نصیر نصیری هم رفت و چه مظلومانه رفت. خبرش را یکی از دوستداران او در فیس بوک برایم نوشت. جوانی که گاهگاهی به او سر میزد از او در مورد من شنیده بود و میدانست یکی از دوستان وی هستم و در زندان سرودههای او را از حفظ میکردم.
هفت هشت ماهی از نصیر بیخبر بود تا این که در مراجعه به خانهی او از بقال محله میشنود او برای همیشه رفته است. نصیری که میتوانست بر قلهی شعر ایران پس از انقلاب بنشیند در تنهایی و غربت در خانهای کوچک در محلهای فقیرنشین در کرج در اثر سکتهی قلبی در حالی که از حمام بازگشته بود درگذشت. گویا تا چند روز کسی از مرگ او خبردار نشده بود.
نصیر در خانوادهای پرجمعیت در ۱۳۳۰ به دنیا آمد. بچهی خیابان گرگان تهران بود و اصالتاً اهل رشت. دیپلمه بود و نقشه کش. پیش از انقلاب در شرکت مهندسی ناسکو در سیدخندان خیابان اشراقی کار میکرد. حرفهاش به کلی در تضاد با روحیهاش بود. اشعارش در نشریه فردوسی و دیگر نشریات پیش از انقلاب چاپ میشد. جزو شاعران «موج نو» بود و پس از انقلاب مدتی با نشریه «امید ایران» همکاری میکرد.
پس از انقلاب، خانوادهی وی مانند بسیاری از خانوادهها سیاسی شدند و نصیر بدون آن که کوچکترین گرایش مذهبی داشته باشد به هواداری از مجاهدین برخاست. برادر کوچکترش حمید در سالهای اولیه دههی ۶۰ اعدام شد و سه خواهرش حمیده، وحیده و فریده در ارتباط با گروههای مختلف چپ زندانی بودند و یک برادرش در استرالیا کشیش است.
نصیر به همراه همسرش معصومه (سهیلا) اسدی خامنه دستگیر شد. مدتها در سلولهای انفرادی گوهردشت به صورت تنبیهی به سر برد. سهیلا دختری زیبا از خانوادهای نسبتاً متمول و دانشجوی رشتهی معماری بود و در دانشگاه همهی چشمها به دنبالش. به قول نصیر هیچچیزشان به هم نمیخورد.
برادر بزرگتر سهیلا پاسدار بود و به خاطر نفوذی که داشت نصیر و سهیلا از اعدام جستند. در حالی که در لیستهایی که مجاهدین در دههی ۶۰ منتشر کردند نام این دو در میان اعدام شدگان بود.
بعید میدانم نصیر هیچ زنی را به اندازهی سهیلا میتوانست دوست داشته باشد. هرگاه که تنها میشدیم از روزهای هیجان انگیزی که پیش از انقلاب باهم گذرانده بودند میگفت. سهیلا آخر شب لای در خانه را باز میگذاشت تا نصیر مخفیانه از پلهها بالا رود و به اتاق او راه یابد و صبح زود خانه را مخفیانه ترک کند. از ازدواجشان میگفت و روزهای سختی که در کنار هم گذرانده بودند.
عشق اول زندگیش مرجان نام داشت. خودش برایم تعریف کرد که تعدادی از شعرهایش خطاب به اوست و با «میم ر» شروع میشود. هیچگاه به مرجان نگفته بود عاشقاش است.
روزی که مرجان ازدواج میکرد نصیر با یک دوربین هشتمیلیمتری بیرون خانهی او ایستاده و مراسم را فیلمبرداری میکرد. میگفت بیچاره مرجان با دیدن من داشت از ترس سکته میکرد فکر میکرد لابد میخواهم چه کار کنم. بهش میگفتم تو عاشق هجرانی و به دنبال ملات برای شعرت میگردی. تو هیچوقت به وصال فکر نمیکنی.
شعر «خیمهشب باز» او در واقع خطاب به مرجان است که او را در هیئت گلی دیده است. گلی که از زور گریه «گلابی» میشود و ....:
«میم ر
باران میبارد
پس تو گلآبی هستی
گلابی دامن پفدار قاجاریت
دامن عروسکی است که
گونهی تنش اسیر ترکهی تر خیمه شب باز میشود
و دهانش بستهی شیپور
و خالی که بر لب بستهی گل شیپوری میخوابد
به کبودی تنت نیست
دامادک قاجارم
و دست همسرم گلی را
ملازمان میآورند تا به دست من هدیه کنند
و او که عاشق چابک سوار شهر است
از زور گریه گلابی میشود
پس گلابی
وقتی صدای من مثل تنت
تنت مثل لباس دامادی من است
باور کن
باور کن
که سایههای روبرو
و صدای شاد ساز
کوک تن ما است
و ما همیشه،
همیشه اسیر ترکهی خیس خیمه شب بازیم»
نصیر بهار ۱۳۷۳
یکی از تصمیمات سخت و دردناک نصیر در زندگی، طلاق سهیلا در سال ۶۳ و در زندان بود. سهیلا مدتها بود که یکی از فعالترین توابان زندان و مسئولان بندهای قزلحصار بود. آوازهاش در زندان پیچیده بود . سپس ارتقای مقام یافت و در کنار بازجویان و شکنجهگران اعزامی از اوین از جمله گردانندگان «واحد مسکونی» بدترین شکنجهگاه قزلحصار بود. شرح آن را در کتاب «دوزخ روی زمین» دادهام. در آن ایام نصیر در سلول انفرادی گوهردشت اسیر بود و سهیلا علیه او نیز هرچه دل تنگش خواست گفت بدون آن که نصیر فرصت دفاعی داشته باشد. وقتی به قزلحصار بازگشت حاج داوود رحمانی از طریق سهیلا او را زیر فشار گذاشته بود تا بلکه او را به جرگهی توابان وارد کند.
نصیر در شعر زیبای «پرومته در اوین» آنچه را که از سرگذرانده بود به سادگی روایت میکند:
«بر مجمر دستانم برای سرای زمستانی شما آتش آوردم
هم دستم سوخت هم دلم
زخم دستم را می بوسم
زخمی که برای شماست بوسیدنی است
و دلم را عقابان بردند»
پس از پایان کشتار ۶۷ وقتی در بهمنماه به اوین منتقل شدیم سهیلا که از طریق خانواده متوجه شده بود نصیر زنده مانده با مراجعه به یکی از خواهران او تلاش زیادی کرد تا بلکه دوباره زندگی با نصیر را از سر بگیرد. اما نصیر علیرغم این که به لحاظ روحی تحت فشار زیادی بود هیچگاه نپذیرفت. بارها در این مورد با من صحبت کرد.
قبل از کشتار ۶۷ فرصت همبندی شدن با نصیر را نیافته بودم. به همین دلیل هرچه تا آن موقع سروده بود تقریبا از بین رفت. به جز چندتایی که خودش از حفظ بود و برایم خواند و من از حفظ کردم. یکی از این شعرها «پلنگ و ماه» در ارتباط با درگیریهایی بود که گاه بین بچهها در ارتباط با مسائل مختلف زندان پیش میآمد.
«کدام پیروز میشویم
من یا ماه
من اگر پیروز شوم
جهان بیمهتابست و نور
ماه اگر پیروز شود
کوهها
بیفریادند و بیغرور
کسی نبود که در این رابطه احساس مسئولیت کند و خودش هم که بیخیالتر از این حرفها بود. در شهریورماه ۶۷ در سالن ۱۳ گوهردشت همبند شدیم. از همان روز اول قول دادم هرچه را که بسراید از حفظ کنم. به شرط این که چیزی را دور نریزد تا بعدها حال و هوای آن روزها در ادبیات زندان حفظ شود. میدانستم در تاریخ ادبیاتمان به جز دیوان مسعود سعد سلمان که آن هم بعید است تمامی اشعارش در زندان سروده شده باشد هیچ مجموعه شعری که تمامی اشعار آن در زندان سروده شده باشد نداریم. عمد داشتم در مجموعه شعری که انتشار میدهم اشعار بیرون زندان او نباشد.
تازه از کشتار به در آمده بودیم و نگهداری شعرها در بند میتوانست بهانهای برای کشتار دوباره یا زیر فشاررفتن مضاعف باشد. هر شعری را که میسرود بلافاصله به من میداد و من در توالت بند آن را از حفظ میکردم و چند بار از بالا تا پایین شعر را ورانداز میکردم تا تصویری از آن نیز در ذهنم داشته باشم و عاقبت بدون صدا چند بار آن را دکلمه میکردم تا حس شعر را بگیرم و کاغذ را پاره میکردم.
خیلی اوقات که با هم قدم میزدیم از من میخواست که یکی از شعرها را برایش بخوانم. گاه به کلی شعر را فراموش کرده بود و من به خنده میگفتم این از سرودههای خودم است. و او با بزرگمنشی میگفت مگر شکی هم داری؟ از نظر من این شعرها مال توست. اگر نبودی مثل همهی شعرهای دیگرم در این سال ها از بین رفته بود. وقتی دید سرگرمههایم را درهم کردم گفت باشه مال هردومان است.
بیرون از زندان همهی آنچه را که از حفظ داشتم روی کاغذ آوردم آنوقت بود که دیگر دلهرهی فراموشکردنشان دست از سرم برداشت. چند روز پس از این که شعرها را تحویلاش دادم وقتی همدیگر را دیدیم با مهربانی سرم را بوسید و گفت پسر هرچند خیلی از شعرها را فراموش کرده بودم اما تردیدی ندارم که واوش را هم جا نیانداختی.
به او میگفتم هیچ فکرش را کردهای تو بزرگترین شاعر بدون دیوان جهان هستی.
یک بار در پاسخم گفت: «اگر عشق رنج بود، من پادشاه عاشقان جهان بودم»
و بار دیگر گفت:
«عاشقان گریستهاند
من اما
عاشقانه زیستهام»
و وقتی پانتهآ بهرامی برای نام فیلماش از من اجازه خواست که از عنوان «و من عاشقانه زیستهام» استفاده کند به جای نصیر به او گفتم با کمال میل.
همیشه جدی بود و سربهزیر اما به من که میرسید شوخیاش گل میکرد. او بود که مرا «حاج واشنگتن» نامید و همین اسم رویم ماند. موضوع برمیگشت به سابقهی زندگیام در آمریکا و عمویم حاج مصداقی که در خیابان گرگان و میدان ثریا معروف بود و مورد اعتماد محله و نصیر نسبت به او ارادت داشت.
گاهی اوقات در بند در حالی که با هم قدم میزدیم برای مدتی طولانی سکوت عمیقی بین ما حاکم میشد و همچنان بدون آن که کلمهای بین ما رد و بدل شود به قدم زدن خود ادامه میدادیم. این یکی از عارضههای مشترک زندانیان پس از کشتار ۶۷ بود.
شعر «پرسه در سکوت» محصول یکی از این روزها در اوین است.
«پرسه در سکوت
چه سخنهای زیبایی که نگفتیم
در باغچه روابط، چه نیلوفر نیلگونی که نروئید
چه بارانی که خورشید را غرق کرد
و چشمان مرا تر نکرد
چه پرشکوه بود
آن حس دریایی
که در دستان من جان نگرفت
و آن نگاه جادو
که بر نگاه جادوشکنیم به خواب نرفت
و آن قصهها که تو
بیصدا خواندی و من
در سکوتی جاوید نشنیدم
سکوت را نشکنیم
این شیشهی عمیق ناشکیبا
از جوهر رنج بشریست
از آشیان تهی گشته چکاوکهاست
از آخرین نگاه مبارزی
به آخرین برگ زندگیست
جهان پر است
از نغمههای زیبایش که کسی نشنید
از دستان مهربانش
که کسی نگرفت
و از سینهی خونینش
که باران آن را شست»
نصیر نصیری بهار ۱۳۷۳
نصیر در شهریورماه ۱۳۷۰ پس از پایان محکومیت دهسالهاش از زندان آزاد شد و آوارگیاش به گونهای دیگر آغاز شد. نزدیکترین رابطه را با من داشت. کمتر کسی میتوانست او را آنچنان که بود بشناسد.
اولین شعری که پس از آزادی از زندان به من داد به مناسبت «چهلسالگی»اش سروده بود. گفتم میخواهی یادم بیاوری که هدیه چهلسالگیات را فراموش نکنم، کور خواندی و او از خنده ریسه رفت.
«چهلسالگی
بزیر این باران بی حوصله
وقت آن است
که تفنگ را به عصایی بدل کنم
و آرام از حاشیهی زندگی بگذرم
اگرچه جنگل ها، در تهاجم دارکوبند
و دریاها، در شبیخون آتش
در چشم هایم آینهی اشکی سوسو می زند
و فانوسی با زخم می آید
در آسمان، حسی گمنام می پرد
و گلوله یی بی هدف
پرنده یی می جوید
باید شانه یی بیابم
و نیاز بارانی چشمم را
برآن بسرایم، جنگل سوخته را
به باران نیازی نیست»
مدتی در «شهرک غرب» نزد خواهر بزرگترش که به لحاظ مالی وضعیت خوبی داشت زندگی میکرد. گفته بود من همهی خرج تو را میدهم تا دغدغهای به جز آفرینش هنری نداشته باشی.
روزها در «شهرک» قدم میزدیم و از هر دری سخن به میان میآمد. شعر «گفتگویی با همزاد» را بعد از گفتگوی روزانهمان در یکی از روزهای زمستان ۱۳۷۰ سرود. اول «همراه» نام داشت بعد تغییرش داد.
هر روز سر «شهرک غرب» که میرسیدیم رانندههای مسافرکشی که منتظر مسافر بودند را میدیدیم. هریک مسیرهایشان را فریاد میزدند تا مسافران را به سمت خودشان جلب کنند. «آزادی»، «سعادت آباد»، «توحید»، «انقلاب». همانجا بود که برای اولین بار نصیر پوزخندی زد و گفت «آزادی بیست تومان» و من خندیدم و گفتم «چه ارزان».
«گفتگویی با همزاد
مثل احساسی تنها بودی
سر در گریبان
زیر باران
به جستجوی بوی آشنایی در باد
گفتم: سلام
هنوز هم بوی قهوهخانههای سر راه را داری
مثل تکه ابر ظهر تابستان
مثل خیابان خلوت سحر
گفتی: چه غروبی دارد این شهرک غریب
داشتم در جیبهای کویریم
به جستجوی سبزی یک دست میگشتم
و میاندیشیدم به یک ماهی
که افتاده بود کنار جوی این سه راهی
و چشمهاش
احساس آبی مرا کشت
و فکر می کردم
چه سرزمینی دارم
مردگانش همیشه بیرقیبند
گفتم: گوش کن
به چهچهه بوق مسافرکش آزادی
آزادی، بیست تومان
خندیدی: چه ارزان
بانویی با لنزهای آبی پرسید
آقا ببخشید ایستگاه انقلاب اینجاست
گفتم: میان لنزهای شماست
تو زیر لب باران را زمزمه کردی:
چه برهوتی
با اشک تمام مادران سوگوار
یک شاخهی گل حتی
بر این خاک نازا نمیشود رویاند
بر هر دستی شعری کاشتیم
و بهاران
دشنام دشنهای برداشتیم
گفتم: همیشه همین
میپیچی به هیچ
همیشه در ایستگاههای تهی انتهای شب
بیاد تو میافتم
همیشه گل هرگز نروئیده
یاد ترا در خاطرم سرخ میکند
همیشه جای تو کنار همیشه خالیست
لرزیدی، سوز سرد آشنایی دیدی
گفتی: میان رنگها
جایی برای بیرنگی نیست
با حروف سربی، سرخ مینویسند
اینجا، جای همه سرخگونها خالیست
گفتم: به کجا می پیچی
توحید یا سعادت آباد
گفتی:
هرکجا
هر کجا که چادر هجرانها برپاست
بوی آشنایی دارد،
این باد. »
بالاخره آب او با خواهرش در یک جوی نرفت و جدا شدند و نصیر دوباره به خانهی پدریاش در خیابان آریا که خیابانهای گرگان و نظام آباد را به هم وصل میکرد بازگشت و نزدیکتر شدیم. جمعهها ناهار اغلب با هم به یک قهوهخانه در خیابان گرگان جنب کلانتری ۶ که هر دو از آن خاطره داشتیم میرفتیم و دیزی میخوردیم. این تنها عادتی بود که کمتر ترک میشد.
مدتی خانه یکی بودیم. بیشتر روزها را با هم میگذراندیم. در سفر و در حضر با هم بودیم. گشت و گذار و سینما رفتنمان هم با هم بود.
از چپ ایرج مصداقی، مجتبی اخگر، نصیر نصیری، محمود رویایی
برای خروج از کشور به آب و آتش میزدیم. یک بار با هم به مرز آذربایجان رفتیم تا سروگوشی آب دهیم. کنار خط مرزی مشغول خوردن کباب بودیم که سربازی پیدایش شد. با دادن یک سیخ کباب ما را به حال خود واگذاشت.
پس از ترک ایران یک بار برایم نوشت: «سلام. دوست خوب، نزدیک به یک سالی میشود که رفتهاید و باید تا به حال جا افتاده باشی، ایرج عزیز، اینجا چیزی تغییر نکرده، همان مسائل و همان مشکلات. و برای من سختتر، هرچه بیشتر میشکافم این زخم را بوی تعفن و چرکش بیشتر بیرون میزند. صبح را به شب میرسانم یعنی میچسبانم. روز و شب و این داستان بی انتها. جمعهها سختتر شدهاند. چون روزهای جمعه باهم یک قدمی میزدیم در کوچههای قدیمی خودمان. اینجا من ماهی یکی دو بار جویای احوالاتت بودهام و تقریباً از ابتدا کارت را دنبال میکردم که به کجا میرسد. شانس آوردی پسر، اما هرکس خودش شانس خویش را ایجاد میکند. »
شعری را هم همراه نامه روانه کرده بود:
«چون بادی سرگردان
در کوچههای جهان
به جستجوی آن دو خورشیدم
که هیمههای زندگانی من
در آن
ذغال گشتهاند.»
سال ۷۲ ماهوارهها بر روی پشتبامها با قلمبههای نارنجی رنگی در وسط دیشها که به «ال ان بی» معروف بود میروئیدند. همان سال بود که دختران جوان از زیر مقنعههایشان دسته مویی رنگکرده را همچون کاکلی بیرون میگذاشتند.
غروب یک روز گرم تابستان پیش از آن که از خانه بیرون رویم به شوخی به همسرم راضیه گفت من و ایرج میرویم کمی «دختربازی» و بعد خندید و ادامه داد نترس میرویم کمی ادویه و مزه برای شعر پیدا کنیم.
دختری از روبرو میآمد کاکلش از زیر مقعنه بیرون بود و لبهایی سرخ داشت. نصیر زیر لب زمزمه کرد:
«کاکلی
کاکلات مرا میبرد
در مسیر گلولهای که بر کاکل یارم نشست
لبهای سرخات
مرا به شهر سرخ سینهی یارانم میبرد.»
چند روز بعدش بود که «تهران ۷۲» را سرود. اشارهاش به «ماهواره» است و کاکلی که میخواهد «ماه واره» شود.
تهران ۷۲
اکنون، تاریکی
یا خورشید؟
بر آبی
امواج در رنگ غوطه میزنند
و کشتی، وارونه بر آب میرقصد
ماه واره
با کاکل نارنج، و دو لب
ساخته از آبرنگ
در کوچه باد میخندد
گشتیها
چه آسان تفسیر میکنند
آنچه زیباست
زاده نیست
تنها،
تاریکی
زادنیست
به جستجوی یک ذره مه
به ماه میرسد
گلوی بی شبنم سبز
حنجره و پنجره
هر دو باز
و بی آواز
اکنون، تنهایی
یا فریاد؟
شریانهای خیابان
در قیر غرق میشوند
دلتنگ بود و من بهتر از هرکس میدانستم. برای همین سرود:
«دلم برای فردا تنگ است
مثل دل کولی دوره گردی
که در شب، سنگلاخ را میگرید
میگرید
در آرزوی دریا»
در سال ۱۳۷۳ در سوئد متوجه شدم از دفتر مجاهدین در استکهلم با او برای رفتن به قرارگاه «اشرف» تماس گرفتهاند. در حالی که به شدت عصبانی شده بودم مخالفت خود را اعلام کرده و بصورت شفاهی همراه با مجادله و بگو مگو، کتبی و تلفنی دلایلم را توضیح دادم و تأکید کردم او به هزار و یک دلیل آدم تشکیلاتی نیست و نمیتواند باشد و اساساً مذهبی هم نیست و با شناختی که من از روابط مجاهدین دارم یک دقیقه هم نمیتواند دوام بیاورد.
در سال ۱۳۷۵ همان مسئولی که که قبلا با او مجادله داشتم به من اطلاع داد که حق با توست و ما از خیر او گذشتهایم و به این نتیجه رسیدیم که در تماس با او نیز مرتکب اشتباه شدیم. اما واقعیت این گونه نبود در سال ۱۳۷۶ مجاهدین با فریبکاری او را به اشرف کشاندند. او چند بار به پیک مجاهدین که به ایران نزد او رفته بود تأکید میکند در صورتی به اشرف خواهم آمد که از آنجا به اروپا اعزام شوم و پیک مربوطه پس از در میان گذاشتن موضوع با مجاهدین به او وعده داده بود که پس از رسیدن به اشرف به اروپا فرستاده خواهد شد.
پس از رسیدن به «اشرف» ورق برگشت و برخوردها متفاوت شد و نصیر مورد آزار و اذیت فراوان قرار گرفت. در پاسخ به اعتراضات وی نسبت به وعده و وعیدهایی که داده بودند مسئولان مجاهدین به سادگی گفته بودند ما چنین وعدهای به کسی ندادیم و چنانچه کسی به تو چنین موردی را گفته اشتباه کرده است. شیوهی مجاهدین در این زمینه مانند گروههای مافیایی است که در زمینهی بردگی جنسی فعالیت میکنند.
تلاشهای مجاهدین برای درهمشکستن وی در «اشرف» به جایی نرسید. با آن که بارها از او خواسته بودند در سیمای آزادی حاضر شود و در مورد زندان و شعر و ... گفتگو کند حاضر به این کار نشد. عاقبت او را کت بسته به سر مرز برده و راهی ایران کردند تا یا در میدانهای مین باقی مانده از جنگ ایران و عراق کشته شود و یا اسیر دست پاسداران شود و به لحاظ روحی نابود گردد.
این زمانی بود که مسعود رجوی در دیدار با حبوش رئیس سرویسهای امنیتی عراق از وی میخواست اعضای ناراضی مجاهدین را بدون اطلاع کمیسیاریای عالی پناهندگان و صلیب سرخ جهانی و بدون آن که رژیم از پیش متوجه شود به ایران بفرستند.
در آن دوران اعضای ناراضی مجاهدین مجبور بودند برای بازگشت به ایران بین شکل قانونی و غیرقانونی یکی را انتخاب کنند. در شکل «قانونی» فرد به زندان ابوغریب فرستاده میشد تا دولت عراق آنها را با سربازان عراقی در ایران ۱۳ به ۱ معاوضه کند و در شکل «غیرقانونی» افراد در دستههای چند نفری به صورت کت بسته و به شکل بسیار تحقیرآمیز به مرز برده میشدند. سپس با فریب مقامات عراقی و تحت عنوان این که قرار است به داخل کشور برای عملیات بروند آنها را در میدانهای مین و یا نقاط خطرناک رها میکردند. گاه تیرهوایی نیز شلیک میکردند که گشتیهای رژیم متوجهی منطقهای شوند که افراد در آن رها شده بودند.
مسعود رجوی به زعم خود میکوشید مخالفان خود را «رژیم مالی» کند تا نتوانند علیه او حرف بزنند و چنانچه لب به سخن گشودند آنها را مزدور رژیم خطاب کند و شهادتشان را زیر سؤال ببرد.
وقتی فهمیدم او را مظلومانه به ایران و نزد دژخیمان فرستادهاند هرچه از دهانم درآمد نثار ابوالقاسم (محسن) رضایی و محمود احمدی دو تن از مسئولان مجاهدین که برای برخورد با من به سوئد آمده بودند کردم. از خشم به خود میلرزیدم به آنها گفتم چطور رویتان شد کسی که شعرهایش را گروه موسیقی زندان میخواند و همگی جاودانه شدند به ایران بفرستید. یادگار بچهها را چگونه سر مرز رها کردید؟ جواب آنها را چه میدهید؟
یادش بخیر وقتی بچهها «باز باران نغمه دارد» را میخواندند، و یا وقتی «ای قطره اشک حقپرستان ببار ببار»را میخواندند، چه شکوهی داشت زندان. یاد آقای ارژنگی بخیر که مسئول گروه موسیقی بود و آهنگ ترانهها را میساخت و تنظیم میکرد. یاد داوود بخشنده به خیر که از نصیر میخواست ترانهای بسراید تا او روی آن شعری بگذارد و وقتی اعدام شد در مراسم یادبودش بچهها بخوانند.
یاد سیدمحمد حیدری به خیر که «روزی کنار باغکی از نیلوفران اسیر» از نصیر پرسید: «اگر رفتم برای منهم شعری میسازی؟»
و نصیر در وصفش گفت:
«با یک قطره خونت
میتوان پاییز خلایق را سرخ کرد
و با قطرهای دیگر
بر تمام ورقهای سپید جهان
شعر نوشت
در بیکران قلبت میتوان
همهی پرندگان پرسوختهی سربی را آشیانه داد»
و شعر «جادو» را برای او سرود.
«ترانه نگو
بنفش
بنفشه رسته بر گلو
لولی نگو
شقایق
شکفته بر ستیغ کوه
و نگاه
نه ماه
جادو بگو»
نصیر هم مثل بچهها خاموش شد. او که برای بچهها شعر میسرود حالا کسی نیست برای او شعری بسراید. او تنها تر از همه میرود. حتی تنها تر از بچهها در راهروی مرگ. خبر رفتناش دیرتر از بچههای ۶۷ منتشر میشود.
چه دنیای بیرحمی است. چه سرنوشت عجیبی دارد نسل ما. با خودم مثل دورانی که در سلول انفرادی اوین بودم شعر «زمزمه» نصیر را میخوانم.
«زمزمه
ای آفتابهای ماه
ای تلاءلو خفته در درون چاه
ای کجاوه
ای کجا
ای آواز بیصدا
ای نشسته بر شکسته
ای پرنده با دو دیده
ای نرفته تا خدا
تا کجا
تا کجا
این راه، این راه
آه را
ترسیم میکند»
مجاهدین دفترچهی اشعار نصیر را که بخشی از آن به شعرهای زندان اختصاص داشت و من در توالت زندان و در بدترین شرایط از حفظ کرده بودم مصادره کرده و آن را به محمود رویایی یک زندانی سیاسی مجاهد دادند تا به زعم خودشان از شعرهای نصیر در کتابی با عنوان «آفتابکاران» که برای مقابله با «نهزیستن نه مرگ» مشترکاً تولید کرده بودند استفاده کند.
از چپ ایرج مصداقی، محمود رویایی، نصیر نصیری، مجتبی اخگر
در نقدی که بر این کتاب نوشتم به کار زشتی که محمود رویایی کرده بود، اعتراض کردم. متأسفانه او ادعای دوستی با نصیر هم داشت، اما حق دوستی به جا نیاورد مثل خیلی حقهای دیگر.
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-17033.html
پس از رها کردن نصیر روی مرز، به فرمان مسعود رجوی، شعر «پرندهای با عصا» را که نصیر در وصف محسن محمدباقر یکی از جاودانههای ۶۷ سروده بود در نشریه مجاهد به نام وی منتشر کردند تا به زعم خود علیه او به رژیم گزگ دهند. محسن از دو پا فلج بود و پیشتر در فیلم «غریبه و مه» بهرام بیضایی بازی کرده بود.
«پرندهای با عصا
هرگز پرندهای با عصا ندیده بودم
و نمیدانستم کسی که نمیدود
پرواز را میداند
و رودخانهای که از سنگلاخ میگذرد
گامهایی از آهن دارد
نشنیده بودم کسی به سادگی قطره شبنم کویر
مرگ را این گونه تفسیر کند
این گونه با نگاهی از پس پردهای تاریک
رگان عاطفه خورشید را بدرد
پرندهای بر زمین
دوندهای بر آسمان
و رودی از آهن
اکنون حیات و مرگ دگرگون و بیمنطقند»
در آن دوران مجاهدین حتی نام کسانی را که خاطرههایشان در کتابهای مجاهدین انتشار مییافت و در «اشرف» حضور داشتند نمینوشتند و با عنوان گزارش اول و دوم و سوم و ... از آنها یاد میکردند.
نصیر تنها و ناامید به ایران بازگردانده شد در حالی که در بدترین شرایط روحی و جسمی به سر میبرد.
در شعر «چگونه میتوان یک شاعر را کشت» با درد و اندوه شرایطی را که در آن اسیر بود تصویر کرد.
«چگونه میتوان یک شاعر را کشت
بر دریایم تازیانه میزنید
بر نسیم زخم
من شیشه نیستم
تا در سنگباران بشکنم
یا دزدی که نیم شب
عشقک هرزتان را بربایم
اگر سرگردانی آب
آشیان ماهیهاست
آشیان من
کوچههای بیفرداست
آویختهاید بر گوشم
زنگولههای هیاهو
رها
میان بیابانها
به میخم کشیدهاید
چون لوحه بیعیار افتخار
بر دیوار
بدژخیم سپردهاید و
لبخندم
همچون آینه شکستهای
تکثیر گشته است
به بند پند بینانتان بردهاید مرا
و آنجا مرغ نوری بود
که هر پگاه
از شما نگاه
بر لبانم بوسههای گندم میریخت
به شوکران نشانها آلودهاید مرا
مرا که همیشه بینشانه زیستهام
بینشان
بیآشنا و بیآشیان
بدارم کشیدهاید و من
همچو بندبازی
در این رقص مرگ
آهنگ زندگی را تفسیر کردهام
از کاه توده پُرم کردهاید و من
از خویش
قایقی ساختهام و رهیدهام
ازین مرداب
نه
من هرگز آنگونه نمیمیرم
که مردگان میمیرند
نگاهم را سرشار کنید
از لبخند عشق
به کوی کبوتران ببریدم
تا آرام آرام
به زیر نمنم باران
کوچ کنم با تبسم
تا بن کوچه مرگ»
مسعود رجوی «پیروز مست» در پناه رژیم صدام حسین با نشان دادن مشتهایش در نشستهای عمومی وعده میداد که هرکس که بخواهد جدا شود با «مشت آهنین» او روبرو خواهد شد.
در این سالها همیشه به تعبیری که نصیر در مورد اسماعیل شاهرودی (آینده) شاعر بزرگ میهنمان به کار برده بود فکر میکردم. در توصیف او در یکی از تیترها نوشته بود «مردی که مبارزه ویرانش کرد از تنهائیش حرف میزند»
در فروردین ۱۳۵۸ نصیر «او را گوشهی بیمارستان روانی مهرگان مییابد» و در توصیف حال و روزش مینویسد: «لباس کثیفی بر تن دارد و به پشت بر تخت بخواب رفته است صدایش میکنم و بلند میشود...» به خواست شاهرودی برایش شعر میخواند. نصیر از او می پرسد : «کسی پیش تو میاد/ نه/ هیچ کس/ نه/ حتی دوستان قدیم/نه هیچ کس/ پس همه بی معرفت شدن/ نگاهم میکند- با لبخندی. به تلخی مردی که جهان و زمان را از دست داده است میگوید بیمعرفت بودند.»
نصیر در توصیف آنچه حکومت پس از کودتای ۱۳۳۲ بر سر شاهرودی آورده مینویسد:
سال ۳۲ بعد از آن کودتای معروف او را میگیرند و به عمد به جای زندان به تیمارستان میفرستند- خوب میدانند شاعری با احساس و عاطفه مثل او را چگونه باید زجر داد- چگونه باید از پای انداخت- چرا که شاهرودی در تیمارستان به قدری از وضع دیگر بیماران متأثر میگردد که کم کم در خود نیز نشانههایی از اختلال روان میبیند و این وضع روز به روز بدتر میشود تا این که اکنون با حقوق بازنشستگی خود خرج بیمارستان روانی مهرگان را میپردازد. بی آن که هیچ یک از دوستان و یاران قدیم به دیدارش بیایند- به دیدار کسی که عمرش را و شعرش را وقف اعتلای نام ایران کرده است- کسی که باید شهید واقعیش خواند- و ...»
(امید ایران دوره جدید شماره ۱۱- ۲۷ فروردین ۱۳۵۸، صفحهی ۴۶)
نصیر را وقتی به زور و به دستور مسعود رجوی به ایران فرستادند تنها بود تنهاتر از همیشه. حتی پیش از آن که ایران را ترک کند و به «اشرف» برود و با آن فاجعه روبرو شود برایم نوشته بود: «برایم بیشتر بنویس، و مرا بی خبر مگذار، من بسیار تنها تر از گذشته شدهام». و شعر «بیگانه» او نشان میدهد که پس از بازپس فرستاده شدن اجباری به ایران او تنهاتر و ویرانتر از قبل هم شده بود.
« بیگانه
چه آسمان تنهایی
چون چلچله نگاهش کن
و باو بگو که بیکرانهای
که بیگانهای
دریای بیساحل را
زورقی نیست
کوچک شو
تا آشیان یک چلچله
تکهتکه شو
تا قافیه عشق
**
مردی تنها
برنگاهت
از نگاهت میخواند
مردی اشتباه
در اتاقهای اجتماع
چه بیهوده میجویم
در رقص پروانهها
اکسیژن شعر را
چه بیاجازه مینگرم
به نگرانیهای بشریم
چه بیاجازه میخندم
در هیاهوی سوگ
اگر روبهروی توام
در پی روبهرویم
تا روبرویی بجویم
در بن بنبستهام
اگر میمیرم
در جستجوی مرگم
مرگی برنگ واژههای آبی
تا گم شوم در آن
همچنان یک ماهی
**
چه باران
ترسو میبارد و میلرزد
خورشید را چترش کن
همیشه واژهای
بر آتشدان لبانت بریز
چه سردم است و چه میلرزم
کمی بمن بگو
کمی بگوشم
بگوشم کمی زمزمه کن
در مویه به پیچ گفتهها را
بگو بمن کمی
کجا کمی بگریم
که اشک را نربایند
کجا کمی بخندم
در چشمهای سوگوارت
**
چه تنهایی
ای چکاوک
که در بازار مسگرها میخوانی
ای آدمک
که از پس ویترینها
خرید و فروش انسان را مینگری و
خرید و فروش نمیشوی
ای ابرک کولی
گریه مکن
ای ابرک کولی
تو دورهگردی و نسیم
اسب تست
هستی
بازاری بیانتهاست
روزی من گلی برایت خواهم یافت
روزی گلی دلی به من خواهد بخشید
*
قطرات میبارند
بر زندگی
و زندگی
غرق میشود در قطرات
این بازار کی به پایان میرسد
ای باران
کی به پایان این آزار میرسم
هستی میفروشیم
حسرت میخریم
شعرها
گم شده در روزها
زمزمهها
سکوت کردهاند در مویهها
ارزان به بخش به من
تبسم رهگذرت را
رایگان بمن بگو
درود و
از لبش
بدورد
***
یا ملکوت
یا برهوت
یا پرواز واژههای مرده در هپروت
پس چه کنم
من که جز انسان ندیدهام
جز انسان نگفتهام و
نجستهام
**
زن سیهپوش چشمت
از مرگ میگوید
زمزمه میکند
میموید
گریه کن در مویه
موبه کن در گریه
درگریه
زمزمه کن
زمزمه کن
در گریه
**
زاده میشویم
تنها و عصا زنان و سپیدمو
گریه در خون و
زمزمه در خون
غریبهای به من
نشان آشنایی داد و
آشنایی
همیشه به غربتم بود
*
چه تنها
به خواب خفتهای
ای سایه
در پس سیاهیها
چه بیحوصله میبارد باران
از ابرک پس پلکهات»
پیش از آن که به «اشرف» برود در مورد زندگی در ایران برایم نوشته بود : «خودت خوب میدانی که اینجا جای من نیست اما چه کنم؟ ». تصور این که چه شرایط وحشتناکی را در «اشرف» به او تحمیل کردند که پذیرفت تن به «بازگشت اجباری» و چه بسا مرگ دهد اما آنجا نماند زیاد سخت نیست.
خودش گفته بود:
«اگر فردا را از من بگیرند
از من چه میماند
بر میخیزم
با تیزترین تیغ
بر برگ نازک دلم مینویسم: فردا »
از اسماعیل شاهرودی (آینده) به نصیر میرسم. از خودم میپرسم آیا نصیر، «آینده» خودش را دیده بود؟ در آنچه نصیر گفته بود عمیق میشوم. مسعود رجوی مانند همهی دیکتاتورها و همهی دشمنان آزادی «خوب میداند شاعری با احساس و عاطفه مثل او را چگونه باید زجر داد- چگونه باید از پای انداخت».
برایم قابل فهم است که حکومت کودتا «شاهرودی» را «میگیرد و به عمد به جای زندان به تیمارستان میفرستد». شاهرودی دشمن شاه بود و او را «بت» خوانده بود و «ضحاک زمان»، غاصب ثروت خلق»، اما نصیر را کسی که داعیه مبارزه و مجاهدت دارد «زجر» میدهد و «از پای میاندازد» کسی که با نیرنگ و فریب خود را «شیر همیشه بیدار» میخواند و با دروغ و حقهبازی مدعیست «قهرمان» است و «رنج اسیران و خون شهیدان» در او گره میخورد و مدیحهسرایان بی مقدار دربارش او را «ماه کنعانی» میخوانند.
دشمنی رجوی با «نصیر» و نصیرها به خاطر شخصیت مستقل آنهاست و این که تن به ذلت و خواری نمیدهند.
نصیر میدانست ماندن در «اشرف» و تحت حاکمیت مسعود رجوی او را تبدیل به «موشی» میکند که بر «تخت نخبگان» تشریح میشود. در «فرصتها و مشکلها» آن را به صراحت بیان میکند:
«فرصتها و مشکلها
همهی فرصت من
انسان بود
و همهی مشکل من
انسان
*
آنسان دویدهام
که یوزها میدوند
تا نمیرم
آنسان که موشها میمیرند
بر تختک تشریح نخبگان
*
در آیینهی عشق من
نقشی دور به جا مانده
یادگاری از تبسمی
و در اندیشهی من سنگی
تا بشکنم این آینه را
*
همهی فرصت من
تماشای این تبسم بود
و همهی مشگل من
تکثیر این تبسم»
در سال ۱۳۵۲ وقتی «آواز شبانه آواز درد » را سرود و به انتخاب نشریه «فردوسی» شعر سال شد هم دغدغهاش «انسان» بود و تا روزی که چشم از جهان فروبست همچنان به دنبال «انسان» بود.
«آرام
مثل پرندهای
از تخم
سرزد
سرزد و
گیسو
پریشان کرد
گلی رویاند
مرا خندید
گفت:
باز که پنجره را باز کردهای
و خون سپید شب را مینگری!
گفتم:
نه
نه
انسانی را در کوچه منتظرم
تا آب تبرک را
برعبورگاه گامش
بپاشم،
انسانی که زیر نگاه مشوشم
کوچه های نکبت را
با سلام
بگذرد...»
«انسان» مد نظر او بچههایی بودند که بهترین روزهای زندگی را در کنارشان گذراندیم. نصیر در شعر «سینه سرخ»، وقتی یک «خاک خوب»، یک «باد خوب»، یک «باران خوب» و یک «آتش خوب» را توصیف میکند به یک «انسان خوب» رسیده و در وصفش میگوید:
«یک انسان خوب
کسیست که چشمانش را بستهاند
تا آفتاب را نبیند
و نمیدانند که چراغ خورشید را
او روشن میسازد
ساکن کوچهی زنجیرهاست و مثل کور
و دستش را گرفتهاند و میبرند دور
و او در طوفان خاک و باد
بر دریای آتش میایستد و فریاد میزند، نه
و مثل پرندهای سینهسرخ، به خاک میافتد
به خاک افتادهای، ای سینهسرخ
با یک سینه سرخ و با یک سینه سرب»
در خارج از کشور به منظور ادای دین به نصیر و با اطلاع از این که چه ناجوانمرادیها مجاهدین در حق او کردهاند و با ایمانی که به توانایی شعریاش داشتم شعرهایی را که در زندان سروده بود در مجموعه سرودههای زندان با نام «برساقه تابیده کنف» در ۳۰۰ صفحه انتشار دادم بدون آن که اشارهای به نام او کنم.
در پیشگفتار کتاب نیز تمام کوشش بر این بود که رژیم نتواند ردپایی از نام واقعی شاعر این سرودهها بیابد. گاهی کسانی از من دربارهی نام سراینده و یا سرایندگان این مجموعه میپرسیدند و من ناچار به سکوت بودم. برخی دوستان نیز که شناخت فنی نسبت به شعر داشتند، بحث میکردند و دلیل میآوردند که سراینده تمام این شعرها و یا اغلب آنها یک نفر است و من وانمود میکردم که در این مورد چیزی نمیدانم و حرف را عوض میکردم تا مجبور به دروغگویی نشوم. حتا درجایی، نوشته شده بود که سرایندهی این شعرها ایرج مصداقی است... و همیشه چه اندازه دلتنگ میشدم از اینکه نمیتوانستم نام سراینده این شعرها، نصیر نازنین را فریاد بزنم.
در سال ۲۰۰۷ در نشریه «آرش» در مقالهی «کشتار ۶۷ در شعر زندان» به برخی از سرودههایش بدون آن که نامی از او ببرم اشاره کردم.
http://www.irajmesdaghi.com/maghaleh-151.html
دوست عزیزم گلرخ جهانگیری چندتایی از شعرها را در آلبومی خواند.
سال گذشته در برنامه بزرگداشت کشتار ۶۷ در استکهلم که از سوی «کانون زندانیان سیاسی در تبعید» برگزار شد تعدادی از شعرهای نصیر را خواندم.
https://www.youtube.com/watch?v=IpssHzVJwE0
و مهناز قزلو نیز تعدادی از شعرها را در ویدئو کلیپی منتشر کرد
اما حق نصیر خیلی بیش از این ها بود.
روزی که شنیدم میخواهند اوین را به پارک تبدیل کنند چقدر دلم میخواست شعر «دهکده اوین» نصیر را با نام خودش انتشار دهم.
«دهکده اوین
دلم ، دهکدهی مه گرفتهایست
ایستاده بر ستیغ کوه
به زیر باران و برف دی
در دهلیزها، این طبالان عاشقند
که در کمین زمستان و شبند
و در دامنه، آن چه میبینی
باغ شقایق نیست
آنان پلنگان خستهاند
که به خواب سرخ خفتهاند
بی کفن و دفن
آه، ای سیل سرخ و برف بهمنی
پس کی مرا به دامنه میبری
تا بخوابم کنار یار
هم چون شقایقی، میان باد
بی کفن و دفن ... »
نصیر رفت و دیگر رژیم نمیتواند او را بخاطر انتشار مجموعه شعرهای زنداناش بازخواست کند و دوباره به سلول بیافکند و شکنجهاش کند. اینک میتوان بیدغدغه و بیدلهره از فاش شدن نام شاعر، با افتخار نوشت: «بر ساقه تابیده کنف، مجموعه سرودههای زندان، نصیر نصیری... »
هنوز فکر میکنم زیباترین شعر را در مرگ خمینی او سرود. دو روز از مرگ خمینی گذشته بود که شعر را کف دستم گذاشت.
«غزلی برای مرگ دژخیم
زین پس چه کسی
چه کسی زین پس
خرمن باران را، آتش خواهد زد
بر زخم عمیق پلنگ
چه کسی نمک خواهد ریخت؟
هنگامهی مرگ نیست
هنوز در دوردستها
دو سپیدار عاشق همند
و حنجرهای به وسعت یک پنجره
در میان دو کوه میخواند
برگ لبخندی
برپرچین لبی، جوانه میزند
و بر برکهای
ماهیان آزاد، به گرد حباب رهایی میپرند
برخیز و با نفسی
دریا را کویر کن
جنگل جان را بسوزان
باغ را برهوت کن
بر دشت شوم شب کور
دانهی تیرهی ترانه بکار
چکاوک را از هستی بگیر
و آینه ای روبروی سایه بگذار
از تبار مردابهای کهن بودی
دو چشمت،
دو کرکس خمار برخاسته از مردار بود
لبانت، بوسهگاه ابلیس
بی تو، بی تو
دیگر چه کسی
چشمهی کوثر را به زهر خواهد آمیخت؟
دیگر چه کسی
آوای نسیم را،
به دار خواهد آویخت... ؟!»
پیشتر در شعر دیگری به نام «تقدیم به دژخیم» او را تحقیر کرده بود.
«تقدیم به دژخیم
تو آن جامهی کهنهای
که بر طناب پوسیدهی زمان، میرقصد
و نمیدانی
من دلداری دارم
که با نسیم پلکش
طناب را پاره میکند
و تو را چون اخمی
درهم میپیچد
تو آن روزنامهی مچاله گشتهای
افتاده در پیادهروهای باران
میدانم رفتگر
بامدادی تو را به مردارها خواهد سپرد
تو آن شمایل هدفی
که دلدار من
تنها با نگاه خشمش
دو گلولهی زیبا را
در تاریکخانهی قلبت
خواهد افروخت»
در اردیبهشت ۱۳۷۴ در نامهای برایم نوشت که شعرها را ارسال کرده است. خودش امیدی نداشت که به دستم رسیده باشد. حق با او بود شعرهایش هیچگاه به دستم نرسید اما میدانستم که مایل است همانطور که از حفظشان کردم انتشارشان دهم.
چه دروغها که مجاهدین در مورد این مجموعه و شعرهایش که سر هم نکردند. اینجا و آن جا با بیشرمی میگفتند که این شعرها متعلق به مجاهدین شهید است و من آنها را به سرقت برده و به نام خودم انتشار دادهام. چنانکه با پستی به هوادارانشان القا میکنند که کتاب خاطرات زندانم نیز به خودم تعلق ندارد و خاطرات دیگران را به سرقت بردهام!
میدانستند به خاطر نصیر که در ایران بود و زیر تیغ رژیم، از گفتن نام شاعر و حقیقت اجتناب میکنم. گاه مدعی میشدند چرا شعرها را به صاحبش که مجاهدین و رهبری آن است ندادهام تا خودشان تصمیم بگیرند. آنها با ناجوانمردی مسعود رجوی را که در واقع کمر به «قتل» نصیر بسته بود و کوشید او را به لحاظ روانی هم فروبپاشد صاحب شعرها جا میزدند و از دست بستگی من سوءاستفاده میکردند. مجبور بودم سکوت اختیار کنم و دم نزنم.
به بخش نظرات سایت «دیدگاه» به هنگام معرفی «برساقه تابیده کنف» نگاه کنید. این فقط مشت نمونهی خروار از کمپین رذیلانهی مجاهدین علیه این مجموعه شعر و من است.
چند سال پیش مجاهدین نزد تعدادی از زندانیانی که او را از نزدیک میشناختند مدعی شده بودند که نصیر فوت کرده است. این که از اشاعهی این دروغ چه هدفی را دنبال میکردند بر من پوشیده است اما قطعاً هدف سالمی نداشتند.
در بیست و هفتمین سالگرد کشتار ۶۷ باز هم از نصیر که کوشید جاودانگان این قتلعام را در شعر خود زنده کند مینویسم. حال که زبانم گشوده است مینویسم تا حق او را ادا کنم و زشتی اندیشهی دشمنانش را نشان دهم.
اویی که به زیبایی «جان نامیرا»و جاودانگیمان را مهر کرد.
«جان نامیرا
چه شکوهی دارد
جان نامیرای دریاها
هرچه از آبش مینوشند
هر چه از ماهیش میگیرند
باز دریا آبیست
باز دریا لبریز ماهیست
چه راز شیرینیست
در سرسبزی ما
هرچه خزان
سبزمان را میگیرد
باز سرسبزیم
هر چه تاریکی از ما
ستاره میچیند
باز هر شب
بر شاخه گل داریم
چه شکوهی دارد
راز سرسبزی و سرشاری ما»
یادش به خیر بهار ۶۸ بود و ما در سالن ۶ اوین بودیم. روزهای جمعه بند و اتاقها حال و هوایی دیگر پیدا میکردند و جنب و جوش عجیبی پدید میآمد. نظافت کلی اتاق، پاک کردن انجیر و خرما، خرد کردن قند، کوبیدن و آرد کردن دور نان، رنده کردن صابون، شستن پتو، ساخت وسایل و مایحتاج اتاق و بند، وصله کردن دمپایی و...از جمله کارهایی بود که در این روز انجام میگرفت. علیرغم داغهای بسیاری که دیده بودیم، اما همچنان شور و شوق زندگی ادامه داشت. این شعر در میان هیاهوی بچههایی که با شور و اشتیاق مشغول انجام امور فوق بودند، سروده شد و بالای تخت طبقه سوم اتاق به دستم داد.
مینویسم از او که در تنهایی مویه میکرد و عاقبت در «گودی اندیشه آبی رنگ» لیلا مرد.
«لیلا، ای خواهر اندیشههای آبیرنگ!
در عمق چاههای کویری
در کاسه چشمانم
اگر هنوز قطره آبی حتا نه چندان شیرین، باقیست
تو در کاسه میشیام ریختهای
تا تشنگان ازلی
با آن آب بیاشامند
که در قطرههای تو
دریاها غریقند
و در آبی بیکرانهی اعتقادی که چون شاخهی گلی
به گیسو نهادهای
باران همه فصول تاریخ
شعلههای حریقند
لیلا!
مثل پیچکی به دستهای تو میپیچم
با هزار زخم ژرف به سینه و دلم
به موی و روی تو میرسم
و چون مرواریدی
که از کهکشان کمی قطورتر است
در گودی آبیرنگ اندیشهات میمیرم»
ایرج مصداقی شهریور ۱۳۹۴
منبع:پژواک ایران