گرچه ما میگذریم راه میماند ( در رثای جاوادنههای رضایی جهرمی)
ایرج مصداقی
۲۷مرداد ۴ سال پیش در اولین سالگرد مرگ دلخراش مادر طلعت ساویز (مادر رضایی جهرمی) مقالهی «زنی که مهربانی گمشدهاش را در میان فراموشی خاکها میجست» را نوشتم .
http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=72
با آن که پنج سال از آن فاجعه میگذرد برای من زخم او هنوز تازه است. مرداد که میرسد تازهتر میشود، بهنام ۱۱ مرداد، منوچهر ۱۸ مرداد، بیژن ۲۲ مرداد و مادر ۲۷ مرداد، نقاب در خاک کشیدند. چه رمز و رازی است در مرداد؟ از مرداد ۱۲۸۵ تا مرداد ۱۳۳۲، از مرداد خانوادهی رضاییجهرمی، تا مرداد ۶۷ و تا مردادهای دیگر که در راه است.
همین دیروز بود عزیز نازنینی که دلش چون آب نرم است با مهربانی وصفناشدنیاش جملهی رومن گاری را برایم نوشت:
«باید دلت از سنگ باشد كه این همه شكست را تاب بیاوری و چشم به راه آیندهایی بمانی كه میدانی چیزی از گذشته كم ندارد» بعد هم زیرکانه و سرخوشانه امضا کرده بود: «... دلسنگ».
آیا دل ما از سنگ است که این همه شکست را تاب میآورد؟ با خودم شعر زیبای محمد زهری را زمزمه میکنم:
«برای هر ستارهای كه ناگهان
در آسمان غروب میكند
دلم هزار پاره است
دل هزار پاره را،
خیال آنكه آسمان
- همیشه و هنوز-
پر از ستاره است
چاره است.»
ما راه چاره را یافتهایم. درمان دل هزار پاره را جستهایم. اگر دلم از سنگ بود هم مرا باکی نبود که در «خون جگر» یک نسل به لعلی درخشان بدل شود که «گویند سنگ لعل شود در مقام صبر، آری شود ولیک به خون جگر شود.»
ما نسلی هستیم که دار و ندارمان را به غارت بردند، افتان و خیزان شدیم، اما شکست نخوردیم، و دستهامان را بالا نیاوردیم. هر روز زخممان تازه تر میشود و آسمانمان پرستاره تر. اما «فریادمان که زیرآب بود» [1]حالا یواش یواش شنیده میشود.
***
رضایی جهرمیها از خیل کسانی بودند که «آسمان خیالمان را پر از ستاره» کردند. خود پاره پاره شدند اما چاره دل ما هم شدند. هشت برادر و سه خواهر بودند. مادرشان طلعت ساویز متولد ۱۳۰۶ خانه دار و پدرشان حبیب رضایی جهرمی متولد ۱۲۸۹، کارگر مکانیک بازنشسته شرکت نفت و ساکن آبادان.
پدر حبیب رضایی جهرمی در دههی ۴۰ بازنشسته شد؛ حق و حقوقش را شرکت نفت نمیداد، اعتراض کرد، او را به ساواک بردند و با زور از او امضاء گرفتند. میخواستند او را با ۱۲ سر عائله از خانهی سازمانی بیرون کنند. با هفت - هشت کارگر دیگر همراه شد تا برای حق و حقوقشان مبارزه کنند. برای پایان دادن به غائله، خواستند او را بخرند، حاضر نشد رفقایش را تنها بگذارد و کار خود پیش ببرد، اما به جایش رفقایش را خریدند و او را از خانه بیرون کردند. پدر در اثر این واقعه افسرده و گوشهگیر شد.
خوش سواد بود و خوش خط و به زبان عربی مسلط، بچههای دبیرستانی پیشش عربی میخواندند. با همهی ضدیتی که به عنوان یک مصدقی سرسخت با دستگاه شاه و ساواک داشت به فرزندانش که با به کارگیری همهی توش و توانشان در مبارزه برای سرنگونی شاه شرکت داشتند توصیه میکرد که در انقلاب شرکت نکنند و نسبت به پیآمدهای آن هشدار میداد. اما در گرماگرم انقلاب و روزهای غلبهی احساس بر منطق، و شور و هیجان بر عقل و درایت، صدای او شنیده نمیشد. منطقاش در عین سادگی از پختگی برخوردار بود. از جان دل میگفت: به آخوندها اعتماد نکنید اینها به مصدق خیانت کردند. به حزب توده اعتماد نکنید اینها به مصدق خیانت کردند. او نمیتوانست بپذیرد کسانی که به پیشوای آزادی خیانت کردند درد مردم داشته باشند و منافع آنان را دنبال کنند. نعلبکیهای مصدقی را که عکس مصدق رویشان بود همچنان حفظ کرده بود.
انقلاب که پیروز شد نظر و پیشبینی پدر به سرعت اثبات شد. کشور در تیول کسانی قرار گرفت که کوچکترین همخوانی با منافع ملی نداشتند. دژخیمان و جنایتکارانی بر جان و مال مردم حاکم شدند که نمونهاش را لااقل در تاریخ معاصر ایران سراغ نداشتیم.
پیرمرد درست حدس زده بود و عاقبت مجبور شد بیشترین بها را بدهد. حاکمان جدید نه تنها خانه و کاشانه که جان و روان او را نیز ستادند. جگرگوشههایش یکی پس از دیگری به خاک افتادند یا به اسارت و غربت و دربدری رفتند. سالهای پیری را به سختی گذراند. غمگین و افسرده به گوشهای پناه برده بود، سکوت همنشیناش شده بود، دیگر غذا هم نمیخورد تا سال ۶۹ که چشم از جهان فرو بست.
مادر طلعت ساویز، رنج و مصیبت زن ایرانی در حاکمیت «نظام عدل اسلامی» در او خلاصه میشد. رنجی که متحمل شد تنها محدود به زندگی او نبود، سرنوشت، مرگی فجیع را نیز برای او رقم زده بود.
برنامهی هفتگیاش پر بود. در جستجوی جگرگوشههایش زندن اوین، گوهردشت، قزلحصار، بهشت زهرا و خاوران را زیرپا میکرد. جای جای شان را مثل کف دست میشناخت. یک چشماش به خاک سرد سیاه بود و چشم دیگرش به در زندانها و در گوشش صدای خمینی میپیچید که پس از ورود به کشور در بهشت زهرا مزورانه بانگ برداشت: «محمدرضا،کشور را ویرانه کرد و گورستانها را آباد».
اضطراب و دلهره امانش را بریده بود. نمیدانست نگران عزیزان در بندش باشد یا جگرگوشههایش که از دسترس دژخیمان به دور مانده بودند. قلبش چون پرندهای در قفس بال بال میزد و آرام نمیگرفت.
بارها با زندانبانها درگیر شده بود. چندین بار دستگیرش کردند اما چیزی جلودارش نبود. مگر میشد مهر مادری را از او گرفت؟ بار مصیبت را به تنهایی بر دوش میکشید، خون دل میخورد اما تسلیم نمیشد. چون بادی عاصی در گذر بود.
سختی روزگار او را آبدیده کرده بود. تجربهی حضور مستمر در مقابل زندانها و گورستانها، تیزبینیاش را دو چندان کرده بود. بارها افراد جوان را از افتادن در تورهای امنیتی وزارت اطلاعات برحذر داشته بود. وابستگان وزارت اطلاعات در بهشتزهرا تحت عنوان هواداران مجاهدین به افراد نزدیک میشدند و ادعا میکردند که قصد دارند جوانان را به نزد مجاهدین بفرستند. مادر همیشه آنها را مشکوک ارزیابی میکرد.
پنجشنبه شبها در بهشت زهرا بود و جمعهها در خاوران و شاهد «آبادی» گورستانها. عاقبت جانش را هم سر عهدش گذاشت. ۲۷ مرداد ۱۳۸۴پاسی از شب گذشته، از بهشتزهرا که بر میگشت لای در اتوبوس گیر کرد و در زیر چرخهای سنگین آن له شد. مادر دلش نمیخواست لحظهای از جگرگوشههایش دور باشد برای همین بود که طبقهی بالای قبر بیژن را خرید که بعد از مرگ نیز همیشه در کنارش باشد.
غم او وصفناشدنی است. هنوز از غم بهنام و بدن پاره پارهاش که به چشم دیده بود، بیرون نیامده بود که در روز ملاقات با بیژن، خبر اعدامش را شنید.
مادر خبر اعدام بهنام را هم در روز ملاقات با او شنیده بود. جز گریه چه کاری از دست او ساخته بود؟ چه چیز میتوانست مرحمی بر دل او باشد؟
این بیرحمی را کجا سراغ دارید که هر بار خبر اعدام جگرگوشهای را در روزی که قرار است مادرش با او ملاقات کند بدهند.
به این ترتیب ملاقات با فرزند را هم برای مادر تبدیل به شکنجه کرده بودند. بعدها هر بار که به ملاقات حمید و منوچهر میآمد میترسید مبادا با خبر ناگواری در ارتباط با این دو روبرو شود. همینطور هم شد. وقتی بعد از چند ماه که ملاقاتها قطع بود دوباره به ملاقات رفت اینبار تنها حمید را یافت، منوچهر نیز به خاک افتاده بود.
مادر بیدریغ بود و صمیمی. غم و درد و اندوه بیکرانش باعث نمیشد تا غم و درد مردم میهنش را فراموش کند. نمیتوانست رنج آنان را ببیند و کاری نکند. تا آنجا که میتوانست صرفهجویی میکرد. در خانهی دخترش مهری زندگی میکرد، حقوق بازنشستگی همسرش را جمع میکرد و به کسانی که پول نداشتند کمک میکرد تا از عهدهی پرداخت اجارهخانه و مایحتاج زندگیشان برآیند.
بیخود نبود که چهار فروغ جاودانه به میهنمان تقدیم کرد. این درخشش از دامان او آغازیدن گرفت.
****
آبادان شهری صنعتی بود و نسبت به بسیاری از شهرهای ایران، مردم آن از آگاهی بیشتری برخوردار بودند و به همین دلیل رویاروییشان با حاکمان جدید از همان روزهای پس از پیروزی انقلاب شروع شد.
آبادان زخم سینما رکس را هم به سینه داشت. مردم و خانوادهی قربانیان سینما رکس که در آتش جهل و جنون حامیان خمینی سوخته بودند، نمیتوانستند شاهد سیاهکاریها و صحنهپردازیهای سید حسین موسوی تبریزی در مقام حاکم شرع و گرداننده به اصطلاح دادگاه نمایشی «فاجعه سینما رکس» آبادان باشند. تلاش موسوی تبریزی که از سوی خمینی برای مخفی ماندن ابعاد این جنایت و در پرده ماندن افرادی که مسئولیت طراحی این جنایت را به عهده داشتند به آبادان فرستاده شده بود نمیتوانست دور از چشم مردم خشمگین بماند و موجب به وجود آمدن درگیریهای زیادی در آبادان شده بود.
برای مقابله با چنین جوی، نیروهای رژیم میبایستی از کلیه امکاناتشان برای سرکوب نیروهای مترقی و خواستههای برحقشان استفاده میکردند.
به همین دلیل از ابتدای پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، اعضای خانوادهی رضایی جهرمی که همخوانی با حاکمان جدید نداشتند مورد خشم و کینهی نیروهای حزباللهی قرار گرفتند.
در خرداد ماه ۵۹ بود که به کتاب فروشی پرویز ریختند و او را به جرم فروش کتابهای کلاسیک مارکسیستی و گروههای چپ، داشتن نشریات و خبرنامه کومله، پخش و نصب اعلامیههای کومله دستگیر کردند و دار و ندار او را در کتابفروشی به یغما بردند. پرویز در دادگاه انقلاب اسلامی آبادان به یک سال زندان محکوم شد و دربهدری مادر از همانموقع شروع شد.
چند ماهی از محکومیت پرویز نگذشته بود که در شهریورماه با حملهی عراق به شهرهای خوزستان جنگ خونین ایران و عراق شروع شد. هواپیماهای عراقی به زندان آبادان نیز حمله کردند. زندانیان که راه فراری نداشتند تیر والیبال را از جا کنده و با آن در زندان را شکستند و گریختند. سپاه پاسداران در ابتدا اعلام کرد که هرکس حداکثر یک سال از محکومیتاش باقیمانده، آزاد است اما دیری نگذشت زندانیانی را که شناسایی کرده بودند دستگیر و به زندانهای دیگر شهرهای خوزستان بردند.
جنگ و تهاجم نیروهای عراقی به ویژه در خوزستان همه چیز را تحتالشعاع خود قرار داده بود. شهر حالت نظامی داشت و همه جا برای مقابله با تهاجم نیروهای عراقی سنگربندی شده بود.
دو هفته قبل از شروع جنگ در ادامهی درگیریهای موجود بین نیروهای حزباللهی و مجاهدین، ۱0-۱۵ نفر از هواداران مجاهدین به خاطر درگیری با نیروهای حزباللهی که چشم و چراغ نظام بودند دستگیر شده بودند. با این حال پس از شروع جنگ، منوچهر که هوادار مجاهدین بود با اعلام رسمی این سازمان همراه با عدهای از هواداران مجاهدین با آرم و نشان سازمان برای مقابله با نیروهای عراقی و دفاع از میهن به جنگ عراقیها شتافتند. اما نیروهای حزباللهی ۲0-۳۰ نفر از آنها را در جبهههای مختلف دستگیر و به زندان ماهشهر انتقال دادند.[3] هفتهها خانواده خبری از منوچهر نداشت تا یکی از هواداران سازمان رزمندگان که در زندان ماهشهر زندانی بود آزاد شده و خانواده را از دستگیری منوچهر با خبر کرد. مسئولان زندان پس از چندین بار مراجعه عاقبت راضی شدند با ضمانت مادر او را که رفته بود داوطلبانه برای دفاع از خاک میهناش بجنگد آزاد کردند.
رضایی جهرمیها تا آبانماه ۵۹ در آبادان ماندند اما ناگزیر دوپاره شدند. عدهای به تهران و بقیه به شیراز رفتند. سیمین دومین دختر خانواده در سال ۵۲ ازدواج کرده و ساکن شیراز بود.
شیراز برای خانوادههای جنگ زده در سال ۵۹ جهنم بود. عوامل حکومتی به تحریک سیدعبدالحسین دستغیب امام جمعه وقت شیراز که یک سال بعد توسط گوهر ادبآواز یکی از هواداران مجاهدین همراه با پاسداران و محافظانش کشته شد، آرام و قرار را از آنها که درد آوارگی و بیخانمانی را هم به دوش میکشیدند گرفته بودند.
پاسداران و حزباللهیهای شیراز به مردمی که دار و ندارشان را رها کرده بودند تحت عنوان خمینیساخته «فراری از جنگ» و «خائن» حمله میکردند و زیر پای شان به دستور دستغیب آب میریختند. زن و بچهی مردم را که از مهلکهی جنگ گریخته بودند با بیرحمی مورد ضرب و شتم قرار میدادند. مردم که چارهای جز مقاومت و تظلمخواهی نداشتند برای مقابله با این همه نامردمی دست به تحصن و اعتراض زدند، اما حزباللهیها دست بردار نبودند. در درگیری بین مردم خشمگین جنگ زده و حزباللهیهای شیراز دو نفر از شیرازیها کشته شدند و عاقبت خمینی که وضعیت را مناسب تشخیص نداد از جنگزدهها حمایت کرد و حملات حزباللهیها فروکش کرد. در جریان درگیری بین مردم و آبادانیهای جنگ زده، پرویز دستگیر و به کمیته خیابان زند برده شد. چیزی نگذشت آنها را که نزدیک ۱۰۰ نفر میشدند به زندان ارتش سوم که سپاه پاسداران با افزودن سیم خاردار و خاکریز آن را به زندان خودش تبدیل کرده بود انتقال دادند. شاکی پرویز سپاه پاسداران بود. عاقبت از دستگیر شدگان تعهد گرفتند که نبایستی در تحصن و تظاهرات شرکت کنند. [4]
هرچند آبادان هیچگاه سقوط نکرد و به دست نیروهای عراقی نیفتاد اما خانهها و سرمایههای مردم از غارت و چپاول در امان نماندند و توسط عوامل رژیم به یغما رفت. همهی اجناس خانهی رضاییها را برده بودند و چیزی را باقی نگذاشته بودند، از فرشهای خانه گرفته تا هرچه که در آن بود، حتی به پریزهای برق هم رحم نکرده بودند. همین بلا به سر خانهی بهنام هم آمده بود. کتابهایش را که به دردشان نمیخورد وسط حیاط آتش زده بودند.
رضاییها ۴ ماه در شیراز ماندند و بعد ناگزیر به تهران مهاجرت کردند و در خیابان وصال شیرازی در ساختمانی که به مهاجران جنگی اختصاص داشت ساکن شدند. از سال ۵۹ تا ۶۹ در همین ساختمان و در دو اتاق کوچک زندگی کردند. آشپزخانه و توالتشان مشترک بود. در همین ساختمان بود که خبر اعدام هر ۴ جگرگوشه شان را شنیدند. مادر و پدر رضاییها، درد آوارگی و غربت و بیخانمانی را همراه با غم و مصیبت از دست دادن و اسارت و دربدری فرزندانشان تحمل کردند. در این دوران فرزندانشان یک به یک به خاک میافتادند و بر رنج آنها افزوده میشد.
کاووس
کاووس متولد ۱۳۳۰ و سومین فرزند خانواده بود. پیش از او مهری و سیمین به دنیا آمده بودند. دوران کودکی و تحصیل در دبیرستان را در آبادان سپری کرد. از آنجایی که پدرش کارگر شرکت نفت بود به زودی با مشکلات کارگران و زحمتکشان میهنمان آشنا شد. تحت تأثیر او و بهنام بود که جو سیاسی بر خانواده غالب شد و به خاطر گرایش سیاسی متفاوت این دو، بخشی از خانواده به جریانهای چپ و بخشی به مجاهدین گرایش پیدا کردند.
سال ۵۴ بود که از سربازی برگشت و در کنکور شرکت کرد و به واسطهی استعداد بالایی که در ریاضی و فیزیک داشت در رشته معماری دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شد. به خاطر برآمدن از پس هزینههای تحصیل، در رادیو و تلویزیون استخدام شد. روزها در جام جم کار میکرد و عصرها به دانشکده میرفت. در دوران انقلاب نقش فعالی داشت و به خاطر برخورداری از دیدگاههای مذهبی، پس از پیروزی انقلاب به مجاهدین خلق پیوست. وی ضمن آن که یکی از مسئولان نهاد دانشجویی مجاهدین بود، یک نشریه داخلی هم در رادیو تلویزیون انتشار میداد. در جریان انتخابات اولین دوره مجلس شورای ملی نقش فعالی را در آبادان و حمایت از کاندیدای مجاهدین که ابراهیم ذاکری بود به عهده داشت و وی را همراهی میکرد.
کاووس در پیچشمیران، خیابان آمل، کوچهی دقت با دو نفر از فعالان فدایی خانهی مشترک دانشجویی داشت. خانهشان پیش از ۳۰ خرداد ۶۰ به نوعی پایگاه نیروهای سیاسی هم بود. نشریات گروههای سیاسی گونی گونی به آنجا آورده میشد. پس از شروع سرکوب خونین تابستان ۶۰ خانه به نوعی لو رفته بود و هر آن احتمال دستگیری او میرفت.
در پاییز ۶۰ با تنگتر شدن شرایط، تشکیلات مجاهدین به او میگوید که مخفی شود و وی به خانهای که برادرش پرویز در خیابان فلسطین جنوبی اجاره کرده بود میرود. در ۲۵ آذر ۶۰ برای تصفیه حساب به رادیو تلویزیون میرود. دادستانی که از پیش درصدد دستگیری وی بود از طریق رئیس بخش مربوطه در جریان حضور او در جام جم قرار میگیرد. کاووس از تلاشی که برای دفعالوقت و نگهداشتن وی میشود متوجه دسیسه آنها میشود، تلاش میکند محل را به سرعت ترک کند که در پلکان ساختمان با یورش و هیاهوی پاسداران به اتهام حمل و فروش تریاک و مواد مخدر دستگیر میشود و یکسره به اوین انتقال پیدا میکند.
پس از تحمل شکنجه و رنج و مصیبت بازجویی، پروندهاش به سرعت به دادگاه فرستاده شد. شبهنگام به رفقایش خبر داد که مصاحبه را نپذیرفته و در اردیبهشت ۶۱ اعدام شد و در قطعه ۹۱ بهشت زهرا همراه ۷-۸ نفر دیگر به خاک سپرده شد.
وصیتنامه کاووس
نام : کاووس نام خانوادگی: رضایی جهرمی نام پدر: حبیب شماره شناسنامه: ۱۹۵۷ تاریخ تولد: ۱۳۳۰
بسمالله الرحمن الرحیم
به پدر و مادر و خواهران عزیزم سلام عرض میکنم. از همهتان اگر در دورهی زندگیم در موردتان کوتاهی کردهام پوزش میطلبم. وصیت میکنم که بعد از مردن من نه گریه کنید، نه عزاداری. به آقا سفارش میکنم از طرف من کلیه بچهها کوروش، مهری، بیژن و همگی را ببوسد. به کلیه بچهها هم سفارش میکنم که کاری نکنند که به آقا و ننه بد بگذرد. سفارش دیگرم این است که اگر از دوستانم کسی از من طلبکار بود، طلبش را بدهید. اگر از دوستان کسی به من بدهکار بود، بدهی او را حلال کردم. سلام مرا به هرکسی از من سراغ بگیرد برسانید و اگر در مورد هر کس بدی کردم ازش از طرف من من عذرخواهی کنید. از همهاتان خداحافظی میکنم. بچه مریم را هم از طرف من ببوسید. خط خوردگی توسط خودم میباشد.
کاووس رضایی جهرمی ... ۶۱
در بالای صفحهی جمله زیر نوشته شده بود که خط خورده است:
اگر هر کسی حقی را ببیند نباید ساکت بنشیند.
بهنام
بهنام در سال ۱۳۳۲ در آبادان به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر پشت سر گذاشت. پس از طی دوران سربازی در سال ۵۵ در دانشسرایعالی تربیت معلم آبادان پذیرفته شد و همزمان به تدریس در مدارس آبادان مشغول شد. در سال ۵۵ تحت تأثیر جنبش مسلحانه به فعالیتهای سیاسی روی آورد و یک محفل مارکسیستی که به مشی چریکی اعتقاد داشت تشکیل داد. اعضای این محفل اکثراً کارمند و کارگر پالایشگاه نفت بودند. در سال ۵۶ اولین اعلامیه این محفل تحت عنوان «جبهه خلق» با آرمی که تشکیل یافته بود از یک کارگر و دو چکش انتشار یافت. این محفل با وجود آن که به مشی چریکی اعتقاد داشت اما عملیات چریکی انجام نداد و در سالهای ۵۶-۵۷ و در جریان انقلاب، اعلامیههایی را تحت عنوان «جمعی از معلمان» انتشار دادند. بعد از انتشار اعلامیه سازمان پیکار در رد مشی چریکی، این محفل هم به رد مشی چریکی پرداخت و از آن فاصله گرفت.
بهنام در جریان انقلاب دوبار بازداشت شد. کیفیت بازداشت و آزادی وی در روزهای پرتلاطم ،۵۷ حاکی از نبود ارادهی سرکوب در دستگاه ساواک و نظام سلطنتی بود.
بار اول دو نفر از ساواک به دنبال او آمدند. وی را نزد سرتیپ جهانگیر اسفندیاری فرمانده نظامی آبادان که بعداُ همراه با معاونش توسط دادگاه انقلاب اعدام شد برده بودند. تیمسار جهانگیری تنها وی را مورد شماتت قرار داده و متهم به دستنشاندگی روسیه و آمریکا کرده بود.
بار دوم در حالی که سینما رکس آتش گرفته بود و جنازهها را به «بهشت زهرا» آبادان برده بودند وی را که در حال سخنرانی برای جمعیت بود دستگیر کرده بودند. با این حال وی را مورد ضرب و شتم قرار نداده و قبل از غروب آفتاب آزادش کرده بودند.
نحوهی برخورد با او را مقایسه کنید با آنچه که در یک سال گذشته بر سر شرکت کنندگان در تظاهراتها و یا دستگیرشدگان رفته است.
پس از پیروزی انقلاب، بهنام به همراه محفلی که داشت گروهی را به نام «پیکارگران آزادی طبقه کارگر» تشکیل و نشریهای را به نام اخگر در ۱۳ شماره انتشار دادند.
این تشکیلات به سرعت در آبادان و به ویژه در میان کارگران نفت و دانشجویان دانشکده نفت نفوذ پیدا کرد و دامنهی آن تا مناطق کارگری مسجد سلیمان، خرمشهر، اهواز و دیگر شهرهای استان خوزستان و شیراز گسترش پیدا کرد.
بعدها پیکارگران آزادی طبقه کارگر جزو ۱۳ گروهی بود که در اسفند ۵۷ «کنفرانس وحدت» را در تهران تشکیل دادند. مهمترین مواردی که گروههای شرکت کننده در این کنفرانس روی آن وحدت داشتند عبارت بود از:
۱- امپریالیست دانستن دولت و حکومت شوروی (قبول تز سوسیال امپریالیسم)
۲- رد مشی چریکی
۳- اعتقاد به مرحلهی دموکراتیک انقلاب و استقرار جمهوری دمکراتیک خلق
۴- اعتقاد به ایجاد حزب کمونیست ایران
فعالیت این کنفرانس تا تابستان ۵۹ ادامه داشت ولی به خاطر مشکلات عمدهای که گروههای چپ از آن برخوردارند از ادامه فعالیت بازماند و دیگر اسمی از آن هم به میان نیامد.
یکی از نتایج مثبت این کنفرانس، آشنایی گروههای سیاسی با هم و شکلگیری وحدتهای جزیی میان آنها بود. در این میان سازمان «وحدت انقلابی» از وحدت هفت گروه از جمله گروه اتحاد انقلابی برای رهایی کار (زحمت)، گروه مبارزان راه آزادی و ... که غالباً در این کنفرانس شرکت داشتند، تشکیل شد.
در این دوره بهنام یکی از رهبران سازمان وحدت انقلابی بود. پس از خرداد ۶۰ و ضربات مهلکی که جریانهای سیاسی متحمل شدند و بعد از آن که اتحاد مبارزان یک برنامه مشترک با کومله داد بحران در تشکیلات گروههایی که به خط ۳ معروف بودند تشدید شد. در این بحران وحدت انقلابی به ۳ قسمت تجزیه شد.
یک بخش از آن به خارج از کشور رفته و جنبش «کامپیوتریست»ها را تشکیل دادند. یک بخش آن معتقد بودند که حکومت ارتجاعی بورژوازی تجاری است و بخش دیگر آن که بهنام هم جزو آن بود غلیرغم این که رژیم را ارتجاعی میدانستند با این حال آن را حکومت سرمایهداری میشناختند.
این بخش از وحدت انقلابی به برنامه مشترک سهند و کومله پیوست و بهنام مسئول تشکیلات کومله در تهران و شهرستانها شد و در روزهای سیاه دهه ۶۰ به فعالیت در ارتباط با این گروه پرداخت.
بهنام در روز ۲۲ آبان ۶۱ به خاطر سهلانگاری و عدم رعایت اصول تشکیلاتی به همراه سعید یزدیان در خانهای که در خیابان فلاح تهران داشتند دستگیر شد.
مهدی حقیقت پناه لیسانسیه هنرهای دراماتیک[5] و زندانی سیاسی دوران شاه و یکی از اعضای کومله چند روزی بود که در کارخانه دستگیر شده بود و تشکیلات از دستگیری او با خبر بود. وی پس از چند روز در حالی که تصور نمیکرد بهنام در خانه مانده باشد آدرس منزل وی را میدهد.
سعید یزدیان عازم کردستان بود و وانت نیسانی را هم به منظور پیشبرد کارهای تشکیلاتی برای بهنام تهیه کرده بودند. این دو به پیشنهاد بهنام برای خوردن نهار عازم خانهی بهنام میشوند که پیشتر از طرف نیروهای رژیم به محاصره درآمده بود. به محض ورود این دو به داخل خانه، پاسداران به داخل خانه هجوم آورده و کلت را روی سر هر دو میگذارد و در حالی که مأموران فریاد میزنند که اینها مواد فروش هستند این دو را به همراه همسر بهنام که در سال ۵۸ با او ازدواج کرده بود دستگیر و به داخل ماشین میآورند.
پاسداران در حال انتقال دختر ۸ ماهه بهنام به داخل ماشین بودند که مادر اتفاقی سر میرسد و به زور بچه را از دست آنها میگیرد و به خانه میآورد و به این ترتیب درد دیگری بر دردهای مادر اضافه میشود. همسر بهنام خوشبختانه پس از مدتی از زندان آزاد میشود.
پیش از این در اوایل شهریور ۶۰ خانهی سه طبقهی مشترک بهنام و مهدی حقیقت پناه که در محلهی نیروی هوایی تهران قرار داشت ساعت ۱۲ شب مورد حملهی پاسداران قرار گرفت. پاسداران پس از حمله همه جا را به دقت میگردند. پاسداری برای گشتن انباریای که در بالای پشت بام قرار داشت از پلهها بالا میرود اما بعد از آن که متوجه میشود لامپ انباری سوخته است میگوید چیزی اینجا نیست و بر میگردد؛ در حالی که انباری مزبور مملو از نشریههای گروههای سیاسی، کتابهای مارکسیستی و دیگر اجناس ممنوعه بود.
پاسداران پس از پایان بازرسی در حالی که چیزی پیدا نکرده بودند مهدی حقیقت پناه و بهنام را بازداشت کرده و به پادگان عشرتآباد میبرند اما روز بعد پس از بازجویی مقدماتی بدون آن که پی به هویت سیاسی آنها ببرند آزادشان میکنند.
پس از بررسیهای زیاد، ساکنان خانه به این نتیجه میرسند که خانه مزبور توسط دو اکثریتی به نامهای حمید و امیر و یک بسیجی که در خیابان آمل زندگی میکردند لو رفته است. خانهی مشترک کاووس در خیابان آمل قرار داشت. یک بار که بهنام از خانه کاووس (خیابان آمل کوچه دقت) بیرون میآید، داوود، بسیجیای که بعداً در جبهه کشته شد و کوچه «دقت» را به نام او کردند و یکی از اکثریتیها او را تا خانهی خیابان نیروی هوایی تعقیب میکنند. مدتی نیز دادستانی و بعداً یک پاسدار با یک ماشین سر کوچه کشیک میدادند.
همان شبی که به خانهی بهنام در نیروی هوایی حمله کردند، نیمه شب پاسداران نمایش محاصره و حمله به خانهی کاووس در خیابان آمل را نیز بازی کردند، اما از هجوم به خانه اجتناب کردند. همخانهایهای کاووس مدتی بود رفته بودند و پرویز برادر کوچکتر به همراه کاووس و پدرشان در خانه بودند. اتاق پذیرایی خانه، شیشههای زیادی داشت و از طریق آن به سادگی گفتگوهای داخل کوچه شنیده میشد. ساعت یک بامداد پایین ساختمان پاسداران شروع به کشیدن گلنگدن میکنند، و به گونهای که ساکنان خانه متوجه شوند با همدیگر به گفتگو میپردازند: «آماده باشید»، «مواظب باشید»، «الان به خانه حمله میکنیم» بعد از ۵ دقیقه صداها خاموش میشود و ساعت ۴ صبح دوباره شروع به گفتگو میکنند: «گروه پشتیبان آماده باشند»، «هماکنون حمله میکنیم» و... با این حال اتفاقی نمیافتد. فردا صبح وقتی پرویز و کاووس از خانه خارج میشوند آن سه را میبینند که با هم پچپچ میکنند و میخندند.
بهنام به همراه، دیگر اعضای حزب کمونیست ( برنامه سهند و کومله) مهدی حقیقت پناه، سعید یزدیان، جاسم خراط، عمر احمدی، در ۱۱ مرداد ۱۳۶۲ اعدام شد و به فاصله اندکی قبل و بعد از آنها بهمن دوستی [6]، بیژن چهرازی، فهمیه تقدسی، مرتضی روحانی، پوران جمپور، جواد قائدی، منیر حسینی هاشمی، شمسالدین احمدی، شاهین شاهآبادی، مصطفی فرزاد و ... دیگر معتقدان به برنامه سهند و کومله در تابستان ۶۲ اعدام شدند. قبرهای بهنام، مهدی حقیقت پناه، سعید یزدیان، جاسم خراط، بیژن چهرازی در یک ردیف سر نبش خیابان در خاوران قرار دارد.
وصیتنامه بهنام
نام: بهنام نام خانوادگی: رضایی جهرمی تاریخ تولد: ۱۳۳۲ شماره شناسنامه: ۲۲۵۸ نام پدر: حبیب
مریم و نینای عزیزم – خانواده رنجکشیده
از این که در طول زندگی نتوانستم آن انتظاری را که از من داشتید برآورده کنم متأسفم. اما مهم نیست، مهم زندگی است که میماند و بقول معروف گرچه ما میگذریم راه میماند، غم نیست.
مریم و نینای عزیزم: خیلی دلم میخواست قبل از مردن حضوری ببینمتان چون حرف زیادی داشتم. تقاضا میکنم نینا را هرطور خواستی بزرگ کن و برای من نیز چندان عزاداری نکنید. و خودت نیز در مورد ادامه و نوع زندگی تصمیم بگیر. اما تقاضا دارم فعلاً کار نکنی – البته باز خودت تصمیم بگیر- و بگوئید پرویز خرجی شما را تأمین کند. بیشتر وقتت را به بزرگ کردن و تربیت نینا بگذران. غصه نخور و زندگی بکن. هر دوی شما را میبوسم. کورش [برادر کوچک] حتماً از من دلخور است وی را میبوسم. بیژن، حمید، منوچهر را بسیار سلام برسانید. محمود و رویای عزیز [خواهر کوچک] را میبوسم. مهری را بسیار سلام برسانید و بگوئید برای خودش زندگی تشکیل بدهد. به کاووس سر بزنید، خواسته بود بیادش رنگینک بخورید. آقا و ننه را بسیار سلام میرسانم و روبوسی میکنم. از ننه تقاضا دارم کمتر دعوا کند از آقا هم میخواهم خودش را زیاد ناراحت نکند. به سیمین و بچههاش سلام برسانید و به هر انسان شریفی که از ما سراغی گرفت نیز سلام برسانید. به خانواده مریم سلام میرسانم. مقدار ۷۰۰ تومان و دو عکس نینا و مقداری لباس داشتم تحویل بگیرید. بار دیگر مریم و نینای عزیز را میبوسم. و از این که زندگی مناسبی برایتان فراهم نکردم عذرخواهی میکنم.
بهنام رضایی ۱۱/ ۵/ ۶۲
مهری متولد ۱۳۲۷ که فرزند بزرگ خانواده و معلم بود به خاطر درگیریهای خانواده و مشکلاتی که متحمل شدند ازدواج نکرد و غمخوار خانواده شد.
مادر در غم بهنام آرام و قرار نداشت، پایش را در یک کفش کرده بود و میخواست پیکر فرزندش را ببیند. به بهشتزهرا رفته بود، در دفتر آنجا محل دفن را در خاوران مشخص کرده بودند. یک هفته از اعدام بهنام گذشته بود، ساعت هشت صبح با کمک گورکنی که مشکل روانی هم داشت نبش قبر کردند. عمق قبر کم بود، ۴ عدد سنگ هم روی آن قرار داده بودند. بهنام را با لباسی که به تن داشت به خاک سپرده بودند. تیر به سینه و به دستش اصابت کرده بود. کرمها در دستش میلولیدند و بیرون میآمدند. پوست دستش کنده شده بود. مادر غمگنانه پیکر جگرگوشهاش را مینگریست و میگفت: نگاه کن دستکش دستش هست.
بیژن
با سماجت و تلاشی که به خرج داد عاقبت موفق به دیدار لاجوردی میشود. به لاجوردی نهیب میزند که چرا فرزندش را در زندان نگاه داشته است و او در پاسخ میگوید بیژن مسلح به کلاشینکوف بوده و از مادر میپرسد اسلحه را از کجا آورده است؟ مادر در پاسخاش به تندی میگوید از تو گرفته! عاقبت با زور و توهین مادر را از زندان بیرون میاندازند.
میروم، اما غم مخور
وصیتنامه بیژن
نام: بیژن نام خانوادگی: رضایی جهرمی شماره شناسنامه: ۹۵۶ تاریخ تولد:۱۳۴۲
بنام خدا
اشهد ان لا اله الله ، اشهد ان محمد رسول الله، اشهد ان علی ولیالله
با سلام به پدر و مادر و خانواده عزیزم. امیدوارم که من در آخرین لحظات زندگی که برای شما این وصیت نامه را مینویسم حال شما خوب است. نمی دانم چگونه از شماها و همه کسانی که لحظاتی در فکر من بودید تشکر کنم. خلاصه میگویم از همهی زحمات شما قدردانی میکنم و امیدوارم در سختیها و آسیبهایی که در طول زندگانی میخورید و میکشید صابر و شکیبا باشید و بتوانید همیشه موفق باشید.
پدر خوبم سلام بر تو من پسر تو هستم که میروم. اما غم مخور
مادر خوبم سلام و درود بر تو من میروم. اما غم مخور
خواهر و برادران خوبم، من برادر کوچک شما هستم اما غم مخورید
محمود، حمید، کورش، رویا، مهرانگیز، سیمین، پرویز، بهنام، منوچهر، پدر و مادرم سلام و درود بر شما باد.
دیگر وصیتی ندارم.
بیژن رضایی جهرمی
۲۲ / ۵ / ۶۲
بیژن نمیدانست که برادرش بهنام ۱۱ روز قبل از او اعدام شده است و دیگر کسی نمیتواند سلامش را به او برساند.
منوچهر
منوچهر متولد ۱۳۴۰ پس از پیروزی انقلاب به هواداری از مجاهدین پرداخت. پیش از آنکه در سال ۵۹ به تهران بیاید دوبار دستگیر شده بود.
یک بار همراه با غلامرضا سرخیلی، به خاطر درگیری با نیروهای حزباللهی و دیگر بار به خاطر حضور در جبههی جنگ و تلاش برای مقابله با دشمنی که به خاک وطن حمله کرده بود. غلامرضا هم بعداً دوباره دستگیر شد و در سال ۶۴ در اوین اعدام شد.
از سرکوب خونین سالهای ۶۰ و ۶۱ به سلامت جسته بود که در یک حادثه بطور اتفاقی دستگیر شد. فروردین ۶۲ همراه با پدرش به قصد دیدار پرویز به بندرعباس مسافرت میکند. پدر دلتنگی میکرد، بچههایش هریک به گوشهای آواره شده بودند. منوچهر همراه پدر از بندرعباس به شیراز مسافرت میکند تا پدرش را به خانهی دخترش سیمین ببرد. در پلیس راه شیراز که قبل از دروازه قرار داشت، مأموران کمیته، اتوبوسها را میگشتند؛ پاسداری آبادانی که از قبل منوچهر را میشناخت وی را شناسایی میکند، اما چیزی نمیگوید، منوچهر هم او را دیده بوده اما به روی خودش نیاورده بود. در پارکینگ اتوبوسرانی شیراز وقتی منوچهر از اتوبوس پیاده میشود او را دستگیر میکنند. پدر که دستش به جایی بند نبود بیتابی میکند. منوچهر را به تهران منتقل میکنند و به ۶ سال حبس محکوم میشود. هنوز آرامش نهفته در نگاهش را فراموش نمیکنم، ۱۸ مردادماه ۶۷ بود که در گوهردشت به خاک افتاد، اما قبرش را هیچگاه مشخص نکردند.
در نامهای که مقامات دادستانی در دیماه ۱۳۶۸ خطاب به خانوادهی رضایی جهرمی نوشته بودند برای مشخص کردن قبر روی موارد زیر تأکید کرده بودند:
بسمه تعالی:
خانواده متوفی: منوچهر رضایی جهرمی
ضرورت دارد حداکثر تا تاریخ ۲۰ دیماه ۱۳۶۸ با شماره تلفن ۵۹۷۸۷۸ ( روزهای زوج از ساعت ۱۴ الی ۱۶) برادر جابری تماس حاصل نمائید. دادسرای انقلاب اسلامی تهران- اوین.
تذکر مهم:
چنانچه نسبت به ابطال شناسنامه متوفی تاکنون اقدامی نکردهاید، لازم است پس از تماس تلفنی و مشخص شدن زمان حضور در دادسرای انقلاب اسلامی مدارک ذیل را بههمراه داشته باشید.
۱- اصل شناسنامه متوفی؛ ۲- اصل شناسنامه والدین متوفی و فتوکپی تمام صفحات؛ ۳- اصل شناسنامه همسر و فتوکپی تمام صفحات ( در صورت تأهل)؛ ۴- اصل دفترچه بسیج اقتصادی و فتوکپی صفحهی اول؛ ۵- واریز نمودن مبلغ پانصد ریال به حساب شمارهی ۹۹۸۸۸ بانک ملی در یکی از شعب تهران و ارائهی اصل فیش.
چنانچه ملاحظه میشود جنایتکاران میخواستند وانمود کنند که منوچهر فوت کرده است و خانواده نیز بر فوت او گواهی دهد. اینگونه بود که مادر از خیر محل دفن جگرگوشهاش گذشت و آرزوی گریستن بر خاک او را با خود به گور برد.
حمید و محمود
این همهی غم مادر و پدر رضایی جهرمی نبود. حمید و محمود، دو فرزند دوقلویشان نیز رنج و شکنجهی زندان خمینی را به تن خریدند. حمید در کارخانه کاشی سعدی کار میکرد و از برنامهی مشترک سهند و کومله دفاع میکرد. در شهریورماه ۶۰ نیمه شب که خسته از کار بازگشته بود و به خوابی سنگین فرو رفته بود پاسداران با لگد بیدارش کردند و به اوین انتقالش دادند و در بیدادگاهی چند دقیقهای به پانزده سال حبس محکومش کردند. سال ۶۳-۶۴ که با هم در بند ۱ واحد ۳ قزلحصار بودیم موهایش یکپارچه سفید شده بود. آن موقع تازه سیسالش شده بود. در کشتار ۶۷ در گوهردشت بود اما خوشبختانه جان به در برد و در اسفند همان سال آزاد شد.
محمود یکی دو روز بعد از بهنام دستگیر شد. مهدی حقیقت پناه گفته بود یکی دو تا کتاب با من خوانده است. همین کافی بود تا او را ۶-۷ ماه در زندان نگاه دارند. داستان زندگی همسر او نیز شنیدنی است. همسر محمود الهه علی مددی نیز به همراه خواهرش ناهید علی مددی (۱۵-۱۶ ساله) و مادرش دستگیر شدند. سه برادرش نیز دستگیر شده بودند، رضا علی مددی اعدام شد، محسن به حبس ابد محکوم شد و حسین حبسی کمتر گرفت.
آیا میتوان چشم بر واقعیت بست و آنچه را که بر سر خانواده رضایی جهرمی رفته فراموش کرد؟ توجه داشته باشید این همه شقاوت و بیرحمی در «دوران طلایی» «امام» به وقوع پیوسته است.
ایرج مصداقی ۲۰ مرداد ۱۳۸۹
irajmesdaghi@yahoo.com
توضیح: راستش مانده بودم مطلبم را چه روزی انتشار دهم. اول خواستم در اردیبهشت ماه آن را انتشار دهم روزی که کاووس اولین شهید خانواده به خاک افتاد، بعد دیدم مرداد با مسماتر است. اما تصمیمگیری در مورد روزش برایم سخت بود.
۱۱ مرداد که بهنام را سلاخی کرده بودند؟ ۱۸ مرداد که منوچهر بر دار رفته بود؟ ۲۲ مرداد که بیژن به رگبار بسته شده بود؟ یا ۲۷ مرداد که مادر به کف خیابان دوخته شده بود؟
۲۰ مرداد را انتخاب کردم که همه شان را در بر بگیرد.
[1] یادم میاد، رفیق نازنینم جلال کزازی که در تابستان ۶۷ جاودانه شد، ترانهی «فریاد زیر آب» داریوش را خیلی دوست داشت. فیلم آن را ۷ بار به عشق شنیدن این ترانه در سینما دیده بود. از وقتی که رفت این ترانه برای من بوی جلال و همه بچهها را میدهد:
«ضیافتهای عاشق را خوشا بخشش ، خوشا ایثار
خوشا پیدا شدن در عشق ، برای گم شدن در یار
چه دریایی میان ماست، خوشا دیدار ما در خواب
چه امیدی به این ساحل ، خوشا فریاد زیر آب
خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن، خوشا از عاشقی مردن ....
نه از دور و نه از نزدیک، تو از خواب آمدی ای عشق
خوشا خود سوزی عاشق، مرا آتش زدی ای عشق
[2] خانواده مدائن که تا آن موقع ۳ فرزندشان داوود، لقمان و مبشر به جوخهی اعدام سپرده شده بودند و بعدها دخترشان لیلا نیز در سال ۶۷ به برادرانش پیوست عید ۱۳۶۵ برای عید دیدنی به خانهی مادر آمده بودند. با او در خاوران آشنا شده بودند. پرویز در دیماه ۶۵ با فرح مدائن ازدواج کرد.
[3] در روز ۲۴ آبان ۱۳۵۹رادیو آبادان اطلاعیه دادگاه انقلاب اسلامی آبادان را خواند و هشدار داد: «به افرادی که به گروههای سیاسی و... سازمان مجاهدین خلق وابسته میباشند، اخطار میشود ظرف ۲۴ ساعت از خواندن این اطلاعیه [در رادیو] منطقه جنگی آبادان و خونین شهر را ترک نمایند. افرادی که از این دستور سرپیچی کنند به عنوان ضدانقلاب در این دادگاه محکوم خواهند شد.» کارنامهی سی ساله دلدادگان «حفظ نظام»، عبدالعلی معصومی، انتشارات رهیار، چاپ اول، خرداد ۱۳۸۸.
[4] پرویز خوش شانس بود که پس از سی خرداد از مهلکهها گریخت و دستگیر نشد. او با بخش محلات سهند در شادشهر تهران کار میکرد. بخش کارگری سهند در آنجا قوی بود و پرویز مدتی رابط بین کومله و سهند بود. بعد از دستگیری بهنام که مسئول تشکیلات سهند بود پرویز با بچههای دانشجویی سهند هم ارتباط گرفت. تلاش او برای رفتن به کردستان با موفقیت همراه نبود. بعد از ضربه به سهند و کومله مدتی فراری بود. ابتدا مدتی در سه راه آزادی به تراشکاری مشغول شد و با رفیقی که از دانشگاه نفت اخراج شده بود و شبانه درس میداد زندگی میکرد و سپس به بندرعباس رفت و چند سالی آنجا ساکن شد.
[5] نامزد وی فرشته عربیان خوشخو با نام تشکیلاتی مینا، یکی از زندانیان مقاوم و خوشنام بود که در آبان ۶۱ دستگیر و در ۲۴ خرداد ۱۳۶۲ اعدام و در قطعهی ۱۰۰ بهشت زهرا به خاک سپرده شد. وی متولد ۱۳۳۵ و لیسانسیه روانشناسی بود و به هنگام دستگیری مسئولیت دو هستهی کارگری تشکیلات تهران کومله را به عهده داشت.
[6] گفته میشد بهمن به حاکم شرع در دادگاه گفته بود: « نردبان این جهان ما و منی است / عاقبت این نردبان افتادنی است.»
منبع:پژواک ایران