شد در بندهای دیگر هم زندانیان مسموم شدهاند. گویا در بند ابدیها، با نظر جمع، حاج مهدی عراقی سرخیر شده و پیشنهاد کرده بود خود زندانیان آشپزی کنند.
...
حالا سرگرد زمانی به بهانه رعایت بهداشت امرّیه صادر میکرد که همه باید در بشقاب خودشان غذا بخورند. شما کار اشتراکی و کمونی میکنید. البته پیشتر هم همه بشقاب خودشان را داشتند.
...
شبی غذا آبگوشت بود و من و سه نفر از بچهها (خدا رحمت کند یکی از آنها حمید صدیق بود که گویا بعد از انقلاب در مشهد تیرباران شد) گوشت کوبیده را در یک ظرف ریخته بودیم که استوار احمدلو سر رسید و به من پرخاش نمود. گفتم چرا سخت میگیرید آقای احمدلو. گوشتکوب یکی دوتا بیشتر نیست. خب همه را یکجا کوبیدیم. چی میشه مگه؟ گفت نخیر این توبمیری اون توبمیری نیست و رفت.
چند روز پیش از عید نوروز یک شب اسم ۱۲ نفر را خواندند که زیر هشت بروند. من هم جزو آنان بودم.
_________________
افسر زندان را در توالت سرکار گذاشتهای!
تا رفتیم. متوجه شدیم اوضاع عادی نیست. خود سرگرد زمانی که معمولاً شبها کار نمیکرد آنجا بود و همه نگهبانها هم بودند. رئیس زندان شروع به توپ و تشر کرد و گفت امشب حالیتون میکنم. اشتراکی غذا میخورین؟
به من هم گفت افسر زندان را در توالت سرکار گذاشتهای و به دروغ گفتی اسهال دارم؟ حالیت میکنم.
به ما گفتند لباسهایتون را به جز شورت و زیرپوش درآورید و دم پاییهای خودتان را هم همینجا بگذارید.
بعد دو تا دو تا ما را بهم بستند و از زیر هشت بردند بیرون. کلی رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به جایی که سلولهای انفرادی بود و به آن «درتختهای» هم میگفتند. شرایط بسیار هراس انگیزی بود
هردو نفر را به نوبت میبردند و فلک میکردند و به قصد کُشت میزدند. زندانیان از شدت درد نعره میکشیدند. من و «علیرضا جلوخانی» که او هم تیرباران شده است به هم بسته شده بودیم و متاسفانه نوبت آخر بودیم و پیش ما بقیه را زده بودند. ترس برم داشته بود.
چشمانمان را نبستند و من یادم هست تقریباً ده نفر ما را به نوبت میزدند. و از قضا یکی از آنها اهل گلپایگان بود به اسم شفاعت. که محکمتر از همه میکوبید. البته من از او و از دیگران هیچ دلخوری ندارم. حتی دلم برایشان میسوخت. تند و تند شلاقها را از دست هم میگرفتند و میزدند. سرگرد زمانی گفت تا نگوئید عن خوردیم میزنیم. گه خوردیم قبول نیست، باید پشت سر هم بگوئید عن خوردیم عن خوردیم...
بعد از مدتی گفتیم عن خوردیم عن خوردیم. بازمان کردند. حالا هرکاری میکردم نمیتوانستم از زمین بلند شوم. درد اجازه نمیداد و آنها خیال میکردند بازی درمی آورم و دوباره میزدند. آخرش سرگرد زمانی گفت دست نگه دارین مثل اینکه نمیتونه بایسته. دو نفر منو مثل کیسه سیمان بلند کردند و از یک راهرویی رد شدیم و ردشدیم و انداختند در یک سلول، تنهایی.
_________________
بزار روی پا بایستی بیچارهات میکنم.
آن سلول تاریک و سرد بود. خیلی سرد و همین الان هم که دارم از آن حرف میزنم سرمای آنرا حس میکنم.
از سرما و درد میلرزیدم. نگهبان بسیار بداخلاق بود و با یک لگد که به من زد گفت توالت، یالله اگه نری تا فردا ظهر خبری نیست.
گفتم نمیتونم بلند شم. گفت به درَک و در را بست. صدا زدم پتو ندارم. برگشت یک فحشی داد و گفت فرمایش. میدونم پتو نداری و رفت.
بعد اومد و گفت حاجیت دوهفته همین جا هست. زن و بچه هم ندارم که بخوام عید پیششون برم. سر و کارت با منه. چای نداریم. آب گرم نداریم. صابون و مایع ظرفشویی نداریم. روشنایی نداریم و پتو متو، هم در کار نیست.
از سرما خوابم نبرد. مدتی بعد خودم را هرجور بود کشاندم کنار در و یک طرف زیلوی سلول را در دستم محکم گرفتم و روی خودم کشیدم و آروم آروم غلت زدم. زیلو دور من پیچید. بوی بدی میداد. قیدم نبود که چقدر چرک و کثیف است. کمی گرم شدم اما تکون نمیتونستم بخورم. انگار زیر زیلو قفل شده بودم. گذشت و گذشت تا صدایی شنیدم که با ترس و لرز میگفت زندونی زندونی کجایی زندانی کجایی. صدای نگهبان بود و شاید خیال میکرد فرار کردهام.
هر کاری میکردم نمیتونستم از زیر زیلو بیام بیرون. داد زدم اینجا هستم. چراغ قوه انداخت و گفت مادر جنده این چه کاری است کردی و با تلاش او همراه با فحشها و لگدش آمدم بیرون. گفت برو توالت بوی گند میدی.
چهار دست و پا رفتم توالت. گفت بزار روی پا بایستی بیچارهات میکنم. همین طور هم شد چند روز بعد که دید کمی بهتر شدم و صاف راه میرم گفت بیا بیرون. برو طرف دیوار دو تا دستت را بزار روی زمین و صاف پاهاتا عمودی بیار بالا. باید صاف خودتا به دیوار بچسبونی. تند تند میافتادم و او لگد میزد.
وای خدا مگه رحم داشت. زیلو را از سلولم کشید و برد.
پنجم عید صدای سرگرد زمانی را شنیدم. سلولها را باز کردند و او به همه ۱۲ نفر بار عام داد تا تحقیر کند.
رو کرد به من و گفت تو چند تا زبان بلدی؟ گفتم دو زبان. سروان صارمی که مرا میشناخت هم بود. با مسخره گفت لابد ترکی یا کردی بلدی. گفتم کردی هم میدانم اما منظورم عربی و انگلیسی است. گفت ارواح عمهات. لابد دیس/ ایز/ بوک.This is a Book
سروان صارمی گفت جناب سرگرد، ایشون درست میگه.
سرگرد زمانی رو کرد به نگهبان (به همون نگهبان) و گفت در طی این مدت این فرد چه رفتاری داشت؟ خوشبختانه نگهبان لوطیگری کرد و گفت ایشون زندونی خوب و مرتبی بود و من از او هیچ شکایت ندارم.
سرگرد زمانی دست از سرم برداشت و رفت سراغ بقیه...
خلاصه قرار شد آزاد بشویم و به بند خودمان برگردیم. من همه ش در فکر برخورد خوب آن نگهبان بودم.
تا رسیدیم بچهها روبوسی کردند و گفتند ملک فیصل ترور شده است...
بچه ها از آن روزهای سخت میپرسیدند و ما هم قپی آمدیم که جانانه مقاومت کردیم و هرچه ما را زدند لام تا کام حرف نزدیم. آنها هم خسته شدند و شلاقها را انداختند!
_________________
قاسم جبلّی و ترانه «ای دنیا»...
نم نم باران میبارید و داشتم در حیاط زندان قدم میزدم. زنده یاد «عباس آگاه اسماعیلزاده» کارگر باصفا و پاکدل که در رابطه با مجاهدین دستگیر شده بود سر رسید و گفت محمد «ترانه بارون بارونه» را بخون.
عباس از آیه ۲۴ سوره «عبس» «فلینظر الإنسان إلى طعامه» (انسان باید به غذای خویش بنگرد) به نقل از مصطفی جوان خوشدل، نکته ظریفی به من یاد داده بود،
عباس وسط ترانه میدوید و میگفت کارا بهتر میشه اگه این ظالما نباشند. در غیراینصورت بارونم، بارون نیست.
یکی دیگر از بچهها هم بود. خاطرخواه «قاسم جبلی» بود و گویا با او نسبت دوری هم داشت. ازش خواهش کردم «ترانه ای دنیا» را بخون. گفت زیر این بارون؟ گفتیم آره زیر این بارون. زد زیر چهچه.
«دنیا ز تو سیرم. بگذار که بمیرم. در دامت اسیرم. دنیا دنیا...»
عباس گفت بابا اینم شد ترانه؟ چی چی را سیرم؟ کی من از دنیا سیرم و کی در دامش اسیر شدم؟
اون دوست ما پکر شد و گفت عباس چون دست خوش. این ترانه بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در واکنش به سقوط دولت ملّی دکتر مصدق خوانده شده، غم این ترانه خودش یه دنیا معنی داره عزیز...
عباس بغلش کرد و گفت بابا ما مخلصیم...
این دوست ما به قول خودش «مصدقی» بود و هوادار «دکتر حسین فاطمی».
میگفت یکی از اعضای سازمان نظامی حزب توده به نام «دکتر محمود محسنی» طبق دستور حزب به دکتر فاطمی پناه داد و قرار بود امکان خروجش از ایران فراهم شود که متاسفانه لو میرود.
ششم اسفند سال ۱۳۳۲ «سرگرد علی اکبر مولوی» مأمور اجرائیات فرمانداری نظامی تهران، دکتر فاطمی را که به سختی بیمار بود در خانه مزبور در نزدیکی میدان تجریش (کوچه رضایی شماره ۲۱) دستگیر میکند و چون دستگاه (رژیم) نمیخواست با محاکمه دردسری برای خودش درست کند تصمیم گرفت که دکتر فاطمی را از میان بردارد و برداشت و در واقع مأموریت ناتمام فدائیان اسلام و «محمد مهدی عبدخدایی» را تمام کرد.
...
(در اطلاعیه فرمانداری نظامی دکتر محسنی در شمار فراریان بود. شنیدم وی به پراگ، سپس وین و آلمان میرود)
بگذریم.
...
دوباره اصرار کردیم ترانه دنیا را بخوونه. میخواست بخونه که
سروان شعله ور وارد بند شد و ما متفرق شدیم.
معمولاً کسی با سروان شعله ور و هر مقام دیگری که به بند میآمد حرف نمیزد اما آنروز یکی با اشاره از او پرسیده بود آیا در غذای ما کافور میریزند؟
او هم داد سخن داده بود که این چه فکرایی است شما میکنین؟ آخه کافور بریزند توی غذای شما که چی؟ که چی بشه؟
بعد گفت خود جناب سرگرد (زمانی) امروز اینجا تشریف میآورند. با ایشان در میان بگذارید.
...
سروان شعله ور که رفت، «جیمی» پیرمرد خوش قلبی که غذای زندانیان را در سینی روی سرش میگذاشت و توی بند میآورد گفت:
شاید جناب سروان تو جریان نیست. به ولای علی، به پیر و پیغمبر تو غذای زندانیا کافور میریزند. با نمک قاطی میکنند که کسی بو نبره.
یکی از زندانیان که خیلی نگران شده بود گفت بر پدر و مادرشون لعنت. جیمی راست میگی؟
جیمی به سبک مش قاسم در فیلم دایی جان ناپلئون بلند بلند گفت دروغ چرا تا قبر آ... آ.. آ... آ...
...
بلندگوی بند اسم منو صدا زد.
اسم هفت هشت نفر دیگر را هم خواندند. همه مون رفتیم دم در.
استوار کدخدازاده گفت فردا صبح بازپرسی دارین. لباساتون مرتب و تمیز باشد. یکی گفت آخه ما که اینجا کت و شلوار نداریم. همین لباس زندانه که میبینین.
گفت من نمیدونم جیریک و چروک نباشه. یکی از بچهها گفت کاری که نداره. لباسامون را شب تا میکنیم و زیر پتوها میزاریم و روی آن میخوابیم. حسابی اتو میشه.
...
وقتی پای زندانی به قصر میرسید بعد از یکی دو ماه باید گوش به زنگ میشد چه وقت از بلندگو اسمش را برای بازپرسی صدا میزنند. اگر هم بازپرسی رفته بود منتظر تعئین وکیل و حضور در دادگاه بود. برای این موارد زندانیان را به چهارراه قصر ساختمان دادرسی ارتش میبردند که در خیابان دکتر شریعتی فعلی واقع بود.
...
بچهها میگفتند بازپرس پرونده زندانی را بازبینی کرده و با طرح پرسشهای تازه اظهارات او را ثبت میکند و خلاصهاش را به صورت گردش کار پرونده میآورد و برای دادگاه آماده میکند.
همه یه جوری خوشحال بودند. میگفتند وقتی از زندان بیرون میریم خودش عالمی داره. هم هوای تازه میخوریم و هم از سرنوشت بقیه زندانیان که از بندهای دیگر میآرند باخبر میشیم. همه خوشحال بودند اما منو غم گرفته بود.
...
نمیتونستم غمم را با کسی تقسیم کنم. گفتم خدایا دوباره میرم زیر سین جیم و سؤال در باره «پروخورف» (برنده نوبل فیزیک) و کتاب «اردا ویرافنامه» که بازجوی کمیته مرا کابل میزد و میگفت اسم رمز دکتر علی شریعتی و نامه او به احسان است و... دوباره سوار من میشند و میگند الله الصمد را تفسیر کن و عرعر کن...
با اینکه تربیت مذهبی نشده بودم و آزاد بودم پیش پدر و مادرم نماز بخوانم یا نخوانم و آن روز هم در زندان نماز نخواندم، با تمام وجودم خدا را صدا زدم...
برای چی خدا را صدا زدم؟ از سر عجز؟ ابدا. از ترس؟ نه. اینکه مثلاً محکوم نشوم و زندان نگیرم؟ نه... نه...
صبح فردا عازم دادرسی ارتش شدیم. بعد از طی یک سری تشریفات و چک کردن کارتکسها (که مشخصاتمون در آن نوشته شده بود) از زیر هشت گذشتیم و همه به سوی یک ماشین سرپوشیده رفتیم که صندلیهای شکسته پکستهای داشت. پیش از سوارشدن دست هامون را دستبند زدند. نه نفر بودیم. هر دو نفر را بهم میبستند. آخرکار سر من بیکلاه ماند تک افتادم. معمولاً نگهبان اینجور مواقع دست زندانی را به خودش میبست اما او گفت تو یک رفیق داری. صبر کن. بعد به صندلی ماشین بست و ماشین راه افتاد به طرف دادرسی.
وقتی از خیابونای شلوغ رد میشدیم کسی را نمیدیدیم اما همهمه مردم و بوق ماشینها برای من مثل مناجات سیدجواد ذبیحی، و ربنای دم افطار بود. مرا در خود میبرد و بوی زندگی میداد. خودم را در باغی مصفا و پر از گل میدیدم.
ماشین یکمرتبه ترمز میکرد و آن افکار خوش از سرم میپرید. میدیدم در ماشین زندان با دستبند آهنی حنب هم نمیتوانم بخورم و باغ و ماغی در کار نیست. کمی که ماشین میرفت دوباره به گلستان میرفتم و با اینکه چشمبند داشتم رقص شکوفهها را در باد بهاری میدیدم و با همه چیز از جمله آن دستبند آهنی که تا تکان میخوردم قرچ قرچ میکرد و بستهتر میشد، یگانه میشدم و احساس وحدت میکردم و حتی آن نگهبان تند خو را برادر خودم میدیدم.
نمیدانم ماشین از کجا میرفت که یکمرتیه صدای میوه فروشها را شنیدیم. یکی داد میزد. بدو بدو طالبی شیرین دارم به شرط چاقو. مثل عسل.
انگوری، آی انگوری، مثل چراغ زنبوری... باغت آباد شه انگوری...
راننده یه ایستی کرد و با صدای بلند گفت انگور میخواین؟ انگور میخواین؟ همه گفتیم ب... له، بله...
او هم نه گذاشت و نه برداشت و با صدای بلندتر گفت بیلاخ. مگه خونه خاله است؟
به همه مون برخورد. اما هیچکس نوطق (نطق) نکشید. چی بگیم آخه.
خلاصه رفتیم و رفتیم تا یه جا اومدند و دستبندها را باز کردند. حالا دستبند من گیر کرده بود و از میله صندلی کنده نمیشد. نگهبان گفت شاید یک حکمتی در کار است. لابد میخواستی در بری (فرار کنی.)
با کمی تقلا باز کرد و گفت بهتر است ترا به دست خودم ببندم. کار از محکم کاری عیب نمیکنه. شماها چشم دیدن ما را ندارین. بالاخره پیاده شدیم، هرکدام به واحدی برده شدند و من هم به شعبه بازپرسی رفتم،
مقابل در خروجی چند مأمور مسلح ایستاده بود.
رفتیم داخل، اسم همه را صدا زدند غیر از من. نگهبان چپ چپی نگاهی کرد و گفت چرا اینقدر کار تو گراته خورده؟ اون از دستبند که باز نمیشد. اینم از اینهمه معطلی. نکنه تو جُنب هستی؟ دوباره گفت «جنب شدی؟ خب میرفتی غسل میکردی»
گفتم اون که باید غسل کنه و پاک بشه نه من. نه تو، اونا هستند که امثال ما را شکنجه میکنند.
میخواست به دستم استراحت بده و باز کنه ولی دوباره پشیمون شد و گفت وقتی ما زندونی را میبریم بیچارهایم اگر در بره. خار (خواهر) و مادر ما را به عزا مینشونند. چند وقت پیش یه زندونی خلی بود. سیاسی بود هادی نمیدونم چی چی از دست من در رفت. گرفتیمش ولی من بیچاره توبیخ شدم. میدونستم کی را میگه هادی حکیمی. البته او خل نبود. خیلی هم رنج کشیده بود.
_________________
شماها میخواین مملکتا عوض کنین؟
خلاصه طلسم شکست. صدا زدند محمد جعفری. زود دستم را باز کرد و گفت به امان خدا. واقعش دست منو بیخودی بسته بود. اصلا توی سالن کسی دستبند نداشت.
بازپرس من انصافاً آدم متینی بود، ابتدا گفت: خودتان را به طور کامل معرفی کنید. از درس و دانشگاه و تحصیلاتم هم پرسید. بعد گفت آیا قبول دارید که شما نامه مضرهای را سراسر کشور پخش کردید؟ میدانید از شما شکایت شده؟...
گفتم چه کسی شکایت کرده؟ گفت صاحب علّه. گفتم ساواک؟ پاسخ داد خیر آقا. صاحب عله. (بعد خندید)
متوجه شد درست معنی صاحب عله را نمیفهمم. به آرامی گفت پس شماها چه جوری میخواین مملکتا عوض کنین؟
کتابی روی میزش بود. کتاب قانون بود. گفت این کتاب را خوندی؟ گفتم خیر رشته تحصیلی من حقوق نبود. شما هم شاید با آنچه من خواندهام آشنا نباشید. با تغّیر گفت آره آشنا نیستم ولی تو میبایست قانون کشورت را بشناسی. بعد بیای باش مبارزه کنی. این کتاب حاصل رنج دهها حقوقدان و بیشتر، از مشروطیت تا حالا است. شماها صریح میگم جز چند تا شعار هیچی بارتون نیست. هیچی. هیچی.
پرولترهای جهان متحد بشین یا نمیدونم شهید قلب تاریخ است و من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برپا خیزند، هیچی بارتون نیست.
گفتم خب شما بیاین به جای سریال مراد برقی و شوهای قریب افشار و آقای مربوطه، این کتاب را در تلویزیون درس بدین. اما خودتون میدونین که دستگیری من به این مسأله مربوط نمیشه...
گفت جرم شما اقدام مضره علیه مصالح کشور و منویات اعلیحضرت همایونی است. حالا به مصداقش کار نداریم. به اون هم میرسیم.
گفتم اگر من راحت حرف بزنم با مشکلی روبرو نمیشم؟ پرسید چه مشکلی؟ گفتم مثلاً برگردم کمیته مشترک. خودتون که میدونین.
عصبانی شد و مثل داش مشدیا با صدای بلند گفت کسانیکه تا حالا با شما برخورد داشتند ضابط دادستانی هستند. حالیته یا معنی ضابط را هم نمیدونی؟
گفتم نمیدونم و میپرسم. پرسیدن که عیب نیست.
پاسخ داد ضابط یعنی فراهم آورنده و نگهدارنده. ضابطین دادستانی یعنی بازویی اجرایی دادسراها و دادگاهها در انجام وظایفشان. مأمورینی که تحت نظارت و تعلیمات مقام قضائی باید عمل کنند.
گفتم یعنی همه فشارها و آزارها که من دیدم تحت نظارت و تعلیمات مقام قضائی بود؟
گفت سوءاستفاده موقوف. منظورم اینه که همه کاره دادگاه است. دادستانی است نه این یا آن مامور اجرایی.
گفتم ولی حکم امثال ما از پیش تعئین شده است.
عصبانی شد و گفت چه خری اینا گفته؟ مگه شهر هرته که هرچی ضابط دستگاه قضایی بگه و بنویسه، قضات هم بگند چشم اطاعت میکنیم؟
بهرحال. من پرونده تو را خوندم. تو مرتکب جرم شدی و خلاف مصالح عمومی و نظم اجتماعی عمل کردی.
پرسیدم آیا همیشه هرچیزی که مخالف نظم اجتماعی است عنوان جرم میگیره؟
گفت بحث حقوقی نداریم. تو مرتکب جرم شدی. همین، والسلام.
گفتم ولی جُرم زمانی روی میدهد که علاوه بر عنصر قانونی و مادی، نیت و اندیشه ارتکاب جرم نیز وجود داشته باشد.
من نیت سویی نداشتهام. در جرم جزایی خودتون هم میدونین سوء نیت از ناحیه مرتکب برای اثبات مسئولیت کیفری الزامی است. تازه احراز مسئولیت کیفری مستلزم بررسی دقیق شخصیت متهم هم هست. مشکلات اجتماعی و ریشههای جرم هم که جای خود دارد.
آروم گفت این حرفها به تو نیومده که بزنی. اینجا زدی دیگه نزن. جرم تو را میتونه خیلی سنگین کنه.
بعد دفترچه پرحجمی را به آرامی ورق زد و یک جایی را آورد و گفت از اینجا که انگشتم را میزارم بخون تا هرجا که گفتم. حق نداری پس و پیشش را بخونی.
خط دکتر علی شریعتی بود. (.....................................................................)
سرم سوت کشید و او هم به دقت روبروی من ایستاده و مرا میپائید. آب دهنم خشک شده بود و میلرزیدم. تاب و توان آن ابتلاء دردناک را نداشتم...
_________________
فقط خدا نمیشکند.
تاب و توان آن ابتلاء دردناک را نداشتم... دقایقی در سکوت محض گذشت تا بالاخره تصمیم گرفتم و گفتم: «ولی خدا هست.»
گفت یعنی چه؟ اینکه نشونت دادم و حالا فهمیدی چرا ساواک ترا دستگیر کرده، چه ربطی به خدا داره؟
گفتم همهاش است و ربط.
خدا هست. بعد طاقتم طاق شد و متاسفانه گریستم. هرچند آن اشک، اشک ضعف و ذلت نبود. نمیدونم چی بود؟
گفت شماها خیلی پاکین. اگر تو، تو این راههای مضره نیافتاده بودی حاضر بودم حتی دخترم را به تو بدم و تو دامادم بشوی. افسوس که خرابکاری. درستکار نیستی.
کاغذی آورد و گفت بنویس رؤیت شد و هرچه میخواهی هم اضافه کن.
نوشتم اگر آنچه من اینجا خواندم سخنان معلم عزیزم دکتر علی شریعتی باشد من پوزش میخواهم.
سرم داد کشید که خودت میدونی مال اوست. تازه چه پوزشی عزیز من. بت پرستی اینا میگند دیگه.
گفتم شما اشتباه میکنی. گفت اشتباهه که میگم این خط او و پرونده اوست؟ گفتم نه اشتباه میکنید که خیال میکنید برای من جز خدا چیزی و کسی قابل پرستش است. فقط خدا است که نمیشکند. الباقی همه سراباند سراب. دوباره گریستم.
پرسید حاضری علیه او چیزی بنویسی شاید آزاد بشی. همین امروز.
گفتم من اینکاره نیستم.
گفت: فینیش. هرچه باید بفهمم فهمیدم.
نگهبان را صدا زد و او مرا به سالن برد. نگهبان که اشک را در چشمانم دید تعجب کرد و گفت چی شده؟ سکوت کردم.
زندانیانی که کارشان تمام میشد باید منتظر دیگران میماندند تا بقیه بیایند و ماشین پر بشه و به قصر بروند. از بندهای دیگه هم بودند. دو نفر را شناختم. «مسعود عدل» که سال ۶۷ در عملیات فروغ جاویدان جان باخت و «غلام اعرابی» از گروه رازلیق که بعد از انقلاب به بیماری مرموزی درگذشت. هردو با چشم علامت دادند چی شده؟
کمی بعد یکی آمد به نگهبان چیزی گفت و او هم گفت بلند شو انگار کارت دوباره گراته افتاده. مرا با اتاق بازپرس برگرداند.
بازپرس به او گفت شما بیرون باشید تا صدات بزنم. بعد در را بست و گفت: در دادگاه کلمهای از این حرفها که به من زدی نزن. فهمیدی؟
_________________
خدا هم برتر از سؤال نیست.
به نظر من او آدم نیکی بود و واقعاً میخواست به من کمک کند.
گفتم آیا شما آن نامه مضره را که میگوئید من پخش کردهام خواندهاید؟ گفت نامه دکتر شریعتی به پسرش را میگی؟ بله که خواندم و نشانم داد. چندین صفحه بود که خودم با خط خوش نوشته و در پلاستیک تمیزی گذاشته و دورتادورش را با چرخ خیاطی دوخته بودم. گفت ببین مثل مهر نماز نگاه داشته بودی.
پرسیدم کی باید برم دادگاه؟ گفت مرحله بعد از بازپرسی مرحله تعیین وکیل است. بعد پرونده برای دادگاه آماده میشه.
اگر خانوادهات وسعشان میرسه بهشون بگو بروند دادرسی ارتش از لیست وکلا یکی را تعئین کنند تا ازت دفاع کنه. اگرنه خود دادگاه وکیل تسخیری میگیره و دولت پولش را میپردازد. گفتم شما نمیتونین وکیل من بشوید؟
فهمید که خیلی بیغم. گفت نخیر. بنده نمیخواهم و نمیتوانم وکیل جنابعالی باشم.
...
با کمی مِن و مِن گفتم آیا واقعاً اون صفحات خط دکتر شریعتی بود. سکوتی کرد و گفت یس. (YES)
نگهبان را صدا زد و رفتیم...
…
نگهبان گفت صبح همهاش لبخند میزدی اما حالا یه طوری شدی. غصه نخور. درست میشه به خانوادهات بگو یه گوسفند نذر کنند و صدقه بدهند انشالله آزاد میشی.
نمیدونم کی رسیدیم قصر.
اومدم نماز بخونم نتونستم.
ایمانم ضرب دیده بود. حالا میدیدم خدا هم برتر از سؤال نیست.
_________________
شک ابتر «روژه مارتن دوگار»
رو به کتاب عطرآگین «کیمیای سعادت» اثر امام محمد غزالی آوردم. نمیخواستم موضع «دیوید هیوم» (فیلسوف اسکاتلندی و از پیشروان مکتب تجربهگرایی) را داشته باشم که تا دم مرگ به خدا دهن کجی کرد. همچنین دوست نداشتم دمدمی مزاج شده و به شک ابتر «روژه مارتن دوگار» دچار شوم.
روژه مارتَن دو گار Roger Martin du Gard نویسندهٔ فرانسوی و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات، رُمانی دارد به نام «ژان باروا» Jean Barois که آلبر کامو» و «آندره ژید» به آن خیلی علاقه داشتند. قهرمان داستان (ژان باروا) که از یک خانواده مذهبی و سنتی بود در دوره نوجوانی به دین و ایمان خود شک میکند. ایمانش ضرب میبیند و بعد از کش و قوسهای بسیار جار میزند باید از شر دین خلاص شد.
هیچ کس شراب نو را در مشک کهنه نمیریزد. اگر بریزد شراب نو مشک کهنه را بترکاند. خدا توهّمی بیش نیست.
ژان باروا کم کم به یکی از قطبهای روشنفکری فرانسه تبدیل میشود و نظریات جدید خودش را تبلیغ میکند اما آخر عمر، وقتی آفتابش لب بام میرسد حالی به حالی شده و در مقابل گذشته خود میایستد و در مواجهه با مرگ، به دیدار خویشتن میرود و به این فکر میافتد که نکند تمام عمرم بیراهه رفتهام.
ژان باروا برخلاف «دیوید هیوم» که هنگام مرگ بر انکار خداوند ایستاد، جور دیگری رفتار میکند و میگوید کر و کور تر از همه، آن کسی است که نمیخواهد بشنود و نمیخواهد ببیند. من نمیتوانم بیش ازاین با این نگرانی به سربرم. میخواهم بدانم. میخواهم خاطر جمع شوم. هنوز هم معتقدم که حقیقت چیز دیگری است، چیزی درکار است که ما نمیدانیم...
وقتی کشیش برایش از خدا و دنیای دیگر حرف میزند یکی از دوستان ژان باروا رو به کشیش کرده و میگوید:
رفیق ما مثل همه کسان دیگری که نمیتوانند به خود اعتماد کنند، مذبوحانه به خدا چنگ زده است. اما ژان باروا تکرار میکند:
«حقیقت چیز دیگری است. چیزی در کار است که ما نمیدانیم...»
...
«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، میتوان دریافت.