مادر، «افسانه است، اما دروغ نیست»
مادر فاطمه صادقی دانشمند، نماد مقاومت خانوادهی بنازاده امیرخیزی!
ایرج مصداقی
گویی رنج با او عجین شده و نطفهاش را با درد بستهاند . پیش از آن كه در شهریور سال۱۳۰۲ متولد شود پدرش را از دست میدهد. در شناسنامه نام پدرش کربلایی ممی مرحوم (ممی =مخفف محمد) نوشته شده است.
در بدو تولد، نامش را فاطمه نهادند و به خاطر زیبایی چهرهاش ، که همچنان ماندگار است ، در کودکی «گلین فاطمه» صدایش میکردند. با آن که امروز «قدیمی» است ، هنوز «قشنگ» است. «گیسوانش جنگل مهتاب» و در نگاهش، «دو برگ کوکب، مثل دو برگ کتاب کهنه، زیبایی دیروز را تفسیر میکنند « . مادرش با خیاطی امرار معاش میکرد. وقتی فاطمه بزرگتر میشود ، مادرش به همسری مردی در می آید كه شغلش بنایی است و «اوستا معمار» مینامندش. اوستا معمار مدتی در تهران زندگی و در ساخت بنای دانشگاه تهران کار کرده است. به هنگام اقامت در تبریز و در هوای زمستانی آذربایجان، نیمی از سال را بیکار است.
دشمنان آزادی باور نمیکردند با فرو افتادن او به خاک، ماجرا پایان نمییابد و او در نوادگانش، نسل اندر نسل، ادامه خواهد یافت.
«كدام دانه فرو رفت در زمین كه نرست
چرا به دانهی انسان ات این گمان باشد» (مولوی)
حاصل ازدواج گلین فاطمه ده فرزند است؛ پنج دختر به نام های امکلثوم(مهری)، کبرا، رقیه، سکینه (شهره)، لعیا(مینا) و پنج پسر به نام های محمد، حمید، علی، اصغر، سعید.
در دوران پهلوی دوم، پسر ارشدش (محمد) به استخدام آموزش و پرورش در آمده و در آستارا مشغول تدریس می شود.
یكی از برادران كوچكتر (علی) نیز همراه محمد به آستارا می رود. علی در سال تحصیلی 51 – 52 و در شرایطی كه در کلاس چهارم ریاضی دبیرستان حکیم نظامی آستارا مشغول تحصیل است، به خاطر وجود افكار مبارزاتی و سیاسی در خانواده به موضوعات انقلابی و مسائل سیاسی گرایش پیدا کرده و با تعدادی از همکلاسیهایش از جمله شهید ایرج یوسفی و مجید مهری و ... هسته مقاومتی را پیریزی کرده به فعالیت علیه رژیم شاه روی می آورند. در تابستان سال 55 این هسته عملیاتی لو میرود.
از همان روز دستگیری علی، سرنوشت مادر نیز دیگرگونه رقم می خورد. مأمورین ساواک از در و دیوار به داخل خانه ریخته و به دنبال پیدا کردن اعلامیه و کتاب و اسلحه، اسباب و اثاثیه منزل را زیر و رو میکنند. اعضای خانواده که با این صحنهها آشنا نیستند ، هراسان شاهد تهاجم ماموران هستند و کوچکترها گریه میكنند. مادر فاطمه ضمن آن که تلاش میكند بچههایش را آرام کند، با پرخاش به ساواکیها، به فرزندانش روحیه داده و آنها را برای تحمل روزهای سختتر آماده میكند.
علی پس از بازجویی و شکنجه در آستارا، ابتدا به رشت و عاقبت به زندان قصر انتقال یافته و پس از مراحل محاكمه، به پنج سال زندان محکوم می شود .
همزمان با علی افراد دیگری از جمله پسر خالهاش «مهدی زرین فرد» که تنها 15 سال سن دارد در تهران دستگیر و به این ترتیب پای مادر فاطمه و خواهرش ، برای ملاقات فرزندان زندانی خود، به زندانهای اوین و قصر باز میشود .
زمانی كه علی هنوز در زندان شهربانی آستارا اسیر است، مادر به دیدار او شتافته و خبر قبولی در امتحانات سال آخر دبیرستان را به او می دهد.
علی در جواب مادر می گوید: «دعا کن از امتحان مبارزه با رژیم و تلاش در راه مردم رو سفید بیرون بیاییم .»
آن زمان، بازار توبه نامهنویسی در زندانها گرم است و عافیت طلبان و مرتجعین در «شاهنشاه سپاس» گفتن گوی سبقت از یکدیگر ربوده اند.
در اردیبهشت همانسال و کمی پیش از دستگیری علی، محمد به علت فعالیت و تبلیغات سیاسی ضد رژیم شاه و به خاطر محبوبیتی که در میان دانش آموزان دارد به دستور ساواک از کادر آموزشی اخراج و به کادر اداری منتقل میشود حکم اخراج محمد
با ا وج گیری نهضت ضد سلطنتی در سال ۵6، مادر به همراه دخترانش رقیه و کبرا به جمع خانوادههای زندانیان سیاسی پیوسته و فعالیت چشمگیری را آغاز میكنند. آنها در كنار دیگر مادران زندانیان سیاسی، در تظاهرات متعددی که در اعتراض به شرایط زندانها و اعتصاب غذای زندانیان سیاسی در جلو دادستانی ارتش و نخست وزیری برگزار میشود، شرکت كرده و بعدها در جریان تحصن مادران در کانون وکلا نیز حضور مییابند.
در آن ایام مسئولین زندان بارها به خانوادهها توصیه میكنند که از فرزندانشان بخواهند اعتصاب غذایشان را بشکنند. مادر در پاسخ آنان میگوید: «راه فرزندان ما حق است و اگر لازم باشد، ما هم راه آنها را خواهیم رفت.»
مادر بعدها باور به این گفته خود را در عمل نشان داده و علیرغم سختیها و مخاطراتی که تحمل میكند، لحظهای پا پس نمیكشد.
با آغاز تظاهراتهای گسترده ضد سلطنتی، مادر تلاشهای خود در روند رسوا كردن ماهیت رژیم پهلوی را مضاعف میكند. در این دوران هم نگران پسرش (علی) در زندان است و هم دلواپس دیگر فرزندانش که فعالانه در انقلاب ضدسلطنتی شرکت دارند.
در «جمعه سیاه » تهران، اخبار برقراری حکومت نظامی و به رگبار بسته شدن مردم بیدفاع در میدان ژاله را می شنود. در حالی که ملحفه و دارو برای زخمیها جمع میكند، نگران دخترانش رقیه و سکینه است که در تظاهرات ۱۷ شهریور شرکت كردهاند و هیچ خبری از آنها ندارد. اوایل شب آن دو به خانه میرسند. در بحبوحه گریز از میدان خون ، یک خانواده به آن دو خواهر پناه داده و بعد از تاریکی هوا از کوچه پس کوچهها، راهی خانه شان کرده است. آن روز اصغر هم با اتومبیلشان، زخمیها را به درمانگاه سوم شعبان میرساند.
اواسط آبانماه، رژیم شاه در اثر تظاهرات گستردهی مردم و فشار افکار عمومی مجبور به آزادی تعدادی از زندانیان سیاسی میشود. علی هم جزو آنان است.
مادر از خوشحالی سر از پا نمیشناسد. گویی غم واندوهش تمام شده است. خانهی مادر شلوغترین روزهای خود را میگذراند. دوستان و آشنایان و همسایگان به دیدار علی و دیگر زندانیان سیاسی آزاد شده میشتابند. مادر با اشتیاق تمام از مهمانها پذیرایی میکند.
شبی که مأموران گارد شاهنشاهی به نیروی هوایی حمله میكنند، خانهی مادر به یک ستاد تبدیل شده است. پتو، گونی، بنزین، بطری، صابون و سایر ملزومات مورد نیاز تهیه کوکتل مولوتف در خانهی مادر آماده و برای دفاع از نیروی هوائی فرستاده میشود.
اگرچه چند روز پیش از آن ، مادر برای دیدار خمینی از نیروی هوایی تا بهشت زهرا پای پیاده می رود ، اما چیزی نمیگذرد كه خمینی با كشیدن خط بطلان بر همه باورهای مردمی و با تصاحب همه میراث انقلاب و پنجه كشیدن به صورت انقلابیون ، از عرش به فرش و از ماه به چاه سقوط میكند.
از اولین ماههای پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، مادر بارها از زبان فرزندش علی میشنود که دیری نخواهد گذشت كه شکنجه و زندان و مرگ ، دوباره سهم این خانواده خواهد شد.
مادر دغدغهی فرزندانش را دارد. میداند که روزهای خوش پس از پیروزی انقلاب، دوامی نخواهد داشت.
پاییز ۵۹ دغدغههای او صورت واقعیت به خود میگیرد. لعیا در آبان همین سال به جرم داشتن روزنامه مجاهد، در راه مدرسه دستگیر و به اوین برده شد.
خبر دستگیری او را دوست و همکلاسیاش «فاطمه پولچی» به خانواده اش می دهد . تلاشهای مادر و اعضای خانواده برای اطلاع از سرنوشت لعیا ثمری ندارد. غم دوری و بیخبری از لعیا آرام و قرار از مادر گرفته است.
نوروز 60 عکس لعیا زینت بخش سفره هفت سین مادر است. پس از آن نوروز ، سفرههای هفتسین مادر، پذیرای عکسهای بسیاری میشود. كسی نمی داند در تقدیر مادر چه سرنوشت دردناكی رقم خورده است.
هنوز خبری از لعیا نشده که اصغر نیز در 1۷ خرداد 6۰به هنگام بازگشت به منزل دستگیر می شود. پدر بیتاب است و در غم بی خبری از فرزندانش در روز هفدهم تیر با سکته قلبی دار فانی را وداع می گوید.
مادر شادترین روزی را که از پدر به یاد دارد، شامگاه هفتم تیر است كه خبر انفجار مقر حزب جمهوری پخش میشود.
سه روز قبل از فوت پدر، علی هم در یک درگیری مسلحانه به همراه یارانش، «علی ابراهیمیان» و «محسن محمد علی» در خیابان بزرگمهر تهران به شهادت میرسد. خبر شهادت علی چند روز بعد از فوت پدر، به مادر داده میشود و او در حسرت نگاهی به زخم سینهی فرزندش میماند .
چه کسی حدس میزد روزهای خوش آزادی علی از زندان، اینگونه غمانگیز پایان یابد ؟
«زان یار كزو خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروكش كنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست كه یارش سفری بود» (حافظ)
غم از دست دادن همسر با اندوه شهادت پسر همراه میشود. مادر برای ادامه راه دشوار مقاومت ، به جز پایداری و تسلای خویش چه میتواند كند؟ او با سترگی «امیرخیز» پیوند خورده و آماده میشود تا بار غم و اندوه چند نسل را به دوش کشد.
همزمان با مراسم بزرگداشت پدر، اعدامهای دستهجمعی شروع شده و مادر به تکاپو افتاده تا از اصغر و لعیا خبری به دست بیاورد.
در آلبوم فوت شدگان ناشناس پزشکی قانونی، به دنبال اصغر و لعیاست که عکس علی را مییابد. راهی بهشت زهرا میشود تا این بار در آنجا «مهربانی گمشدهاش را در میان فراموشی خاکها» بجوید.
عاقبت پس از شب هفت پدر، در قطعه 87 بهشت زهرا، پاره تنش را پیدا میكند.
غم و اندوه مادر به اینجا ختم نمیشود. خانهاش مورد یورش مداوم پاسداران کمیته و دادستانی قرار میگیرد و فرزندانش از ترس دستگیری و اعدام نمیتوانند به خانه بیایند. حالا دیگر رقیه و سکینه هم در بیرون از خانه (نیمه مخفی) هستند. مادر تنهای تنها شده بود.
بیابان در بیابان، دشت گندم
غریب افتادهام در ملك مردم
به یادت آورم،یاد تو مرهم
به هركس می كنم رو، زهر كژدم
پاییز 6۰، محمد پس از پاکسازی شدن از آموزش و پرورش به همراه همسر و فرزندانش از تبریز به تهران باز میگردد. ساواک اینقدر مروت داشت که او را از کادر آموزشی به اداری منتقل کرد، اما جانشینان ساواک، وجود او را در آموزش و پرورش برنتابیدند.
یک روز برای دادن لباس و روزی برای کسب خبر و دیگر روز برای دادن پول به فرزندانش به زندان مراجعه میکند. کار و زندگیاش شده رفتن به زندان. یکی در قزلحصار است و دیگری در اوین و سومی در گوهردشت. مادر پس از هر ملاقات سر درد میگرناش شروع میشود و باید یکروز تمام استراحت كند تا برای ملاقات بعدی آماده شود.
هر كدام از این مصیبتها شاید کوه را از پا در میآورد، ولی مادر میایستد تا نماد مقاومت باشد. با همهی سختیهایی که میكشد خم به ابرو نمی آورد. به ملاقات که میرود، انگار «دلش را میان دیوارهای تنگ به هم فشرده بودند»؛ با این حال گویی « از انتهای بهار آمده بود، با پیراهنی از گرمی آتشفشان، دستانش دو شاخه یاس بودند».
بازگویی خوشیهای مادر هم شنیدنی است. رسیدن نامهی سلامتی لعیا از زندان، خاطرهای است که مادر با خوشحالی از آن یاد میکند.
اوائل مهرماه 6۰، پستچی محله نامهای را به در منزل میآورد. جز مادر کسی در منزل نیست. فاطمه پولچی (۱) از راه میرسد. مادر از او میخواهد نامه را برایش بخواند. «فاطی» با دیدن نامه از شوق و خوشحالی آنقدر گریه میکند که عاقبت مادر با نگرانی میپرسد: «چی شده؟ به من هم بگو ! »
فاطی مادر را بوسه باران کرده و خبر سلامتی لعیا را میدهد. لعیا از درگذشت پدر خبر ندارد. نامهاش را خطاب به پدر و مادرش نوشته است. عکس و نامهی لعیا مادر هم خوشحال است و هم میگرید بر غریبی خود و فرزندانش.
اسفند سال 60 ، مهری و در سال 63 کبرا بعد از تحمل سه سال اسارت و سختی از بند رها میشوند.
در سال 6۴ و بعد از سالها تحمل سختی و مرارت، گویا گشایشی در کار خانواده حاصل میآید . اصغر که به دو سال زندان محکوم شده بود بعد از تحمل چهارسال زندان، و لعیا هم که در آبان ۵۹ دستگیر شده بود و بدون محاکمه در زندان به سر میبرد با پیگیریهای زیاد، در مرداد ۶۴ آزاد میشوند. حمید هم عاقبت در بهمن 64 پس از چهار سال زندان به خانواده میپیوندد.
شب همان روزی که خبر آزادی قریبالوقوع اصغر میرسد ، مادر بزرگ فوت میكند. صبح روز بعد، مادر به دنبال مدارک آزادی اصغر به لونا پارک میرود و بقیه هم مادر بزرگ را تشییع میكنند.
اصغر نیز دوباره با همسرش فریبا صمدی دستگیر میشود تا شادی مادر دیری نپاید. فریبا در جریان دستگیری با بازجویش همکاری میكند و پس از این كه به زور و تهدید از اصغر طلاق میگیرد، همسر دوم بازجویش میشود. مادر شاهد همهی این زشتیها و پلشتیهاست ، اما اراده کرده که بایستد و سرخم نکند.
در بهار 67 معصومه (۲) دختر کبرا که در دامان مادربزرگ خویش پرورش یافته، راه مبارزه در کنار خالههایش رقیه و سکینه و لعیا را انتخاب کرده و به مجاهدین میپیوندد.
دلهرهآورترین روزهای زندگی مادر در تابستان ۶۷ رقم میخورد . هم نگران زندانیانش است و هم نگران و چشم به راه خبری از رقیه و سکینه و لعیا و معصومه و صنم و فروزنده (دو دختر خردسال رقیه) و دامادش که عضو ارتش آزادیبخش و در عراق مستقر هستند.
مادر از سرنوشت همهی آنها بیخبر است .
خبر شهادت سکینه زودتر از بقیه میرسد. رقیه تلفنی، همراه خبر سلامتی خود، همسر و فرزندانش، به شهادت او نیز اشاره میكند.
خانه غرق در ماتم است و مادر دلواپس سعید و اصغر که در اویناند. چشم به راه رسیدن خبری از فرزندان اسیرش است. کارش شده رفتن به جلو زندان اوین و کسب خبر از فرزندانش. هر روز اسامی تعدادی از اعدامیها را اعلام میکنند. بعد از سه ماه بیخبری، ملاقات زندانیان از سرگرفته میشود . خوشبختانه اصغر و سعید از کشتار 6۷ جان سالم به در بردهاند.
تابستان سال 6۸ نوبت به دستگیری محمد میرسد. وی را به زندان سه هزار (کمیته مشترک) میبرند. محمد جرمی مرتکب نشده است. دستگیری او دسیسهای است که از طرف بازجوی اصغر اعمال شده است. او میخواهد با تهدید و ارعاب، اصغر را وادارد تا برای طلاق دادن همسرش، به محمد وكالت دهد؛ از همین روی چارهی کار را در دستگیری محمد دیده است.
درد و رنج و اندوه مادر ادامه دارد ، اما او همچنان خستگیناپذیر به زندگی لبخند میزند.
سعید که از دو پا فلج است، پس از آزادی از زندان در تابستان سال 74 علیرغم علاقهی ویژهای که به مادر داشت و شاهد رنجهای او بود به ارتش آزادیبخش میپیوندد به امید آنکه دیگر مادری سرنوشت غمانگیز مادرش را نداشته باشد. نامه سعید به مادر چند ماه بعد علیرضا ، دیگر فرزند کبرا نیز به مجاهدین ملحق میشود.
سال 75 بعد از رفتن سعید و علیرضا، فهیمه صادقی، نوه دیگر مادر و دختر مهری، نیز به عراق رفته و به عضویت ارتش آزادیبخش در میآید. وی سال80 در «عملیات بهار» در اطراف ایلام به شهادت می رسد كه مادر از طریق ماهواره خبرش را میشنود . با شنیدن خبر شهادت فهیمه، مادر اشک میریزد و خون میگرید، اما فرو نمیشكند.
در تمام این سالها دادستانی انقلاب از هیچ فشاری بر روی خانواده دریغ نمیورزد و حتا در صدد تصاحب خانهی مادر بر میآیند. خانهی مادر به هنگام آزادی لعیا در گرو دادستانی رفته و جنایتکاران ، در ازای آزاد كردن آن از گرو، لعیا را که از کشور خارج شده بود طلب میکنند. آنها با صدور اخطاریههایی، خواهان تخلیه خانه هستند. در این ایام، کبرا – كه بعد از رفتن معصومه (دخترش ) و پیوستن علیرضا(پسرش) به ارتش آزادیبخش، با مادر یکجا زندگی و او را تر و خشک میکند - با دوندگی بسیار ، سرانجام سند خانه را آزاد میكند.
در پی حملهی نیروهای آمریکایی به عراق، مادر با نگرانی فعلو انفعالات عراق را دنبال میکند. میداند كه پایگاههای ارتش آزادیبخش و محل زندگی جگرگوشههایش نیز هدف بمبارانهای وسیع نیروهای آمریکایی قرار گرفته است.
رژیم صدام حسین سقوط کرده و مادر نگران سرنوشت عزیزانش است. هشتاد سالگی را پشت سر گذاشته، اما بیدی نبوده که به این بادها بلرزد. او همچنان استوار مانده است.
اواخر مهر ۸۲، دو فرزند مادر به جستجوی عزیزانشان روانه عراق میشوند . دو دهه است که از آنها بیخبرند. آنها از طریق مرزهای غربی کشور شبانه با تحمل ده ساعت پیاده روی عازم کربلا شده و عاقبت گمشدگانشان را مییابند. مادر با شنیدن خبر سلامتی بچهها، سر از پا نمیشناسد. سختی راه نمیتواند مانع او شود. شب یلدای ۸۲ مادر از طریق آبادان به همراه نوهاش نگار، (دختر محمد و شهلا) به «اشرف» میرود. نگار پس از بازگشت به ایران، مقدمات سفرش را آماده کرده و در اسفند ۸۳ به مجاهدین میپیوندد.
مادر که هنوز شیرینی سفر به «اشرف» و دیدار با عزیزانش را فراموش نکرده با قبول مشقات سفر دوباره نوروز را با شادی زایدالوصفی در «اشرف» می گذراند. شادترین روزهای عمر مادر در کنار فرزندانش در «اشرف» میگذرد. هر روز ، دسته، دسته رزمندگان مستقر در «اشرف» به دیدنش میآیند و او با زبان ترکی و فارسی جواب محبتهایشان را میدهد.
برای مادر این همهی ماجرا نیست و دلهره و دلواپسی او همچنان ادامه دارد .
در فروردین ۸۴ محمد و کبرا در شهر مریوان به اتهام خروج غیرقانونی از کشور، دستگیر و پس از ۴۵ روز اسارت و آزار و اذیت در بندهای ۲۰۹ و ۳۲۵ اوین از اتهام مزبور تبرئه میشوند. احضاریه کبرا و حمید خوشبختانه بازپرسی که به پروندهی آنها رسیدگی میکند، ملاقات با فرزند را جرم ندانسته و آنها را آزاد میکند.
این دو نفر تلاش داشتند تا با عزیمت به عراق به دیدار فرزند، خواهر، برادر و خواهرزاده و برادرزادهشان بروند.
مأموران رژیم در جستجوی آلبوم خانوادگی دستگیرشدگان به عکسهای حمید، اصغر، ام کلثوم خواهر و برادران سعید و رقیه و همچنین مادر و عروس او شهلا زرین فرد دست یافته و فیلم خانوادگی آنها از سفر به عتبات عالیات و قرارگاه اشرف را نیز مصادره میكنند.
مأموران وزارت اطلاعات همچنین در بازرسی خانه، ماهوارهی مادر را نیز به عنوان «آلت جرم» مصادره میکنند !
در دادگاه مادر ماهوارهاش را طلب میکند. «قاضی» از وی میپرسد: «شما با این سن و سال ماهواره به چه کارتان میآید» مادر با غروری وصف ناشدنی او را مخاطب قرار داده و پاسخ میدهد: «برای دیدن فرزندانم آن را لازم دارم. از طریق آن فرزندانم را میبینم و حالم بهتر میشود.»
چندی نمیگذرد که «قاضی» حداد معاون امنیت جنایتکار دادستان آنها را به بازجویی فرا میخواند. حداد در دوران کشتار ۶۷ دادیار اوین بود و بعدها ارتقا مقام یافت. پس از بازجویی و آزار و اذیت دوساله، پرونده به شعبهی ۲۸ دادگاه انقلاب به ریاست مقیسه (ناصریان) که دل پرخونی از خانوادهی امیرخیزی دارد ارجاع میشود.
مقیسه بازجوی سابق شعبهی سه اوین و دادیار زندانهای قزلحصار و گوهردشت در سالهای 6۴ تا 6۷ و یکی از فعالترین چهرهها در کشتار 6۷ است.
مادر دوباره بازجویی و دادگاهی میشود. مقیسه (ناصریان) از وی در مورد کمک مالی به مجاهدین سؤال میکند. مادر با بیحوصلگی و بیاعتنایی به او میگوید حالا دیگر تمکن مالی ندارم، فرزندانم باید به من کمک کنند. مقیسه زندانی کردن مادر را به نفع رژیم نمیبیند اما با بیرحمی فرزندانش حمید و اصغر را به دو سال زندان و عروسش شهلا زرینفرد را به یک سال زندان به خاطر دیدار با عزیزانشان محکوم میکند.
مادر دوباره هر هفته با پشتی خمیده راهی زندانها میشود. این درحالی است که همچنان رژیم و مزدورانش در داخل و خارج کشور، مزورانه و رذیلانه خود را مدافع خانوادههای مجاهدین معرفی میکنند و در ضرورت انسانی پیوند آنها با عزیزانشان اشک تمساح میریزند. نمیدانم اگر هنوز ذرهای وجدان انسانی در آنها باقی مانده باشد، با دیدن چهرهی درد کشیدهی این مادر، عرق شرم بر پیشانی ناپاكشان مینشیند یا نه؟
شانزده سال از آخرین باری که مادر را دیدم میگذرد، با اصغر بیدی (۳) برای دیدار او و سعید به خانهشان رفته بودم. امروز عکسش را که نگاه میکنم میبینم نسبت به آن موقع پیر شده است، اما خسته نه. مادر فاطمه صادقی دانشمند (امیرخیزی)، سی و دو سال است كه عمر در مسیر زندان و گورستان سپری كرده، اما همچنان استوار ایستاده است و به خستگی و فراموشی پوزخند میزند.
به یادش میخوانم:
«ای همیشه بارانی و قشنگ
از زیباییات
کارزاری بسازیم
از ستیزهی پلنگ»
ایرج مصداقی
۱۳ آذر ۱۳۸۷
پانوشت:
۱ - فاطمه پولچی چندی بعد دستگیر و تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفت. پوست و گوشت پایش در اثر ضربات کابل از بین رفته بود. عاقبت از پوست رانش به کف پاهایش پیوند زدند. او در بیدادگاههای رژیم به پانزده سال زندان محکوم شد. اما در سال ۶۴ بعد از آن که بیماریاش به مرحلهی حاد و بدون بازگشتی رسید، از زندان آزاد شد. او علاوه بر ابتلا به نوع شدیدی از رماتیسم ، در اثرت ضربات کابل و شکنجههای وحشیانه، دچار نارسایی پیشرفته کلیوی نیز شده بود. با وجود آنکه میدانست به بیماری لاعلاجی دچار است، همچنان به زندگی عشق میورزید. وی پس از آزادی با رضا میرزایی ازدواج کرد و عاقبت در اسفند ۶۶ چشم از جهان فرو بست.
۲ - معصومه برای خروج از کشور، همراه محمود پولچی - از زندانیان آزاد شده و برادر فاطمه پولچی - راهی زاهدان شد. در راه خروج از کشور، نزدیک مرز درگیریای به وقوع میپیوندد. محمود به تصور این که معصومه در آن درگیری دستگیر شده، برای نجات او بر میگردد که خودش دستگیر میشود. قاچاقچیان معصومه و بقیهی افراد را از راه دیگری برده بودند. محمود عاقبت در کشتار ۶۷ جاودانه شد.
۳ - با اصغر و برادرش علیرضا همبند بودم. در سال ۷۶ او به همراه مهرداد کمالی، علا مبشریان، مهرزاد حاجیان و دو نفر دیگر در تور وزارت اطلاعات افتاد و پس از دستگیری مخفیانه اعدام شد. پدرش تا هنگام مرگ تصور میکرد فرزندش نزد مجاهدین در عراق است. عباس نوایی یکی از دوستان دوران زندان، در همان سال بعد از این که از دیدار خانوادهی بیدی به منزل بازمیگشت، توسط مأموران وزارت اطلاعات ربوده و سر به نیست شد. او به منظور خرید کلهپاچه برای افطار، خانه را ترک کرده بود. پیگیریهای همسر و خانوادهی عباس نیز نتیجهای نداد. برای عمل چشمان دختر عباس، نیاز به رضایت پدر بود. جنایتکاران نه برگ فوت میدادند و نه راهی برای عمل چشمان فرزند، پیش پای خانواده میگذاشتند.
۴- شعرهایی که در گیومه آمده است، از سرودههای زندان است که مجموعهی آنها را در کتاب «بر ساقه تابیده کنف» انتشار دادهام.
منبع:پژواک ایران