کشتار ۶۷ در شعر زندان
باغها/ آنگاه که شکفتهترند/ کولهی پاییز را/ پربار میکنند
ایرج مصداقی
در نوشتهی حاضر که تنها معرفی گوشههایی از شعر زندان است، تلاش میکنم از دریچهی شعرهای گزینش شده نیز، شما را همراه خود به راهروها و دهلیزهای مرگ در زندانهای گوهردشت و اوین برده تا به مدد تصاویر زیبا و بکر، نبرد نابرابری را که آن روزها بین مرگ و زندگی جریان داشت نشانتان دهم.
چرا که عمیقاً باور دارم هیچ نوشتهای بدون شعر زندان نمیتواند فضای زندان و حال و هوای زندانیان سیاسی در آن سالهای سیاه و شوم و به ویژه کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷ را بازتاب دهد. این شعرها از یک طرف نماد شور و مقاومت زندانیان و از سوی دیگر بازگو کننده شقاوت و بیرحمی جنایتکاران است. در این شعرها با دغدغهها و تشویشها، نگرانیها و دلتنگیهای بازماندگان کشتار ۶۷ به صورتی عریان آشنا میشویم.
اشعاری که در این مقاله مورد استفاده قرار گرفتهاند از کتاب «بر ساقهی تابیده کنف» [1] انتخاب شدهاند. من این شانس و اقبال بلند را داشتم که پس از سروده شدن این اشعار در زندانهای گوهردشت و اوین، آنها را دریافت و به خاطر سپرده و از طریق چاپ و انتشار آنها در حفظ و نگهداریشان بکوشم.
اولین شعر زندان پس از قتلعام ۶۷ شعر بلندی است به نام «طوقیها» که در زندان گوهردشت سروده شد. چنانچه مشاهده میشود تأکید این شعر بر استفاده از چوبهی دار برای اجرای این کشتار سراسری است.
از ساقههای بافتهی کنف/ شرابهای هفت ساله/ قطره-قطره میچکند/ و زمین، این عجوزهی پیر/ ذره-ذره میمکد
در این شعر شاعر غم و اندوه حاصل از کشتار ۶۷ را بیان کرده و به گوشهای از بیرحمی به کار گرفته شده در این قتلعام اشاره میکند. در راهروی مرگ صدای ضرب و شتم کسانی که به قلتگاه برده میشدند شنیده میشد و شاعر آن را به شکل زیر بیان میکند:
...طوقیان کبود/ هنوز بر دارهای جنگلی میرقصیدند/ که دارکوبان به دارهاشان نیز دشنه میکوبیدند/ پرهای ریختهشان در کارگاه جهان/ بالشت موریانههاست/ هنوز هم بر بلند بالشان جا پای تازیانههاست.
پس از کشتار، تلاش زندانیان بر این قرار گرفته بود تا از ماترک دوستان و رفقایشان یادگاری برای خود برداشته و به این ترتیب یاد آنها را در ضمیرشان زنده نگاه دارند. شاعر دوستانش را به پرسش میگیرد:
گره بزن به جبین/ ای همیشه و همیشه نازنین/ ما وارثان چه هستیم/ جوراب کهنهای فرو رفته در درد/ وامانده ساعتی در عبور زمان/ یا پیراهنی به رنگ سرخ سحرگهان
سپس شاعر دردش را بیان میکند:
نازنین!/ با تاولی چرکین در قلب/ کینهی تیز در دست/ مست مست، برخیز
پیشتر از آن که بگویند / پیالهات شکست
و سر آخر میگوید:
طوقی به گردنت ببند/ مثل کبوتران حق/ مست و ترانهخوان/ بر ساقهی تابیدهی کنف برقص/ با آهنگ سحرگهان/ که چنین است رسم عاشقان ...
در شعر «مرگ بند باز» که در اوین سروده شده، شاعر دوباره بر روی دار زدن زندانیان تأکید کرده و شعر را به این شکل به پایان میبرد:
ای ستارگان هفت آسمان/ چراغهاتان را بتابانید/ این آغاز آخرین پردهی زندگیست/ آخرین بند زندگی را/ بندباز، با صبح دست خویش باز میکند/ عاشقانه، در سکوت / پرواز میکند/ اگر بی بال نمیشود پرید/ بندبازان این گونه میپرند/ این گونه هشیار و بیقرار پرده پندار را میدرند/ مرگ این فصل/ مرگ دیگریست.
شعر «کوچ» در اولین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در اوین سروده شده است و هر سال دوباره تازه میشود:
پیش از آغاز ماه محرم در ۲۳ مرداد ۱۳۶۷ زندان های اوین و گوهردشت سهمگینترین روزهای خود را میگذراندند. جانیان در زندان یک دم از تلاش برای جان ستاندن باز نمیماندند. چه جانهای شیفتهای که در این روزها به خاک میافتادند.
در همان روزها، چنانچه رسم کشور ماست پیش از فرا رسیدن ماههای عزاداری محرم و صفر مجالس عروسی زیادی تدارک دیده میشد. در شهر گوهردشت هر شب صدای بوق ممتد ماشینهایی که عروس و داماد میبردند شنیده میشد.
کسی نبود و نبودی/ عروسان به حجله میرفتند/ میهمانان از خال رخ یار/ و شاعران شهر/ در کنارهی زندگی/ از گیسوان بافتهی نگار، قصه میگفتند.
شاعر در این شعر نبردی را که جریان داشت به تصویر کشیده و بیهودگی تلاش جانیان را به نمایش میگذارد:
به گلوی همیشه خونین بادها/ ریسمان نمیشود کشید/ کینه را از آواز یوز نمیشود گرفت/ موج و مرداب با هم غریبهاند/ جنگل و پائیز/ پردههای تفاهم را دریدهاند.
و سپس بر فرارسیدن اولین سالگرد این جنایت بزرگ و فاجعه دردناکی که به وقوع پیوست تأکید میکند:
سالی از کوچ تمشکهای وحشی جنگل سرخ ما گذشت/ و هنوز / هر روز/ آوای پر سوز یوز/ چشم ماه را/ در چشمهی اشک میشوید.
شعر «تماشا» که در زندان گوهردشت سروده شده راهروی مرگ را به تصویر میکشد. در زندان گوهردشت زندانیان پس از حضور در مقابل «هیئت عفو» یا کمیسیون مرگ در راهروی اصلی زندان که به حسینیه زندان منتهی میشد کنار دیوار با چشم بند نشسته و منتظر میماندند تا جانیان نام عدهای را برای رفتن به سوی مرگ بخوانند:
ما دیدیم/ در پیادهروهای گذرگه تزویر نشسته بودیم/ چشمبهراه توفان سیاه پاییز/ تا برگهای دلمان را از شاخه بکند.
شاعر همچنین احساس خود را از شنیدن نام عزیزی که سالهای زندان را با او سپری کرده بود بیان میکند:
نامش را صدا زدند/ انگار همنام ستارگان بود/ هر قطرهی بارانی در آن لحظه / نام او را داشت/ و هر نسیمی را میشد با نام او صدا زد
بعد او را از زیر چشم بند تا سلول مرگ بدرقه میکند:
ما دیدیم/ او را که مثل تفاهمی از میانمان میرفت/ و مثل حوصله ما کم کم دور میشد/ و سوسوی چشم ما را با خود میبرد.
زندانبانان، چراغهای انتهای راهروی اصلی گوهردشت را که به حسینیه منتهی میشد آگاهانه خاموش کرده بودند. جاودانگان وقتی به انتهای راهرو میرسیدند در تاریکی و غبار راه گم میشدند:
آی، چه بیصدا فریاد میزدیم/ کوهها چه بیصدا غبار میشدند/ چراغها تار میشدند/ دلهایمان در آرزوی بوسهای به گونههاش / آی، چه بیقرار میشدند/ دیدیمش پرید و اوج گرفت/ رخمی روشن در روحش بود و طوقی بر گردنش.
«نامهای از بهشت» در اوین سروده شده است. شاعر از زبان جاودانهها و خطاب به مادرانشان سخن میگوید:
گریه مکن، حجله را برچین/ به عروسانت بگو/ به پشت لحظهها بیاندیشند/ گلبرگ نگاهشان را/ به دست فقیر کودکان بیامیزند/ و با لبخندی گل عشق را / به سینهی مردمان کوچهها بیاویزند.
آنها همچنین از انتظاراتشان میگویند:
وقت باران نیست/ روزگار آینه و چشمه نیست/ هنگامهی ستیزه دیو است و باغ کوکبها/ گاه رزم آخرین پاییز است و شاهراه بهار/ امروز هر بوسه باید، آتشفشانی باشد/ و هر مردمک رعنایی، گلولهی خوش آوایی.
سرانجام آنها مادران خود را میخوانند که به کوچهها کوچ کنند:
گریه مکن مادر/ پنجره را ببند/ چادر خانگیات را به کمر به پیچ/ به کوچهها کوچ کن / و پیام ما را بر دیوارها و دروازهها نقش بزن/ و سلام ما را به سپیدی لبخند کودکان برسان.
در شعر «همسرایان مرگ» که در اوین سروده شده، جاودانهها از زندگی دوباره خود در گورهای دسته جمعی سخن میگویند و تفاوت دنیای امروز و دیروز خود را بازگو میکنند:
همه در یک گور خفتهایم/ پیشتر نیز همه در یک گور، زیسته بودیم/ آن روزها، جامه، از تازیانهی هر روز تازه بود/ که دژخیم به رایگان میبخشید/ این روزها، کفنی داریم از برف/ هدیهای از مادر ابر/ آن روزها، دستمان پر از پرنده بود/ و گودی چشمان ما را / چلچله آشیانه داشت/ این روزها، دستمان، ریگزار موریانههاست/ و گودی چشمان ما را ماری آشیانه کرده است.
آنها در این شعر همچنین از تنهایی خود شکوه میکنند:
همه بیکفن، در سرزمین خویش و بیوطن/ عاشقتر از مجنون و مهجور/ جنگجوتر از هزار سالار و بیسلاح/ آشنا با همهی عالم / اما تنها/ همه، به زیر یک بام خفتهایم
عاقبت از رسالت امروز خود میگویند:
همه با هم، یک سرود تازه را / با آهنگ پای موریانه ساختهایم/ و باهم شبها را که از گیسوان تو بلندترند/ بر یک پهنهی نبرد خفتهایم/ همه باهم / دل را به ترنم باران و برگ و پرنده باختهایم/ ما همه، قطرههای یک ابریم/ و چاووشخوان قافلهی یک درد/ ما همه سبزینههای یک برگیم/ آن روزها، با نسیم ستیزه میرقصیدیم/ این روزها، در مغاک خویش/ دانه را رسم ستیزه میآموزیم
شاعر در شعر «رهرو» شیفتگی و عشق عمیقاش به جاودانهها را بیان میکند:
آه، ای رهرو خونآلود/ تو فاصلهی جنگلهایی/ دریاهای غریب را تو با اشکت بههم پیوند میدهی/ به عابری که منم و اندوه میخرم/ تو رایگان لبخند میدهی/ اگر پرنده میپرد/ اگر پری در ابر فرو میرود و باز میآید/ اگر دری در بر گشوده میشود و باد میبندد/ اگر کسی میخندد/ همه، هر چه تصویر هست/ آینههایی رو به سوی تواند/ هر چه تفسیر هست/ تکرار نام توست/ ای آخرین رهرو زمین/ بی تو، طبیبان، کدام مردهی بینام را / بر میزهای تشریح شرحه-شرحه میکنند/ بی تو درد را چه کسی بر بوم زمان نقش میزند/ اینگونه است که جز از شقایق، سخن نمیگویی/ هر چه دریاست در اشک توست/ اینگونه است که قایقرانان، صبح رو به سوی تو میآیند
او همچنین در شعر «یادها» پس از یادآوری دورانی که با جاودانگان از سر گذرانده این چنین مویه میکند:
نازنین!/ تنت را نشستهاند/ نمیشود، نمیشود چشمه را شست/ یادش بخیر/ آن روزها که تو در دلشورهی مرگ آوای دورهگرد/ در آینهی دق مینشستی/ و این زورق زنگار گرفته / تو را به طوفان میبرد/ موجها با پاروی پلک تو میجنگیدند/ ابرها، در هایهای تو بودند/ و زندگی، و زندگی حس میکرد/ کسی هم هست / که گل آزادی را / در گلدان کوچک کنار قفس / مثل یک لبخند بشکُفاند
....آه چشمت را نبستهاند/ با سکهای نمیشود/ چشمان آفتابی تو را بست/ یادش بخیر/ چشمت آن سوی شناخت بود/ با چشمهای تو بود/ که در آن تاریکیها/ آنجا که سپیدی برفها گم میشود/ جنگجویی زخمی/ اسبی به تیرگی مردمکت دید/ بر آن نشست/ و تا آن سوی ستیزه دوید/ با چشمهای تو بود که هستی دانست/ مه، ماه نیست، شبتاب آفتاب/ بید، باد نیست، آینه آب.
در شعر «گورستان» و «گور مجاهد» شاعر به دغدغههای اصلی بازماندگان قتلعام و خویشاوندان و دوستان جاوادنهها پاسخ میدهد:
در شبنم سحری اینجا موجهاست/ در سوسوی شبتاب / آفتاب دورهگردی است/ و در هایهوی بیصدای ما/ چکاچاک نیزهها و سینههاست به جستجوی گور که هستی / ماه و زیبایی بیمکان میمیرند/
...به جستجوی گور که هستی/ همه بینامند/ همه همنامند
...شبها اینجا، وعدهگاه عاصیترین بادهاست/ آزادی، نام گمشدهی خویش را / در پیچ و خم ناپیدای کوچههای این دشت عشق / از استخوانهای پوسیدهی ما میپرسد/ رودخانه رسم دوباره رفتن را/ از انگشتان ترکخورده پای ما میجوید/ راه همهی رهروان و سپیدی همه سپیدارها اینجاست
... جستجوی گور که هستی / پلنگان در کوه غرور خویش آرمیدهاند/ و زائران این گورستان/ جز نعرههای زخمی پلنگی / چیزی نخواهند شنید
در شعر «گور مجاهد» شاعر جستجوگران را به جایی که بچهها خفتهاند رهنمون میکند:
آنجا / آنجا که برکهها/ مثل آهوان بلورین/ شفاف و شرمگین درهم فرو رفتهاند/ و سروی سر در این تفاهم آبی خم کرده است/ و جرعه جرعه، زندگی مینوشد/ آنجا که/ گوزنهای کوهی / با شاخکان مهربان خویش/ خوشههای ستاره را به بازی گرفتهاند/ کوهها، به بازی بادها دلخوشند/ و سنگها/ در آرامش شبانه آرام میشوند
آنجا، پشت سوسوی شبتابها/ که میتابند/ از ترنم مرغک سحری/ و شببویی به راه سپیدهی صبح / عطر جانی میبخشد و...
آنجا، آنجا که رودها سرخوش از رفتار خویشند/ و مثل کولی مستی، آوازهخوان و آفتابی
از کوی و کوه و سنگ میگذرند/ و دهان دره را از مروارید قطره پر میکنند/ و شبنمی به گونهی کودک باغها میبخشند
آنجا، آنجا که زنی/ به شکل مادر همهی پروازها/ مهربانی گمشدهاش را / در میان فراموشی خاکها میجوید/ آری، آنجا/ که هیاهوی رویا و خیال و عطر و اشک و بیتابیست/ گور کسیست/ که چشمهایش چراغ همهی کوچهها/ گامهایش، تصویر همهی رفتنها/ و تفنگش، عصای دوره گرد آزادی بود
شاعر در شعر «رؤیا» غمگنانه میسراید:
دستهای من، برای اشکهای تو کوچکند/ چشمان من/ برای این همه ترنم زیبا/ حقیرانه میبارند/ و دل من، برای دریای تو/ برکهی گمنامیست/ اگر دستم گشوده بود/ اشکهایت را میشستم/ و چتری از آوازهای تابستان/ بر سرت میگرفتم.
شاعر در ۱۶ سروده که با نام «سرودهای مرداد» یا «آفتاب» شناخته میشوند سنگینی فاجعه را مینمایاند. سرودهای مرداد در گوهردشت متولد شدند:
اگر باران نمیبارد/ گریه کن/ در مکان بی نامی/ دانههای انسانی مرداد/ در خاک خفتهاند
یا در وصف جاودانهها میگوید:
پرواز را / مثل تشنهای که آب را میفهمد، فهمیدند/ به حلقههای دار/ مثل آفتابگردانی/ که به آفتاب میخندد، خندیدند/ بر ارابهی رؤیای شکفتهی خویش نشستند/ و تا آن سوی حیات کوچیدند/ در این سوزش تفدار مرداد/ آنان تشنهاند/ اگر باران نمیبارد / با تفنگ چشمت/ مثل گلولهای ببار و گریه کن
و یا در سرودهای دیگر غماش را این چنین میسراید:
ماه مرده است/ و خرمن بشر درو میشود/ انگار کسی نیست / کسی به در نمیکوبد/ کسی به سر نمیکوبد/ کسی به کس نمیگوید/ ماه مرده است/ و پلنگان بر قلههای مرداد/ خویش را بر دار عشق آونگ میکنند
در سرودهای دیگر از ناباوری خویش میگوید:
آتش بزن به جانم / من رهروی این سرزمین زمستانم/ هرگز نمیاندیشیدم / گرمی مرداد رگان مرا/ از برف تاریخ پر کند/ باور نمیکردم/ در فصلی که آتش به دل ترین نیلوفران به سمت ستاره کوچ میکنند/ در آن هنگام / که ققنوس جشن شعله میگیرد/ دورهگرد آوایش/ از گرمی عشق میترکد/ و ماه از خورشید سوزانتر است/ سینههای یاران من که اجاق زمستانی مردم بود/ این گونه سرد شود
شاعر در جای دیگری از دگرگون شدن زندگی پس از کشتار ۶۷ میگوید:
پس از فروغ خورشیدی مرداد/ آنچه دگرگون شد/ چیزی نبود/ جز زندگی / که امروز به جستجوی شمشیر مرگ/ پیراهن از سینه میدرد/ چُنان بادی / در ابتدای درک حیات/ تا به قتلگاه سکون و کوه میرود/ مثل سپیدهای / در ابتدای شکفتن/ جامهی سیاه شب را / از بازار مردگان میخرد
شاعر به درستی بر این نکته پای میفشرد:
بر این خاک کویری/ قطرهای گریه کن/ که رستن یک ساقه علف نیز / منطق نمکزارها را درهم میریزد
او همچنین میگوید:
... یک بوسه کافی بود/ تا عجوزهی جادو/ عروس جوان ترین جنگجوی این قبیله شود/ و یک لبخند میتوانست/ طوفان و کوه را آشتی دهد.
او در جای دیگری چنین میسراید:
شهیدان این فصل را / به بوسهی شیطان میفروشند/ در بازارهای مکر/ حزن بشری را حراج میکنند/ و آن چنان نجابت عشاق را سینه میدرند/ که یاران را / مثل قطرههای باران نمیشود شمرد.
شاعر همه را به جستجو فرا میخواند:
باید جستجو کنیم/ با کفشی از آهن و عصایی از سنگ/ گورستان مردگان را / که آواز و آوا / مثل قطره شبنمی بر پیشانی خورشید مرداد ناپیداست/ در جایی میان گور یاران و جان بیتوان جانان/ حرفی بیابیم/ حرفی به کوچکی فریادی از گلوی یاری بر دار.
شاعر وحشیگری به کار گرفته شده در کشتار ۶۷ را به این شکل بیان میکند:
بگذریم/ اینجا به راه آهوان نطفه نبسته نیز دام مینهند/ روزی دیدم/ قاصدکی که در باد/ به ترنم آواز خویش خوش بود و میرقصید/ اسیر تار تاریکی شد/ و پیغامش را دزدیدند/ دیدم حباب آبی را / که به زییایی خندهی چریکی در سپیده بود، ربودند/ و در ماه مرداد/ درهی زنبقها را به آتش فروختند
شاعر بیهودگی تلاش جانیان را در این شعر بیان میکند:
چگونه، چگونه میشود/ کودکان برگ را/ که بر شاخه میرقصند به نطفه کوچاند/ به تندرها گفت/ فریاد خویش را از کوچه جمع کنند/ و عطر منتشر گلولهی خونین تو را/ ای چریک حزن کودکان گمشده/ از باغهای جهان گرفت
....چگونه میشود رقص خواهر تمام تنهایی خلق را / بر دار دید و فریاد زنان/ چون کولیان باد در بیابانها ندوید/ و مشت را به سینهی کوه نزد
او سرانجام چنین مویه میکند:
زندگی آرام بگیر/ آرام بمیر/ بیرون از رحم مادران دیگر کودکی نیست
در شعر «پرندهای با عصا» که در وصف محسن محمد باقر در گوهردشت سروده شده شاعر مظلومیت زندانیان سیاسی قتلعام شده را به تصویر میکشد. محسن محمد باقر به طور مادر زاد از دو پا فلج بود و در کودکی در فیلم غریبه و مه بهرام بیضایی در نقش کودکی فلج بازی کرده بود. محسن در روز شنبه ۱۵ مرداد ۶۷ در گوهردشت جاودانه شد:
هرگز پرندهای با عصا ندیده بودم / و نمیدانستم کسی که نمیدود/ پرواز را میداند / و رودخانهای که از سنگلاخ میگذرد / گامهایی از آهن دارد/ نشنیده بودم کسی به سادگی قطره شبنم کویر/ مرگ را این گونه تفسیر کند/ این گونه با نگاهی از پس پردهای تاریک / رگان عاطفه خورشید را بدرد/ پرندهای بر زمین / دوندهای بر آسمان / و رودی از آهن / اکنون حیات و مرگ دگرگون و بیمنطقند
شعر «شطرنج» در وصف فرزین نصرتی سروده شده است. فرزین در این شعر نقش وزیر یا «فرزین» صفحهی شطرنج را دارد. شعر اینگونه آغاز میشود:
نه فرزین!/ برخیز و باز بر زین بنشین/ که سایه ها غولند/ و غولی چون تو در سایه
و سرانجام اینگونه پایان مییابد:
شطرنج در طوفانی از مه و رنج پایان یافت/ و پرندهای از روح کیش شد/ و میشی از نگاه مات.
«گلوبندی از شبق» در وصف سهیلا و مهری محمدرحیمی سروده شده است که در اوین به خاک افتادند. این دو از کنار مادرشان (مادر صونا) به قتلگاه برده شدند:
آی مردان دشنهها و تشنگی/ از میان شما کسی آیا/ نام خواهران گمنام برکهها را بر بوم ماه خواهد نوشت/ آوای دختران سرو و صنوبر را / در جنگل بکر ستیزهها خواهد شنید/ به شیران بیشهها گفتم/ آیا شما/ فریاد مادران بکر شهامت و شمشیر را شنیدهاید
آنان بیزخم خفتهاند/ ماهیان آبها/ همیشه، همیشه بیزخم مردهاند/ و بر پیکر بیجان بادها/ در این سکون بیکران / هرگز کسی زخمی ندید/ آی دختران آفتاب/ خواهران ستیزه و مهتاب/ مادران بکر زلالی آب/ گلوبند شبقرنگتان /در این فروغ جاودان مبارک باد.
«جان نامیرا» در یک جمعه بهاری در اوین سروده شد. این شعر بیش از هر چیز نشانگر شکوه و پایداری زندانیان است. آنها که از داس مرگ رهایی یافتهاند دوباره به جنب و جوش افتاده و زندگی از سر گرفتهاند:
چه شکوهی دارد/ جان نامیرای دریاها/ هرچه از آبش مینوشند/ هر چه از ماهیش میگیرند/ باز دریا آبیست/ باز دریا لبریز ماهیست./ چه راز شیرینیست/ در سرسبزی ما/ هرچه خزان / سبزمان را میگیرد/ باز سرسبزیم
هر چه تاریکی از ما/ ستاره میچیند/ باز هر شب / بر شاخه گل داریم
چه شکوهی دارد/ راز سرسبزی و سرشاری ما
شعر «پاییز» اولین هواخوری زندان گوهردشت پس از قتلعام را به تصویر میکشد:
آفتاب بیرمقیست/ نمیشود در باغچه حس نیلوفر کاشت/ نمیشود گل داد و گل گرفت/ یا گل گفت و گر گرفت/ در آتشدان خورشید/ هیمهی نمداری ریختهاند/ و بر تن ما جامهای از باران/ هیمههای تابستانی سوختهاند/ و خورشید به راستی، پیرمرد بیرمقیست.
بازماندگان کشتار برای در امان ماندن از پیامدهای این جنایت فجیع در برخورد با زندانبانان از موضعگیری سیاسی اجنتاب میکنند و این فشاری مضاعف را بر آنها وارد میکند. شاعر تلاش میکند با شعر «مترسک» که در زندان اوین سروده شده اقتدار بازماندگان را نشان دهد:
از فراموشی نپرهیز/ جوهر فراموش گشتهای/ که بر خاک قرون خفته بود/ با ترنم بهاری، آشنای هستی خواهد شد/ از خاموشی مگریز/ در انتهای هر کویری/ جبر دریائیست/ و در پس بیابانهای اخم/ باغچهی لبخندی
...اگر امروز تفنگ تهیست/ مهم نیست/ گنجشکان قرنهاست که بیتفنگ/ دانهی چشم مترسک را / میبلعند و میخندند.
«پرسه در سکوت» در اوین سروده شد. بازماندگان به عارضهای همگانی دچار شده بودند. گاه دو نفر مدتها با هم قدم میزدند بدون آنکه کلامی رد و بدل کنند:
چه سخنهای زیبایی که نگفتیم / در باغچه روابط، چه نیلوفر نیلگونی که نروئید/ چه بارانی که خورشید را غرق کرد / و چشمان مرا تر نکرد/ چه پرشکوه بود / آن حس دریایی / که در دستان من جان نگرفت/ و آن نگاه جادو / که بر نگاه جادوشکنیم به خواب نرفت/ و آن قصهها که تو / بیصدا خواندی و من / در سکوتی جاوید نشنیدم
...سکوت را نشکنیم/ این شیشهی عمیق ناشکیبا/ از جوهر رنج بشریست/ از آشیان تهی گشته چکاوکهاست/ از آخرین نگاه مبارزی / به آخرین برگ زندگیست/ جهان پر است از نغمههای زیبایش که کسی نشنید/ از دستان مهربانش / که کسی نگرفت/ و از سینهی خونینش / که باران آن را شست.
آروزهای زندانی، تعریف او از زندگی، مبارزه، و نگاه او به پدیدهها بعد از کشتار ۶۷ رنگ و بوی دیگری یافته است. در شعرهای زیر نمونه هایی از این نگاه را میتوان دید:
«کلید» در گوهردشت سروده شده:
کاش از جنس شیشه بودم/ کسی در یک سویم میایستاد/ و گذر زندگی را در کوچه میدید/ و کسی دیگر در دیگر سویم به عروسی مینگریست که مردهاش را طبق کشها / چون خنچههای جشن به دوش میبرند
کاش شانهای فراخ بودم/ بار جهان را به شانه مینهادم و آرام و سوت زنان / از کوهها و درهها/ پرسهزن میگذشتم
کاش درختی بر کوهی یا دل درهای بودم/ پلنگی در سایهام میآرمید/ یاری از پناهگاهش مرا میدید/ و شکل مرا با خونش / بر دیوارهی غارش نقش میزد
...کاش تفنگ دست تو بودم / مرا میبوسیدی / و با انگشتی دلم را / با آتش آشتی میدادی / با من مثل کلیدی / درهای آفتاب را / با گلوله میگشودی
«جنگ زندگی» در گوهردشت سروده شده:
...چیز عجیبی در کولهبار زندگی نیست/ سرخی گونهات به هنگام شرم / و سرخی شقایقی به هنگام خون / هر دو همرنگ زندگیست/ پرندهای که میپرد / مثل زندگیست/ چون به خاک میافتد باز زندگیست/ و آنگاه که میمیرد روح سرخش/ همرنگ زندگیست
مثل نهال تازه رو/ هر صبح شاخک نازکی بر تو میروید/ روزی درخت میشوی / نهال و درخت هم مثل زندگیست/ مثل شهاب کوچکی / به سینه شب چنگ میزنی / جنگ شهاب و شب هم / جنگ زندگیست.
«نیاز» در اوین سروده شده
عاشقان گریستهاند/ من اما / عاشقانه زیستهام/ موجها/ زاده اوج و فرود خویش نیستند/ آنان/ خاشاکی در تهاجم بادند/ رودها/ بر بستر ارادهی سنگین خویش نیست/ که تا به دریا میدوند/ آنان در تهاجم تنهایی/ به دریا میخندند
دریا / غنی نیست/ یک جهان آفتابی/ آفت جان دریاهاست/ و تو، از جان عشق زاده نگشتهای/ تو را، نیاز همزاد/ تا بازار معشوق برده است.
«بین سراب و آب فرقی نیست»: در گوهردشت سروده شده:
بین سراب و آب فرقی نیست/ قایق شکستهی تشنه را / سرابی دریایی / در امواج خویش غرق میکند/ و آن که کنار چشمههاست/ در سراب زیبایی آب میمیرد/ با اسبی از خیال/ بر موجهای شیشهایش میدود/ و خود را از آب وهم تر میکند/ و زندگیش در این منظومهی زیبا سر میشود
گلهای کاغذین را / آن که به جستجوی باغ است میفهمد/ از عطرش مست میشود و در خواهش بیکرانه با همهی هستی/ بر او دست میکشد/ و گنج رنگ خوشآهنگ را در ورق پارهای میبیند
گلهای آتشین را / تنها / آنانکه از نژاد ققنوسند درک میکنند/ در هوایش که چون شرارهای سرکش است/ تمام هستی را هم رنگ مرگ میکنند/ سرخی شعله را گلبرگ میکنند/ آنچه میجوییم / زادهی راهیست که میپوئیم
«درک عمیق زیبا نیست» در گوهردشت سروده شده:
درک عمیق زیبا نیست/ آنچه میشنوی / بانگ هنگ هماهنگ آهنگیست / که به وسعت گوشهای تو میرسد/ و در بی زمانی میمیرد/ در تشریح زیبایی شاپرکها/ به کرم کوچک حقیری میرسیم/ و در ترکیب قلهها/ غبارهایی بیسخن کنار هم نشستهاند
«من و ماه» در گوهردشت سروده شده:
بیابان یکی است/ تاریک است و بی سوسو/ تو به جستجوی آن آشیان همهی زیباییهایی/ تو به جستجوی آن دقیقه سپید سحری/ و من تنها به جستجوی دری هستم/ که در پساش اتاق کوچکیست/ کوچک به وسعت همهی آزادیها
«شکیبایی» در گوهردشت سروده شده:
مرگ یعنی شکیبایی/ هر دوندهای در شکیبایی دویدنش/ روزی به انتهای زمان میرسد/ ستاره آنچنان صبور سوسو میزند/ تا یک لحظهی سپید، هستیاش را بگیرد/ و دریا آنچنان پا برجا میماند/ تا روزی شعله بگیرد.
دوران پس از قتلعام است. آن روزهای دشوار، همراه با احساسهای بسیار متناقضی که در جان زندانی پا میگرفت، در شعر «فاتح رنجها» چنین ثبت شده است:
در این کولهبار جز زخم، / جز کلیدهای بیدر/ و خردهریزهای امید/ چیزی نیست/ کوچهها پچ پچ نانند و خواب/ رودها، قرنیست بر بستر خویش/ سراب میبرند/ دریاها تشنهاند/ و خورشید یخ میزند/ در این فریب/ کجا میشود، با چشمان تو/ کمی برای مرگ عاشقان گریست.
این حالوهوا در چند شعر دیگر که جملگی در اوین سروده شدهاند، از جمله شعر «به جستجوی نشانهی یارم» ادامه یافته است:
همیشه میشود کلیدی یافت/ با آهن خیال و سوهان حس/ همیشه میشود کلیدی ساخت/ اما درها مهر گشتهاند/ همیشه میشود امیدی یافت/ در زوایای تاریک کولهبار زندگی/ همیشه خردهریزی هست/ اما کومهها/ بیتپش گشتهاند
... دارها، دارکوبها/ نامها را از یاد بردهاند/ دشنهها، نقش خون را/ از خویش شستهاند/ از که باید پرسید/ خوبها که چون مشتی گندمند/ در شورهزار باد/ شعلهها که زیر باران ماندهاند/ و چشمان مست دختران شهر/ که بی تماشای یار/ چه مهجور ماندهاند
و یا در شعر «ملاقات»:
با تو / به آشیانهی خواهران تنهایی و زخم رفتم/ در که گشوده شد/ آفتاب تابید/ من کنار ترانهای نشستم/ گوشهایم را بستم/ آنجا که از رنج میخوانند/ نباید شنید/ باید مرد
و همچنین در شعر «پرنده دریایی»:
من ماندهام و دریا/ پری بخوان/ چنان رسوا، که صدف بمیرد/ و من میان امواج کلام خویش/ قایقی بسازم
پری بخوان، دریایی و آبی/ من از جنگل جهان آمدهام/ از پشت تهاجم وحوش/ از آنجا که دشنهای چون پرندهای/ بر شانهی من مینشیند
ای پری مهآلود/ در شبان مهتاب / که من به جستجوی دری / میان دهی/ دل به دل میگردم/ بخوان / از خاطرات اسبهای مهتابی/ که کوچه باغ تمشک را/ با شیههی سپیدش نقره میداد/ و همهی سبزها را / از رنگ میشست
* * *
شعرهای زیر نمونههایی است از بازتاب احساس زندانیان به هنگام سربرآوردن دیوار یأس در چشمانداز پس از کشتار تابستان ۶۷، از رفتوبازگشتها و پرسه زدنهای مدام شاعر میان دغدغهها و اندوه بیپایان، و دلداری دادن به خویش و همبندان و راهی به امید جستن؛ لحن شاعر در این شعرها گاهی پچپچهوار است و گاهی انگاری نهیبی به خود و دوستان در زنجیرش:
«تنگنا» (سروده شده در اوین)
راه کلام را بستهاند/ ما، مرگ خویش را بر دارها میگرییم/ ما، تنگنای کولیان را / در تنگههای مرگ، دلگیریم/ ما، به جستجوی گور گمنام خویشیم
ای زمین هرزهگرد/ ما را در کجای تو، به گور بردهاند/ در کجای توست/ مردمکی که با نگاهی، دریچهها را میگشود/ لبانی که با سلامی/ روزنامهی تفاهم را منتشر میکرد/ و دستی که گلوی مرگ را میفشرد
«نامهای برای تو»:
در تیرهترین سلول بی بازگشت آرمیدهای/ و میدانی که زندگی/ بر حلقههای دار/ از این مرگ جانکاه/ که در جان ماست/ شور شیرینتری دارد/ زیستن در سردابهها/ آنجا که نسیم رهگذری نیست/ زیستن در خرناسه و خواب/ آنجا که هیاهوی لبخندی نیست
«یادها»:
بر میخیزم/ مثل قطرهای که با آفتاب پر میگیرد/ و آخرین شاخه گل گیتی را که از شرم حضور تو سرخ گشته است/ به گور بینام تو میبخشم/ و دور میشوم و آرام یادهای کبود تو را / از دارهای روزگار تو به زیر میکشم
شاعر همچنان درد دل میکند. گویا دیگر امیدی نیست:
بی تو، تفنگها نیز به گور خفتهاند/ دستها دیگر، مثل لبان تو بستهاند/ و خاطرات را مثل تو / در کوچههای شهر به دار بردهاند .
«در این هیاهو»:
صبور باشم/ نگذارم سنگی در این کهکشان/ آینهام را بشکند/ دستی، بینهایت زیبا/ مثل بادی/ دریچهی نگاهم را ببندد/ و مه غبار روی دو دیده شود/ نگذارم چشمه را تلخ کنند.
... مثل رزمجویی، از این شبیخون/ روزنی بیابم/ روحم را مثل نوری/ از آن گذر دهم/ و از زندگی/ قصهای برای خواب کودکانهی دلم بسازم
«زمزمه»:
ای آفتابهای ماه/ ای تلاءلو خفته در درون چاه/ ای کجاوه / ای کجا/ ای آواز بیصدا/ ای نشسته بر شکسته/ ای پرنده با دو دیده/ ای نرفته تا خدا/ تا کجا/ تا کجا/ این راه، این راه/ آه را/ ترسیم میکند
«دوباره»:
به جستجوی دست دیگری میباشم/ که به دورها اشاره کند/ نزدیکیها را شماره کند/ که مرا از این گذرگاه گذر دهد/ و در لحظههای غربتم/ ترانهی آشنایی بخواند/ و دشت را تعریف کند/ عشق را خوب بنویسد/ قصه را روان بخواند/ پنچره را آسان بگشاید/ تفنگ گمشدهی مرا/ از کوچههای زندگی بیابد/ و اشکهای تو را/ مثل نسیمی از گونهات بشوید
«پرنده تاریخی»:
ای پرندهی تابان/ نترس از تیر/ نترس از باران/ تیرباران میشوید/ میریزد/ آنگاه / دانه بر میخیزد .
«رسمهای ساده»:
پس ِ پنجره / کبوتر است/ که بر دار/ از سرب کبودتر است/ در این سادگیها بود که دیدم/ آزادی، از قفس تنگتر/ و کشیدن نفسی/ کشیدن کهکشانیست بر شانه
«پرندهای ساده»:
در پرواز پرنده تردید نیست/ همهی ترسم از آسمان سادهایست/ که با لکهای ابر پیچیده میشود/ با این همه، میدانم/ پرندهای که هزار آینه/ روبروی پلنگان نهاده است/ این آسمان مه گرفته را ساده میکند.
«در مسیر هجر»:
نه زیستن/ نه مرگ/ آن درنا، که میان هجران و باران مینشیند/ جایی، بیرون از زمان میمیرد/ بیرون از شاخسار و درختان/ که بس بیشکیل / جهان را به آن سوی دریا بدل میکند / و آن سوی مرگ میزید/ آنجا/ کمی دورتر از ناکجا/ که تو را مثل درناها/ کوچ دادهاند تا کجاها
«زیباست آنچه...» شعری که در گوهردشت سروده شده است و نمایانگر محدویتهای زندان است:
زیباست آنچه نمیشود دید/ گم شدن در مه و مهتاب/ درهای بیکلید/ حروف رقصان آواز در سایهگاه بید/ گوشهای گیسو/ کوچهای در باران / سراب لبخندی در این بیابان
...و آنچه نمیشود شنید/ های و هوی موج و دریا/ چکاچاک شمشیر باد و استخوان سنگ/ بانگ عاشقانهی یک آهنگ/ نفیر گلولهی تفنگ
...و آنچه نمیشود نوشت/ با دست بسته نمیشود به روانی یک رود سرود/ و از آسمان سحر ستاره چید/ و نمیشود برای آن که در دورها/ چشم به راه قاصدک دوخته است/ زندگی خونین خلق را / در پنج خط، نگاشت/ و نمیشود/ با لبان بستهی قلم گفت/ آنسوی آسمان ابری / همیشه آفتابیست
«نوروز» در اوین و به مناسبت نوروز ۶۹ سروده شده است:
در تمام این فصول/ من نگرانم/ نوروز/ امروز یا دیروز/ یا هر روز ابری و آفتابی/ که جهان پوشیدهی شرمی عنابیست/ من نگران چشمهای تو هستم/ که کی گشوده میشوند.
* * *
«تقدیم به دژخیم» در گوهردشت سروده شده و شاعر به زیبایی و با لطافتی کم نظیر دژخیمان را تحقیر میکند:
تو آن جامهی کهنهای/ که بر طناب پوسیدهی زمان، میرقصد/ و نمیدانی/ من دلداری دارم / که با نسیم پلکش/ طناب را پاره میکند/ و تو را چون اخمی/ درهم میپیچد
تو آن روزنامهی مچاله گشتهای/ افتاده در پیادهروهای باران/ میدانم رفتگر/ بامدادی تو را به مردارها خواهد سپرد
تو آن شمایل هدفی/ که دلدار من/ تنها با نگاه خشمش/ دو گلولهی زیبا را در تاریکخانهی قلبت/ خواهد افروخت
«غزلی برای مرگ دژخیم» در اوین و چند روز پس از مرگ خمینی سروده شد:
زین پس چه کسی/ چه کسی زین پس/ خرمن باران را آتش خواهد زد/ بر زخم عمیق پلنگ/ چه کسی نمک خواهد ریخت/ هنگامهی مرگ نیست/ هنوز در دوردستها/ دو سپیدار عاشق همند/ و حنجرهای به وسعت یک پنجره
در میان دو کوه میخواند/ برگ لبخندی/ بر پرچین لبی جوانه میزند/ و بر برکهای ماهیان آزاد / به گرد حباب رهایی میپرند/ برخیز و با نفسی / دریا را کویر کن/ جنگل جان را بسوزان/ باغ را برهوت کن/ بر دشت شوم شبکور/ دانهی تیره ترانه بکار/ چکاوک را از هستی بگیر/ و آینهای روبروی سایه بگذار
از تبار مردابهای کهن بودی/ دو چشمت/ دو کرکس خمار برخاسته از مردار بود/ لبانت، بوسهگاه ابلیس/ بی تو، بی تو/ دیگر چه کسی/ چشمهی کوثر را به زهر خواهد آمیخت/ دیگر چه کسی/ آوای نسیم را/ به دار خواهد آویخت...
در پایان بخشهایی از شعر زیبای «لیلای ابدی» را که خطاب به زنان آزادهی میهن سروده شده است میآورم؛ با این امید که روزی همهی شعرهای سروده شده در زندانهای جمهوری اسلامی گردآوری شده و در تاریخ مبارزات آزادیخواهانه و عدالتجویانهی مردم بزرگوار ایران زمین ثبت شود:
دروغ زیبا نیست / و لیلا افسانه است/ اما دروغ نیست/ اگرنه، شکوفههای سیب، هرگز آینه دار او نمیشوند/ یا که پروانگان در هوای روشنش نمیپرند/ عابدان عشق جستجوگر نشانههای آشیانهاش / کوچههای قرن را آسیمهسر نمیدوند/ چنگ نوازان قصهها/ با زخمههای دل / هر صبح و شام / بر پرده های او چنگ نمیزنند/ زخمداران غولهای سرد/ جز برای آتش جاویدی که در نگاه اوست / جان را آسان نمیدهند
... لیلا، ای معشوقهی ابدی!/ تا خاک هست/ روئیدن من و دانه است/ تا آب هست/ ماهیان به جستجوی جرعهای تشنه نمیمانند/ تا گلوله هست/ نام تو را در کوچه پس کوچهها میشود شنید/ و عاشقان کوچکت / هرگز سر به بالین ابرها نمیگریند
... بیاد بیاور، لیلا!/ تو شکوه شعر و شور شیرین چشمه بودی/ و شانهی شیری مردان صبح / به زیر بار تفاهم تو بود که فراخ میشد/ و دستهای من / همیشه با یاد دستهای تو بود / که در اجاق زمستان گر میگرفت/ و بهاران عمر / همیشه با دستهای تو بود/ که پنجره دیروز را میشکست/ و مثل پرندهای به آفتاب پر میکشید
... لیلا!/ مثل پیچکی به دستهای تو میپیچم/ با هزار زخم ژرف به سینه و دلم / به موی و روی تو میرسم/ و چون مرواریدی / که از کهکشان کمی قطورتر است/ در گودی آبیرنگ اندیشهات میمیرم.
ایرج مصداقی – استکهلم- سپتامبر ۲۰۰۷
Irajmesdaghi@yahoo.com
[1] برساقه تابیده کنف، سرودههای زندان، چاپ اول، انتشارات آلفابت ماکزیما، گردآوری و گزینش: ایرج مصداقی.
منبع:نشریهی آرش شماره ۱۰۰