به یاد شهلا و فریده و همهی جاودانگان
ایرج مصداقی
«از میان شما کسی آیا
نام خواهران گمنام برکهها را بر بوم ماه خواهد نوشت
آوای دختران سرو و صنوبر را
در جنگل بکر ستیزهها خواهد شنید»
بیست دوم- سوم شهریور ماه ۶۰ بود که مطلع شدم تعدادی از زنان مجاهد که پس از ۳۰ خرداد ارتباطشان با مجاهدین قطع شده بود میخواهند دوباره فعالیتشان را از سر بگیرند. آنها پیشتر در ارتباط با «انجمن توحیدی رسالت» یکی از تشکلهای وابسته به بخش اجتماعی مجاهدین در شرق تهران فعالیت میکردند. در شرایط جدید که همه چیز به هم ریخته بود قرار شد موقتاً در ارتباط با آنها باشم تا ترتیب وصلشان به قسمت مربوطه داده شود. از این که میدیدم نیروی تازهای به تشکیلات وصل میشود خوشحال بودم. در وانفسایی که هر روز خبر از دستگیری و یا اعدام بچهها میرسید، در شرایطی که به خاطر فضای هولناک سرکوب، بسیاری از فعالان سیاسی عطای مبارزه را به لقایش میبخشیدند پیوستن تعدادی زن جوان به تشکیلات، مسرتبخش و غرورآفرین بود.
***
از دور که دیدمش حدس زدم بایستی خودش باشد. پوشیده در چادری سیاه، موقرانه و با اقتدار راه میرفت. اطراف محل قرار را چک کردم و وقتی مطمئن شدم که خطری ما را تهدید نمیکند به او نزدیک شدم و با گفتن جملهی رمز، خودم را معرفی کردم. برق خوشحالی از چشمانش گذشت و با لبخندی که پهنای صورتش را پوشاند گفت: «یعنی به بچهها وصل شدم»؟
با آنکه نامش را میدانستم به سرعت گفت: شهلا خسروآبادی هستم.
با فروتنی توضیح داد که پس از قطع رابطهاش با مجاهدین سعی کرده شش دختری را که میشناخته دور هم جمع کند تا در موقع مقتضی به سازمان بپیوندند و مبارزه با رژیم را پی بگیرند.
از او پرسیدم «برای چی مبارزه را انتخاب کردهای؟ چرا دنبال تشکیل زندگی نمیروی؟»
گفت: «چرا خودت نرفتهای؟» گفتم: «من دلیل خودم را میدانم میخواهم بدانم تو چرا این راه را انتخاب کردهای؟»
گفت: «مگر میشود این همه ظلم و جنایت را دید و سکوت کرد»؟ گفتم: «میبینی که میشود. چند نفر در این تهران به این بزرگی مثل من و تو به فریاد آمدهاند؟» گفت: «شاید آنها به این نرسیدهاند که نباید سکوت کرد. من و تو که میدانیم سکوت گناه است نباید این کار را بکنیم.»
علیرغم اشتیاق او که میخواست از اوضاع و احوال و تحلیل سازمان از شرایط بیشتر بداند دیدارمان پانزده دقیقه بیشتر طول نکشید. قرار اضطراری دیگری پیش آمده بود که بایستی میرفتم. قول دادم در دیدارهای بعدی بیشتر در این زمینه صحبت کنیم.
روز بعد برای دیدار با او و آشنایی با فریده علی خادمی که قبلاً در رابطه با انجمن توحیدی رسالت فعال بوده و دیدار و گفتگوی احتمالی با «اکبر» به خانهی شهلا در یکی از کوچههای فرعی خیابان کاوه واقع در محلهی گرگان رفتم. پدر و مادر شهلا در سفر حج بودند و گاهی اوقات میشد از امکان خانه استفاده کرد. هنوز فریده از راه نرسیده بود که شهلا از فرصت استفاده کرد و آلبوم خانوادگیشان را آورد تا عکسهای مسعود و منصور را نشانم دهد. مهربانی و عطوفت در سیمایش موج میزد. بعدها فهمیدم برداشتم از شخصیت او اشتباه نبوده است. روی هر عکس مکث کوتاهی میکرد و با شور و اشتیاق عجیبی که همراه با غرور و سربلندی بود از آن دو میگفت. از این که حالا هر دو زیرشکنجه بودند و احتمال اعدامشان میرفت سخت در عذاب بود. با آن که من هم بچهی همان محل بودم و با خیلی از نیروهای تشکیلاتی آشنایی داشتم ولی آن دو را نشناختم. ظاهراً با بخش دیگری از تشکیلات فعالیت میکردند. صلاح ندانستم در این مورد پرسشی کنم چون ربطی هم به من نداشت.
براساس رهنمود تشکیلاتی که داشتیم قرارمان این شد که هر روز شهلا را ببینم و چنانچه نیاز بود فریده را نیز ملاقات کنم. قرار روزانه در حالی که کار خاصی برای انجام نداشتیم چندان منطقی نبود چرا که ریسک دستگیری را بالا میبرد. با این حال چون فرمانی آسمانی خود را موظف به رعایت آن میدیدم. در تیرماه ۶۰ گاه دهها نفر در یک گوشهی پارک جمع میشدیم تا خط و خطوط تشکیلاتی را دریافت کنیم. بعدها که در مورد آن فکر میکردم به خودکشی بیشتر شبیه بود تا انجام قرار تشکیلاتی. بسیاری از بچهها در پارکهای شهر دستگیر و بعدها به جوخههای اعدام سپرده شدند. در شرایطی که پاسداران و بسیجیها حضور سنگینی در خیابانها داشتند روزانه گاه مجبور میشدم ۸-۹ قرار اجرا کنم که واقعاً خطرناک بود. هر روز صبح وقتی پای از خانه بیرون میگذاشتم امید نداشتم که شب به خانه بازگردم.
شهلا درحالی که از خوشحالی ارتباط با سازمان در پوستش نمیگنجید معتقد بود چنانچه من با بقیهی بچهها هم خودم دیدار کنم انگیزهی بیشتری برای فعالیت پیدا خواهند کرد. خندیدم و گفتم راستش را بخواهی میترسم نتیجهی عکس داشته باشد چرا که من خودم از دیدار شما و این همه صداقت و صفا و اشتیاقی که برای مبارزه دارید نیرو میگیرم. بعد خیلی جدی به او گفتم: «انگیزه را از جای دیگری باید گرفت. من وضعم خرابتر از آن است که کسی از من انگیزه بگیرد»
همانجا بود که به آنها در مورد نحوهی پوششان در قرارهای تشکیلاتی توضیح دادم و تأکید کردم که به هیچوجه با چادر و یا مانتو سر قرار حاضر نشوند، چرا که این احتمال میرفت به خاطر ذهنیتی که نیروهای بسیجی و سپاهی و کمیتهای از نحوهی پوشش زنان مجاهد داشتند به آنها مشکوک شده و دستگیرشان کنند. طبق دستور تشکیلاتی میبایستی از کت و دامن و روسری استفاده میشد.
روز بعد دوباره شهلا را با همان سر و وضع سر قرار دیدم. میخواستم با بیاعتنایی از کنارش رد شوم و به این ترتیب رنجشم را از عدم رعایت توصیههای امنیتی سازمان به او نشان دهم. اما با توجه به حساسیتهایی که در او دیده بودم دلم نیامد و به سرعت تصمیم را عوض کردم.
با این حال چند قدمی نرفته بودیم که با تحکم گفتم: «مگر به رهنمود سازمان باور نداری؟ اگر به خودت رحم نمیکنی به من بکن. چرا متوجه نیستی من و تو به خودمان تعلق نداریم. فکر نمیکنی اگر سر قرار به خاطر نحوهی پوشش تو دستگیر شویم دو تا نیروی سازمان از بین میرود؟» و به سرعت ادامه دادم «خوب اگر لباس مناسب نداری بگو.» بعد مقداری پول در آوردم و گفتم: «جان تو از هرچیزی باارزشتر است. هرچی برای خرید لباس نیاز داری بردار.»
در حالی که بغض گلویش را میفشرد بریده، بریده گفت: «من بمیرم اگر از سازمان پول بگیرم. من که هنوز برای بچهها کاری نکردم. من باید به بچهها پول و امکانات برسانم نه بر عکس. دلم نمیخواهد باری به دوش بچهها باشم. قول میدهم خودم یک کاریاش بکنم.» هرچه اصرار کردم که تو هم از بچههایی، بچهها یعنی من و تو ... و این پول متعلق به تو است قبول نکرد. خودم نیز هیچگاه پولی دریافت نکرده بودم. از این که در سه ماه گذشته رابطهی تشکیلاتیاش قطع بوده و در حساسترین روزهای جنبش نتوانسته بود کاری صورت دهد به شدت تحت فشار بود. با آن که از ارزش جان میگفتم ولی عمر هر یک از ما حداکثر ششماه محاسبه میشد و من سه ماه آن را سپری کرده بودم و چندین بار معجزهآسا از مرگ گریخته بودم.
وقتی در مورد تک تک افرادی که به او وصل بودند سؤال کردم یکسره رفت روی موضوع دختر عمویش طیبه که به گفتهی او انگیزه و اشتیاق زیادی برای فعالیت داشت. توضیح داد که مادرزادی یک پای طیبه معلول است و در راه رفتن کمی مشکل دارد. نگران او بود و این که چگونه میشود از نیروی او نهایت استفاده را کرد.
به خاطر شرایط هولناکی که در آن به سر میبردیم حساسیت خانوادهها نسبت به فعالیتهای دخترانشان دو چندان شده بود و این شرایط را برای آنها سختتر از پیش میکرد. شهلا از مشکلاتی که با آن دست به گریبان بودند گفت و این که چنانچه امکان ازدواج تشکیلاتی برای خودش و دخترانی که به او وصل بودند فراهم شود یک لحظه هم درنگ نمیکنند.
نمیدانستم چه بگویم، تنها به این نکته اکتفا کردم که شما به صورت موقت به من وصل هستید بهتر است در این موارد وقتی به بخش خودتان وصل شدید صحبت کنید تا آنها تصمیم بگیرند.
صبح ۳۰ شهریور دوباره به خانهشان رفتم تا به او و فریده در مورد چگونگی شرکت در تظاهرات بزرگی که قرار بود در اول مهرماه در خیابانهای مرکزی شهر برگزار شود توضیح دهم. صحبت از برگزاری ۳۰ خردادی دیگر بود اما این بار معتقد بودیم با استفاده از تیمهای مسلح و آرایش نظامی برای حفاظت از صفوف مردمی که فکر میکردیم در خیابانها به ما خواهند پیوست اقدام خواهیم کرد. به ما گفته شده بود نقطه ضعف بزرگ ۳۰ خرداد عدم حمایت مسلحانه از صفوف تظاهرکنندگان بود. اما این بار اجازه نخواهیم داد آنها به سادگی مردم را تار و مار کنند. و پاسدارانی که قصد حمله به تظاهرکنندگان را داشته باشند جارو خواهیم کرد. محلی که قرار بود ما در آنجا مستقر شویم خیابان انقلاب نبش ویلا بود.
از دو روز قبل در مورد چند و چون و اهمیت این تظاهرات با شهلا صحبت کرده بودم تا او نیز بقیه را در جریان بگذارد. با همهی نیرو تلاش میکردیم تا هواداران بیشتری را برای شرکت در این تظاهرات بزرگ که هدف آن رفتن تا جماران بود بسیج کنیم.
شهلا سر از پا نمیشناخت. گویی که یک دنیا هیجان و شور و اشتیاق را در سینهاش حبس کرده بود تا در روز موعود بیرون بریزد. از اصرار طیبه برای شرکت در تظاهرات گفت. با آن که در مورد ضرورت شرکت همهی نیروها با من صحبت شده بود، اما دلم نمیخواست در جنگ و گریز خیابانی مشکل پای او باعث دستگیریاش شود. بدون آنکه از مسئول تشکیلاتیام در این مورد سؤال کنم به تشخیص خودم گفتم: «میدانم در این روز خانهنشینی برای او سخت است اما با توجه به مشکل جسمیای که دارد به او بگو که مطلقاً در تظاهرات شرکت نکند. حتماً در آینده به وجود او بیشتر احتیاج خواهد بود.» بعد با حرارت گفتم: «از قول من به او بگو مهم نیت آدمهاست. مطمئن باش با نیتی که تو داری جزو کسانی محسوب میشوی که در تظاهرات شرکت دارند.» سپس شهلا در حالی که سرش پایین بود گفت: «چنانچه دستگیر شدم قصد دارم نام مستعار دهم تا مبادا برادرانم به خاطر من دوباره شکنجه شوند. آیا به نظر تو اشکالی دارد؟» گفتم: «از نظر من که اشکالی ندارد. تصمیم در مورد آن به عهدهی خودت است. اما اجازه بده از مسئولم نیز بپرسم.»
همان شب در آپارتمانی واقع در امیرآباد دور تا دور اتاق نشسته بودیم تا مسئولیتم در تظاهرات اول مهرماه به من ابلاغ شود که متوجه شدم به علت دعوت آیتالله منتظری از دانشآموزان برای راهپیمایی به مناسبت اول مهرماه، تظاهرات مذکور لغو و به روز پنجم مهرماه موکول شده است.
نادر مسئول نشست در توضیح این وقفهی چهار روزه گفت: «به این ترتیب فرصت بیشتری برای بسیج نیرو خواهیم داشت.» با آن که مطمئن بودم در این فاصله تعدادی از هواداران دستگیر شده و در زیر شکنجه اطلاعات لازم در مورد روز و نحوهی برگزاری تظاهرات را به نیروهای رژیم خواهند داد اما مخالفتی نکردم. پیش خودم گفتم لابد سازمان بهتر از من میداند و فکر همه چیز را کرده است. چیزی نگذشت که بعد از دستگیری دومم متوجهی ارزیابی اشتباه آن روزم شدم. در زندان با کسانی آشنا شدم که در روزهای پیش از ۵ مهر با کروکی محل تظاهرات دستگیر شده بودند. علاوه بر این هادی جمالی یکی از اعضای مجاهدین که قرار بود مسئولیت مهمی هم در ۵ مهر داشته باشد روز ۴ مهر دستگیر شده و به همکاری با بازجویان پرداخته بود. با آن که میدانستم مخالفت احتمالی من هیچ تأثیری در تصمیمات گرفته شده برای برگزاری تظاهرات در ۵ مهر نداشت از این که نظرم را نگفته بودم به لحاظ فردی احساس ناخوشایندی داشتم.
از آنجایی که در جمع آنشب تنها کسی بودم که تجربهی شرکت در چهار تظاهرات ناموفق نیمهی دوم شهریورماه ۶۰ را داشت، ضمن بیان شرحی از آنچه که دیده بودم در مورد امکان موفقیت تظاهرات ۵ مهر پرسیدم. نادر در پاسخ گفت: «مگر یادت رفته بعد از شکست تظاهرات موضعی، سازمان با جمعبندی آنها، تظاهرات ۳۰ خرداد را سازمان داد، این بار نیز چنین خواهد کرد. مطمئن باش سازمان نقایص کار را در آورده است. » دلیلی برای مخالفت با او نداشتم چرا که خودم بیش از او به رهنمودهای تشکیلاتی باور داشتم.
توضیحات بعدی نادر در مورد کمیتهها و پایگاههای رژیم در مسیر مربوطه بود. او تأکید کرد که به مرکز پلیس که در چهارراه کالج بود کاری نداشته باشیم، چرا که نیروهای پلیس و شهربانی در سرکوب نقشی ندارند. عاقبت با اطمینان خاطر گفت: «چنانچه تظاهرات را تا چهارراه انقلاب ادامه دهید سازمان بقیه راه تا جماران را تضمین میکند.»
در حالی که نشست تمام شده بود در مورد دادن نام مستعار از سوی شهلا سؤال کردم. نادر گفت: «ایرادی ندارد اما امیدوارم کار به آنجا نکشد و کلک رژیم کنده شود.» از او پرسیدم: «برای پیشگیری از دستگیری و در آخرین لحظه آیا اجازهی خودکشی داریم؟» وی در پاسخ گفت: مطلقاً، احتمال سقوط رژیم بسیار زیاد است. ممکن است در حملهی بچهها به زندان آزاد شوید. بنابراین چنین کاری نکنید.»
صبح روز بعد پیش از آن که برای نشست تشکیلاتی به باغی در کرج بروم به خانهی شهلا رفتم و همان دم در با عجله توضیح دادم که تظاهرات تا پنجم مهرماه به تعویق افتاده است.
در این میان فردی که به قیافهاش نمیآمد حزباللهی باشد با دست من را به پاسدارانی که دورتر بودند نشان میداد.
چند قدمی دنبالش کردم، فرار کرد، از نیمه راه بازگشتم. هرچه دور و برم را نگاه کردم فریده و شهلا را ندیدم. به راهم ادامه دادم به امید این که آنها را بیابم. زنی میانسال در حالی که در خانهاش را باز کرده و آغوش گشوده بود گفت: «مادر الهی قربونتان بروم بیایید توی خانه.» به خاطر مسئولیتی که داشتم دعوت او را نپذیرفتم، اما فردی که دارای اسلحه ژ۳ بود به داخل خانه رفت.
برخلاف تظاهراتهای خردادماه این بار به خاطر جو سرکوب شدید و جوخههای اعدامی که از کار باز نمیایستادند در پنج تظاهرات ماههای شهریور و مهر که در آنها شرکت داشتم از میان مردم کسی به صفوف ما نپیوست. با آنکه مردم با نگاههایشان ما را تحسین میکردند اما جرأت آن که وسط خیابان «شعار مرگ بر خمینی» دهند نداشتند. بعضیها وقتی ما را در حالی که شعار میدادیم «این ماه، ماه خون است خمینی سرنگون است» مشاهده میکردند از تعجب دهانشان باز میماند و برجایشان میخکوب میشدند.
رعب و وحشتی که رژیم بر جامعه حاکم کرده بود مؤثر واقع شده بود. مردم تماشاچی بودند و قدرت عکسالعمل از آنها سلب شده بود.
در خیابان ویلا، جوانی که روی موتور نشسته بود به من نزدیک شد در حالی که صورتم را بوسید، با هیجان گفت: «نوکرتم» و با سرعت از محل دور شد و به این ترتیب محبتاش را نثارم کرد. یا مادری که کودکی شیرخواره در بغل داشت یک سبد کوکتل مولوتف و سه راهی از زیر چادرش درآورد و تحویلمان داد. در روز پنج مهر کسی در شعار دادن هم با ما همکاری نکرد. فقط در کندن عکسهای سران رژیم از دفاتر شرکتهای هواپیمایی در خیابان ویلا کارمندان نهایت همکاری را کردند. البته بعداً میتوانستند مدعی شوند که تهدید شده بودیم و از ترسمان این کار را کردیم.
مسیر کوچهای را که به خیابان حافظ منتهی میشد با مرتضی مدنی یکی از بستگان نزدیک و دوست گرمابه و گلستانم طی کردم. به سر خیابان حافظ که رسیدیم از هم جدا شدیم من به سمت بالا رفتم و او به سمت پایین خیابان. برای پیدا کردن شهلا و فریده هرجا که میشد چشم انداختم ولی حاصلی نداشت. وقتی خودم را داخل تاکسی که به سمت شمال خیابان حافظ در حرکت بود انداختم، زنی که جلو نشسته بود، با لحنی مادرانه گفت: «چرا به جوانیتان رحم نمیکنید؟»
به خانه رسیدم مرتضی نیامد. فهمیدم دستگیر شده است. شانس آورد که آن موقع اعدام نشد و به پانزده سال حبس محکوم شد. در شیلات بندرعباس شاغل بود و برگه مرخصی داشت. در بازجویی مدعی شده بود که برای انجام کار اداری به خیابان انقلاب آمده بود. بعدها در گوهردشت همسایه شدیم. او در بندی به سر میبرد که در طبقهی سوم بود و من در طبقهی دوم. حیاط هواخوری ما مشترک بود. وقتی آنها را برای هواخوری میبردند، او به پشت در عقبی بند ما که به هواخوری منتهی میشد، آمده و از زیر در با هم صحبت میکردیم. هر بار به هنگام خداحافظی دستمان را به سختی از زیر در رد کرده و ناخنهایمان را به هم میزدیم. این بهترین لحظهی تماسمان بود. احساس میکردم با همهی وجودم او را در آغوش گرفتهام. مرتضی در مرداد ۶۷ در اوین جاودانه شد.
راضیه دفترچهی بیمه همراهش بود. در بازجوییها مدعی شده بود که قرار پزشکی داشته است. دلیلی برای رد ادعایش نداشتند. با این حال به پانزده سال زندان محکوم شد. وقتی از زندان آزاد شد ۳۸ کیلو بود.
غروب بود که جلال کزازی و امیرحسین کریمی را دیدم و از سلامتشان مطمئن شدم. به علت بسته شدن راهها نتوانسته بودند خودشان را به تظاهرات برسانند. هر دو در دیماه ۶۰ پیش از من دستگیر و به ترتیب به ۱۲ سال و ۱۵ سال زندان محکوم شدند. عاقبت در قتلعام ۶۷ جلال در اوین و امیر در گوهردشت جاودانه شدند.
صبح ششم مهرماه بود که در مغازهای در میدان هفت حوض از سوی دخترعمهام شناسایی و دستگیر شدم. شب قبل با خوش شانسی از یک مهلکه گریخته بودم و تا صبح چشمم به هم نرسیده بود. خوشبختانه یک احساس بد و غیرمعمول باعث شده بود پیش از آنکه خانه مورد هجوم پاسداران قرار بگیرد عذر هشت نفر از بچههای تشکیلات و از جمله مسئولم را بخواهم. به همهشان هم سراسیمه گفته بودم الان فرصت نیست بعداً توضیح میدهم که چه اتفاقی افتاده است.
صبح زود به خانهی حسین جهانگیری رفتم تا مدارکی را بردارم و نشانی وصیتاش را به خانوادهاش بدهم. مسئولم حسام به من اطلاع داده بود که حسین مقابل سینما رادیو سیتی در خیابان مصدق هدف رگبار مسلسل پاسداران قرار گرفته است. نمیدانم از ویلا خودش را چطوری به آنجا رسانده بود. میدان ولی عصر، خیابان مصدق، چهارراه تخت جمشید، کوچههای اطراف سینما رادیو سیتی، خیابان انزلی، رودسر، رشت، حافظ و ... محل درگیری بود.
بعد از آزادی از زندان وقتی به شرکت تأسیساتی که جنب سینما رادیو سیتی داشتیم مراجعه کردم، خونی را روی دیوار شرکت دیدم که بچهها میگفتند متعلق به مجاهد زخمیاست که آنجا جان داده بود. روز ۵ مهر تا ساعت یک بعداز ظهر درگیری مسلحانهی شدیدی بین نیروهای مجاهدین و پاسدارها در ساختمانهای آن اطراف جریان داشت.
هنوز از بقیهی بچهها خبر نداشتم. لیست کسانی را که بایستی خبرسلامتیشان را میگرفتم طولانی بود. ظهر با شهلا قرار داشتم و عصر بایستی به باغ کرج میرفتم تا حسام را ببینم که دستگیری مانع رفتنم شد. در کمیته متوجه شدم که «یدالله» نیز دستگیر و با چشمبند به آنجا آورده شده است.
حوالی ظهر در محوطهی بازداشتگاه «پل رومی» اعدام مصنوعیام کردند. با آن که به چشم خودم همه چیز را دیده بودم تا دو سه روز بعد از دستگیری هم به خودم امیدواری میدادم که احتمال دارد پیامدهای تظاهرات ۵ مهر منجر به فروپاشی نظام شود. به ویژه که روز دوم دستگیری هواپیمای فرماندهان نظامی هم سقوط کرد. به خودم میگفتم احتمالاً مسائلی هست که من از درک آنها عاجزم.
نگران وضعیت نادر و حسام و رسول (بهرام کریمی) و محمدحسین و بقیه بچهها بودم. از همه بیشتر به فکر محمدحسین بودم. چون واقعهای را از سر گذرانده بودیم که خودمان هم نمیتوانستیم باور کنیم.
نیمهی اول شهریور ماه ۶۰ بود من و او در پیاده روی ضلع شمالی خیابان تهراننو به سمت میدان امام حسین گرم صحبت در حرکت بودیم که ناگهان خود را میان خیل پاسداران یافتیم که با حالتی تهدیدآمیز اسلحههای کلاشینکوفشان را رو به ما گرفته بودند. تا آمدم به خودم بجنبم و واکنشی از سر استیصال نشان دهم محکم به دیواری گوشتی خوردم. در این فاصله ناخودآگاه بدون آن که قصدی داشته باشم دستم رفت روی پهلویم.
کمی تعادلم را از دست دادم، سرم را بالا کردم چشمهایم داشت از حدقه در میآمد. به احمد خمینی خورده بودم! خوشبختانه دستم مانع از این شده بود که متوجه شود زیر پیراهنم کلی ملات همراهم است. اگر دستگیرمان کرده بودند تیکه بزرگهمان گوشمان بود. چگونه میشد به آنها قبولاند که ما بیخبر از همه جا رهگذر بودیم و انتظار برخورد با احمد خمینی را نداشتیم.
تیم حفاظتی، ماشین «رنجرور» خاکی رنگ او را کنار خیابان تهراننو متوقف کرده بود. همزمان حلقهای را در پیادهرو درست کرده بودند تا احمد خمینی را در میان خود بگیرد. او هنگام پریدن از روی جوی آب و باغچهی کنار آن نتوانسته بود خودش را کنترل کند و به من که در حال عبور از پیاده رو بودم خورده بود. همهچیز در چشمبهمزدنی اتفاق افتاد. بلافاصله به خودم آمدم. سرکوچهای بودیم که خانهی آیتالله سیدرضا صدر برادر امام موسی صدر و دایی همسر احمد خمینی در آن قرار داشت. با مهدی پسر آیتالله صدر آشنا بودم. حدس زدم به آنجا میرود چرا که با عجله و بدون آن که عذرخواهی کند داخل کوچه شد. شانس آوردم نگفتند چرا از آنجا عبور میکردی که پسر «آقا» بهت بخورد.
قلبم به سرعت میزد. تمام بدنم خیس عرق شده بود. برنگشتم پشت سرم را نگاه کنم تا مبادا مشکوک شوند. انگار نه انگار اتفاقی افتاده است به راهمان ادامه دادیم. حال و روز محمدحسین هم بهتر از من نبود. وقتی حالمان جا آمد برای محمدحسین توضیح دادم که احمد خمینی آنجا چه کار میکرد.
تا ماه بعد که از زندان آزاد شدم از سرنوشت شهلا و فریده و ... بیاطلاع بودم. صبح روز دوم پس از آزادی هنگام خوردن صبحانه مشغول خواندن روزنامهی ماه قبل شدم که در کنار میز صبحانه بود. ناگهان نام شهلا و فریده را در اطلاعیهی دادستانی انقلاب اسلامی دیدم که پس از دستگیری همانشب در اوین اعدام شده بودند. لقمه در گلویم گیر کرد، نزدیک بود خفه شوم. بغض گلویم را میفشرد و بیاختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. مادر بزرگم متوجهی وضعیتم شد اما بلافاصله خودم را جمع و جور کردم.
شهلا همان طور که خودش خواسته بود با نام مستعار «شهلا رسولی» اعدام شده بود. بعداً متوجه شدم دادستانی نام فریده را دو بار در لیست اعدامیها انتشار داده بود. اگر اشتباه نکنم یک بار هفتم یا هشتم مهر و یک بار ۱۴ مهر.
در اطلاعیه دادستانی شهلا و فریده و ... در زمرهی «اعضا و هوداران سازمان مناففین» معرفی شده بودند. دادستانی مدعی شده بود که آنها «در درگیریهای تظاهرات مسلحانهی اخیر شرکت داشتند و با حملهی وحشیانه به مردم باعث ضرب و جرح و قتل ایشان گردیدند. نامبردگان همچنین در کوکتل اندازی به طرف مراکز مختلف، سرقت مسلحانه وسائل نقلیه، شناسایی و ترور افراد مؤمن به انقلاب و فعالیتهای تبلیغاتی برای سازمان و درگیری با برادران پاسدار مشارکت داشتند.»
هیچیک از بچههایی که من میشناختم و دستگیر شده بودند نه مسلح بودند و نه هیچ یک از اقداماتی را که دادستانی مدعی شده بود انجام داده بودند. شهلا و فریده تنها در جریان تظاهرات ۵ مهر شعار داده بودند و روی دیوارها و کف خیابان شعار نوشته بودند.
به یاد طیبه افتادم. نمیدانستم حالا بدون شهلا چگونه سر میکند. دلم برای پدر و مادر شهلا سوخت. به خودم میگفتم بعد از بازگشت از حج با این غم چگونه کنار آمدند؟
فکر مرتضی و راضیه و ... از سرم بیرون نمیرفت. تا مدتها با ترس و اضطراب اسامی اعدامشدگان را مرور میکردم. اول نگاه کلی میکردم و بعد یواش یواش اسامی را از بالا تا پایین میخواندم. میترسیدم در میان اسامی «خبر بد» را بیابم. همیشه سنگینی شنیدن خبر اعدام آن که از نزدیک میشناختی و یا خاطرهای با او داشتی صد چندان میشد.
***
اسفند ۶۲ بود، بیش از دو سال از دستگیریام میگذشت و برای تجدید بازجویی به اوین منتقل شده بودم. تازه از شر سلول انفرادی گوهردشت و بازجوییهای لاینقطع راحت شده بودم که به مصیبتی جدید دچار شدم.
آذر ۶۴ در اتاق ۱۷ بند ۲ واحد ۱ قزلحصار با بهزاد عمرانی از هواداران چریکهای فدایی خلق «اقلیت» هم اتاق بودم. برای اولین بار وقتی ریشم را اصلاح کردم سیبیلم را هم تراشیدم. هنوز وارد اتاق نشده بودم که بهزاد با هیجان زایدالوصفی بغلم کرد و تا میتوانست فشارم داد. زیر گوشم گفت: «ناقلا دو ماهه که به خودم فشار میآورم تو را کجا دیدم، اما یادم نمیآمد. حالا که سیبیلات را زدی شناختمات». جز برههای کوتاه در شهریور و مهرماه ۶۰ همیشه سیبیل داشتم. با اطمینان و با لهجهی اصفهانی گفت: «یادت هست، ۵ مهر، خیابان ویلا، دادی میزدی یک عکس خمینی و بهشتی و رجایی و باهنر روی دیوار شرکتهای هواپیمایی باقی نماند؟»، گفتم: «تو آن موقع کجا بودی»؟ خندید و گفت: «مشغول کندن عکسها از روی دیوار». تا مدتها وقتی با من روبرو میشد لبخند شیطنتآمیزی میزد. بهزاد عاقبت در قتلعام ۶۷ در اوین جاودانه شد.
***
در اسفندماه ۶۵ در بند ۲ گوهردشت با مسعود خسروآبادی برادر شهلا که به حبس ابد محکوم شده بود همبند شدم. روز دوم حضورم در آن بند بود که او را به کناری کشیده و گفتم: «میخواهم در مورد خواهرت شهلا و دختر عمویت طیبه با تو صحبت کنم.» از خوشحالی داشت سکته میکرد. بهت زده در من خیره شده بود و سرتاپایم را ورانداز میکرد. به هیچ وجه انتظار نداشت کسی اطلاعاتی راجع به خواهرش که بلافاصله بعد از انتقال به اوین آنهم با نام مستعار اعدام شده بود، داشته باشد. کسی را در مقابلش میدید که در آخرین روزها با او بوده و اعضای خانوادهاش را هم میشناخت. چند بار بغلم کرد و حسابی فشار داد. از خواهرش «شیرین» پرسیدم، خندید و گفت: «بابا تو که همه رو میشناسی». بعد گفت اکبر هم دستگیر شده و چند سالی در زندان بود.
وقتی به او توضیح دادم چرا شهلا نام مستعار داده بود، بیاختیار زانوانش خم شد و مثل ابر بهاری گریست. حالش که جا آمد برایم توضیح داد در زمان شاه هنگامی که مأموران ساواک به خانهشان حمله میکنند، آنها یک گونی کتاب را به خانهی مخروبهای که در مجاورت خانهشان بود میاندازند. ساواکیها کتابها را پیدا کرده، خواهان معرفی صاحب آنها میشوند. شهلا برای این که برادرانش زیر فشار نروند، بلافاصله مسئولیت کتابها را به عهده میگیرد.
برخوردم با طیبه در شعبه بازجویی را برای او توضیح دادم. او هم نمیدانست طیبه در چه رابطهای دستگیر شده است.
مسعود نیز مانند خواهرش بیدریغ و صمیمی بود. به اصرار تلاش کرد تا تنها عکسی را که از شهلا در اختیار داشت، به عنوان یادگاری به من هدیه کند. به هیچ وجه نمیخواستم تنها سرمایهی مسعود را تصاحب کنم. بعد از کلنجار رفتنهای زیاد، بالاخره با هم کنار آمدیم که عکس شهلا، یک هفته نزد من باشد. پیشنهادش را پذیرفتم و همهی هفته را از خواب و خوراک افتادم. لحظهای آرام و قرار نداشتم. به جرأت میتوانم بگویم بیشتر از صدها بار در عکس او خیره شدم. تمام خاطراتم با او زنده میشد. صدایش هنوز در گوشم بود. تنها هجوم خاطرهی شهلا نبود. او مرا میبرد تا فاطمه که نزدیک به سه سال از اعدامش میگذشت.
چیزی نگذشت که تابستان سیاه ۶۷ از راه رسید. مسعود و منصور هر دو برادر شهلا و طیبه دخترعمویش هم جاودانه شدند. طیبه پیش از دستگیری ازدواج کرده بود و مدتها از پایان محکومیتاش گذشته بود و چشم انتظار بازگشت نزد همسرش بود که به دارش آویختند. مسعود و منصور هنوز قبری ندارند و خانوادهی خسروآبادی یاد آنها را بر مزار شهلا گرامی میدارند.
بعدها در خارج از کشور که اسامی شهدا را مرور میکردم دو اسم دیدم. یکی شهلا رسولی و دیگری شهلا خسروآبادی.
***
پنجم مهر که میشود دلم هوای بچهها را میکند. بچههایی که نیستند. «کتاب یادهای رفتگان از هجوم تصاویر پاره میشوند». با خودم میگویم آیا میتوانم صدایشان را که خاموش شد پژواک دهم؟ آرزوهایشان را که پر پر شد فریاد کنم؟
با خودم زمزمه میکنم:
«لیلا ای خواهر اندیشههای آبی رنگ!
در عمق چاههای کویری
در کاسهی چشمانم
اگر هنوز قطره آبی حتا نه چندان شیرین باقیست
تو در کاسه میشیام ریختهای
تا تشنگان ازلی
با آن آب بیاشامند»
۵ مهر ۱۳۹۰ ایرج مصداقی
منبع:پژواک ایران