آنچه در پی میآید پاسخ به بخشی از سؤالات دوستانی است که از داخل کشور طرح میکردند.
مجاهدین خود را وارثان مشروطیت و مبارزات پس از آن میدانند. آیا شما با این تعریف موافقید؟
باید دید ارزیابی ما از مشروطیت و پیام آن چیست تا بعد راجع به وارثان آن قلمداد کرد. سازمان مجاهدین که امسال چهلو نهمین سالگردش جشن گرفته میشود در دورهای شکل گرفت که مبارزات مذهبی با به عرصه آمدن خمینی رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود و دارای پتانسیل زیادی شده بود. هرچند یک سال پیش از عروج خمینی در اردیبهشت ۱۳۴۰ نهضت آزادی به عنوان یک حزب و تشکیلات مسلمان تأسیس شده بود و بنیانگذاران مجاهدین هم از نزدیکان آن محسوب میشدند و تا سالها خود را فرزندان معنوی مهندس بازرگان و آیتالله طالقانی میشمردند. در اولین اصل مرامنامهی نهضت آزادی آمده بود:
«مسلمانیم نه به این معنی که یگانه وظیفه خود را روزه و نماز بدانیم. بلکه ورود ما به سیاست و فعالیت اجتماعی من باب وظیفه ملی و فریضه دینی بوده، دین را از سیاست جدا نمیدانیم و خدمت به خلق و اداره امور ملت را عبادت میشماریم.»
بنیانگذاران مجاهدین در چنین ظرف و شرایطی خود را ادامهی جنبش مشروطیت و نهضت ملی شدن نفت معرفی میکردند. در حالی که به نظر من آنها با همهی صداقتی که داشتند و من با همهی علاقه و احترام عمیقی که برای آنها قائلم علاوه بر آن که درک جامعی از انقلاب مشروطیت و نهضت ملیشدن نفت و معضلاتی که پیشگامان این دو جنبش با آن دست به گریبان بودند نداشتند بلکه شناخت عمیقی از تاریخ ایران و به ویژه دوران قاجاریه نداشتند وگرنه به دنبال به صحنه آوردن دین و مذهب نمیرفتند. به ویژه دینی چون اسلام در کشوری که روحانیت در آن قدرتی مخرب و مخوف دارد. این اشتباه هولناکی بود که نهضت آزادی هم دچار آن شد و البته جریانهای چپ هم با الگوبرداری از مارکسیسم لنینیسم و مائوئیسم رایج در دنیا اشکال مختلف مبارزهی ایدئولوژیک را که به هیچ وجه با واقعیات جامعهی ایران نمیخواند دنبال کردند.
شعارهای آنها هم متأثر از فرهنگ مذهبی کشور بود. حتی در بحبوحهی انقلاب شعار »ایران را سراسر سیاهکل میکنیم» ترجمهی شعار «کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا» بود.
زندهیاد سعید محسن در دفاعیات قهرمانانهاش در «بیدادگاه» شاه در مورد اهداف انقلاب مشروطیت میگوید:
«۱- محو سیستم استبداد. ۲- ایجاد سیستم جدید که حقوق و عدالت اجتماعی یکسانی را برای ملت به ارمغان میآورد.»
درست است که انقلاب مشروطیت ریشههای اقتصادی و اجتماعی داشت و مردم از فقر و بیقانونی و ستم به جان آمده بودند اما بنیانهای نظری انقلاب مشروطیت، فرهنگی و خواستههای آن سیاسی بود و به قول ماشاءالله آجودانی، انقلابی فرهنگی با محتوای سیاسی بود که «میخواست نظام سیاسی جامعه را قانونمند کند و بنیانهای فکری مردم را دگرگون کند تا نوعی ترقی پیش بیاید». به نظر میرسد آنها متوجهی جانمایهی انقلاب مشروطیت و بعد فرهنگی آن نشده بودند. این ایراد تنها به آنها وارد نبود بلکه روشنفکران ایرانی و تاریخنگاران نیز تاریخ مشروطه و روح حاکم بر آن را به درستی نمیشناختند.
فرهنگ یا culture در زبان انگلیسی همریشه با خیش و تیغی است که با آن زمین را شخم میزنند. برای همین با agriculture به معنای کشاورزی و کشت و زرع همخانواده است. فرهنگ به معنای آمایش و آمادهسازی زمین برای بذرافشانی است.
مشروطیت با جایگزین کردن قانون عرف به جای قانون شرع، تحولی عمیق در جامعه ایران به وجود آورد. زمین را آمادهی بذرافشانی کرد. به همین دلیل گامی بلند در جهت تجدد و رها شدن از دایرهی بستهی سنت بود.
اگر این درک عمیق وجود داشت به دنبال پیوند زدن جنبش با روحانیت و یا ابداع نوع جدیدی از مذهب نمیرفتند و مبارزه را بر پایهی «مکتب» آن هم «مکتب اسلام» بنا نمیکردند و تلاش به خرج نمیدادند راهنمای عملشان را در قرآن و نهجالبلاغه و کتب دینی بجویند و با آموزههای نوین مارکسیستی تحت عنوان علم مبارزه تطبیق دهند. دلیل اصلی شکست نهضتهای پیشین چنانکه آنها اعلام داشتند «مکتبی نبودن» مبارزه نبود. تاریخ به ما آموخت مکتبی شدن مبارزه در ایران سر از «انقلاب اسلامی» در آورد. مطمئن باشید وضع «اسلام انقلابی» که مجاهدین داعیه دار آن هستند بهتر نخواهد بود. بایستی از تجربیاتمان درس بگیریم.
همانطور که نیما یوشیج پیام مشروطه را گرفت و بنیان شعر کهن را در هم ریخت و حرف نو آورد اگر بنیانگذاران هم پیام اصلی مشروطیت را گرفته بودند حرفی نو به میان میآوردند نه آن که «حرف کهنه» را در لباسی «نو» عرضه کنند.
در غرب، تجدد و رنسانس هنگامی رخ داد که روشنفکران خود را از «دینباوری» و بندهای آن رهانیدند. آنها برای پیشرفت جامعه به عقب بازنگشتند سعی در «زدودن زنگارهای طبقاتی» از مسیحیت و یهودیت نکردند بلکه زمین «سنت» را شخم زدند و آمادهی تخمافشانی کردند. این گونه بود که تجدد و مدرنیته از دل سنت جوانه زد و رشد و نمو کرد.
اینکه بنیانگذاران مجاهدین در سالهای پس از ۴۲ به دنبال مبارزهی مکتبی آنهم بر اساس اسلام رفتند چندان غیرطبیعی نبود. آنها تصمیم گرفته بودند «مبارزه مکتبی» کنند و گزینههای متعددی را پیش رو نداشتند. در محیطی رشد کرده بودند که با تجدد ناآشنا بود. آنها شناخت عمیقی از فرهنگ غرب که تجدد و مدرنتیه از آنجا میآید نداشتند. شناختشان از جهان علیرغم همهی صداقت و خلوص نیتی که داشتند چندان واقعی نبود. مطالعات عمیق و گستردهای نداشتند و اصولاً سطح روشنفکری جامعهی ما پایین بود. نگاهی به سیر مطالعاتی مجاهدین قبل از سال ۵۰ بیاندازید. مجموعهی کتابهایی را که برای تحقیق و بررسی تعیین کرده بودند ملاحظه کنید اگر فردی همهی آنها را به خوبی درک کند نیز اطلاعات زیادی نخواهد داشت.
آنها برای سهولت کار به دنبال یک ایدئولوژی و مکتب راهنمای عمل میگشتند. چرا که از طریق ایدئولوژی به سادگی میتوان برای همهی معضلات جامعه پاسخهای حاضر و آماده و کلیشهای داشت. چنانچه نمیخواستند به ریسمان مذهب چنگ بزنند یک گزینه بیشتر در مقابلشان نبود و آن مارکسیسم لنینسم بود که با سابقهی مذهبی آنها نمیخواند. برای همین شما در کتاب «شرح تأسیس و تاریخچهی وقایع سازمان مجاهدین خلق ایران» مینویسید: «سازمان چه به اتکاء ایدئولوژی توحیدی خویش و چه بر منبای جمعبندی تجربیات تاریخی، به این نتیجه میرسد که ایدئولوژی اسلام و بالاخص مکتب تشیع، جای خاص و ویژهای را در فرهنگ مردم ما داراست و سنتهای انقلابی و مبارزاتی تشیع (به طور مثال: قیام تاریخی امام حسین) در بسیج تودههای مردم برای امر مبارزه میتواند نقش بارزی ایفا کند.»
اگر آنها درک درستی از تاریخ ایران داشتند حتماً میدانستند که جنبش «بابیه» آخرین تلاش برای بهبود وضعیت اجتماعی و سیاسی کشور از طریق تحول مذهبی بود که آنهم بنا به دلایل مشخص با شکست مواجه شد. در واقع پروندهی پروتستانتیسم در اسلام و بازشدن باب «تجدد» در اسلام با کشته شدن سید علیمحمد شیرازی «باب» و «طاهره قرهالعین» در کشور ما بسته شد. در دنیای جدید نیروهای اجتماعی پیشرو و مترقی به دنبال حل معضلات اجتماعی از طرق دیگر هستند.
نظر شما در مورد حرکت آزادیخواهانهی مجاهدین چیست؟
ما نیاز به خانهی تکانی فرهنگی داریم. متأسفانه ما درک درستی از آزادی و حرکات آزادیخواهانه نداشتیم و هنوز هم نداریم. ما کار زیادی در این زمینه نکردهایم. درک بنیانگذاران مجاهدین هم از «آزادی» و «تعالی روانی» محدود و نادرست بود. تعریفی هم که به دست میدادند اشتباه بود و مصادیق آن فاجعه.
سعید محسن انسانی که در خوش قلبی و وارستگی اخلاقیاش تردیدی نبود و یکی از پیشگامان مبارزه در میهنمان است در دادگاه نظامی در قیاسی نادرست میگوید:
«با یک مقایسهی عینی ما بین ۵۰ سال سلطنت پهلوی و ۲۰ سال حکومت خلق چین و ۱۰ سال حکومت کوبا و الجزایر به این نتیجه میرسیم که سیستم حکومتی شما سیستمی پوسیده است که عمر تاریخی آن نیز سالهاست سرآمده است. مدافعان این سیستم برای زنده نگهداشتن آن به جای عملیات عمرانی و تولیدی مجبورند ۲۰ میلیارد فرانک پول برای یک جشن صرف کند تا دفاعی باشد از یک متد کهنه و قدیمی. »
همهی ما میدانیم برخلاف نظر سعید محسن امروز کوبا با چه فلاکتی دست به گریبان است و اقتصاد چین برخلاف گذشته چگونه با در پیشگرفتن سیاستهای سرمایهداری و سرازیرشدن سرمایههای جهانی رونق گرفت و زندگی صدها میلیون چینی تحول عمیق یافت. در جریان قحطی بین سالهای ۱۹۵۸ الی ۱۹۶۱ طی به اصطلاح «جهش بزرگ به جلو» ۳۸ میلیون انسان تلف شده بودند.
در پوسیدگی نظام حاکم بر الجزایر همین بس چنانکه انتخابات آزاد در این کشور برگزار شود بنیادگرایان مذهبی چنانچه در دههی ۹۰ میلادی پیروز شدند به موفقیت دست پیدا میکنند.
او حتی توجهی نمیکند که در همین دفاعیات موجودی ارزی کشور را ۵ میلیارد تومان ذکر میکند و در اقتصادی با این حجم امکان ندارد بشود ۲۰ میلیارد فرانک صرف جشنهای دوهزاروپانصدساله شاهنشاهی کرد. نمیدانم شاید اشتباه چاپی بوده و توجهی به آن نشده است.
او متأسفانه در ادامه میگوید: «جهان امروز در اقصی نقاطش تحقق افکار بلند علی را نوید میدهد. اگر در چین به انقلاب فرهنگی میرسند، اگر جامعه کوبا، ویتنام و نهضتهای از بندرسته به ندای وجدان و اخلاق به سوی تعالی روانی پیشمیروند و اگر فداکاری انسان برای انسان امروز حماسهی تاریخ قرن بیستم را مصور میسازد، ما بر قلهی تاریخ اندیشه علی را محقق میبینیم. »
جامعهی چین از تنها چیزی که برخوردار نبود «تعالی روانی» بود.
مائو در سال ۱۹۵۷ در مسكو گفت: «ما آمادهایم ۳۰۰ میلیون چینی را برای پیروزی انقلاب جهانی قربانی کنیم» وی در سال ۱۹۵۸ در چشمانداز یک جنگ جهانی دیگر به حزب گفت: «چه باک اگر نیمی از جمعیت چین نیست و نابود شوند. این چیزی است كه چندین بار در تاریخ چین به وقوع پیوسته است...»
ما امروز میدانیم که «انقلاب فرهنگی» چین فاجعه و جنایت بود و ۳ میلیون قربانی روی دست جامعه گذاشت و هیچ چینی آگاه و شرافتمندی هم دیگر از آن دفاع نمیکند و بشریت بارها به محکومیت آن پرداخته است. کوبا و ویتنام هم نه تنها توجهی به «ندای وجدان و اخلاق» نکردند بلکه «به سوی تعالی روانی» هم نرفتند. چرخ اقتصاد ویتنام امروز با سرمایههای خارجی میچرخد و مردم کوبا متجاوز از ۵۰ سال است که بطور واقعی علاوه بر آمریکا توسط برادران کاسترو تحریم شدهاند. و متاسفانه تنفروشی پسران و دختران کوبایی (به جنس مخالف) در کوبا امری است معمولی و پذیرفته شده. کدام تعالی روانی؟
اتفاقاً این مردم سوئد و نروژ و هلند و دانمارک و فنلاند و سوئیس و آلمان و ... بودند که به سوی «تعالی روانی» پیش میرفتند و در دستگاه ارزشیشان جان و کرامت انسانی مهم بود.
امروز در جامعهی سوئد هنگامی که میخواهند جسدی را از خانه به بیمارستان منتقل کنند، به شکلی ماهرانه و عادی آن را بستهبندی میکنند که کسی در محل متوجهی آن نمیشود. آنها نمیخواهند افراد و به ویژه سالخوردگان با دیدن جسد در تابوت دچار غم و اندوه شوند. البته در کشور ما در ملاءعام و در مقابل چشمان حیرتزده عابران و حتی کودکان افراد را به دار میآویزند و جنازه را در خیابانها میگردانند.
مجاهدین با آن که اساس انقلاب ایدئولوژیکشان را بر «آببندی و مرزبندی تاریخی در برابر بورژوازی» و ارزشهایش قرار دادند پس از گذشت سه دهه برای ماندگاری در عراق و برخورداری از «حقوق پناهندگی» به ارزشهای «بورژوازی» و «لیبرالیسم» تکیه کردند و از همان بورژواها و لیبرالها و امپریالیستها میخواهند که بر اساس ارزشهایشان از جان و حقوق مجاهدین دفاع کنند. حقوقی که مجاهدین و رهبری عقیدتی آن در مورد دوستانشان هم رعایت نمیکردند.
صدافسوس! این واقعیت در نظر گرفته نمیشد در جامعهی ما وقتش که برسد روحانیت به سادگی قادر خواهد بود پرچم «تحقق افکار بلند علی» را به دست گیرد و محصول مبارزات و جانفشانیها را درو کند.
مسعود رجوی هم در دفاعیاتاش واقعیتها را نمیدید و ادعا داشت: «از آغاز سده جدید ۸۰۰ میلیون در چین و ۳۰۰ میلیون در شوروی آزاد شدند.»
کدام آزاد، کدام آزادی؟ معلوم است رجوی درکی از آزادی نداشت. همهی ما دیدیم چه بر سر اتحاد شوروی و مردم آن آمد. مسعود رجوی اسارت مردم شوروی در دوران ترور و وحشت استالین با آن همه فجایع را «آزاد» شدن مینامید. و در حالی این ادعا را داشت که مردم شوروی در دوران سیاه برژنف اسیر بودند. و کمر مردم چین در دوران فاجعهبار «انقلاب فرهنگی» زیر فشار اقتصادی و اختناق حاکم میشکست. همهی ما شاهد فروپاشی اردوگاه «سوسیالیسم واقعا موجود» و فجایع ناشی از دههها حاکمیت احزاب کمونیست بودیم. امروز دیگر کسی از «آزادی مردم چین» صحبت نمیکند. اگر آزادی هم هست در سایهی سیاست درهای باز این کشور و فاصله گرفتن از «انقلاب فرهنگی» و سیاستهای مائو است. هیچ انسان فرهیختهای دیگر دم از «مائو» و «مائوئیسم» نمیزند.
هیچ عقل سلیمی هم یک دقیقه زندگی در این کشورها را انتخاب نمیکند. چنانکه مجاهدین و دوستانشان و همهی «امپریالیسم»ستیزان نکردند.
درک مجاهدین و به ویژه مسعود رجوی به عنوان رهبری عقیدتی این سازمان از غرب و تحولات آن عقبمانده و سطحی بود. ای کاش لااقل در این مورد از خود انتقاد میکرد. وضعیت گروههای مارکسیست لنینیست و نگاهشان به تحولات بینالمللی اگر بدتر نبود به هیچوجه بهتر نبود.
به نظر شما انتخاب اسلام به عنوان مکتب مبارزاتی، انتخابی درست بود؟
من با هرگونه مبارزه بر اساس ایدئولوژی مخالفم. اما در اینجا به موضوعی که سؤال کردید میپردازم. بنیانگذاران مجاهدین از ابتدا انتخابشان را کرده و به دنبال مدون کردن چهارچوبهای آن بودند. اینگونه نبود که آنها در جریان تحقیقات و مطالعاتشان به مذهب شیعهی اثنیعشری که از والدینشان به ارث برده بودند به عنوان مکتبی انقلابی رسیده باشند. اگر والدینشان بودایی یا هندو بودند به کشفیات مشابه در دین بودا و هندوئیسم نائل میآمدند چنانچه در آمریکای لاتین به «الهیات رهاییبخش» آنهم در مسیحیت میرسند.
به دلیل هژمونی چپ و مارکسیسم لنینیسم در جنبش انقلابی و به منظور مرزبندی با حزب ملل اسلامی و فدائیان اسلام و مؤتلفه و نهضت آزادی و ... آنها مجبور به وامگرفتن از «علم مبارزه» هم بودند. این که مارکسیسم را علم زمانه معرفی کردند و تطبیق اصول آن با اسلام را ضرورتی علمی خواندند چندان درست نبود. چنانچه امروز بعد از شکست مارکسیسم لنینیسم نمیتوان پایان دوران مبارزه و یا جواب ندادن «علم مبارزه» را اعلام کرد. بنیانگذاران فداییان از جمله احمدزادهها، مفتاحیها و پویان هم با مشکلات مشابه مواجه بودند. آنها هم درک درستی از تجدد و مدرنیته به همان دلایل مشابه نداشتند. فرق چندانی بین بنیانگذاران مجاهدین و فداییان نبود. آنها ظلم و فساد و تبعیض و استثمار را میدیدند، شیفتگان رهایی ملتشان بودند نمیتوان آنها و مبارزاتشان را تخطئه کرد اما بایستی از شکستهای گذشته درس گرفت و راهی جدید را گشود.
متأسفانه درک بنیانگذاران مجاهدین و دکتر شریعتی و بازرگان و ... که تحصیلکرده اروپا هم بودند از «تجدد» و «مدرنیته» و دمکراسی و پارلمان و ... در این خلاصه میشد که همهی مظاهر مدرنیته و حتی کشفیات علمی را به زور هم که شده به اسلام بچسبانند و به آن صورتی انقلابی ببخشند و سپس «اسلام انقلابی» را عرضه کنند.
مثلاً مجاهدین هنوز هم تصور میکنند علیابنابیطالب نمونهای از دمکراسی تودهای است و یا «شاورهم فیالامر» و «شورا بینهم» در امور خود مشورت کنید و یا به شور و مشورت بین خود بپردازید همان پارلمانتاریسم غربی است و لابد مجاهدین و آیین مورد پذیرششان در این امر پیشقدم هم بوده است و بقیه بایستی از رهبری مجاهدین در این رابطه آموزش بگیرند. به همین دلیل است که بالای سر وی در محل برگراری اجلاس شورای ملی مقاومت تابلوی «شاورهم فیالامر» که در مجلس شورای اسلامی هم موجود است نصب شده .
گاه گفته میشد از آنجایی که اسلام دین مردم ایران و مورد قبول اکثریت قاطبهی آنان است ما از آن استفاده میکنیم. نیاز به توضیح نیست که مصلحتاندیشی باعث افزودن متمم قانون اساسی به قوانین مترقی مشروطه شد و روح آن را به تسخیر شیخ فضلالله نوری و همراهان درآورد.
ما نیاز داریم که تاریخ کشورمان بازخوانی شود و با نگاهی جدید حتی به چهرههای سیاسی بپردازیم. متأسفانه میبینیم که سعید محسن آن «جان شیفته» در دفاعیهاش کشیدن راهآهن سرتاسری توسط رضا شاه آنهم بدون استفاده از سرمایهی خارجی و با مالیات قند و شکر را «بدون این که نیاز اقتصادی و نفعی برای ملت داشته باشد» معرفی میکند. چگونه ممکن است کشوری مسیر رشد و ترقی اقتصادی و اجتماعی را طی کند و نیاز به راهآهن سراسری و راههای ارتباطی نداشته باشد؟
یادم هست در زندان وقتی دوباره «نگاهی به تاریخ جهان» نهرو را میخواندم وقتی به مواردی میرسیدم که او از اقدامات مترقی رضاشاه حمایت کرده و از او به نیکی یاد مینمود سرسری عبور میکردم و خطوط را جا میانداختم تا مبادا نسبت به بقیهی کتاب و روایت او نیز مشکوک شوم. برای توجیه خودم نهرو را ناآشنا به شرایط ایران و ماهیت واقعی رضاشاه فرض میکردم.
بنابر این شما هرگونه تلاش برای پیوند دین با مبارزات اجتماعی را نادرست میدانید و از این بابت به بنیانگذاران مجاهدین انتقاد دارید.
همینطور است. من تلاشهایی را که برای پیوند دین با مبارزات اجتماعی صورت گرفت اشتباه ارزیابی میکنم. علیرغم صداقت و پایمردی پیشتازان این حرکتها، متأسفانه محصول تلاششان در خدمت «ارتجاع» و «روحانیت» شیعه قرار گرفت. چرا که همیشه در همهی ادیان و فرهنگها، روحانیون، شاخص دین هستند و خواه ناخواه نتیجهی بلافصل مبارزات مبتنی بر دین و مذهب نصیب آنها و دستگاه روحانیت میشود.
مبارزه با دیکتاتوری شاه و سلطنت که با کودتا به حیات خود ادامه میداد لازم و ضروری بود. اما بایستی واقعیت را پذیرفت هرکس با هر دیدگاهی خود را به روحانیت و خمینی نزدیکتر میدید تا به رژیم سلطنتی، دچار انحراف و دوری از واقعیت بود.
ناصر صادق در دادگاه نظامی و در خلال دفاعیاتش میگوید: «روحانیون مترقی نظیر آیتالله خمینی برای مبارزه با فساد و دستنشاندگی آشکار موجود قدم به عرصه مبارزه گذاشتند و با روشنکردن قشرهای مذهبی دامنه مبارزه را وسیعتر نمودند».
در نگاه او شاه «مرتجع» است و خمینی «مترقی».
او در همین دادگاه میگوید: «[رژیم ارتجاعی] در قم با حمله وحشیانه به مدرسه فیضیه عدهای از روحانیون جوان و مترقی را مضروب و مجروح نموده عده بیشماری را دستگیر و زندانی ساخت و چون با همهی این فجایع نظر خود را تأمین ندید در ۱۵ خرداد ۴۲ و در هنگامی که احساسات مذهبی و ضد رژیم تودههای مذهبی به اوج خود رسیده بود دست به کشتار وحشیانه و ناجوانمردانه مردم بیدفاع در تهران و چند شهر بزرگ ایران زد. »
حتماً ناصر صادق تعریف درستی از «ترقی» و «مترقی» از یک طرف و «ارتجاع» و «مرتجع» از طرف دیگر نداشته که از «روحانیون مترقی» میگوید.
از قرار معلوم او اطلاعی از تجربیات جنبش مشروطیت و توصیهی داهیانهی مجدالاسلام کرمانی که زمانی رییس طلاب حوزه اصفهان بود و از مشروطهخواهان به نام این دوره ندارد که میگفت:
«یکی از اسباب انحطاط مجلس، ورود آخوندها بود در او، و اگر یک مرتبه دیگر مجلس و مشروطیت در این مملکت پیدا شد، حتما باید مراقب باشند، جنس عمامه به سر را در مجلس راه ندهند، اگرچه به عنوان وکالت هم باشد والسلام»
وحدت هرچند صوری با روحانیت برای سرنگونی رژیم شاه از اساس باطل و ناپسند و ناروا بود. این نگاه غلط ریشه در پیش از مشروطیت داشت. میرزا ملکم خان در روزنامهی قانون آن را دنبال میکرد و در تمام صفحات این روزنامه از روحانیون دعوت میشد که قدرت را در دست بگیرند. به گفتهی ماشاءالله آجودانی، روشنفکر بزرگی چون میرزا آقا خان کرمانی که بزرگترین نقد را به شیعه دارد برای این که با استبداد ناصرالدینشاهی مبارزه کرده و آن را به زیر بکشد دست به دامان آخوندها شده بود و نسبتهای عجیب و غریبی در مورد توانمندی آنها در ادارهی کشور میدهد. او به «ملکم» نامه مینویسد روحانیون میترسند قدرت سیاسی را به دست بگیرند. چرا که میگویند ما تجربهی کار سیاسی نداریم، اگر ما قدرت را در دست بگیریم کارها بدتر میشود.
درست است که محمدرضا شاه از زمانی که به قدرت رسید با توجه به مشاورینی که داشت سیاستی متفاوت از پدرش در پیش گرفت و به تقویت نقش روحانیون در جامعه پرداخت و به خواستههای ارتجاعی آنها گردن نهاد. اعزام زینالعابدین رهنما به نجف و بازگرداندن آیتالله حسین قمی یکی از مرتجعترین عناصر حوزه و پذیرش تمامی خواستهای ارتجاعی او مبنی بر پس دادن اوقاف به آخوندها، بستن مدارس مختلط دخترانه و پسرانه، تدریس شرعیات و فقه در مدارس که تا آخرین روزهای حیات پهلوی ادامه داشت، از جمله اعمال وی بود. تلاش او از روز به قدرت رسیدن تا کودتای ۲۸ مرداد برای به صحنه آوردن روحانیت و دخالت آنها در سیاست، باعث تقویت موضع آنها شد. در این دوران بود که فدائیان اسلام قدرت گرفتند و به آن ترورها دست زدند.
با توجه به سکوت همراه با رضای روحانیت در کودتای ۲۸ مرداد از «مجاهدینی» چون کاشانی گرفته تا «قاعدینی» مثل بروجردی، شاه را به این نتیجه رسانده بود که برای مقابله با کمونیسم و چپ نیاز به اشاعه مذهب در جامعه است. برای همین چهار نعل به این سمت میتاخت بدون آن که به تبعات منفی آن فکر کند. طبق آماری که عباس میلانی میدهد تعداد مساجد در دهسال آخر حکومت شاه در شهرهای بزرگ به هفت برابر رسیده بود. تعداد حوزههای علمیه به شدت رشد کرده بود. در حالی که منابع رژیم دوران رضاشاه را دوران «فترت و مهجوریت مساجد» معرفی میکنند.
هنگامی که دولت از رضاشاه به ولیعهدش رسید کشور ما با هفده میلیون جمعیت دارای ۲۵۰۰ باب مسجد بود و هنگامی که محمدرضا شاه سرنگون شد با جمعیتی معادل ۳۵ میلیون نفر کشور دارای ۵۵ هزار باب مسجد بود و آمار روحانیون به همین ترتیب افزایش پیدا کرده بود که با هیچ منطقی نمیخواند الا حمایت عظیم دولت و سرازیر کردن بودجههای دولتی به آن سمت. مهدیه و حوزههای علمیه در شهرها، انجمنهای ضدبهائیت و کانونهای ارتجاع مذهبی بدون دغدغه در سراسر کشور مشغول کار بودند اما راه برای تجمع نویسندگان و محافل روشنفکری بسته میشد و خوانندگان به خاطر اجرای یک ترانه به زندان و اسارت میرفتند. رسالههای عملیه در تیراژ دهها هزار و صدهاهزار چاپ میشدند اما خواندن رمان «مادر» نوشته ماکسیم گورگی و ... زندان داشت و یا هنرمندان برای اجرای سادهترین تئاترها اسیر زندان و شکنجههای طاقتفرسا میشدند.
با این وجود نمیشود همهی کاسه کوزهها را سر شاه شکست و نقش روشنفکران و مبارزان و به ویژه مبارزان مذهبی را ندید.
تلاش برای به میدان آوردن مذهبیون تلاشی غلط و نادرست بود. رنگ و بوی مذهبی دادن به مبارزه، انتحار سیاسی بود. حتی بنیانگذاران مجاهدین و نهضت آزادی متوجه نتایج فاجعهبار آن نبودند. درست است مردم مذهبی بودند اما نیازی نبود این ویژگی را بارز کنیم، مگر در دوران مشروطیت و یا جنبش ملی کردن صنعت نفت مردم مذهبی نبودند؟ مگر مردم دچار خرافه و عقبماندگی نبودند؟ اما پدران و مادران ما مسیر متفاوتی را رفتند و بزرگترین جنبشها را شکل دادند. هر دو هم از مذهب و روحانیت ضربه خوردند. در آن دوران رهبران مذهبی لااقل پشت سر روشنفکران بودند. نه آن که پیشتاز و جلودار جنبش باشند. وقتی حنیفنژاد به دیدار خمینی در قم رفت مرتکب اشتباه شد، دلیلاش هرچه میخواهد باشد. خمینی میرفت که سردمدار ارتجاع شود.
تفکیک روحانیت به «مبارز» و «غیرمبارز» از اساس نادرست بود. خدا پدر «غیرمبارز» هایشان را بیامرزد. اگر به «سکولاریسم» معتقدید خطر اصلی از جانب «روحانیت غیرمبارز» و سنتی نیست اتفاقا خطر برای سکولاریسم از جانب «روحانیت مبارز» و معتقد به تشکیل حکومت مذهبی و شرعی است.
ضربهای که ما در تاریخ صد سالهمان از «مبارز»هایشان خوردهایم بسیار بیشتر بوده است. از شیخ فضلالله نوری بگیرید تا کاشانی و تا خمینی و ... افرادی چون آیتالله زنجانی یا آیتالله طالقانی و امثالهم عملاً نمیخواستند و نمیتوانستند در مقابل نهاد روحانیت و حوزه قد علم کنند، نه در توانشان بود و نه در برنامهی سیاسیشان.
مسعود رجوی معتقد است خمینی رهبری انقلاب ضدسلطنتی را ربود آیا شما با این دیدگاه موافق هستید؟
برای پاسخ به این سؤال بایستی به کتابهای و اسناد مجاهدین رجوع کرد و پاسخ را از آنها گرفت.مسعود رجوی در مورد انعقاد نطفهی اصیلترین و تکاملیافته ترین مبارزات میهنمان میگوید:
«... نطفهی اصیلترین و تکاملیافتهترین مبارزات میهن ما نیز، در بطن ۱۵ خرداد منعقد شد. ... به هر حال ۱۵ خرداد نقطه پایانی بود بر مبارزات بینتیجه رفرمیستی و پارلمانتاریستی صرف....بطوریکه باید گفت سازمان مجاهدین خلق ایران محصول تکامل مبارزات گذشته ایران است که البته بنیانگذاری چنین سازمانی تنها بعد از ۱۵ خرداد امکان پذیر بود.» (کتاب ۱۵ خرداد نقطه عطف مبارزات قهرمانانهی خلق ایران )
و در معرفی کتاب «۱۵ خرداد» مینویسد:
«۱۵ خرداد گورستان ملی رفرمیسم (اصلاحطلبی)
۱۵ خرداد سرفصل جنبش نوین انقلابی ایران
۱۵ خرداد زادروز یک سمبل ملی مقاومت و شرف (خمینی)
۱۵ خرداد سالروز تاریخی تولد ایدئولوژیکی مجاهدین خلق»
رجوی و مجاهدین بدون توجه به واقعیتهای تاریخی که در جنبش مشروطیت و نهضت ملی شدن نفت به خوبی خود را نشان داده بود به تأیید روحانیت و جنبشی که برانگیخته بود برخاستند. مجاهدین به نقش ارتجاعی نهاد روحانیت در این دو واقعهی مهم تاریخی میهنمان بهای لازم را ندادند.
تلاش برای به صحنه آوردن روحانیت، بدون آن که بخواهیم یعنی همراهی با دیو ارتجاع و رفتن زیر علم این نهاد ارتجاعی که سر از خواب برداشته بود.
حتی یک نکتهی مثبت در جنبش ۱۵ خرداد که این همه عنوان مسعود رجوی برای آن عنوان کرده نبود.
مشتی اراذل و اوباش، لاتهای چاله میدان و شاگرد بازاریهای عقبمانده، به اضافهی طلبههای حوزه علمیه قم و کفنپوشان سه راه باقرآباد ورامین که در عقبماندگیشان هیچ شک و تردیدی نبود جنبش ۱۵ خرداد را تشکیل میدادند. همینها بعدها ستونهای اصلی «انقلاب اسلامی» را تشکیل دادند. توجهی نمیشد به جای آن که جلودار این نهضت روشنفکران، دانشجویان، محصلین، زنان، کارگران، کارمندان و احزاب و انجمنها و کانونهای مترقی همچون دوران ملی شدن صنعت نفت باشند امثال طیب و اسماعیل حاجرضایی و حسین رمضون یخی(اسماعیل پور) و ... بودند.
کسانی که جلودار جنبش ۱۵خرداد بودند در کودتای ۲۸ مرداد مشارکت مستقیم داشتند و حالا بعد از سقوط دولت ملی دکتر مصدق سهم بیشترشان را از حاکمیت میخواستند. در واقع خمینی و ۱۵ خرداد ادامهی آیتالله کاشانی و خواستههای ارتجاعی حوزه و روحانیت از مصدق بودند که به همدستیشان با شاه در کودتای ۲۸ مرداد منجر شد.
مسعود رجوی ۱۵ خرداد را «زادروز یک سمبل ملی مقاومت و شرف (خمینی)» معرفی میکند و همچنین ۱۵ خرداد را «سالروز تاریخی تولد ایدئولوژیکی مجاهدین خلق» میداند. طبیعی است که «مجاهدین» در خدمت «سمبل ملی مقاومت و شرف» که خمینی باشد قرار میگیرند.
رجوی در تعریف «جنبش ۱۵ خرداد» آورده است:
«... از این رو شعلههای مقاومت و مبارزه بیش از پیش زبانه کشید، به ویژه با مطرح شدن موضعگیریها و سخنرانیهای قاطع و شجاعانه آیتالله العظمی خمینی، نهضت مردم هر روز دامنه وسیعتری یافت که نقطه اوج آن سخنرانی هیجان انگیز ایشان در روز عاشورا و دستگیری شان به دنبال آن سخنرانی بود. این دستگیری خود عامل موئری در شعلهورتر ساختن خشم تودهها شد به ویژه که انگیزههای ایدئولوژیک تشیع سرخ، جای خاصی در این نهضت داشت. و شخص آیتالله به عنوان مظهر و تبلور این حماسه مردمی، باعث گسترش و نفوذ بیشتر آن میشدند. اکنون دیگر آیتالله خمینی از یک مرجع نسبتاً گمنام به صورت قهرمان شناخته شده و سمبل مبارزه درآمده بودند. اما از نقش حساس شخص آیتالله خمینی، روحانیت مترقی نیز، بطور اعم، در بسیج و تهییج مردم سهم بسزایی داشت. ... تا این که سرانجام خرداد خونین ۴۲، آبستن یک تحول تاریخی برای این میهن شد. تحولی که خون صدها و هزارها مرد و زن نثار تولدش گشت. حماسه خرداد در نیمه آن به نقطه اوج رسید.... از این همه فداکاری و جانبازی جز هزارها کشته و مجروح و جز تحمل فشار و اختناق ....»
(کتاب ۱۵ خرداد نقطه عطف مبارزات قهرمانانهی خلق ایران)
رجوی تأکید میکند «با مطرح شدن موضعگیریها و سخنرانیهای قاطع و شجاعانه آیتالله العظمی خمینی، نهضت مردم هر روز دامنه وسیعتری یافت». بنابر این تردیدی نیست خمینی این رهبری را به عهده داشته است. از نظر مسعود رجوی خمینی به یک «قهرمان» تبدیل میشود. چگونه میتوان ادعا کرد که قهرمان ادعایی مجاهدین رهبری جنبش ضد سلطنتی را ربوده است؟ از چه کسی و با چه ویژگیهایی ربوده است؟
مسعود رجوی در بحث «نمود و ماهیت» که به عنوان سرمقالهی نشریهی مجاهد شمارهی ۱۴ در نوزده آذر ۵۸ انتشار یافت حتی به توجیه مخالفت خمینی با اصلاحات ارضی و رفرم شاه پرداخت و به آن جنبهی انقلابی داد:
«ادعای شاه خائن راجع به شباهت مواضع امام خمینی و فئودالها در جریان اصلاحات ارضی و انقلاب شاه و ملت:
چنانکه میدانیم در حالی که اصلاحات ارضی و رفراندوم شش مادهای شاه ظاهری ترقیخواهانه داشت لکن در باطن و ماهیت امر میهن و مردم ما را تقدیم امپریالیستهای آمریکایی مینمود و علیهذا این اصلاحات مضمون و جوهر امپریالیستی داشت و به همین دلیل مورد مخالفت روحانیت مجاهد و مبارز وقت و در رأس همه امام خمینی قرار گرفت. البته همه میدانستند که امام خمینی مدافع زمینداران بزرگ نبوده و از موضع ضدسلطنتی بر شاه میتاختند. ولی چون فئودالهای دست نشاندهی انگلیس نیز میدیدند که شاهشان آنها را رها کرده و به آغوش ارباب جدیدی پناه میبرد آنها نیز بر او مخالف ورزیده و در برابر اصلاحات کارشکنی میکردند و اینجا بود که شاه و دستیارانش و بخصوص «ارسنجانی» روحانیت مبارز را شریک خانها و فئودالها جلوه میداد و میخواست به این وسیله «امر» را «مشتبه» سازد.»
خمینی به عنوان رهبر ۱۵ خرداد با جنبههای مثبت و مترقی اصلاحات شاه مخالف بود. خمینی و دیگر مراجع تقلید شیعه مخالف حق رأی زنان، حق کاندیداتوری زنان، حق کاندیداتوری نامسلمانها، حق قسم خوردن نامسلمانها به کتاب مقدس خود، و اصلاحات ارضی، بودند. آنها فریادشان از این که دینشان بر باد رفته بلند بود. مسعود رجوی واقعیت را انکار میکرد. خمینی ترقیخواهی نداشت و نمیتوانست ترقیخواه باشد. او عقبماندهترین اقشار میهنمان را نمایندگی میکرد. در ابتلائات تاریخی بارها آزمایش خود را پس داده بودند.
جنبش ارتجاعی ۱۵ خرداد همچون مرکبی بود که خمینی به عنوان سمبل و پیشتاز عقبماندهترین اقشار میهنمان سوار بر آن همچون دیوی تنوره میکشید و از دل چاه قرون وسطی بیرون میآمد. مسعود رجوی و دیگر رهبران مجاهدین چشمهایشان را بر روی واقعیت بسته بودند.
مسعود رجوی با کجاندیشی کشته شدگان در سه راه باقرآباد در ۱۵خرداد را «رادمردان» ورامینی خواند. نمیدانم چه تعریفی از «راد» یا «رادمرد» داشت که تعدادی کفنپوش تحریک شده را که از میان عقبماندهترین مردم ایران برخاسته بودند «رادمردان» ایران میخواند و کتاب ۱۵ خرداد را به آنان تقدیم کرد. « به یاد ۳۰۰ شهید رادمرد ورامینی».
البته بماند آمار بنیاد شهید میگوید مجموعاً ۳۳ نفر در آن روز کشته شدند. مسعود رجوی تنها نبود کنفدراسیون دانشجویان هم از ۱۵ هزار کشته در پانزده خرداد دم میزد چنانکه مجاهدین هم از «هزاران» یاد میکردند. بیژن جزنی هم در این رابطه پر بیراهه نرفت. او در مورد رقم کشته شدگان میگوید:
«رقم قطعی کشته شدگان در دست نیست از ۴ هزار تا ۲۰ هزار گفته شده (در تهران ، قم و مشهد) به این ترتیب بود که ۱۵ خرداد نقطه عطفی در رابطه رژیم با مردم شد. نقطه عطفی که در جریانهای سیاسی علنی و مخفی اثر گذاشت.» (بیژن جزنی ، تاریخ سی ساله سیاسی، ص ۱۴۴، انتشار سازمان چریکهای فدایی خلق ایران- آلمان فدرال)
آیا اشکال فقط از مجاهدین بود یا دیگران نیز در این میان مقصر بودند؟
البتهمجاهدین محصول زمانهی خود بودند. اشکال تنها از آنها نبود. روشنفکران ایران هم در هدایت جامعه به مسلخ روحانیون ناخواسته مشارکت داشتند.
وقتی نخبگان جامعه «غربزدگی» و «در خدمت و خیانت روشنفکران» جلال آل احمد را مثل نقل و نبات در جامعه پخش میکردند، و تصور میکردند که به اکسیر دست یافتهاند، یا که داریوش شایگان در همان راستا «آسیا در برابر غرب» را منتشر میکرد و نگاه جهانسومی فرانتس فانون به عنوان نسخهی شفابخش مدنظر قرار میگرفت از کسانی که تحت تأثیر این گونه تبلیغات بودید چه انتظاری میرفت؟ فاجعه آنجایی رخ داد که جلال آل احمد به تشخیص بیماری پرداخت و راه علاج را نیز تجویز کرد. ما باید به فرهنگ اصیل خود باز میگشتیم، شریعتی داروی شفا بخش آل احمد را نوشید، او را «جلال آل قلم» لقب داد و در صور اسرافیل «بازگشت به خویشتن» دمید و فرمان رستاخیز داد و شما به «مکتب» و «ایدئولوژی» و «مذهب» چنگ زدید. «روشنفکرانی» چون آل احمد متوجه نبودند که اگر در دههی ۶۰ میلادی روشنفکران غربی به فرهنگ شرق میپرداختند و از آن مایه میگرفتند به معنای رجعت به فرهنگ شرق و گذشته نبود. ما نگاه عمیقی به تحولات غرب نداشتیم. «این گونه نگاه حتا در شعر و ادبیات معاصر هم راه یافته بود.» خمینی سوار اینها شد.
متأسفانه همه به فکر بازگشت به خویشتن که در اصل رجعت به گذشته معنا داشت بودند. شاه بازگشت به خویشتن را در عصر هخامنشی میدید مجاهدین در صدر اسلام و آن دیگری در دشمنی با امپریالیسم و ...
انگار همه جوابها را بایستی از متون هزارساله و دوران جاهلیت گرفت. متأسفانه یکی از دلایل عقبماندگی ما شیوهی تفکر و طریقهی شناختمان است. نگاه ما از تناقضاتی که داریم بیرون میآید. از قرآن و متون مذهبی و احادیث نبوی و علوی و ... که بگذریم گویا قدما و بزرگانی همچون حافظ و مولوي و سعدي و فردوسی یا که کوروش و داریوش و ... همهی جوابها را دادهاند و انسان فرزانه و آگاه امروز، تنها بايد آن جوابها را بيابد و پیروی کند.
درست است که شاه، شخصی عقبمانده چون سیدحسین نصر را به ریاست دانشگاه صنعتی آریامهر که به لحاظ سطح علمی با پیشرفتهترین دانشگاههای دنیا برابری میکرد و نخبهترین دانشجویان ایرانی را در بر میگرفت گمارده بود و با کمک عناصر مرتجعی چون حداد عادل و نصرالله پورجوادی که هر دو بعدها عضو شورای انقلاب فرهنگی رژیم جدید شده و جنایات زیادی را مرتکب شدند مرکز اسلامی را در این دانشگاه به وجود آوردند. اما باز هم همهی تقصیرها متوجهی شاه و سلطنت نبود.
در دنیا حوزههای علمیه مانند کمبریج و آکسفورد به دانشگاه و محل علم تبدیل شدند و در ایران ما، به مدد تلاشهای مهندس بازرگان و دکتر سحابی که اتفاقاً در غرب تحصیل کرده بودند و شما و امثال شما دانشگاه به محل نماز و مسجد و ... تبدیل شد. آیا در هیچ کشور اروپایی یا آمریکایی دیده بودید یا خوانده بودید که در دانشگاه برای عبادت دانشجویان کلیسا یا کنیسه و یا معبد درست کنند؟ چه اصراری بود که مدارس مذهبی چون رفاه و علوی و کمال و ... تأسیس شوند؟ مگر یکی از اهداف پدران و مادران ما در نهضت مشروطیت کوتاه کردن دست روحانیون از تعلیم و تربیت کودکان کشور نبود؟ مگر رضاشاه با قدرت این آرزوی مشروطیت را جامهی عمل نپوشاند؟ چرا میراث آنها به درستی پاسداری نشد؟
جامعهی ما با نوعی از تناقض همراه بود. دستگاه فرهنگی شاه از یک طرف اجازه میداد فیلمهای نیمه پورنو لاندو بوزانکا و زعودی آرایا و ... به وفور وارد کشور و در سینماها به نمایش گذاشته شود و فیلمهای ایرانی عریانی را ترویج دهند و مجلاتی مثل «این هفته» منتشر گردد و از طرف دیگر به روحانیت و آخوندها و منبریها و تریبوندارها اجازه میداد در مساجد هرچه دلشان میخواهد راجع به فساد در سینما و ... بگویند و مردم را تهییج و دین خدا را در خطر معرفی کنند. کلانتری و پلیس هم محافظ آنها بود. در حالی که امثال ناصر رحمانینژاد و محسن یلفانی و سعید سلطانپور و ... به خاطر بازی در تئاتر به زیر شدیدترین شکنجهها کشیده میشدند. البته از دل این تناقض خمینی بیرون آمد و در دوران انقلاب ۱۸۰ سینما یعنی نصف سینماهای کشور به آتش کشیده شدند و اکثر مشروبفروشیها مورد حملهی مردم قرار گرفتند، و «شهرنو» به عنوان مظهر فساد در آتش سوخت. حمله به مراکز فوق بیدلیل هم نبود در اردیبهشت ۱۳۵۱ مجاهدین دفتر نشریه «این هفته» را به علت انتشار عکسهای سکسی به عنوان مظهر فساد منفجر کرده بودند. «گروه ابوذر» که مجاهدین آنها را منتسب به خود اعلام کردند از جمله اتهاماتشان آتشزدن سینما و به قتل رساندن یک نزولخوار بود. آنها عناصر صادق و مبارزی بودند اما برای تعالی یک ملت و برای رسیدن به آزادی به ویژگیهای مهمتری نیاز است.
آیا شما مبارزهی مسلحانه چریک شهری در آن دوران را درست میدانید؟
بنیانگذاران مجاهدین حتی در اتخاذ شیوهی مبارزه مسلحانه نیز با الگوبرداری غلط از آنچه در آمریکای لاتین میگذشت به دنبالهروی از آنها پرداختند.
فرهنگ حاکم بر کشورمان بطور عجیبی متفاوت از آمریکای لاتین بود. هنگامی که آنها از این شیوه دست برداشتند ما همچنان بر آن پافشاری کردیم تا این که در سال ۶۰ نتیجهبخش نبودن آن را در عمل دیدیم. بزرگترین سازمان چریکی دنیا در کمتر از یک سال به سرعت واحدهای عملیاتیاش را از دست داد و مجاهدین مجبور به خارج کردن بقایای آن از ایران شدند.
آنچه ناصر صادق در دفاعیات خود میگوید بدون شناخت لازم از جامعه ایران و تحولات آن است:
«از آنجایی که میدانیم بهترین پناهگاه برای انقلابیون روستاست، روستائیان را داخل شهر متمرکز میکنند .»
این نگاه به «انقلاب سفید» و «رفرم ارضی» به شدت انحرافی و نادرست است. روستائیان ایران به خاطر فرهنگ عقبمانده و ارتجاعی که داشته و دارند در تمامی جنبشهای ترقیخواهانه مردم ایران یا فعالیتی نداشتند و یا نقش مخرب و ضدانقلابی داشتند. این روستائیان فرهنگشان بیش از هرچیز به آخوند نزدیک بود و اتقافاً صفوف اصلی «انقلاب اسلامی» را آنها تشکیل دادند. هیچ چیز به اندازهی مهاجرت روستائیان به شهرها به فروپاشی نظام سلطنتی کمک نکرد.
تخلیهی روستاها و انباشت شهرها و تأثیرات این جابجایی به مقابلهی سنت و مدرنیسم هم منتهی شد. تفکر روستایی که در قالب «سنت» و دفاع از «ارزش»ها تجلی مییافت «مدرنیسم» را دشمن و خطری بزرگ میدید. در واقع انقلاب ضدسلطنتی بستری بود که جامعه روستایی از طریق سردمداران و نمایندگانش در جامعه روحانیت فرهنگ خود را تحت عنوان «انقلاب اسلامی» و «انقلاب فرهنگی» به جامعه تحمیل کند.
این تناقض خوشبختانه به گونهی دیگری امروز در جامعه ما دیده میشود و این همان چیزی است که بالاخره حاکمان را از پای در خواهد آورد.
استدلال علی میهندوست در ارتباط با درستی مشی چریک شهری در دادگاه نظامی غیرواقعبینانه و سادهانگارانه است:
«مبارزه مسلحانه در این کشورها [جهان سوم] در آغاز شکل بخصوصی به خود میگیرد؛ و آن جنگ چریک شهری است. تا حاکمیت پلیس و قوای امنیتی در شهرها شکسته نشود، و قدرت ظاهری دشمن تضعیف نگردد، و تا مردم به چشم خود نبینند که پلیس و دشمن ضربه بپذیرند، و پلیس قادر به حفظ شهرها و امنیت آنها نیست و تا زمانیکه تودهها به قدرت چریکها و رشد آنها در شهرها پینبرند، برای خلق امکان یک حزب و آغاز جنگ چریکی روستایی موجود نیست. بنابر این نقطه شروع مبارزه مسلحانه در این کشورها جنگ چریکی شهری است؛ و این مقدمه و سرآغاز یک جنگ پارتیزانی وسیع در روستاها میباشد. ... در خاورمیانه، در کشور همسایه ما ترکیه، خلق انقلابی آن کشور نیز بسمت آغاز یک جنگ چریکی شهری روی آورده است. ما نیز هم اکنون در سرآغاز جنگ چریک شهری در ایران هستیم. »
مجاهدین شناخت لازم را از جامعه ایران نداشتند. به همین دلیل مسعود رجوی در ارتباط با مراحل مختلف تشکیل ارتش آزادیبخش و جنگ تودهای در کتاب «شرح تأسیس و تاریخچهی وقایع سازمان مجاهدین خلق ایران» در سال ۱۳۵۸مینویسد:
«۸-مرحله بعدی مبارزه، بردن آن به روستا میباشد زیرا سازمان معتقد بود به طور استراتژیك نیروهای عمده مبارزه انقلابی موردنظر ما را كارگران و دهقانان تشكیل میدهند. البته بردن مبارزه به روستا به مفهوم تعطیل آن در درون شهر نبود بلكه در تحلیل سازمان در نهایت مبارزه از طریق سقوط شهرها كه پایگاه های قدرت رژیم میباشند صورت میگرفت ولی این سقوط از طریق محاصره شهرها به وسیله پایگاههای روستایی امكانپذیر است.
برای شروع مبارزه از روستا، سازمان معتقد بود كه بایستی برای چنین كاری مناطق استراتژیك انتخاب نمود كه به ترتیب اهمیت دارای ویژگیهای: انسانی، موقعیت استراتژیك و پشت جبهه مناسب و وضعیت جغرافیایی مناسبی باشند. از نظر انسانی آمادگیهای مبارزه مسلحانه در آن منطقه ( یعنی این كه فشارهای طبقاتی در آن جا زیاد باشد یا سابقه مبارزاتی طولانی داشته باشد ) در عین حال دارای پشت جبهه مناسب و مساعد بوده و از نظر جغرافیایی نیز منطقه یا جنگلی و یا كوهستانی باشد.
۹- پیروزی نهایی از طریق تشكیل ارتش آزادی بخش و جنگ چریكی روستایی امكانپذیر است و در نتیجه بایستی بعد از بردن مبارزه به روستا درصدد تشكیل چنین ارتشی برآمد؛ زیرا با قدرت نظامی رژیم حاكم تنها از طریق یك ارتش خلقی و تودهای امكان رویارویی وجود دارد.»
مجاهدین میخواستید هرطور شده تزهای جنگ آزادیبخش روستایی مائو را به شرایط کاملاً متفاوت ایران «بخورانند». چنین امری محال است. نه در انقلاب ۵۷ و نه در ۳۴ سال گذشته «نیروهای عمده مبارزه انقلابی موردنظر ما را كارگران و دهقانان» تشکیل نداده و نخواهند داد. تکیهی مجاهدین و نیروهای چپ جامعه نیز اساساً روی چنین نیروهایی نبوده و نخواهد بود. در همان انقلاب ۵۷ دهقانان که اساساً به میدان نیامدند و کارگران نیز آخرین نیرویی بودند که به صحنه آمدند. شاید یکی از ابلهانهترین شعارهایی که به عمرم شنیدم و خودم هم سر میدادم شعار «با داس برزگر، با پتک کارگر، شاه تو را میکشیم»، شعار اصلی کنفدارسیون در خارج از کشور بود. تصورش را بکنید شعار اتحاد نیروهای انقلابی با کارگران و دهقانان تا چه حد ذهنیگرایانه و به دور از واقعیت بود.
امروز وضع بدتر از آن دوران است چرا که این نیروها به لحاظ فرهنگی به رژیم نزدیکتر هستند تا به من و شما و نیروهای «چپ» ایران. نیازی نیست در نادرستی این نظریهها که امروز به اثبات رسیده است چیزی بنویسم. پافشاری بعدی نیروهای سیاسی بر روی تجربههای شکستخورده تعجببرانگیز است.
وقتی به هر دلیل مجبور میشوید به مبارزهی مخفی و مسلحانه روی آورید بعدها تبعات آن بدون آن که بخواهید دامنتان را خواهد گرفت. «مبارزه مخفی» از سوی دشمن به انقلابیون و مبارزان تحمیل میشود. آنها برای حفاظت از خود و پیشبرد امر مبارزه مجبور به اتخاذ آن میشوند.
در ابتدا به دلایل قابل فهم «عدم شفافیت» در مقابل دشمن پذیرفته میشود . اما جلوتر که میرویم، این عدم شفافیت به دوستان و یاران هم تعمیم پیدا میکند. و سپس پوششی میشود برای تحکیم پایههای قدرت و در ادامه به فاجعه ختم میشود. داشتن سلاح و اعمال قدرت از طریق آن به رشد دمکراسی در تشکیلات و برخوردهای دمکراتیک کمک نمیکند. سازمانها و رهبران توتالیتر میتوانند از دل آن بیرون بیایند.
متأسفانه بنیانگذاران مجاهدین فرصتی نیافتند تا با بازبینی گذشته به رفع اشتباهات بپردازند و نظام سلطنتی در حالی سرنگون شد که در دههی ۵۰ بهترین فرزندان میهنمان که میتوانستند پیشتازان یک جنبش ملی و مردمی و آزادیخواهانه باشند برخاک افتاده بودند.
تاریخ گفتگو پاییز ۱۳۸۸
تاریخ انتشار تابستان ۱۳۹۲
منبع:پژواک ایران