برف نو ، برف نو ، سلام، سلام
همنشین بهار
کودک بودم و یکروز برفی وقتی از مدرسه باز میگشتم کنار یک جویبار زمین خوردم. یخ ها شکستند و با گیوه هایم افتادم در آب سرد.
نمیتوانستم خودم را از زیر یخها بیرون بیآورم. از سرما گریه میکردم و نمیدانستم چه کنم. پیرمرد مهربانی به یاری ام شتافت، مرا بغل کرد و به در خانهامان رساند. مادرم سراسیمه و گریان هیزم آورد و آتش روشن کرد. ابتدا میگریست اما، با گرم شدن من شادی به چهره اش بازگشت. اکنون از آن برف و آن آتش و آن پیرمرد و مادر مهربانم، خبری نیست که نیست. همه آب شدند اما صفای آن مرد، گرمای آن آتش، و مهر مادرم را هر بار که برف میبارد، تمام و کمال حس میکنم.
زمین در دهان برف لقمه ای بیش نیست.
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگیست این ایام
دارد برف میبارد...
با مناجات خروسان سحرحیز برف میبارد،...
برف میبارد و آسمان دست بردار نیست!
«بر لحاف فلک افتاده شکاف»، گویی زمین در دهان برف لقمه ای بیش نیست.
برف همنشین زمین و غمگسار درختان است، شور و شادی میآورد.
برف با زیبایی و شکوه خود مرا به دوران کودکی میبرد و به یاد میهن بُرنا و غمزدهام میاندازد که گرچه هزار بلا بر سر و رویش میبارد اما، هنوز و تا همیشه، زنده و سرپا است.
هان! ای بهشت خاطره، ای زادگاه من!
باز آمدم به سوی تو...
باز آمدم که قصه ی اندوه خویش را
با صخره های دامن تو بازگو کنم
وندر پناه سایه ی انبوه باغ هات
لشکر برف در هوا به پرواز در آمده و هیچ چیز و هیچکس جلودارش نیست.
همه جا را بدون ذره ای تبعیض سپید کرده و به درختان تنها و سرد، شور و گرما بخشیدهاست. مهماندارش زمین گرچه بارَش سنگین شده اما، حسابی شنگول است چون که دمای خاک، رطوبت آن، ترکیب شیمیایی و تبادلات گازی... و راز بقای همه میهمانان زمین (که گیاهان و جانداران بخش ناچیزی از آنند) به بارش برف و خواص آن بستگی دارد.
وای به حال زمین و ساکنانش وقتی هوا خیلی سرد باشد و برف نبارد. در اینگونه مواقع اگر ارتفاع از سطح دریا و عرض جغرافیایی به برف امکان ندهد که به داد زمین برسد و با آن راه بیآید، گیاهان ریشهکن میشوند و همه چیز از سرما میماسد و یخ میزند.
برف با خود کلی هوا میآورد و هادی ضعیفی برای گرما شناخته میشود. بههمین علت پوششی از برف میتواند سبزیهای در حال خواب مزارع را محافظت کند و در مقابل سرمای بیش از حد، جانب درختان را بگیرد که خشک نشوند.
برف ذخیره مهم آب برای خاک و پوشش گیاهی و ضمناً عایقی در برابر یخبندان است. بیخود که نگفته اند: بی زَر شَوَ، اما بی برف نشو.
زمین و هرچه در آناست سمفونی مساوات مینوازد وقتی که برف میبارد.
برف با بهم زدن فعل و انفعالات زمین، آنرا سرزنده و به روز میکند تا بهار خجسته از راه برسد، اگر از خاک سرد و تیره، سوسن و بنفشه میدمد و در دشت و دمن یاس و یاسمن سرک میکشد به برف نیز، مربوط است.
برف تنها یخ زدن بخار آب در ابرها نیست، در اسطورههای ایرانی پدیدهای اهورایی است. برعکس آلودگی و سیاهی، «برف و سپیدی در نمادشناسی ایرانی همیشه نشانه ای فرخنده بودهاست. در خوانهایی که پهلوانان آیینی از آنها میگذرند تا به پاکی و پالایش برسند برف به نمود میآید و رخ مینماید».
با بارش برف که به قول پوشکین небо слилося с землею آسمان با زمین یکی میشود، من نیز، «خاطره باران» شده و به یاد خیلی چیزها میافتم.
در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است...
دوران کودکی، آدم برفی و برفبازی، پارو کردن کوچه و پشت بام، دستهای سرمازده، کرسی، بدو بدو لبوی داغ... و بعدها...
زندان شاه، انقلاب بزرگ ضدسلطنتی...و، زمستان برفی سال ۵۷ که فریاد میزدیم:
دویدم توی برف تا با او درددل کنم. جای پاها در برف مرا یاد «تذکره الاولیاء» عطار و حرف «بایزید» انداخت.
«به صحرا شدم عشق باریده بود چنانچه پای به برف فرو میرود به عشق فرو میشد.»
برف همچنین مرا به یاد شاهنامه، هفت خوان اسفندیار که یکی از آنها برف بود و به ویژه داستان کیخسرو میاندازد که در برف غیب شد و رستم و دیگر پهلوانان به هر دری زدند او را نیافتند.
«کیخسرو هنگامیکه به بزرگترین کردار خویش دست مییازد که در بندافکندن و کشتن افراسیاب تورانی است، در اوج فرمان روایی به ناگاه پادشاهی را فرو مینهد و با تنی چند از پهلوانان نامدار ایرانی به کوهی میرسد، همراهان را بدرود میگوید و در آن کوه در میانه برف از دیدگان ناپدید میشود. بازپسین پیوند کیخسرو ( شهریار آرمانی و آیینی ایران) با جهان فرودین در برف رخ میدهد. تو گویی که برف مرز میان گیتی و مینو است و کیخسرو با گذشتن از برف و نهان شدن در آن به جهان دیگر که جهان جان است راه میبرد.»
برف دهها و صدها خاطره مربوط به خود را زنده میکند.
جان دادن میزا کوچک خان جنگلی در برف،
به خون غلطیدن «پوشکین» در میان برف،
نیمایوشیج، و شعر «زردها بیخود قرمز نشدند»،
شعر برف اخوان ثالث و شاملو...، «جای پا»ی سیمین بهبهانی
سهراب سپهری و «پشت کاجستان، برف...»، نادر نادرپور و، «نجوایی در حضور آیینه»
اشارات «شفیعی کدکنی» و ابتهاج و فروغ... به برف
شباهت شگفتانگیز برف با صفحه سفید، کاربرد سفیدی برف و معنای استعاری آن در آثاری مانند «قصر» فرانتس کافکا و یا «برف و گونهی سفید» از گئورگ گرفلینگر Georg Greflinger... همه و همه جلوی چشمانم سبز میشود.
«ابوحاتم اَسْفِزاری»، دانشمند ایرانی در قرن یازدهم میلادی که حدود ۴۵۰ سال پیش از «الاوس ماگنوس» سوئدی درباره شکل متقارن بلورهای برف که شبکه ای شش پر دارد و هیچکدام شبیه همدیگر نیست ـ سخن گفته،
سئوال با اهمیت کپلر در ۱۶۱۱ میلادی که چرا بلورهای برف (کریستال ها) همه ۶ ضلعی هستند؟ و اصلاً چرا برف سفید است؟
برف و لیزر و دکتر علی جوان !
(ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه بعد از ظهر ۱۲ دسامبر سال ۱۹۶۰ که برای اولین بار در تاریخ علم، نور لیزر از یک دستگاه لیزر گازی سرچشمه گرفت و همزمان برف سنگینی شروع به باریدن گرفت.)
داستان «سفیدبرفی و هفت کوتوله» که در آن از برف برای نشان دادن پاکی (سفیدبرفی) استفاده شده،
«برفی» ها، «برف پاک »کن ها که پارو به دست، دنبال پشت بام میگشتند و بارش برف برایشان رزق و روزی بود تا شاعرانه و رومانتیک!
پیست اسکی آبعلی، قلّه توچال و تله کابینش، برفه چال (محل ذخیره برف)، سورتمه سواری، برفشیره (برف آمیخته به شیره انگور)، خانه اسکیموها که آب و گلش همه برف است، بهمن و بلاهای برف، جاده های بسیار خطرناک آسیای میانه به ویژه تاجیکستان و بخصوص گردنه های طرف هندوکش، سربالاییهای همیشه برفی «پامیر» این بام جهان...، همه و همه در نظرم مجسم میشود.
کوهنوردانی که لابلای برفها گم و گور شدند و در «موزه کوه» شهر «زرمت» Zermatt سوئیس فقط عکس و طنابی از آنان باقی است،
کتاب «شقایق و برف» نوشته «هانری تروایا»،
شعر مشهور ویلیام شکسپیر (سونات شماره ی ۱۸)
If snow be white, why then her breasts are dun
که معشوقش را با برف و سپیدی برف میسنجد!
روایت «میر جلال الدین کزازی» از داستان برف در ادبیات کهن ایران، فیلم «ببر و برف» از «روبرتو بنینی»، «دکتر ژیواگو» و قطاری که به سوی سیبری برفگین میرفت...
ارنست همینگوی و «برفهای کلیمانجارو»، رمان «برف سیاه» اثر «میخاییل بولگاکف»، نمایشنامه «دختر برفی» اثر«آستروفسکی»، رمان «برف داغ» که «یوری بونداریف» دربارهی جنگ و احساسات رزمندگان درگیر جنگ نوشته است، برف برف و قارقار کلاغها در «سمفونی مردگان»...
رمان برف نوشته «اورهان پاموک»
قصه «برف» نوشتۀ Konstantin Paustovski، (کنستانتین پائوستوسکی)، نویسندۀ روسی،
ترانه اندوهبار Tombe la neige «برف میبارد» که « سالواتور آدامو » اجرا کرده،
کشاندن «داستایفسکی» خالق «خاطرات خانه مردگان» با یک پیراهن در برف به محل اعدام،
داستان «بوران» اثر «تولستوی» که وی شب پرهیجانی را در میان برف وصف میکند و حرف معنی دارش در «جنگ و صلح»:
«یک گلولهی برف را نمیتوان به یک لحظه آب کرد. حدّ زمانی معینی هست که هرقدر هم بر مقدار حرارت بیفزاییم برف تندتر از آن آب نمیشود. به عکس، هر قدر بر مقدار حرارت افزوده شود برف باقیمانده سختتر میشود.»
روبرت والسر، نویسنده آلمانیزبان سویسی، نویسنده کتاب «برف»، در سال ۱۹۵۶ در حالی بر اثر سکته قلبی درگذشت که در زیر بارش آرام و زیبای برف قدم میزد. در نهایت نیز آرامگاه والسر را چیزی جز همان برف همچون فرشی سفید نپوشاند. ــ
همه این خاطرات، از برکت این برف سپید، یکی پس از دیگری رُخ مینمایند.
بر لحاف فلک افتاده شکاف/ پنبه میبارد از این کهنه لحاف
برف میبارد و به زودی آب شده به میهمانی خاک میرود.
آیا برف، نمادی از زندگی دنیوی و توصیفی از فناپذیری و ناپایداری زندگی ما نیست؟
***
برف از واژه های کهن سرزمین ما است. در اوستا «وفره» بودهاست که با «وپره» در سانسکریت همانندی داشته و در پهلوی «وفر» شدهاست. از دید نمادشناسی، برف در اسطوره های ایرانی پدیده ای خجسته و باشگون و اهورایی است. این خجستگی برف در روزگار سرما، به رنگ سپید آن بازمی گردد. سپیدی در نمادشناسی ایرانی همیشه نشانه ای فرخنده بودهاست و هست.
برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگیست این ایام
راه شومیست میزند مطرب
تلخواریست میچکد در جام
اشکواریست میکشد لبخند
ننگواریست میتراشد نام
مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که برنیاید گام
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفتهایم از کام
خامسوزیم الغرض بدرود
تو فرود آی برف تازه سلام!
(احمد شاملو)
برف نو! برف نو! سلام، سلام (با صدای احمد شاملو)
***
همنشین بهار
منبع:پژواک ایران