«کاظم» تبلور خشم و عصیان نسل برآمده از انقلاب ضدسلطنتی
ایرج مصداقی
کاظم در وصیتنامهاش به درستی تأکید کرده بود:
«چه کسی فکر میکرد که وقتی مبارزه میکند تا رژیم اسلامی و مردمی بیاید دوباره به دست جنایتکار آن به زندان افتاده ولی این بار به جوخه های آتش اوین سپرده میشود؟»
او لحظهای در مبارزهاش تردید نکرد برای همین در وصیتنامهاش نوشت:
«ما که نمیتوانیم در مبارزه خود تردید کنیم آنچه که مورد شک وارد میشود، هیئت رژیم خمینی است که بار دیگر بازی دیگر (انا ربکم الاعلی) (۱) را تکرار میکند.»
کاظم در شهریور ۶۰ پس از درگیری با پاسداران مجلس ارتجاع در حالی که به شدت زخمی شده بود به بیمارستان لقمانالدوله برده شد و پس از انجام عمل جراحی بلافاصله با تنی رنجور به اوین منتقل شد و در مهرماه ۶۰ در حالی که هنوز جراحاتش التیام نیافته بود به جوخهی اعدام سپرده شد.
در زیر گوشههایی از برنامه تلویزیونی رژیم در پاییز ۶۰ را همراه با توضیحاتم میآورم. شور و اشتیاق نهفته در صدای کاظم به هنگام توضیح عملیاتهایش بیانگر روح سرکش و عاصی او که نسلی به جان آمده را نمایندگی میکرد است.
در نوشته قبلیام به وصیتنامههای پرشوری که از کاظم به جا مانده اشاره کردم
http://www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=19454
در نمایش مزبور پیش از آن که به صحبتهای کاظم پرداخته شود، گویندهی سیمای جمهوری اسلامی ابتدا متنی را به منظور زیر سؤال بردن دلاوری کاظم خواند و سپس توضیحات رانندهای که در صحنه درگیری بین کاظم و نیروهای رژیم مجروح شده بود پخش شد. تشریح صحنهی درگیری و وقایع پس از آن از زبان راننده تاکسی به خوبی نشانگر اختناق حاکم بر کشور در روزهای سیاه دهه ۶۰ است. رانندهی مزبور که به وسیلهی آتشبار پاسداران مجروح و پس از عمل جراحی به زندان منتقل شده بود میگوید:
«من همان راننده تاکسی هستم که از جلوی مجلس رد میشدم یک موقع دیدم که تیربارها شروع کردند به زدن. همینطور که داشتم رد میشدم گیج شدم چون دو سه تا خورد به ماشینم. پاسدارها از آن بالا به من میگفتند راننده تاکسی برو. همینجوری که خودشون میگفتند؛ چون من به ماشینم خورده بود گیج شده بودم. نمیدانستم دارم چه کار میکنم. رفتم به سمت مجلس، توی آن طنابها. توی آن طنابها که رسیدم ماشین را یک ور کردم، خوابیدم. خوابیدم، دیدم تیراندازی ادامه داره. یک آن که قطع شد دیدم یکی داد میزنه و به رهبر توهین میکنه و یکی هم داد میزد که من آهنگرم من را نزنید.
در ماشین را بستم و خوابیدم تو ماشین. خوابیدم. بعد اینها هم که با هم تیراندازی میکردند پشت ماشین من سنگر گرفته بودند. بعد از چند لحظهای که خوابیدم و ماشینم به رگبار بسته شد همین که به من تیرخورد، من اشهدم را گفتم و بعد از چند لحظهای خون از من میرفت. من منتظر مرگ خودم بودم. من اشهدم را گفتم و بعد از چند لحظهای در را باز کردند و من را از ماشین آوردند پایین. من همینجور خون از من میرفت گفتم برادر ماشین من را همه جایش را بگردید. من خودم حزباللهی هستم و هیچ ایرادی ندارد. برای خاطر انقلاب تیر هم خورده باشم مهم نیست و جونم را از دست بدهم ولی نه جونی که بابت آبروریزی من بشه.
به هر حال ما را بردند بیمارستان و آنجا رو تخت بردند برای عمل. چون خونریزی زیاد بود ما را با دوا نگهداشتند. فرداش ما را عمل کردند. و بعد از عمل که آمدیم چند ساعتی که گذشت ما را با ماشین بردند به بیمارستان اوین.
رفتیم آنجا چند مدتی در زندان بودیم. ۴۸ ساعتی هم با همان کسی بودیم که به مجلس تیراندازی کرده بود. این ها همینجوری میگفتند چه بیگناه چه با گناه اعدام میشود. ولی میدانستم حرفهای اینها چرت است و اعتنایی نمیکردیم. و بعد از چند روزی که آنجا بودم چون اینها اینقدر آشوب به پا کردند و آنقدر این مملکت را شلوغ کردند که آنجا بازجوهامون آنقدر سرشون شلوغه و مهم نیست که من تو زندان میموندم هیچ مهم نبود. چون کمکی است برای انقلابم. این زندانیان از محل از لحاظ خورد، پوشاک و حمام از همه چیز تو آسایش هستند و برای چند روزی که مرا بردند بازجویی، و بازجو از من بازجویی میکرد گفت هیچ میدونی اون کی بود»
تصویری که راننده تاکسی از صحنه درگیری میدهد به خوبی حاکی از آن است که پاسداران بیمحابا از بالای پشتبام با تیربار خیابان را به رگبار بسته و به صغیر و کبیر رحم نمیکنند.
راننده مزبور برای خلاصی جانش در حالی که مجروح شده از پاسداران میخواهد که ماشیناش را بگردند تا مطمئن شوند که وی در زمره مجاهدین نیست و نه تنها گله و شکایتی از تیرخوردن و مجروح شدن توسط پاسداران ندارد بلکه برای تثبیت انقلاب آن را مهم هم میداند. او حتی گلهای از زندانی بودنش ندارد و آن را بیاهمیت معرفی میکند.
راننده مزبور همچنین تأکید میکند علیرغم خونریزی زیاد پس از عمل جراحی به اوین منتقل شده و بازجوییهایش آغاز میشود. به این ترتیب جنایتکاران بدون آن که توجهی داشته باشند فضای وحشت و ترور سال ۶۰ و بیرحمی و شقاوت خود را برای قضاوت تاریخ به نمایش میگذارند و با دست خود جنایتشان را مستند میکنند.
سپس راننده تاکسی که در اثر شلیک پاسداران دستگیر شده و تحت عمل جراحی قرار گرفته و بدون طی کردن دوران نقاهت بلافاصله به اوین منتقل شده و تحت بازجویی قرار گرفته، به عنوان سخنگوی دادستانی انقلاب میگوید که زندانیها از همه لحاظ در «آسایش» هستند.
پس از توضیحات ابتدایی راننده تاکسی تصویر کاظم گلزاده غفوری با لباس بهداری زندان نشان داده میشود که میگوید:
«بسمالله الرحمان الرحیم.
من محمد کاظم گلزاده غفوری متولد ۱۳۴۲ که در رابطه با عضویت در یکی از تیمهای نظامی سازمان مجاهدین خلق در تاریخ ۱۴ شهریور دستگیر شدم. »
راننده تاکسی در ادامه میگوید:
من آنقدر ناراحت بودم آنجا میخواستم تو زندان بلند شوم و خفهاش کنم. باز ما مسلمانان اینجور قلبی نداریم. او که نمیتوانست از جایش بلند شود ناهار میخواست من بلند میشدم و برایش ناهار میگرفتم.
کاظم در ادامه از روز دستگیریاش و به رگبار بستن مجلس شورای اسلامی میگوید:
«صبح روز ۱۴ شهریور بود حدود ساعت هشت ، هشت و نیم بود اومدم جلوی مجلس. بعد رفتم اون طرفی که دانشکده افسری هست. برگشتم دوباره طرف دری که روبروی دانشکده افسری باز میشود. یک چند قدم که اومدم بین درختها طناب کشیده بودند. من به هوای آب خوردن رفتم تو محوطهی درخت کاری شده. یک باغبانی بود داشت آب میداد. آب خوردم و از پشت یکی از درختها شروع کردم به شلیک کردن. بعد از شلیک ۱۴ گلوله تیرمیخورم. »
کاظم به مبارزهی خود ایمان داشت. کلام او و عمل او یکسان بود. او مبارزه با حاکمیت خمینی را بر خود واجب میدانست و در این راه ابایی نداشت که تنها باشد. پیشتر در وصیتنامهاش نوشته بود:
«قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُمْ بِوَاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا للهِ مَثْنَى وَفُرَادَى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا
بگو: شما را تنها به يك چيز اندرز مىدهم، و آن اينكه: دو نفر دو نفر يا يك نفر يك نفر براى خدا قيام كنيد، سپس بينديشيد.»
کاظم حمله به مجلس ارتجاع را آگاهانه انتخاب کرده و یک تنه به آن یورش برد. او مجلس شورا را به عنوان نماد حاکمیت ارتجاع میشناخت. مجلسی که پدرش از سه ماه پیش آن را بایکوت کرده بود و در جلساتش شرکت نمیکرد. او این مجلس را مجلس دشمنان خدا میدانست.
کاظم سپس از چگونگی گشت در شهر تیمهای عملیاتی مجاهدین و اهداف آن میگوید:
«حدود چهار پنج روز با دو نفر دیگه با یک تیم سه نفری که با من میشد سه نفر میرفتیم گشت. موضوع گشت هم شکار گشتیهای کمیته بود که بیشتر کمیتههای فرعی بود تا کمیته مرکزی.
این بچهها در تهاجم نظامیشان به علت این که اوایل کار بود آن اوایل تجربه نظامی خیلی کم بود. دستگیری بود و هم همین که بچهها ترسشان تو این عملیات ریخته میشد و گوششان پر میشد از صدای تیر.
بیشتر از این که هدف زدن کمیته باشه، حتی اگر ما گشتی کمیتهای نمیزدیم میرفتیم گشت. به خاطر این که هدف این باشه که بچهها مسلح تو شهر باشند. بودش که موقعی بچهها را میفرستادند که مسلحانه در شهر فقط بروند کاری هم حتی نکنند. مثلاً اگر ترس و ممانعتی پیش آمد آنها شروع کنند بصورت تدافعی عمل کردن که این چهار پنج روز هم شاملش میشد. تاریخش را دقیقاً نمیدانم. اما همان اوایل کار بود.
تو این چهار پنج روز بیشتر رفتن گشت مسلحانه بود. بین فاصله زمانی که گاهی صبح بود تا ظهر. گاهی ظهر بود تا شب.
ما به خاطر این که شکاری گیر نمیآوردیم در آن فاصله زمانی که ما بودیم بیشتر کمیتهها اسلحه حمل نمیکردند یا علنی حمل نمیکردند. مثلاً گشت کمیته با ماشین رسمی نبود. با محملهای تاکسی و یا آژانس یا یک چیزهای دیگه بود با لباس غیررسمی.
تو چند روزی که ما رفتیم کسی را نزدیم. جز روز آخرش که حدوداً نزدیکهای ظهر بود که داشتیم میرفتیم توی محدودهی غرب هم بودیم. محدوده عملیاتی ما محدودهی غرب هم بود. داشتیم میرفتیم که یک ماشین کمیتهای به ما مشکوک شد. جلوتر از ما داشت حرکت میکرد. به ما مشکوک میشه میایسته. وقتی ایستاد بچهها گفتند بزنیم. این را حتی ما تا فاصله چندمتری تصمیم داشتیم نزنیم و به اصطلاح خیلی عادی از جلوش رد شویم. بعد که دیدیم ... زیاد است و احتمال این که آنها به ما تیراندازی کنند و یا ایست دهند و یا بعداُ بیان دنبال ما و ما را غافلگیر کنند زیاد است تصمیم گرفتیم که بزنیم. که به اصطلاح من راننده بودم و دو نفر دیگه همراه من بودند. یکی کلاشین داشت و یکی یوزی. وقتی ما رسیدیم به فاصلهی نزدیکشان و زاویه ۴۵ درجه را با آنها ساختیم، شروع کردیم به شلیک کردن. شلیک هم به این صورت بود که کلاشین مثل این که گلنگدنش هل داده نشده بود. شلیک نمیکنه. فقط یوزی احتمالاً دقیقاً یادم نیست. ۱۰- ۱۲ تا شلیک میکنه. بعد گیر میکنه. وقتی گیر کرد ما با همان سرعتی که میآمدیم وقتی یوزی گیر میکنه با سرعت به راهمان ادامه میدهیم. مسئله دیگری که توش مسلحانه من بودم همان مسئله روز دستگیری من بود. »
کاظم پیشتر در وصیتی که از خود به جای گذاشته بود عزم و ارادهی خود در مقابله با دشمنان را چنین توضیح داده بود:
«وقتی که صدای مادرم در گوشم طنین انداز میشود قلبم به درد میآید و بعض گلویم را میفشرد و انگشتهایم ماشه تفنگ را سخت و مطمئن لمس کرده وقتی که چشمانم روی مزدوران خمینی قفل شد آنرا میچکاند و آنگاه که مجاهدی در صحنه پیکار آتش بپا میکند.»
اقتدار کاظم در کلامش نهفته بود. آرامش و طمأنینه قلبی او را میتوان در ضربآهنگ کلماتش حس کرد. کاظم مجروح است، نمیتواند از جایش بلند شود و غذایش را دریافت کند. بازجوییهای سخت و طاقتفرسا را پشت سر گذاشته است با اینحال با صلابتی مثال زدنی در میان خیل بازجویان و شکنجهگران در فضای دهشتبار اوین سال ۶۰ که توصیفاش ناممکن است بدون آن که دچار لکنتی شود به تشریح عملیاتهایش میپردازد تا در آینده تاریخ بر صداقت او و نسلی که در سیاهترین روزهای تاریخ میهنمان به پا خاست تا آزادی را فریاد کند گواهی دهد. کاظم در نبردی نابرابر مرگ را شکست داد از این رو بود که جاودانه شد.
دکتر گلزاده غفوری در رنجنامه خود در ارتباط با کاظم نوشته است:
«... اما یکماه است ... که دیگر بدن عزیز این فرزند شجاع و رشید به جای این که روی زمین باشد در زیر خاک است. ای داد. هیهات. ای عزیز! قامت رعنایت چه شد. شنیدهام که گلولهبارانت کردهاند. در شب تاریک ...ساعت ۱۰ و چند دقیقه ای گوشی تلفن را برداشته و صدای رسای ترا ای عزیز شنیدم با همان لحن جذاب و آمیخته به حسات اما این بار از زندان مخوف اوین، که گویا در اطراف پاسداران مراقب بودهاند و اجازه نیافتهای با خانوادهات آخرین صحبت و وداعیهات را بکنی. باصطلاح وصیت خود را بکنی. شاید هم خواستهای ... شاید چیزی نگویی و آنها سوء استفاده کنند و هم خوب طوری صحبت کردی که ما هم متوجه شویم که تلفن وداع شماست. زیرا گفتی فردا راحت خواهم شد. ناراحتی من ...فردا همه به ملاقات من خواهید آمد. به مادرت گفتی وصیتنامهای بعد از این تلفن خواهم نوشت. به برادرت گفتی آیا بدن صادق جان را به شما دادند.»
در این روزهای حساس تاریخ میهنمان «لحن جذاب و آمیخته به حس» کاظم را انتشار میدهم تا جذابیت و احساس و عاطفهی نسل به غارت رفته ۵۷ را نشان دهم.
امیدوارم خشم و عصیان «کاظم» که تبلور ارادهی نسل برخاستهی از انقلاب ۵۷ بود نسل به جان آمده از سه ده ظلم و جنایت را در مبارزه با رژیم ولایت مطلقه فقیه برای حصول آزادی و دمکراسی یاری رسان باشد.
ایرج مصداقی
۲۱ بهمن ۱۳۸۸
پانویس:
۱- این گفته فرعون است که در سوره نازعات آیه ۳۴ آمده است. انا ربکمالاعلی (پروردگار بزرگتر شما منم)
منبع:پژواک ایران