روز عشاق و، «عشق خرمگس» ! (ای عشق همه بهانه از توست...)
همنشین بهار
بر خلاف آخوندها و دیگر مرتجعین، نیاکان ما در ایران زمین، عالی ترین پدیده حیات را عشق مینامیدند، ستاره زهره را مظهر عشق دانسته و زندگی و عشق را یکی دانسته اند.
مولوی همه چیز را با یک سئوال و جواب، روشن میکند:
«دانی که کیست زنده؟ آنکو، ز عشق زآید.»
فرزانگان ما نشان دادهاند که عشق، مصلحتی جز حقیقت نمیشناسد و مثل عقل (عقل دو، دوتا، چهارتا) ـ اهل توجیه و خودفریبی نیست. (عقل روشنگر که به خروج آدمی از نابالغی یاری میدهد، موضوعش جدا است.)
در جای جای ادبیات ایران، رّد پای شهسوار عشق را میبینیم که بر عقل کاسبکار تاخته است.
عقل گوید: شش جهت حد است و بیرون راه نیست
عشق گوید: راه هست و رفته ام من بارها
عقل گوید: پا منه اندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را: اندر تو است آن خارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زآن سوی بازار او بازارها
در گذشته با مقاله > بی خیال سیاست، عشق را عشق است! (که در نشریه آرش شماره ۹۸-۹۹ درج شده)، به روز عشاق اشاره کرده ام اما، در «جنبش آزادیخواهانه مردم ایران»، که «سهراب» ها به خاک میافتند و، «ندا» های دیگری جز «والنتاین» به گوش میرسد ــ همه چیز، از جمله «عشق و عاشقی» از نو تعریف میشود و به نوعی به «خرمگس» مربوط است !
منظورم از «خرمگس» نه کوچک شمردن عشق، بلکه ارزش نهادن به آن، این «اسطرلاب اسرار خدا» است.
«خرمگس» The Gadfly نام کتاب پرارج «اتل لیلیان وینیچ» (Ethel Lillian Voynich) و، اسم مستعار یک «جان شیفته» است.
کتاب «خرمگس»، سیمای واقعی «عشق» را نشان میدهد.
کتاب «خرمگس» را «خسرو همایون پور» و «داریوش شاهین» و «سوسن اردکانی» به فارسی ترجمه کردهاند.
از زندگی نویسنده کتاب و شرح داستان «خرمگس» میگذرم، تنها اشاره کنم که کتاب مزبور دارای داستانی چندلایه از تغئیر نظرگاه، عشق، قهرمانی و شجاعت فوق انسانی است.
قهرمان داستان بعلت بحرانهای حاکم سیاسی و اجتماعی و، بلاهای زیادی که بر سرش میآید، از یک جوان حساس و نازک نارنجی، به شیرمردی انقلابی و واقعگرا با نام مستعار «خرمگس» تبدیل میشود.
کتاب «خرمگس»، سیمای واقعی «عشق» را نشان میدهد و در آینه اش «عشاق»ی را میبینیم که برای کسب آزادی، خود را به آب و آتش میزنند و مرگ را به خاطر زندگی به بازی میگیرند.
چهره «خرمگس» درخشانترین چهره یک مبارز واقعی در سراسر ادبیات داستانی جهان است.
از جمله فیلم هایی که از روی کتاب «اتل لیلیان وینیچ» ساخته شده، فیلم روسی Овод (اوود) به معنی «خرمگس» است که در سال ۱۹۵۵، به وسیله «الکساندر میخائیلوویج فاین سیمر» Александр Михайлович Файнциммер در شوروی ساخته شده و «دیمیتری شوستاکوویج» Dmitry Shostakovich برای آن آهنگ زیبایی ساخته است.
در کتاب مزبور که به بیش از ۲۵ زبان دنیا ترجمه شده، فعالیت سازمان «ایتالیای جوان» طی سالیان ۳۰ تا ۴۰ قرن نوزدهم ترسیم شدهاست. دورانی که ایتالیا به هشت کشور جداگانه تقسیم شد و عملا در اشغال اتریش بود. استبداد دینی همه را ذله کرده و، شبه کشیشان کلیسای کاتولیک، هوادار اشغالگران بودند و مردم ایتالیا در زیر این یوغ دوگانه خون دل میخوردند.
تیرباران شهیدان در كوه «پرینسیپه پیو»
اربابان کلیسا به نام دین، بساط زندان و شکنجه به راه انداختند و سربازان ناپلئون هم، با اسب، به صحن دعای مردم وارد شده، آنجا را به خاک و خون کشیدند و جار زدند:
«براساس اعلامیه حقوق بشر و شهروندی، به مردم اسپانیا آزادی میدهیم!»
در جریان «آزادی بخشی» عالیجناب ناپلئون که بیاختیار ما را به یاد عالیجنابان دیگر و، بگیر و ببندها در عراق و افغانستان میاندازد ــ فقط در شهر مادرید بیش از ۵۰۰۰ نفر از مردم بیگناه به خاک و خون غلطیدند.
در برابر این فجایع و خیمه شب بازی هایی که به اسم دین یا آزادی صورت میگرفت،«فرانسیسکو گویا»
Francisco Goya (همان کسی که در این کاخ و آن کاخ، تحویلش میگرفتند)، با هنر و تابلوهای گویایش، علیه قاتلان، کیفرخواست صادر کرد و جدا از وقایع روز دوم ماه مه سال ۱۸۰۸، تیرباران آزادیخواهان را در سوم مه همان سال، به تصویر کشید.
او با خلق تابلوهای زیبا و جاندارش به «عاشقان راه آزادی» سلام کرد و «چشم جان» آیندگان را به آنان دوخت. انسانهای والایی که نه تنها به مدعیان دروغین آزادی تسلیم نمیشوند، نقاب تقدس را هم از چهره دینفروشان میدرند.
وقتی در ایران کتاب خرمگس ترجمه شد «انتشارات امیركبیر»، روی جلدش، تیرباران شهیدان، اثر جاودانه «فرانسیسکو گویا» نقاش بزرگ اسپانیایی را گذاشت. تیرباران در كوه پرینسیپه پیو، Los fusilamientos de la montaña del Príncipe Pío، و یا،
«سوم ماه مه ۱۸۰۸» The third of May 1808 in Madrid
***
«گویا» با تابلوهای نقاشی اش و به کمک رنگ و بوم، سر بیدادگران داد میکشید و علیه آنان کیفرخواست صادر میکرد.
آیا «گویا» ها و، نقاشان میهن ما، قتلعام سال ۶۷ و رقص سر به داران عاشق را به تصویر میکشند؟ آیا «قلم مو»ی آنان نقش «شب چراغ» را بازی میکند؟
در مورد قتلعام زندانیان سیاسی در سال ۶۷ و بیداد بزرگی که به نام داد صورت گرفت، کتابهای ارزشمندی چون «نه زیستن، نه مرگ» (ایرج مصداقی) و «کلاغ و گل سرخ» (مهدی اصلانی)... نوشته شده و قصه پر غصه اش را شاعران و قصه سرایان سروده و روایت کردهاند. فیلم مستند ۴۵ دقیقهای «شاهدان چشم بند زده» (ناصر رحمانی نژاد ـ رضا علامه زاده)، فیلم مستند «درختی که به یاد میآورد» (مسعود رئوف)، «گلزار خاوران» (دلناز آبادی) و «از این فریاد تا آن فریاد» (پانته آ بهرامی)... ــ ظلمت زندان را به تصویر کشیدهاست.
گفته میشود ترانه تلنگر (از آلبوم راه من) که «اردلان سرفراز» سروده و داریوش خواندهاست، همچون «بیار ای بارون ببار»،... به قتل عام سال ۶۷ اشاره دارد...
اکنون نوبت نقاشان معاصر ایران است که همچون «فرانسیسکو گویا»، در تابلوی تیرباران شهیدان، با زنگ و بوم و قلم مو، بر بیدادگران بتازند.
ایران سزمین نقاشان بزرگی چون «مانی» و «کمالالدین بهزاد» و «محمد غفاری» (کمال الملک) و «محمد قاسم تبریزی»است.
سرزمین «رضا عباسی» (بنیانگذار مکتب نگارگری اصفهان)، «جواد رستم شیرازی»، و «آقا صادق»، (برجسته ترین نقاش سده ی دوازدهم) است.
مهد «محمدحسن افشار اُرومین (نقاش و قلمدان نگار ایرانی)، «حسین مصور الملکی»، «میرزا آقا امامی»، «مرتضی کاتوزیان»، و «محمود فرشچیان» خالق تابلو زیبای عاشورا است. (دختر استاد فرشچیان، همسر «ابوذر ورداسبی» بود و هر دو را استبداد زیر پرده دین، به خاک و خون کشید.)
«حسین خطایی»، «حسین اسلامیان»، «جعفر رشتیان»، «علی محمد حیدریان»، «محمدمحسن فروغی»، «ایمان ملکی»، «رحیم نوه سی»، «اسماعیل آشتیانی»، «شهراد ملک فاضلی»، «هادی تجویدی»، «علیرضا صدقدار»، «محسنی کرمانشاهی»، «منوچهر ملک شاهی»، «محمد ناصری پور»، «پرویز بهزاد»، «ابوالفتح رسام عربزاده»، «عباس كاتوزیان»، «عباس بلوكیفر»، «حسین دستخوش همدانی»، «كلارا آبكار»، «جواد حمیدی»، «بهجت صدر»، «محسن وزیریمقدم»، «محمد فراهانی»، «مریم سالور»، «ابراهیم حقیقی»، «قباد شیوا»، «محمود جوادیپور»، «فرشید مثقالی» و «هانیبال الخاص»....و دهها هنرمند دیگر با رنگ و بوم، آثار بزرگی خلق کردهاند.
در این زمانه برخاستن، ای کاش نقاشان معاصر ایران، به امثال «فرانسیسکو گویا» اقتدا کنند و حوادث تکاندهنده ای چون قتلعام زندانیان سیاسی در سال ۶۷، را به تصویر کشند.
فراموش نکنیم که عمل تکامل دهنده و رهائی بخش که خود یک هنر بزرگ است همواره پویا و ماندگار خواهد ماند. یاد استاد بزرگ ریاضیات «دکتر محس هشترودی» بخیر که میگفت:
«زندگی آدمیپایان میپذیرد ولی مقاومت و هنر او جاودانه باقی میماند و، انگار در این مورد نیز اصل بقای انرژی صدق میکند.»
...هنر نباید در زندان «اهداف اجتماعی و سیاسی خاص»، اسیر شود. اما
به عنوان کسی که با هنر آشنا نیست اما، هنرمندان را دوست دارد، یادآور میشوم که به «هنر برای هنر» (Art for art's sake ) و حتی به صورتگرایی محض، احترام میگذارم و در نقطه مقابل کسانی که با جزمیت فلسفه حزبی و سازمانی، نه تنها خلاف دیدگاه مورد نظر خود را تحمل نمیكنند، بلكه امور خنثی نسبت به آن را نیز برنمیتابند و تبلیغ میکنند:
«اصالت به جنبههای صوری ( فرمی ) فعالیت هنری، توجیهی نظری برای ورود ابتذال به عالمِ هنر است....» ــ
(بر خلاف آنان)، به نظر امثال «ایمانوئل كانت» Immanuel Kant ارزش قائلم که:
«درك امر زیبا، خود دركی پایه و مستقل از درك امری پسندیده به لحاظ اخلاقی است.»
«كانت» خود شخصی دین باور و مؤمن است و از قضا در هنر نیز به دنبال آنچه خود «امر والا» Erhabene / Sublime مینامید، میگردد. اما با این حال قلمرو اخلاق را از زیباییشناسی جدا میداند.
«تمام ارزش را به مضمون دادن در مواجهه با امر زیبا، و تقلیل سطح زیباشناختی اثر در حد ابزاری كه صرفاً در خدمت بیان یك اندیشه است، به معنی از اصالت انداختن هنر و زیباییشناسی است.»
هنر نباید در زندان «اهداف اجتماعی و سیاسی خاص»، دست و پایش بسته شود اما، پرداختن به رنج و شکنج آن جانهای پاک ـ زیباترین عاشقانی که در سال ۶۷ چون شمع شبانه سوختند ـ یک وظیفه انسانی و ملی است.
آنچه گفتم وراتز از بحث و جدلهای دیرینهی «هنر متعهد» و یا «هنر برای هنر» و موضوعها و تقسیمبندیهایی از این دست است چرا که مکانیزم و فرآیند تولید یک اثر هنری، پیچیدهتر از این حرفها است و جز این، هنر را در همهی عرصههایش آزاد و فارغ از هرگونه «تعهد»ی بیرون از خود «هنر» میدانم و دیگر اینکه هنرمند برای من، مانند هر انسان آزادهای، تنها در برابر آزادی و عدالت و وجدان بشری و حقوق شهروندی متعهد است و بس.
آنچه را که در پیوند با به تصویر کشیدن و ثبت هنری قتلعام ۶۷ بیان کردهام نیز تنها یک خواست و آرزوی درونی است که ای کاش چنین رویدادهایی روزی در آثار هنری بازتاب یابد...
این دیگر با ماست که چه درک و انتظاری از هنر داریم و سلیقهی زیباشناسیمان چیست و تا کجاست.
مرتجعین دست اشغالگران و قاتلان شهیدان را باز میگذارند
برخی بر روی خاک آغشته با خون و اجساد شهیدان زانو زدهاند و رو به سوی جوخه آتش دارند...گویی رنگها فریاد میزنند...
مردی که با پیراهن سفید و شلوار زردرنگ در میان محکومین قرار گرفته تا حدودی به «گویا» شباهت دارد. نوع نورپردازی و فضای روشن اطراف این فرد باعث میشود تا در آغاز بیننده، به او زل بزند.
شکل قرار گرفتن دستهای مردی که تا چند لحظه دیگر تیرباران میشود، پر از حرف است. او، با دستهای خودش که به شکل عدد هفت (۷) بالا گرفته، ندای پیروزی سر میدهد. Viva...Victory..
نفر قبلی که با گلوله کشته شده نیز با همان ترکیب روی زمین افتاده و گریزی کوتاه به سمبولیسم دارد. در کارهای سیاه قلم «گویا» هرجا شهیدی بر خاک میافتد یک جوری نشان پیروزی (به شکل عدد ۷) را میبینیم...
«در میان محکومین، یک راهب با سری تراشیده دیده میشود که دستانش را برای دعا کردن در هم گره زدهاست اما به جای این که دستان وی به سمت آسمان نشانه رود، زمین را میبیند. نگاه سنگین راهب به زمین و نحوه قرار گرفتن دستان در هم گره خوردهاش، بیشتر متوجه ردیف سربازان برای بخشش است تا خدای حی و لایزال.
در پشت راهب، مشتی گره کرده دیده میشود که در میانه راه برای بالا رفتن قرار دارد. نگاه مرد صاحب مشت، خالی از هرگونه حس امید است و اینگونه به نظر میآید که وی بالا بردن مشتش را، به نشانه اندک مقاومت در مقابل تصمیم این جلادان، کاری عبث و بیهوده میداند و در نهایت مردی که دستانش را طوری قرار دادهاست تا حایل صورتش و گلولهها شود، به خوبی مرگ و ترس از آن را نشان میدهد.»
همانطور که گفتم فرانسیسکو گویا، چهره نفر اصلی تابلوی شهیدان را شبیه به چهره خودش کشیدهاست.
Goya، «گویا»یی که مجبور بود در هر دالون و خر هر پالونی باشد و برای هرکس و ناکسی طرح و نقاشی بکشد، در درون خویش شهیدان راه آزادی و کسانی را که در دم مرگ نیز با دستان و شور و نشاطشان از پیروزی حرف میزنند ــ میستاید.
تابلوی «سوم ماه مه ۱۸۰۸» (تیرباران در كوه پرینسی په پیو)، هم اکنون در موزه «پرادو» El Prado در شهر مادرید نگهداری میشود. تابلو تیرباران، نامهای دیگری هم دارد:
El tres de mayo de 1808 en Madrid,
Los fusilamientos de la montaña del Príncipe Pío,
کتاب خرمگس و تابلوی «فرانسیسکو گویا»، تنها یک بهانه است
«میلوش فورمن» Miloš Forman کارگردان «دیوانه ای که از قفس پرید»، One Flew Over the Cuckoo's Nest ، (پرواز بر فراز آشیانه فاخته)، و «آمادئوس»، Amadeus در فیلم پرمعنای «اشباح گویا» Goya's Ghosts ــ استبداد مذهبی و سیاست های به اصطلاح انقلابی را، که به جباریت ختم میشوند رسوا میکند.
اگر با ستم کلیسا و تاخت و تاز ناپلئون به اسپانیا آشنا نباشیم، با فیلم «اشباح گویا»، به راز تابلوی «تیرباران در كوه پرینسه پیو»، پی میبریم. (همان تابلویی که روی جلد کتاب خرمگس است.)
«فرانسیسکو گویا» که اواخر عمرش کر شده بود و نمیشنید،گفته است:
«خدا را شکر میکنم که بینایی مرا نگرفت تا شاهد باشم و اتفاقاتی را که در اینجا افتاد،ثبت کنم...»
اشاره به کتاب خرمگس و تابلوی «فرانسیسکو گویا»، تنها بهانه است. بهانه ای است تا، به اوضاع و احوال خودمان گریز بزنیم. تا رنگ و وارنگ شدن آدمها و بازی روزگار را ببینیم، تا به تماشای بخشی از سیاهترین دوران تاریخ اروپا برویم، تا استبداد زیر پرده دین را بیشتر و بیشتر بشناسیم. تا بلکه قابی از تصویر جهان امروز و میهن ستمدیده خودمان را، در آن مشاهده نماییم. «روایت تاریخ اگر به کار امروزمان نیاید، به چه درد میخورد؟!»
رویارویی با دشمنان آزادی هم، نوعی عشق ورزیدن است.
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
من میگذرم خموش و گمنام
آوازه ی جاودانه از توست
قهرمان کتاب خرمگس که زخم های قدیمیاش او را آزار میدهد، نه تنها به اسپانیا و ستم کلیسا...، بلکه به معشوقه اش و «به آن چشمهای مهربانی هم، فکر میکند که از دست دادهاست...»
پیش از آن كه واپسین نفس را برآرم
پیش از آن كه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن گل،
برآنم كه زندگی كنم
برآنم كه عشق بورزم...
عشق، راز رازها و، اسطرلاب اسرار خداست و، «خرمگس»، آنرا با فداکاری و پرداخت یکجانبه و بیچشمداشت معنا کرد. «خرمگس» قهرمانی است که وجه انسانی اش بیش از چهره ی اسطوره گونه و خارق العاده ی او به چشم میآید. او غم و شادی آدمهای دیگر را هم دارد و برای همین دوست داشتنی است.
در پی قهرمانی و پهلوان بازی و شهید شدن نیست و زندگی را بیشتر از مرگ دوست میدارد و برای عشق به زندگی است که آزادی و رهایی را میجوید.
«زورو» Zorro و، تافته جدا بافته نیست. منم منم بازی در نمیآورد و خالیبندی نمیکند اما، در نهایت، عشق برتر و «اراده نیک»، او را به مبارزه با جهل و تاریکی میکشاند و نشان میدهد رویارویی با دشمنان آزادی هم، با اینکه سراسر رنج و ابتلاء است، کیف دارد و نوعی عشق ورزیدن است.
مرحبا ای عشق خوش سودای ما
ای دلیل جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
یکی از آخرین کتاب هایی که به موضوع عشق پرداخته، مربوط به (ژانویه ۲۰۱۰) است.
این کتاب را آقای «مایکل پیکارد» و خانم «سندی مان» باهم نوشته اند و گرچه به کوچه پس کوچه های «ذهن و تن» و هوای «گرگ و میش»ی آن هم، سرک کشیدهاند، اما به جای «تبیین عشق»، وارد مکانیزم ها شده و آنرا «تشریح» کردهاند.
آنان به نظرات «داروین» Darwin ، «پول اکمان» Paul Ekman ، «ویلیام جیمز» William James ، «والتر کانون» Walter Cannon ، «زیگموند فروید» Sigmond Freud ، «کارل گوستاو یونگ» Carl Gustav Jung و... هم گوشه زده و میگویند به غریزه و احساس آدمی، نگاهی فلسفی و روانشناسانه داشته اند اما، در نهایت نمره اصلی را به کارکردهای تن و، «هورمون ها» داده، انسان را در فردیت و جنسیت خلاصه کردهاند.
This Book Has Feelings: Adventures in Instinct and Emotion
Michael Picard and Sandi Mann
January 2010
The way that we feel is governed by two separate and often conflicting dispositions: instinct and emotion. Instincts are inherent and unlearned; they provide us with deeply ingrained patterns of response to different kinds of stimuli. Emotions are subjective and personal; they govern our thoughts and behaviour, and are inextricably linked to our perception of personality, mood and temperament. Using a blend of psychology and philosophy, This Book Has Feelings looks at these unique facets of the human psyche. It reveals the fascinating things they tell us about ourselves and profiles the amazing minds that have unlocked the secrets of our consciousness. Packed with real-life examples and the latest theories, the reader is also constantly challenged to examine their own instincts and emotions using a variety of thought experiments, exercises and puzzles.
فیلم خرمگس و، «دیمیتری شوستاکوویج»
بر اساس یک داستان حماسی اساطیر یونان باستان، هنگامی كه رهپویان در پی گمشده خویش راهی دریا شدند و بر كشتی نشستند به دیار «سیرنها» Σειρήν ، که ظاهر خوش خط و خالی داشتند و، ادعا میکردند «دختران خدای دریا هستیم»، رسیدند.
«سیرن ها»، پریان دریایی بد طینت و خوشصدایی بودند كه با آواز دلفریب خود، دل اهل کشتی را میربودند و پس از این دلربایی، به امواج ویرانگر دریا میکشیدند. در این راه هولناک و پر وسوسه، همه غرق و نابود میشدند و، هیچ كشتی، توانایی عبور از قلمرو سیرونها (آن به اصطلاح پری های دریایی) را نداشت.
چنگ نواز هنرمندی، که اسمش «اورفئوس» Ορφεύς بود بر آن شد جلوی فریب را بگیرد. آنچنان آوازی سر داد كه نوای فریبنده «سیرنها»، گم و گور شد، با اینجال کم نبودند کسانیکه به دام میافتادند.
اکنون جاذبه های زندگی و این دنیای دون، همراه با باد و بروت ستمگران، نقش «سیرن ها» sirenen را بازی میکند و همه ما را دارد به کام خود میکشد.
یاد «شاهرخ مسکوب» به خیر که میگفت:
در برابر من و تو و هر انسانی سه راه وجود دارد، یا گوشمان را ببندیم که فریاد سیرن ها را نشنویم، یا گوش دهیم و در آن حل شویم، و یا مانند «اولیس»، قهرمان «هومر» خود را به دکل کشتی ببندیم و گوش ها را تیز کنیم.
باید از این سه راه یکی را انتخاب کنیم، آیا به راستی میتوان شاهد ظلمت بود و آرام نشست؟
نام چنگنواز هنرمندی که با صدای دل انگیزش به مقابله با «سیرن ها» و فریب دوران پرداخت، «اورفئوس» Ορφεύς بود که گرچه بعدها کشته و تکه تکه شد اما، سرش در پی چنگش در آب رودخانه روان است و هنوز پس از مرگ میخواند. صدای «اورفئوس» ماندهاست و هنوز به گوش میرسد.
گویی صدا هنر است و هنر، جایگزین زندگی است در برابر مرگ.شاید اینکه فروغ فرخزاد میگوید: «تنها صداست که میماند» ــ اشاره به صدای اورفئوس دارد.
پرسش رازآلود «بورخس» وقتی من میمیرم چه چیزی با من خواهد مرد؟
هر کدام ما باید پرسش رازآلود Jorge Luis Borges «خورخه لوئیس بورخس» را از خودمان بپرسیم.
نکته ای که او در El hacedor و، شعر El testigo (شاهد)، طرح نمود، این است:
وقتی من میمیرم چه چیزی با من خواهد مرد؟
Qué morirá conmigo cuando yo muera
کسی چه میداند کی و کجا خواهد افتاد. شما میدانید؟ پس دم را غنیمت شمریم که به قول علی بن ابیطالب «دم زدن آدمی، قدم زدن اوست به سوی مرگش»
به سوی ضروری ترین کار بشتابیم که شاید همین فردا، غزل خداحافظی را بخوانیم و، «...رحمت را سر کشیم.»
برای پاسخ به پرسش «بورخس» که پرسش من و تو نیز هست ـ باید با قلم و قدم و رنگ و بوم و ترانه و ساز و هوشیاری و فرهیختگی، با هرچه داریم و نداریم به عمله بیداد بتازیم، باید «سیرن های فریبنده این روزگار» را مات کنیم، باید یاد شهیدان راه آزادی را زنده بداریم و بذر ایستادگی بکاریم.
نفرینها و آفرینها همه بی ثمر است. از سرزنش هیچ سرزنشگری نهراسیم و، به «به به و چه چه» احدی دل نبندیم.
شتر مرگ در خانه ما هم خواهد خوابید. مرگ، دوست انسان است و هرگاه رسید قدمش مبارک باد.
تا بیاید و از راه برسد برزیگرانه، بذر بپاشیم و مطمئن باشیم در نبود ما نیز، آن بذر نیکو، (بذر ایستادگی در برابر ستم)، قد خواهد کشید.
دهقانان هم که بمیرند و جان به جانان بسپارند، آفتاب و زمین و باران، عشق میورزند و گندم را تنها نمیگذارند.فَاسْتَوَى عَلَى سُوقِهِ یعْجِبُ الزُّرَّاعَ...
http://www.artchive.com/artchive/G/goya/may_3rd.jpg.html
ـ برومند،عبدالعلی ادیب / خاندان هنر(میرزا آقا امامی مشهور به میرزا آقا)»، هنر ایرانضمیمه ماهنامه روزنامه ایران (آبان ۱۳۸۱)
ـ پاکباز،رویین / «دایره المعارف هنر»،تهران : فرهنگ معاصر،چاپ پنجم،۱۳۸۵،
ـ جوانی،اصغر / معرفی برخی از نقاشان شهر اصفهان (از قرن6~28undefined32~)» ، فصلنامه فرهنگ اصفهان،ش.۳۳و ۳۴-زمستان۱۳۸۶
Michael Picard and Sandi Mann / This Book Has Feelings: Adventures in Instinct and Emotion
ـ احمد شاملو / همچون كوچهئی بیانتها
ـ ریچارد مولبرگر / گویا چگونه گویا شد؟ (مترجم: مژگان رضانیا)
ـ مندور، محمد / «در نقد و ادب » ترجمه دکتر علی شریعتی، هنر (مجموعه آثار ۳۲)
ـ سارا ساورسفلی / در ترازوی نقد (ای عشق همه بهانه از توست (
ـ El hacedor(1960), Jorge Luis Borges (1899–1986)
ـ دایره المعارف دکتر غلامحسین مصاحب
ـ The Gadflyby E. L. Voynich - Full Text Free Book
ـ اردشیر منصوری / تأملی در نظریة «هنر برای هنر»
ـ شاهرخ مسکوب، روزها در راه
> بی خیال سیاست، عشق را عشق است! ( به پیشواز چهارده فوریه و روز عشاق )
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=10068
همنشین بهار
منبع:پژواک ایران