رسانههای رژیم از او به عنوان مبارز قدیمی و یک چهره ورزشی تجلیل کردند. به عنوان نمونه سایت مشرق زمین در مورد مراسم دفن او چنین نوشت: «مراسم تشییع مرحوم محمد مهر آیین از چهره های مبارز پیش از انقلاب اسلامی، رزمنده دفاع مقدس و از بنیانگذاران فدراسیون های رزمی و پدر دو شهید، با حضور تعدادی از مسئولان ورزشی و سیاسی، روسای فدراسیون های ورزشی، جانبازان و دوستان و خانواده آن مرحوم در فدراسیون ورزشی جانبازان و معلولان برگزار شد.»
اما مهرآیین در اصل که بود و چه کرد؟
محمد مهرآیین یکی از بازجویان اصلی شعبهی هفت اوین در دههی ۶۰ که به قول لاجوردی، «ستون دادستانی» بود، پیش از آن که در مقابل دستگاه عدالت قرار گیرد، نقاب در خاک کشید و با ناگفتههای بسیاری از شقاوت و بیرحمی را به گور برد.
او که یکی از مهمترین بازجویان شعبهی هفت اوین محسوب میشد، در مرکز دستگاه قساوت قرار داشت و شخصاً جنایات هولناکی را مرتکب شد.
سایت امنیتی تسنیم در مورد او نوشته است:
«… عاشقی که تربیت شاگردان نامدار در عرصههای مختلف سیاسی، نظامی، فرهنگی و ورزشی با اعتماد و میدان دادن به جوانان از اولویت هایش بوده و خود را در همه فراز و نشیب های زندگی از قبل انقلاب تاکنون، متعهد خدمت به مردم به ویژه کمک بی منت برای حل مشکلات ازدواج، تحصیل، مسکن و اشتغال نسل جوان می دانست. خوش اخلاقی که با این همه افتخارات همواره مرام پهلوانیاش با تواضع در مقابل کوچک و بزرگ نمایان تر می شد و چه بجا، نام خانوادگی “مهرآیین” را متناسب با مهر و محبتش انتخاب کرده بود. جوانمردی که از جان و مال و خانواده و دیگر داشتههای مادی و معنوی خود برای پیروزی و تداوم انقلاب اسلامی دریغ نکرد و هیچگاه سهمی مادی نخواست. بازاری متدین، مربی ورزش، مبارز، جانباز، پدر دو شهید، مدیر پاک دست، عاشق، خوش اخلاق و جوانمرد، ابتدای همه بندهای بالا و از صفات حاج محمد مهرآیین دوست داشتنی بود.»
در این نوشته نگاهی خواهم داشت به «پهلوان» و «جوانمرد» نظام ولایی که به خاطر «مهر» و «محبت» و «خوشاخلاقی»اش «مهرآیین» خوانده میشد و «مجاهد فیسبیل الله» و «ابوالشهیدین» معرفی میشد.
محمد مهرآیین در سال ۱۳۱۸ در شهرستان محلات به دنیا آمد و از سال ۱۳۳۲ به صنف ابزار و یراقآلات در میدان حسنآباد تهران پیوست و نزد حاج محمود لولاچیان پدر عروس خامنهای به کار پرداخت. او بعدها خود در خیابان مروی مغازه لولافروشی داشت.
مهرآیین در سن ۱۸ سالگی ازدواج کرد. حاصل آن ۴ پسر و یک دختر بود. پس از مرگ همسرش در سال ۱۳۸۵، پیرانه سر دوباره ازدواج کرد و بچهدار هم شد.
نام اصلی او محمد داوودآبادی است که در آستانهی انقلاب، نامخانوادگیاش را به مهرآیین تغییر داد. او که به علت مرگ پدر تحصیلات متوسطه را رها کرده بود گویا در زندان قصر به تحصیل ادامه داد .
پیوستن به مبارزه سیاسی و چریکی
مهرآیین پس از سرکوب جنبش ارتجاعی «۱۵ خرداد» که یک سر آن در حوزه علمیه قم و یک سر آن در بازار تهران و سه باقرآباد ورامین بود، مثل بخشی از شاگرد بازاریها و کسبهی جز دارای گرایشات سیاسی هم شد.
او در سال ۱۳۴۹ از طریق محفلی از دانشجویان دانشگاه پلیتکنیک تهران با هستهی مرکزی مجاهدین که آن زمان هنوز اسم مشخصی نداشت آشنا شد.
مسئولیت او در مجاهدین آموزش ورزشهای رزمی به اعضای این سازمان بود. او برخی تکنیکهای جودو و کاراته را با هم تلفیق کرده و آموزش میداد و به همین دلیل به «محمدجودو» معروف بود.
مهرآیین کاراته را نزد فرهاد وارسته بنیانگذار این ورزش در ایران آموخت و بعدها در کلاس خصوصی یک استاد جودو به نام مستر جان، فنون جودو را یاد گرفت.
مهرآیین در دوران فعالیتاش با مجاهدین، عزت شاهی یکی از دوستانش را که بعدها خود بازجو و شکنجهگر کمیته مرکزی انقلاب اسلامی در میدان بهارستان شد با مجاهدین آشنا کرد. او همچنین مدتی با وحید افراخته رفاقت داشت و به منظور پوشش کار تشکیلاتی و مخفی، او را در مغازهی یکی از دوستانش به کار گمارد.
شرکت در تیم گروگانگیری شهرام پهلوینیا
پس از ضربهی شهریور سال ۵۰ به مجاهدین و دستگیری کادرهای عمدهی این سازمان، مهرآیین به همراه محمد سیدیکاشانی، علیاکبر نبوی نوری[1] و حسین قاضی[2] مأموریت یافتند تا با گروگان گرفتن شهرام شفیق، پسر اشرف پهلوی، درخواست آزادی رفقایشان را مطرح کنند. این مأموریت به خاطر سهلانگاری و بیتجربگی تیم عمل کننده با شکست مواجه شد و یک ماه بعد اعضای این تیم دستگیر شدند. از آنجایی که یکی از اعضای تیم عملکننده، محمد معرفی شده بود، محمد حنیفنژاد که او نیز هیکلی ورزیده و قدی بلند داشت به جای مهرآیین مسئولیت شرکت در عملیات فوق را به عهده گرفت و شهرام شفیق هم هنگام روبرو شدن با حنیفنژاد موضوع را تأیید کرد. رسول مشکینفام نیز یکی دیگر از اعضای تیم معرفی شد و ساواک پی به نقش علیاکبر نبوی نوری در این عملیات نبرد.
فعالیت مهرآیین به خاطر فداکاری حنیفنژاد مخفی ماند و او در سال ۵۲ از زندان آزاد شد. او در مورد مواجهه با محمد حنیفنژاد بنیانگذار مجاهدین در زندان میگوید:
«چشم بند رو کنار زدم دیدم مرحوم حنیفنژاد را به همراه منوچهری ازغندی آوردند. حنیفنژاد به آنها گفت چرا این بنده خدا را این قدر زدهاید من که به شما گفتم او تنها بچهها را آموزش رزمی میداد و دیگر با سازمان ارتباطی نداشته است. حنیفنژاد داشت با این لحن به من میگفت که در قضیه پسر اشرف نامی از شما برده نشده است و شما خودت حواست را جمع کن. آنها هم گفتند که خودش همکاری نکرده و دیگر با او کار نداریم. حنیفنژاد گفت مگر جایی را سالم در بدنش گذاشتهاید. زمان رفتن حنیفنژاد برگشت و به من گفت: قضیه گروگانگیری را من به عهده گرفتم تو هیچی نگو. به این دلیل مرا رها کردند.» (منبع)
دشمنی کور با مجاهدین
مهرآیین در سال ۵۲ چند ماه پس از آزادی دوباره دستگیر شد و به شش سال زندان محکوم شد اما تا سال ۵۴ ساواک به شرکت او در ماجرای گروگانگیری شهرام شفیق پی نبرد. پس از دستگیری وحید افراخته و همکاری گستردهی او با مأموران ساواک، آنها متوجهی نقش مهرآیین و دیگران در این عملیات شدند، اما بهواسطهی رعایت آیین دادرسی او تجدید محاکمه نشد. اگر نظام اسلامی بود او را دوباره دادگاهی و اعدام میکردند؛ کاری که بارها در دههی ۶۰ صورت گرفت و افراد با مشخص شدن موردی در پروندهشان، تجدید محاکمه و اعدام شدند و یا احکام سنگینتری گرفتند.
او که مدتی با دکتر عباس شیبانی، پرویز یعقوبی و مسعود رجوی هم اتاق بود پس از تحولاتی که با ترور مجید شریف واقفی و صمدیه لباف و تغییر ایدئولوژی در سازمان مجاهدین به وجود آمد مانند بسیاری از کسانی که بعد از انقلاب هرم قدرت حاکمه را در کشور تشکیل دادند به ضدیت کور با مجاهدین و نیروهای چپ افتاد.
در شرایطی که با تحریکات ساواک، دشمنی این نیروها با مجاهدین و نیروهای چپ تشدید میشد ساواک به دنبال آزادی آنها از زندان بود تا بلکه در بیرون از زندان خط مورد نظر ساواک مبنی بر مبارزه با مجاهدین و نیروهای چپ را دنبال کرده و اذهان عمومی را نسبت به آنها مخدوش کنند. در راستای این سیاست مهرآیین همراه با وابستگان مؤتلفه در سال ۵۶ به دستور ساواک از زندان آزاد شدند.
خاستگاه فکری و پیوند با جریان اسلامگرای سنتی
مهرآیین مانند بسیاری از کسانی که در ارتباط با سازمان مجاهدین خلق (اعم از بخش مسلمان و مارکسیستلنینست) قرار گرفتند و یا کسانی که بعدها نهادهای قدرت در جمهوری اسلامی را تشکیل دادند در محلههای سنتی جنوب شرقی تهران (ری، آبمنگل، خیابان ایران، سقاباشی، غیاثی، عارف، خیابان خراسان، شکوفه، دروازه دولاب و …) رشد و نمو کرد و به خاطر بافت شدیداً مذهبی محلات مزبور و شرکت در هیأتهای مذهبی دارای گرایش مذهبی سنتی بود. بیشتر هیأتهای معروف تهران، مساجد فعال، انجمن حجتیه، مدارس مذهبی، صندوقهای قرضالحسنه و … در این محلهها واقع بودند.
پس از قیام ضدسلطنتی، مهرآیین و فرزندانش که از فعالان مسجد سلمان در خیابان غیاثی تهران بودند به همراه اعضای جمعیت مؤتلفه به حزب جمهوری اسلامی که برای قبضه قدرت تشکیل شده بود پیوستند. او بعد از انحلال حزب جمهوری اسلامی فعالیت سیاسیاش را همچنان در جمعیت مؤتلفه که به حزب تبدیل شده و یکی از ارکان مهم قدرت و سرکوب جمهوری اسلامی به شمار میرود، ادامه داد.
مهرآیین یکی از اعضای کمیته استقبال از خمینی بود و در روز ورود او به میهن رانندگی ماشینی را که شبیه ماشین خمینی بود، به عهده داشت. او سپس مدتی محافظ محمدعلی رجایی بود تا این که همراه با لاجوردی به دادستانی انقلاب اسلامی رفت و به قول او «ستون دادستانی» و یکی از بازجویان اصلی شعبه هفت شد و رابطهی نزدیکی با محمدی گیلانی بهمزد. اتاق او در طبقهی سوم ساختمان دادستانی در کنار اتاق محمدی گیلانی بود.
سربازجوی شعبه هفت
اوین نماد جنایات رژیم در دههی ۶۰ محسوب میشود و در دنیا زندانی است شناخته شده. شعبه هفت قصابخانهی اوین و مهمترین شعبه بازجویی آن محسوب میشد و بیرحمی و شقاوت صورت گرفته در آن مثال زدنی بود. ادارهی این شعبه با ابراهیم رحمانی یکی از وابستگان مؤتلفه بود و مهمترین بازجویان آن مهرآیین، اسلامی، فکور، فاضل و … بودند.
تعداد اعدامیهای این شعبه قابل قیاس با دیگر شعبههای اوین نبود. بازجویان آن بیش از بقیه شعبهها در جوخههای اعدام شرکت میکردند.
مهرآیین خود شخصاً در جوخهی اعدام شرکت میکرد تا از ثواب آن بهرهمند شود. یکی از دوستانم که نوجوانی کم سن و سال بود و در محوطهی اوین به بیگاری گرفته میشد برایم تعریف کرد او را دیده بود که از بعد از مراسم اعدام با ژ۳ از بالای تپه پایین میآمد.
آزار و تجاوز جنسی
مهرآیین در مورد شکنجههای روحی ساواک میگوید:
«شکجههای روحی بسیاری هم بود که فقط خدا کمک میکرد تحمل کنیم، از جمله تهدید به هتک حرمت ناموسمان و…» [3]
البته او در شعبهی بازجویی و هنگام شکنجه و یا زمانی که میخواستند روی زندانی دستگیر شده کار کنند تا بلکه او را بشکنند میگفت: ساواک به زور به ما شیشه نوشابه و تخممرغ فرو میکرد.
اگر ساواک «تهدید به هتک حرمت ناموس» میکرد، «سربازان گمنام امام زمان» و از جمله مهرآیین هم نه تنها «تهدید به هتک حرمت» میکردند بلکه اقدام به انجام رذیلانهترین کارها هم میکردند. در زمینهی فساد اخلاقی و سوءاستفاده جنسی، مهرآیین خود یکی از عوامل اصلی بود.
یکی از دوستانم که در سن ۱۴ سالگی دستگیر و توسط مهرآیین و پسرش و اصغر فاضل بازجوی بیرحم شعبه هفت مورد شکنجههای هولناک قرار گرفته، داستان غمانگیزی را تعریف میکند که نقل آن نه تنها پرده از چهرهی یکی از بیرحمترین و در عین حال فاسدترین چهرههای دادستانی بر میگیرد و فساد حاکم بر مدعیان اخلاق را عیان میکند بلکه رنج و مصیبتی را که نسل برآمده از انقلاب ضدسلطنتی متحمل شد تا در مقابل دیو ارتجاع بایستد و از حقوق مردمش دفاع کند نشان میدهد.
خبر مرگ مهرآیین را نیز او به من داد و به اصرار از من خواست در مورد درگذشت این عنصر پلید و به ویژه سرگذشت و تجربهی دردناک شخصیاش بنویسم.
«سال ۶۱ بود مرا به طبقهی سوم دادستانی انقلاب بردند و جلوی دفتر مهرآیین با چشمبند نشاندند. با تشویش و دلهره در راهرو نشسته بودم و در فکر سرنوشت نامعلومی که در پیش داشتم بودم. از اتاق مهرآیین صدای فریادهای دلخراش دختری به گوش میرسید، صدایی که مدتها بود دیگر به آن عادت کرده بودم و هرگاه به ساختمان دادستانی برده میشدم انتظاری جز شیندن آن و دیدن صحنههای دلخراش نداشتم. فکر کردم مثل همیشه کسی را مورد شکنجه قرار میدهند و چه بسا دوباره نوبت من هم برسد. ساعتی گذشت دیدم فکور (اکبر کبیری آرانی) بازجوی بیرحم شعبه هفت که مدتی نیز رئیس اوین شد از اتاق مهرآیین بیرون آمد و با عصبانیت پرسید: اینجا چه کار میکنی؟ گفتم برای بازپرسی آمدم. مهرآیین را صدا زد و گفت: حاجی بیا این پسره آمده. مهرآیین و فکور روابط بسیار نزدیکی با هم داشتند.
مهرآیین سراغم آمد و دستم را گرفت و به اتاق برد. از زیر چشمبند دیدم یکی از خواهران روی زمین افتاده و چادر دورش پیچیده.
مهرآیین گفت: چشمبندت را بردار و دختری را که روی زمین بود نشانم داد و سپس دستور داد چشمبندم را دوباره بزنم و با تهدید و لحن بسیار زشتی اضافه کرد: من میروم، یکساعت دیگه بر میگردم، تا برگشتم بایستی این دختر را ک.. باشی.
نفس در سینهام حبس شد. آنچه را که شنیده بودم باور نمیکردم. با صدایی خفه و سرشار از ترس و دلهره گفتم: حاج آقا ک… چیه؟ گفت: خودت را به اون راه میزنی؟ وای به حالت.
نمیدانم دختری که روی زمین بود از حال رفته بود یا در غم و اندوهی که داشت و مصیبتی که از سر گذرانده بود خودش را به غش و بیحالی زده بود. مهرآیین در را قفل کرد و رفت. در اتاق کنار آن دختر تنها بودم. با صدایی ضعیف گفتم: خواهر بلند شو. پاسخی نداد. چادرش را که کنار رفته بود آرام رویش کشیدم و در خود فرو رفتم. انگار در این دنیا نبودم. فکر میکردم توطئهای در کار است و قصد دارند من را قربانی کنند. تقریباً یقین کرده بودم میخواهند موضوع تجاوز به آن دختر را گردن من بیاندازند. چارهای نداشتم و مجبور بودم خودم را به دست حوادث بسپارم. زمان به شکل دلهرهآوری کند میگذشت. با این حال ساعتی بعد مهرآیین بازگشت.
با خشم پرسید : چه کار کردی؟
گفتم: چه کار بایستی میکردم حاجآقا؟
یک سیلی محکم به گوشم زد و دستور داد آن دختر را از اتاق ببرند. آنقدر شوکه شده بودم که یادم نیست او را چگونه از اتاق منتقل کردند. با پای خودش رفت یا روی پتو بردند.
سپس مهرآیین با عصبانیت گفت: سگ منافق حالا نشانت میدهم.
دست و پایم را به میز بست و از پشت به من تجاوز کرد. وقتی کارش تمام شد گفت: میخواهی بیشتر ترتیبات را بدهم؟ حالا یاد گرفتی ترتیب دادن یعنی چی؟
در ادامه گفت: حالا باید بروی خودت را برای مصاحبهی تلویزیونی آماده کنی و با خشم پرسید مصاحبه میکنی یا نه؟
گفتم: هرکاری شما بگویید میکنم.
دستور داد مرا به بند بازگردانند و با تهدید گفت: فردا میآیی برای مصاحبه.
با درد جانکاه جسمی و روحی به بند بازگشتم. هرچه تلاش میکردم خودم را توجیه کنم این هم نوعی شکنجه است و بهایی که بایستی برای مبارزه بپردازم کارساز نمیشد.
شب، مراسم معمول در حسینیه اوین بود و من مجبور به شرکت در آن بودم. هنگام بازگشت از حسینیه به لاجوردی برخوردم. تا چشماش به من افتاد گفت: بایست این طرف. از ترس زهره ترک شدم. کسی به جز لاجوردی و پاسداران و محافظانش در حسینیه نبود.
با تحکم پرسید: امروز دفتر مهرآیین چه کار میکردی؟
با ترس گفتم: حاجآقا فکور آنجا بود از من تست مصاحبه گرفتند. قرار است از تلویزیون بیایند و از مصاحبهی من و تعدادی دیگر فیلم بگیرند.
لاجوردی پرسید: همهاش همین بود؟
گفتم: همهاش همین بود میتوانید بروید از حاجآقا سؤال کنید.
مطمئن بودم شکایت از مهرآیین نزد لاجوردی دردی را دوا نمیکند. همه از یک جنس بودند. متحیر مانده بودم چرا چنین سؤالی را از من پرسید. در ثانی کسی مهرآیین را ول نمیکرد طرف من را بگیرد. احتمالاً با پروندهای که داشتم به سرعت اعدامم میکردند. مجبور بودم سکوت کنم.
روز بعد مهرآیین را دیدم و به او گفتم: حاجآقا لاجوردی از من در مورد حضور در دفتر شما سؤال کرد.
با تهدید گفت: اگر حرفی بزنی تیکه تیکهات میکنم و سپس ادامه داد برو مصاحبه کن ترتیب آزادیات را میدهم.»
آنچه در بالا آمد بخشی از غم و اندوه کسی است که هنگام دستگیری تنها ۱۴ بهار را از سر گذرانده بود و علاوه بر شکنجههای معمول بایستی درد تجاوز و تحقیر را هم تحمل میکرد. بعدها گوشههایی از صحبتهای او لابلای شویی که برنامهسازان تلویزیون به همراه جانیان اوین تهیه کرده بودند از سیمای جمهوری اسلامی پخش شد. مردمی که شاهد این گونه شوها بودند نمیتوانستند حدس بزنند نوجوانی که «خودزنی» میکند چه تجربهی هولناکی را از سر گذرانده است.
استفاده از کثیفترین شیوهها در بازجویی
مهرآیین فنون رزمی را به پاسداران، گروه ضربت اوین و بازجوها آموزش میداد و آنها فنون مزبور را روی زندانیان بیدفاع و به هنگام دستگیری و بازجویی تمرین میکردند. در سالهای ۶۰- ۶۱ وقتی زندانیان از بازجویی برمیگشتند، یکی از سؤالاتی که به مزاح پرسیده میشد، این بود که امروز چه فنی را بازجویان مرور میکردند؟
او در دوران بازجویی و شکنجهگریاش در دههی ۶۰ وظیفهی برخورد عاطفی با زندانیان را به عهده داشت و بیش از هر چیز روی ارتباطاش با مجاهدین و حنیفنژاد در پیش از انقلاب تأکید کرده سعی مینمود فضا را به گونهای بسازد که گویا شکنجهگر و قربانی همدرد و همراه هستند و از آنجایی که او زودتر به حقایق پی برده میتواند در ادامهی مسیر به زندانی کمک کند. در واقع از او با توجه به سابقهاش، به عنوان «توابساز» در جهت «ارشاد» زندانیان بی تجربه هم استفاده میشد.
او وقتی زندانیان کم سن و سال هوادار مجاهدین را مورد شکنجه قرار میداد برای شکستن روحیهی آنها به دروغ میگفت:
«حنیفنژاد او را به ساواک لو داده و موجب دستگیریاش شده و همراه بازجوی ساواک روی کمرش پریده و در نتیجه آسیب دیده است.»
زندانی کم سن و سال و بیتجربهای که در فضای رعبانگیز شکنجه و کشتار قرار داشت و سرد و گرم روزگار را نچشیده بود هم نمیدانست حنیفنژاد در زمان شاه چه خدمتی به او کرده است و در زمانی که کمر مهرآیین آسیب دید، حنیفنژاد زنده نبود که بخواهد با بازجویان ساواک همراهی کند. امروز اگر در گفتگو با رسانهها راستش را میگوید به خاطر آن است که میداند موضوع بصورت عمومی پخش میشود و نمیتوان ماجرا را واژگونه جلوه داد و در ثانی سودی هم ندارد.
آنچه او در گفتگو با رسانههای دولتی در مورد شکنجه با کابل برق و طریقهی زدن آن توسط شکنجهگران ساواک میگوید کمترین چیزی است که در شعبهی هفت اوین در دههی ۶۰ اتفاق میافتاد و خود او و فرزندانش از عاملین اصلی این شکنجهها بودند. بعید میدانم هیچ قلمی بتواند قساوتی را که در شعبهی هفت اوین جریان داشت تشریح کند. بسیاری در این شعبه زیر شکنجه جان باختند و تعداد زیادی برای همیشه سلامت جسمی و روحی خود را از دست دادند.
امیرفرشاد یزدی که هنگام دستگیری ۱۷ ساله بود تعریف میکرد وقتی مهرآیین در برخورد با من از شکنجههایی که ساواک روی او اعمال کرده بود میگفت، خواستم پاهایم را نشانش دهم که همچنان آثار شکنجه روی آن بود و بگویم شما این بلا را سر من آوردید اما به خاطر شرایطی که در آن قرار داشتم و تبعاتی که میتوانست به همراه داشته باشد ترجیح دادم سکوت کنم و تنها شنونده باشم.
معلول انقلاب
اولین بار در بهمن ۱۳۶۰ در حالی که به خاطر درد و ناراحتی جسمی روی زمین دراز کشیده بودم از زیر چشمبند او را دیدم که با عصا و چوب زیربغل و لنگان لنگان راه میرفت و در میان بازجوها و شکنجهگرها از احترام خاصی برخوردار بود. در رسانههای نظام ولایی تبلیغ میشود که او از ترور نافرجام عوامل ضدانقلاب جان به دربرد و دوباره «جانباز» شد.
او که مانند بسیاری از بازجویان و شکنجهگران در دستگیری افراد نیز شرکت میکرد در جریان تلاش برای دستگیری محمد یزدی[4]، یکی از هواداران مجاهدین، از ناحیهی پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت. محمد یزدی هنگام دستگیری میکوشد از سلاحاش استفاده کند اما مهرآیین دست او را گرفته و در همین اثنا تیری شلیک شده و به پایش میخورد. او به خاطر آسیبی که به کمرش در زیر شکنجه در زمان شاه وارد شد و عوارض ناشی از گلولهای که خورده بود در سالهای پایان عمر به سختی و با کمک عصا راه میرفت.
اعدام دوستان سابق و آشنایان
مهرآیین به خاطر مسئولیت مهمی که در اوین و دادستانی داشت یکی از کسانی بود که در سال ۶۰ «پیچر» داشت تا در کوتاهترین زمان با او تماس گرفته شود. نمیدانم چه شد که در همان سال۶۲ اوین را ترک کرد.
بیرحمی و بیچشمورویی از ویژگیهای اصلی سرمداران نظام و گردانندگان دادستانی بود.
مهرآیین با آن که از زمان شاه حسن فرزانه را میشناخت و بخاطر فعالیت در صنف ابزار و یراقآلات با اصغر ناظم آشنا بود و خیلیها واسطه شدند اما از هیچ شکنجهای در ارتباط با آنها فروگذار نشد و هر دو به جوخهی اعدام سپرده شدند.
علیرضا زمردیان مدتها مسئول و رابط مهرآیین و عزت شاهی در مجاهدین بود. وقتی در سال ۶۰-۶۱ او در جریان ضربهی سنگین به سازمان پیکار دستگیر شد مدتها تحت شکنجه و آزار و اذیت قرار گرفت و عاقبت در جریان کشتار ۶۷ به جوخهی اعدام سپرده شد. رژیم در کتابهایی که منتشر کرده مدعی شده او در درگیری با نیروهای رژیم در همان سالهای ۶۰-۶۱ کشته شد.
مهرآیین نه یک فرد بلکه نمونهی مشخصی از سیستمی است که در سیاهترین سالهای میهنمان بر جان و مال مردم ایران حاکم بود.
در عرصه ورزش رزمی
مهرآیین در سال ۱۳۵۸ به همراه مصطفی بیابانی و حسین گیل[5] یکی از هنرپیشگان سینمای پیش از انقلاب، تربیت بدنی سپاه را بنیان گذاشتند.
در دوران نخستوزیری رجایی و موسوی، مصطفی داوودی اداره سازمان تربیتبدنی را به عهده داشت. او پس از آن که با طرح «۲۷ سالهها» بهترین ورزشکاران ایرانی را از حضور در تیمهای ملی محروم کرد و ضربات جبرانناپذیری به ورزش ایران وارد کرد، در سال ۱۳۶۱ سه فدراسیون کاراته و جودو و تکواندو را ادغام کرد. مسئولیت نهاد جدید که فدراسیون ورزشهای رزمی خوانده میشد به عهدهی مهرآیین گذاشته شد.
در سال ۱۳۶۲ دوباره این فدراسیونها تفکیک شدند و مهرآیین رئیس فدراسیون جودو شد. در سال ۱۳۶۴ او از ریاست فدراسیون جودو استعفا داد و سپس در سال ۱۳۶۸با حکم حسن غفوریفرد دوباره رئیس فدراسیون جودو شد و تا اوایل دههی ۸۰ مسئولیت این فدراسیون را به عهده داشت. او همچنین بین سالهای ۶۴ تا ۶۸ مسئولیت اداره کل ورزش جانبازان را بر عهده داشت. او سپس عضو کمیته ملی پارالمپیک کشور شد. او مدتها در کمیتهی ملی المپیک در دورانی که فائزه هاشمی نایب رئیس آن بود با او همکاری میکرد.
مهرآیین در دههی ۶۰ و پس از آن که تعدادی از ورزشکاران ایرانی در سفرهای خارجی تقاضای پناهندگی کردند، به خاطر تبحری که در مسائل امنیتی کسب کرده بود، همراه تیمهای ورزشی ایران به سفرهای خارجی میرفت تا از فرار و پیوستن ورزشکاران به اپوزیسیون جلوگیری کند.
بزرگترین شکستی که او و باندش در عرصه ورزش متحمل شدند، مربوط به دهمین دورهی بازیهای المپیک آسیایی سئول در سال ۶۵ بود. ۴ تن از وزنهبرداران تیم ملی ایران به نامهای صمد (۵۲ کیلوگرم)، اردشیر بهمنیار، (۸۲ کیلوگرم)، سیامک بژند ( ۱۰۰ کیلوگرم)، و مهدی رضوانی (به اضافهی ۱۱۰ کیلوگرم) با ترک اردو از کشورهای اروپایی تقاضای پناهندگی کردند.
حضور در بخش اداری مجلس و بنیاد مستضعفان
مهرآیین پس از خروج از دادستانی به خاطر نزدیکیای که به هاشمی رفسنجانی داشت در مجلس شورای اسلامی مشغول به کار شد و پست مدیرکلی خدمات عمومی مجلس را به عهده گرفت. او در دوران وزارت محسن رفیقدوست در سپاه پاسداران به مدیریت کلی پشتیبانی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رسید و همراه او به بنیاد مستضعفان کوچ کرد و مدتها مدیرکل تربیتبدنی جانبازان و معلولین بود. در این پست احمد احمد مسئول روابط عمومی سابق اوین را نیز همراه خود کرد.
فرزندان مهرآیین
محمدرضا فرزند محمد مهرآیین متولد ۲۹ آبان ۱۳۴۱، به خاطر حضور او در شعبهی هفت و نزدیکیای که به لاجوردی داشت پایش به اوین باز شد و به سرعت پلههای ترقی را طی کرد و به حلقهی محافظان لاجوردی پیوست. او همراه لاجوردی در حسینیه اوین حضور مییافت و تلاش میکرد با کپیبرداری از روی فیلمها، نقش بادی گارد او را بازی کند.
با آنکه هنوز بیستسالش نشده بود اما بیرحم و خشن بود. او بعضی اوقات برای کمک به پدرش و دیگر شکنجهگران به عنوان جلاد در شعبه هفت میرفت و در کابل زدن به زندانیان پیش قدم میشد.
محمدرضا، نزد پدرش فنون رزمی را آموخته و همانها را روی زندانیان زیرشکنجه در شعبههای بازجویی تمرین میکرد.
او به عنوان یکی از شاهکارهایش برای زندانیان تعریف کرده بود که در جریان تظاهراتهای «موضعی» مجاهدین در خردادماه ۱۳۶۰، «از پشت با سرنیزه به یکی از هواداران مجاهدین حمله کردم؛ طوری که زیر دستم زمانی که سرنیزه را میکشیدم ستون مهرههای طرف را حس میکردم.»
محمدرضا در اسکورت ماشین لاجوردی، ترک موتور هزار جلیل بنده یا مجتبی محراببیگی دو تن از تیرخلاصزنهای اوین مسلسل به دست مینشست و در خیابانها مانور قدرت میداد.
سال ۶۰ تعدادی از زندانیان دستچینشده را به نماز جمعه و یا بهشت زهرا بر سر قبر کشتهشدگان انفجار حزب جمهوری میبردند. محمدرضا مهرآیین و بقیه پاسداران مراقب زندانیان بودند و گاه مردمی را که به هر دلیل قصد نزدیکی به زندانیان را داشتند مورد اذیت و آزار و ضرب و شتم قرار میدادند. شاهدان عینی تعریف میکردند که یک بار محمدرضا چندین نفر را در میان جمعیت شکار کرد و پس از ضرب و شتم شدید آنها را روانهی اوین کرد.
محمدرضا علاقهی ویژهای به شرکت در جوخهی اعدام داشت. او برای زندانیان نوجوان شاغل در جهاد زندان تعریف کرده بود، پس از آن که قطبزاده در حسینیه اوین صحبت کرد، او را شخصاً تحویل گرفته و با یک آمبولانس به محل اعدام برده و قبل از آنکه به محل برسد او را به قتل رسانده است.
محمدرضا مهرآیین، عاقبت در ۲۲ فروردینماه ۶۲ در فکه کشته شد. برادرش ناصر نیز که متولد ۱۳۴۶ بود، در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۱ در مهران کشته شد. دیگر برادرش مهدی در فروردین ۱۳۹۴ در اثر عارضه قلبی فوت کرد. او یکی از دیپلماتهای ایرانی بود که از دست طالبان جان سالم بهدر برده بود.
پانویسها
[1] علی اکبر نبوی نوری هم زمان با حنیفنژاد دستگیر شد. اما به علت نفوذ پدرش در دستگاه های دولتی و پروندهی سبکی که داشت در سال ۱۳۵۲ آزاد گردید و با اشرف ربیعی ازدواج کرد. او یک سال قبل از انتشار بیانیه تغییر ایدئولوزی سازمان مجاهدین که توسط تقی شهرام و بهرام آرام تهیه شده بود از آنها جدا شد و همراه همسرش اشرف ربیعی پس از مدتی تبریز را برای اقامت و مبارزه انتخاب کرده و افرادی را نیز عضوگیری کردند. نبوی این گروه جدید را «فریاد خلق» نامید. آنها سپس به مشهد و قزوین نقل مکان کردند. در اردیبهشت ۵۵ ، اشرف ربیعی به هنگام آماده سازی یک بمب در اثر انفجار آن زخمی و دستگیر شد و در دادگاه نظامی به حبس ابد محکوم گردید. اشرف پس از انقلاب با مسعود رجوی ازدواج کرد و در ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ به همراه موسی خیابانی کشته شد. علی اکبر نبوی نوری طی یک درگیری با نیروهای ساواک در اواخر ۵۵ در تهران کشته شد .
[2] «حسین قاضی» متولد اصفهان در سال ۱۳۲۶ و فارغالتحصیل رشته مهندسی برق از دانشگاه صنعتی تهران بود. او در سال ۱۳۴۸ به عضویت سازمان مجاهدین در آمد و در ضربهی سال ۱۳۵۰ دستگیر و به شش سال زندان محکوم شد. در زندان به مارکسیسم ـ لنینیسم گروید و پس از آزادى از زندان از بنیانگذاران «راهکارگر» شد. حسین قاضی در ۱۶ مهر ۱۳۶۲ به همراه همسرش نسرین بقایی دستگیر شد. نسرین بقایی در ۲۵ اردیبهشت و حسین قاضی در ۱۳ آبان ۱۳۶۳ اعدام شدند.
[3] روزنامه ایران، شماره ۴۷۲۱ به تاریخ ۲۱/۱۱/۸۹، صفحه ۱۴ (دریچه)
[4] محمد یزدی بصورت فعالی به جرگهی توابین پیوست و در شعبههای بازجویی به همکاری گسترده و شکنجه و آزار و اذیت زندانیان پرداخت. او در زمرهی نادر توابینی بود که در شعبههای بازجویی همکاری میکردند و اعدام نشد. او پس از آزادی از زندان نیز به فعالیت با دستگاه اطلاعاتی ادامه داد و در زمینهی دستگیری و شکنجهی هواداران مجاهدین کوشا بود.
[5] حسین گیلک مسئول آموزش رزمی سپاه بود. او در جنگ با عراق زخمی و با درجهی سرتیپی بازنشسته شد. او مدیر و مؤسس شرکت سینمایی «طلوع فجر» در دوران جنگ بود. در دوران پیش از انقلاب در دهها فیلم ایرانی شرکت کرد که معروفترین آنها و دشنه با حضور بهروز وثوقی و فروزان و سفر سنگ با سعید راد بود.