به یاد آن که «عاشقانه زیست»
ایرج مصداقی
نامش سیامک بود
«به تیزی تیغ و آرامی کبوتر بود
با ما و ماه
با ستاره و آه نسبت داشت
و اشکش را میشد مثل آب یک چاه نوشید»
ساده بود و صمیمی. متولد ۱۳۴۲، دانش آموز سال آخر دبیرستان خوارزمی. اولین بار حوالی ساعت ۱۱ صبح ۱۸ مرداد و در بحبوحهی کشتار ۶۷ اسمش را شنیدم. من اتاق شماره ۸ طبقه سوم اولین بلوک زندان بودم و او به همراه عدهای در اتاق شماره ۶. من به همراه تعدادی از بچهها از فرعی ۱۷ به این سلول منتقل شده بودم و میخواستیم بدانیم اوضاع از چه قرار است. از طریق مورس با او که در اتاق مجاور بود ارتباط برقرار کرده و به رد و بدل کردن اخبار پرداختم. او خودش را سیامک طوبایی معرفی کرد و گفت که از بچههای قدیمی گوهردشت است. پس از سالها برای اولین بار بود که با یکی از آنها صحبت میکردم. به خاطر این که سالها در انفرادی به سر برده بود در زدن مورس تبحر داشت. نمیدانستم این تماس و معرفی کوتاه باعث دوستی عمیقی میشود که همچنان زندگی من را تحت تأثیر قرار میدهد.
دو روز بعد در حال مورس زدن با او بودم که ناگاه در اتاق باز شد و ناصریان و چند پاسدار وارد اتاقمان شدند. دلم هری ریخت پایین. رنگ به چهرهی هیچکدام از ما که در اتاق بودیم، نبود. ابتدا تصور کردیم که متوجهی تماس ما شدهاند ولی اینگونه نبود. همهی ما زیر چشمی همدیگر را میپاییدیم و در هراس بودیم که افراد اتاق مجاور متوجهی حضور ناصریان نشوند و به مورس زدن ادامه دهند و در آن شرایط حساس باعث به خطر افتادن جان همه شوند. اما خوشبختانه آنها و به ویژه سیامک که تا پیش از آن در حال مورس زدن بود، از سر و صدای باز شدن در متوجهی حضور ناصریان در اتاق ما شده و سکوت اختیار کرده بودند.
برای اولین بار در روز ۵ شهریور ۶۷ از نزدیک دیدمش. شب هنگام ما را که از کشتار ۶۷ جان به در برده بودیم در یکی از فرعیهای زندان گوهردشت جمع کردند. میدانستم زنده است و از لحظه اول دنبال این بودم که قیافه او را که قبلاً با هم مورس زده بودیم، ببینم.
سپس با هم به بند ۱۳ منتقل شدیم و آذرماه همانسال در اتاق ۱۵ بند ۲ بود که هماتاق شدیم و روابط صمیمانهمان شکل گرفت. در آن شرایط تلاش سیامک در این خلاصه شده بود که تشکیلات صنفی گذشتهمان حفظ شود. برای همین به همراه بهنام مجدآبادی پاپی من شدند که مسئولیت نظافت و بند را تؤامان بپذیرم.
روزهای کشنده و کشدار پس از کشتار در پی هم میگذشتند. بچهها برای فائق آمدن بر شرایط، شطرنج بازی میکردند و در این میان سیامک سرآمد بقیه بود. نمیدانم چه عاملی باعث شده بود که محبتاش به من جلب شود. من هم گاهی شطرنج بازی میکردم. برای این که هنگام مقابله با حریفان موقعیت بهتری در بازی پیدا کنم به اصرار «گامبی» اسب و چند حرکت دیگر را یادم داد.
در بهمن ماه همان سال به بند یک اوین منتقل شدیم و این بار خودمان اتاقها را تعیین میکردیم. من و او به انتخاب خودمان هم اتاق شدیم. باز مسئول بند بودم و کارهای صنفی بند به عهدهام بود و در این راه سیامک غمخوارم بود و اگر کمکی از دستش بر میامد دریغ نمیکرد.
فروردین ۶۸ بود که به آموزشگاه منتقل شدیم و این بار روابطمان نزدیکتر از قبل شده بود. سیامک با تمام وجود معتقد بود که دیگر دوران ماندن در زندان به سر آمده است و باید هر طور شده مبارزه را در بیرون از زندان ادامه دهیم. به قول خودش میخواست کاری کند کارستان.
در روز ۱۳ مهر ۶۰ این بار نام او در میان ۵۷ نفری که اعدام شده بودند اعلام شده بود. روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز جرم او را همراه با ۱۲ نفر دیگر به شرح زیر اعلام کرده بود:
«از اعضا و هواداران سازمان منافقین که در درگیریهای تظاهرات مسلحانه اخیر شرکت داشتند و با حمله وحشیانه به مردم بیدفاع باعث ضرب و جرح و قتل ایشان گردیده» (اطلاعات دوشنبه ۱۳ مهر ۶۰ صفحهی ۲)
سیامک در دادگاه اول به تحمل سه سال زندان محکوم و به قزلحصار فرستاده شد. روز ۶ دیماه ۶۰ دوباره او را به اوین برگردانده و به دادگاه بردند.
همان روز علی صحتی یکی از دوستان نزدیک او نیز به دادگاه برده میشود. علی به تصور این که سیامک اعدام شده، مسئولیت همه اعمال را به گردن سیامک انداخته بود. علی در دادگاه و در حضور سیامک با چشمان بسته اعترافاتش را تکرار میکند. سپس حاکم شرع به علی میگوید چشمبندت را بردار. او بلافاصله پس از دیدن سیامک در حالی که نمیتواند تعجبش را از زنده بودن او مخفی کند، مسئولیت همهی اعمال را خود به گردن میگیرد و همان شب اعدام میشود. سیامک هم به ۱۲ سال زندان محکوم میشود و به قزلحصار فرستاده میشود.
دو دایی سیامک به نامهای احمد (بهمن) همان شب و محسن (بیژن) نیری، یک سال بعد در ۷ مهر ۶۱ در اوین مقابل جوخهی اعدام ایستادند.
سیامک در سال ۶۱ به صورت تنبیهی از قزلحصار به گوهردشت منتقل شد و دو سال شرایط سخت و ناگوار سلولهای انفرادی را تحمل کرد بی آن که سستیای از خود نشان دهد. پس از رهایی از سلول انفرادی او به همراه بچههای انفرادی گوهردشت، بندی را تشکیل دادند که تا به آخر تقریباً دست نخورده باقی ماند. همین باعث شده بود که آنها مدتها به شکل ایزوله در زندان به سر برند.
در طول سالهای ۶۴ تا ۶۷ که دائم بندها دستخوش تحول میشدند و زندانیان بندهای مختلف در هم ادغام میشدند، آنها ترکیب ثابت خود را حفظ کرده بودند.
اواخر پاییز سال ۶۶ او در زمرهی بیست زندانی قدیمی گوهردشت بود که برای تجدید محاکمه به زور و با دست بند و چشمبند درون دو آمبولانس جای داده شده و به اوین منتقل شدند. در دادگاه تشکیل شده در اوین آنها به داشتن تشکیلات در زندان و جنگ با اسلام متهم شدند. حاکم شرع به آنها تأکید کرده بود که مجاهدین از عراق و آنها از داخل زندان در حال جنگ با نظام هستند. علیرغم اتهامات سنگینی که به آنها نسبت داده شده بود ولی آن موقع حکمی برای آنها صادر نشد و پس از مدتی به گوهردشت بازگردانده شدند.
در شرایط جدید پس از کشتارها هرگاه فرصتی مییافتم با هم قدم میزدیم و درد دل میکردیم. رژیم پس از کشتار بخش اعظم زندانیان سیاسی و با آزادی بخشی از آنان با ایجاد و حفظ فضای "عفو و آزادی" شروع به دادن مرخصی به زندانیان سیاسی کرده بود. با اجرای این سیاست مقامات امنیتی و قضایی تلاش میکردند چهرهی زندانیان سیاسی را مخدوش کرده و اینگونه جلوه دهند که آنها مخالفتی با رژیم نداشته و با پای خود به زندان بازمیگردند.
این سیاست به ویژه پس از قتلعام زندانیان سیاسی، میتوانست تا حدودی به بازسازی چهرهی رژیم کمک کند. مسئولان امنیتی مطمئن بودند با نگاه داشتن جو عفو و آزادی، کسی به فکر فرار به هنگام مرخصی نخواهد بود. در ثانی آنها به خوبی میدانستند خط مجاهدین برای اعزام گستردهی نیرو نیز متوقف شده است. به همین دلیل، دادن مرخصی به زندانیان را که با گرفتن وثیقه و ضامن جهت تضمین بازگشت آنان انجام میشد، اقدامی در جهت منافع خود ارزیابی میکردند. افزون بر اینها، تورهای امنیتیشان را نیز گسترده بودند.
سیامک در صدد رفتن به مرخصی و بررسی امکان فرار و خروج از کشور بود. یک بار به مرخصی همراه با مأمور رفته بود ولی با حضور پاسداران در محل، نتوانسته بود کنکاشی در این زمینه انجام دهد و به همین دلیل به دنبال کسب مرخصی بدون مأمور بود.
اواخر تیرماه بود که موضوع را خیلی رک و پوست کنده با من در میان گذاشت. از این که در ماه گذشته در دادیاری، با برخوردم موجب شده بودم تا ناصریان با رفتنم به مرخصی موافقت نکند، گلهمند بود. من استدلال میکردم که آنها با دادن این مرخصیها به زعم خودشان، میخواهند خون بچهها را پایمال کنند. سیامک میگفت: اگر از همین زاویه نیز به مسئله نگاه کنیم، تنها در یک صورت میتوانیم جلوی آن را بگیریم و آنهم این است که از امکان فراهم آمده در مرخصی استفاده کرده و فرار کنیم و داستان کشتار زندانیان سیاسی را به عنوان یک شاهد زنده که از راهروهای مرگ آمده بازگو کنیم.
او از من میخواست در این راه همراهش شوم و به قول خودش روی من حساب ویژهای باز کرده بود. آدمی به شدت تشکیلاتی بود و همه چیز را از این زاویه مینگریست. روابطش با افراد را نیز بر همین اساس تنظیم میکرد. کم حرف و تو دار بود و سر دلش را پیش هر کس باز نمیکرد.
دلیلی برای مخالفت با گفتههایش نداشتم. به سادگی تسلیم منطقاش شدم. تازه از کشتارها در آمده بودیم و کمتر کسی حاضر به پذیرش خطر بود. هر دوی ما میدانستیم تازه در صورت موفقیت در امر فرار، خانوادههایمان با مشکلات اساسی از سوی رژیم روبرو خواهند شد. روی همه چیزمان قمار کرده بودیم و بارها با یادآوری فاجعهای که نسلمان پشت سر گذاشته بود، مسئولیتهایمان را به یکدیگر گوشزد میکردیم.
۳۱ تیرماه ۶۸ بود که به مرخصی سه روزه رفت و بازگشت و بلافاصله من را در جریان گذاشت که در خانهی یکی از مادرانی که فرزندش در کشتار ۶۷ جاودانه شده بود، تلفنی با یکی از پیکهای مجاهدین که آن موقع در زاهدان به سر میبرد، ارتباط برقرار کرده و قرار شده که به زندان بازگردد و چند نفری را برای خروج با خود همراه کند. از او پرسیدم که آیا مطمئن است در تور وزارت اطلاعات نیست. او با اطمینان گفت: سیامک نادری که چند ماه پیش آزاد شده از همین کانال اقدام کرده و به سلامت از کشور خارج شده است، در ضمن یکی از فرزندان مادر مزبور هم به سلامت به مقصد رسیده است.
ما آن موقع نمیدانستیم که لیلا مدائن و زهرا نیاکان نیز از همین کانال اقدام کرده و در تور وزارت اطلاعات اسیر و به شهادت رسیدهاند. مادر نوری که سال گذشته در تهران فوت کرد خود لیلا را تا زاهدان همراهی کرده بود. قدرت یکی از فرزندان مادر در کشتار ۶۷ جاودانه شده بود. (۱)
دلیلی برای ادامه کنکاش نیافتم و بلافاصله موافقتم را با شرکت در طرح اعلام کردم. اما ظاهراً این گونه که سیامک فکر میکرد نبود. پیک مزبور آلوده بود. این که چه اتفاقی افتاده بود و وزارت اطلاعات در این میان چه ترفندی به کار برده بود بر من معلوم نشد. اما توری بود که از سوی وزارت اطلاعات پهن شده بود.
دیگر همهی صحبت ما شده بود چگونگی فرار و افشای جنایات رژیم در صحنهی بینالمللی. رژیم در خفا یک نسل را به قربانگاه برده بود و ما فکر میکردیم اگر بتوانیم صدایی را که در راهروهای مرگ خاموش شده بود پژواک دهیم رسالتمان را انجام دادهایم. این باری بود که ما به دوش خود احساس میکردیم.
یک بار با تمام خلوص نیتاش گفت: ایرج! یک چیزی ته دلم مانده و بدون تأمل اضافه کرد: میدانم خواستهام فرصتطلبانه است اما نمیتوانم با تو مطرح نکنم؛ میشود از تو خواهش کنم تا من به مرخصی نرفتم تو برای رفتن به مرخصی اقدام نکنی؟ با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت: برای این که اگر تو به مرخصی بروی و فرار کنی دیگر به من مرخصی نمیدهند و من اینجا آرزو به دل میمانم. اما تو میتوانی بازهم به مرخصی بروی.
وقتی به صراحت مخالفتم را مطرح کرده و گفتم مهم این است که یکی از ما به خارج برسد و این مسئولیت را به عهده بگیرد؛ باید دید شانس زودتر نصیب چه کسی میشود؛ مرا در آغوش گرفت و گفت: میدانم حق با توست ولی چون نمیخواستم با تو رو راست نباشم حرف دلم را گفتم تا از شر آن خلاص شوم. مطمئناً اگر من هم جای تو بودم همین حرف را میزدم. آرزوی سیامک این بود که فرصتی دست دهد تا همگی با هم فرار کنیم. بارها میخندید و میگفت فکرش را بکن ناصریان صبح از خواب بلند شود و متوجه شود که همگی ما با همدیگر فرار کردهایم.
از آنجایی که مسئول داخلی بند بودم روابط گستردهای با افراد مختلف داشتم و به همین خاطر از دو کانال دیگر نیز موضوع فرار در مرخصی جسته و گریخته با من مطرح شد. با عصبانیت نزد سیامک آمدم و گفتم : چه کار میکنی؟ کم مانده در بند جار بزنی قصد انجام چه کاری را داریم. سیامک مهربانانه مرا به آرامش دعوت کرد و موضوع را انکار کرد. وقتی اسامی افرادی که موضوع را سربسته با من مطرح کرده بودند و من روی خوش نشان نداده بودم را مطرح کردم تعجب کرد. مقصر سیامک نبود، آنها از جای دیگری متوجه موضوع شده بودند. بلافاصله به او گفتم لااقل نزد آنها برو و بگو چرا موضوع را با من در میان گذاشتهاند و تأکید کن ایرج اهل این حرفها نیست و بیخود موضوع را با هر کس مطرح نکنید؛ اگر او را واجد شرایط تشخیص میدادم، خودم در اتاق به او میگفتم. هدف ما این بود که حساسیت قضیه را به آنها گوشزد کنیم که موضوع را با افراد دیگری مطرح نکنند. سیامک بلافاصله به «ا- م» رجوع کرد و طبق خواسته من عمل کرد. البته آن افراد خود هیچگاه هنگامی که فرصت دست داد به فکر استفاده از این کانال نیافتادند.
روز ۱۹ شهریور ۶۸ جواد تقوی قهی اولین نفری از جمع ما بود که نامش جهت مرخصی خوانده شد. سراسیمه خودم را به جواد و سیامک که در هواخوری نشسته بودند رساندم و موضوع را به آنها اطلاع دادم. به سیامک هم توصیه کردم دم آخری دور و بر جواد نگردد که بعداً حساسیتی در بند ایجاد نشود. سیامک بر و بر نگاهم کرد، از تعجب خشکش زده بود. بعد از ترک بند توسط جواد گفت: «پسر تو خیلی تیزی» از کجا فهمیدی که جواد هم تو پروژه است؟ گفتم توقعداری با وجود شناختی که از تو دارم و روابطی که تو با جواد روز و شب تو بند جلوی چشمم داشتی به این موضوع پی نبرم؟
جواد برای آن که ارادهاش متزلزل نشود بدون این که نزد همسر و دختر هشت سالهاش که دم در زندان منتظرش بودند برود به میعادگاه رفت. وصیتنامهاش را همان روز بعد از ظهر بلافاصله پس از این که از طرف رمضان پاسدار بند خبر رسید که جواد فرار کرده است، سیامک داد که بخوانم. جواد با اقبالی بلند از کشتار ۶۷ جان سالم به در برده بود. حتا در روزهایی که کشتار زندانیان مارکسیست ادامه داشت نیز دست از سر او بر نداشتند و در دو نوبت او را به جرم دروغگویی برای خوردن ضربات شلاق نزد هیأت بردند. گویا تقدیر برای او به گونهای دیگر نوشته شده بود.
شش روز بعد نوبت من رسید که در مرخصی از زندان اقدام به فرار کنم. خودم هم باور نمیکردم بعد از فرار جواد به کسی مرخصی دهند.
مادری که رابط ما بود به خاطر این که من را از نزدیک نمیشناخت، حاضر به پذیرشم نشد و اساساً منکر قضایا شد. تصور او این بود که من عامل اطلاعاتی هستم و دنبال رد جواد. هرچه بیشتر اصرار میکردم بیشتر انکار میکرد. قرار بود او مرا به مادر نوری وصل کند. هیچکدام از ما حساب اینجای کار را نکرده بودیم. بالاخره مجبور شدم به زندان بازگردم تا سیامک ترتیب کارها را بدهد و دوباره اقدام کنم. اما ماندم که ماندم. سرنوشت، تقدیر مرا به گونهای دیگر رقم زده بود.
پس از بازگشت من از مرخصی، متأسفانه سیاست مرخصی دادن متوقف شده و دیگر کسی از بند ما به مرخصی نمیرفت. سیامک با من هم عقیده بود که امکان موفقیت در کوتاه مدت بعید به نظر میرسد. خبر سلامتی جواد به بند رسیده بود و ما خوشحال بودیم لااقل یک نفر به مقصد رسیده است.
با توجه به شرایطی که در آن گیر کرده بودیم بعد از بررسی راهکارهایی که پیش روی داشتیم، قرار شد انرژیمان را بگذاریم روی گرفتن مرخصی چند ساعته با مأمور و سپس فرار از دست آنان. طبق ارزیابی ما، با وضعیتی که در آن به سر میبردیم، احتمال پایین آمدن هوشیاری مأموران زیاد بود و به ذهنشان خطور نمیکرد که قصد فرار داشته باشیم. به ویژه برای عادیسازی و اطمینان خاطر دادن به آنها، میتوانستیم در راه رسیدن به منزل به دروغ از این که بارها به مرخصی بدون مأمور آمدهایم و بازگشتهایم، صحبت کنیم تا ذهن آنان را نسبت به امکان تلاشمان برای فرار پاک کنیم. فرار بدین طریق میتوانست فشار و اثرات ناشی از آن بر خانواده را نیز کمتر کند. مسئولان قضایی رژیم نمیتوانستند افراد خانواده را آماج حملهی انتقامجویانه خود قرار دهند و فشاری غیرمعمول بر خانواده وارد کنند، چرا که اشکال به سیستم خودشان بر میگشت. هر روز سناریوهای فرار از دست مأموران را بررسی میکردیم. روزانه بارها شکل ظاهری خانههامان را تشریح میکردیم تا چگونگی فرار از دست مأموران را بررسی کنیم.
سیامک، یکپارچه شور و هیجان بود، لحظهای آرام و قرار نداشت. میگفت: هر بار که پاسدار در بند را باز میکند، مثل دیوانهها خودم را نزدیک در میرسانم بلکه نامم را بشنوم که برای رفتن به مرخصی خوانده میشود. بارها شده بود در حالی که دندانهایش را روی هم میفشرد، در گوشم میگفت: نمیدانم کی مرتکبِ حماقتِ دادنِ یک مرخصی چند ساعته با مأمور به من خواهند شد، تا ارادهام را به آنان نشان دهم و بعد از فرط هیجان بغلم میکرد و حسابی میچلاند.
از برخوردش در جریان کشتار ۶۷ رضایت کامل داشت و به درستی آن تأکید میکرد. میگفت ای کاش بچههای بیشتری زنده مانده بودند. تحلیل بچههای «فرعی» آنها (یکی از بندهای کوچک گوهردشت) این بود که در دادگاه انزجار نامه را بپذیرند و اتهامشان را صراحتاً «منافقین» اعلام کنند. با اینحال تعداد زیادی از بچههای بند آنها به خاطر نپذیرفتن مصاحبه و همکاری اطلاعاتی اعدام شدند. با این که هوادار مجاهدین بودند از جناحبندیهای مختلف و تضاد و درگیریهای زیادی رنج میبردند. به همین دلیل با آن که تعدادشان زیاد نبود اما دارای تشکیلاتهای مختلفی بودند که خود را ملزم به رعایت چارچوبهای آن میدانستند.
سیامک در همان دادگاه اول وقتی متوجه کشتار شده بود به غیر از نوشتن انزجارنامه، مصاحبه ویديویی را هم پذیرفته بود. چنانکه بعداً بارها برایم توضیح داد در روزهایی که کشتار ادامه داشت همه تلاشش این بود که مبادا بچهها پس از با خبر شدن از اعدام دوستانشان دچار واکنش احساسی شده و به استقبال مرگ روند. بارها از من میپرسید آیا امکان زنده بودن بیشتر بچهها بود؟ این سؤالی بود که هیچکس نمیتوانست پاسخ درستی به آن دهد. آنها اراده کرده بودند که از شر زندانیان سیاسی خلاص شوند.
در مورد خودش میگفت: خیلی تلاش کردم تا زنده بمانم، اما این از سر بیمسئولیتی و فرار از مرگ نبود. میدانستم بعد از این، زندگی برایم مفهومی دیگر خواهد داشت. لحظه- لحظه میمیرم و زنده میشوم ولی این درکم از شرایط بود، نه پذیرش زبونی و ذلت. بارها برایم درد دل کرده بود: هر کاری لازم باشد انجام میدهم تا این مرخصی چند ساعتی را از من دریغ نکنند. بگذار هر چه میخواهند در بارهی من قضاوت کنند. من از هیچ مرز سرخی عبور نخواهم کرد، ولی زندانبانان را از کرده شان پشیمان خواهم کرد.
در عین مسئولیت شناسی و حلشدگیاش در مبارزه، عاطفی و حساس بود. از این ویژگیاش سوءاستفاده میشد. کسی که در تشکیلات «فرعی«شان مسئول او بود و سیامک دلبستهاش بود و تبعیت زیادی از او داشت بعد از فرار سیامک دچار ترس و هراس شد و خود را از همه چیز و همه کس کنار کشید. شتر دیدی ندیدی. انگار نه انگار که صبح تا شام در گوش سیامک از مسئولیت و فداکاری و ... میگفت. بعد از آزادی هم از خیر همه چیز گذشت.
دیگری که «امامش» خوانده بودند به وضعیت اسفناکی دچار شد. من همیشه به سیامک با خنده میگفتم این آدم دست و پاش را هم نمیتونه جمع و جور کنه، هر را از بر تشخیص نمیده چطوری این مزخرفات را بارش کردید و «امام» خواندیدش؟ پاسخی نداشت اما در خودش فرو میرفت. این انتخاب را آنها نکرده بودند. فردی که در سلول انفرادی بود و آنها از طریق هواخوری با او ارتباط داشتند بدون کوچکترین شناختی از افراد و روابطشان و تضادها و مشکلاتی که در زندانهای تهران و به ویژه زندانیان قدیمی گوهردشت وجود داشت او را انتخاب کرده بود و آنها در یک جو احساسی و غیرمنطقی او را پذیرفته بودند! خدا میداند اگر کشتار ۶۷ پیش نیامده بود با چه مشکلات عظیمی روبرو میشدند. سیامک اینقدر مشغلهی فرار از زندان ذهنش را پر کرده بود که دیگر نمیتوانست به این چیزها فکر کند.
از این که به خاطر زندانیبودن او اعضای خانواده و به ویژه خواهر بزرگش نازی متحمل فشارهای زیادی شده بودند رنج میبرد ولی این باعث نمیشد که خللی در تصمیماش ایجاد شود. اتفاقاً یادآوری مشکلات خانواده عزم او را برای ادامهی مسیرش جزم تر میکرد.
روز دوم مرداد ۶۸ در نامهای خطاب به خواهرش نازی که در آمریکا به سر میبرد و او به جان دوستش داشت، تأکید کرده بود که :
«حقیقتاً در چند سطر کوتاه آنهم در این شرایط هیجانی پس از گذشت هشت سال، قادر نیستم حتا درصد کمی از احساساتم را بیان کنم. هنگامی که از بابا و مامان و بابک میشنیدم که همه شما بخصوص تو چه فشارهای سنگینی به خاطر من متحمل شدید، تنم به رعشه میافتاد و بر خود میلرزیدم. لرزشی نه از روی شرم و خجالت بلکه از روی احساس مسئولیت سنگین چه در مقابل تو و چه دیگران (در اشلی بالاتر)، چرا که از نظر خودم گناهی مرتکب نشدم که به خاطر آن از کسی شرم داشته باشم و امیدوارم خودت هم منصفانه قضاوت کنی که آنچه گذشت سرنوشت و جبر زمانه بود. بهترین دلیل من هم برای اثبات این ادعا این است که چیزی برای خودم هرگز طلب نکرده و نخواهم کرد. آنچه گذشت چیزی نبود جز داستان رنج و سختی برای همهما و چه بسا بیشتر برای شما بخصوص تو. ...اما یک بار دیگر از اعماق درون از تو می خواهم مرا به خاطر سختیهایی که برای من متحمل شدی و محرومیتهایی که کشیدی ببخشی. هیچگاه مایل نبودم که کسی به خاطر من ذرهای به زحمت بیافتد. کاش دوستان باوفای من میتوانستند برایت به این نکته اعتراف کنند.»
شناخت نسبتاً خوبی از جامعه داشت و نسبت به عملکرد مردم ذهنی نبود؛ به ویژه که در مرخصی سه روزه گوشههایی از آن را به چشم دیده و مورد تجزیه و تحلیل قرار داده بود. همین باعث میشد که روی رسالت نسل ما پافشاری کند. این دیدگاه در آخرین نامهای که از خود به جا گذاشته نیز مشخص است:
«در این سه روز همه چیز برایم جالب بود، مهر و عطوفت بی شائبهی فامیلها، آشنایان، وضعیت کنونی جامعه که به هیچ وجه برایم دور از انتظار نبود. مشکلات بسیار موجود در روابط انسانها که جز سنگین تر کردن بار مسئولیتم برایم چیزی نداشت. ... این ها جالب بود چرا که به عنوان واقعیت مجبوریم بپذیریم. واقعیت چیزی است که وجود دارد چه در ذهن ما بگنجد و چه نگنجد. اما نمی دانم چرا با هرکس صحبت میکنم از ریشهها صحبت نمیکند و راه حل ارائه نمیدهد. شاید کسی جرأت اندیشیدن در رابطه با عمق این مسائل را به خود نمیدهد. شاید همه فرار میکنند. شاید میدانند و وانمود میکنند که نمیفهمند.»
چقدر شادمان بود از این که خواهرش نینا ازدواج کرده بود و او توانسته بود در مرخصی با او و همسرش سیفی که در کانادا به سر میبردند تلفنی صحبت کند. چه بسا فکر میکرد یواش یواش اعضای خانواده سر و سامانی میگیرند و دلهرههای مادر کمتر میشود.
شش آبانماه ساعت ۹ صبح آمادهی نظافت بند میشدیم. به عنوان مسئول نظافت هر روز همراه کارگران روزانهی بند، در شستوشو و نظافت بند شرکت میکردم. تازه تشت حاوی کف صابون را روی زمین ریخته بودم که پاسدار بند مرا صدا کرده و گفت: به سیامک طوبایی بگو برای مرخصی با مأمور آماده شود! قلبم داشت از حرکت میایستاد. هیجانم را نمیتوانستم مخفی کنم. زمین لیز بود و تا به در اتاق مراجعه کنم، در راه چند بار نزدیک بود زمین بخورم. تلاش کردم تا خیلی عادی او را برای رفتن به مرخصی با مأمور صدا کنم. مثل فنر از جای پرید. پیراهناش را به دقت در شلوارش مرتب کرد و کمربندش را محکم بست. عزم جزمش را میرساند. این را از توی چشمهایش و لبخندی که بر لب داشت به خوبی میدیدم.
من هاج و واج او را مینگریستم. لحظهای در آغوشم آرام گرفت. او را به سختی فشردم. صورتش را بوسیدم. میدانستم شاید آخرین دیدارمان باشد. زیر گوشم گفت: برایم دعا کن! هیچ دلم نمیآمد از او جدا شوم. ای کاش یک دل سیر بوسیده بودمش تا حسرت آخرین دیدار به دلم نماند. هنوز پس از گذشت ۱۹ سال از آن روز ، گرمی بدنش را حس میکنم.
همه هراسم این بود که کسی به رابطهی ویژه ما پی ببرد. وقتی میرفت تا از بند خارج شود، چند بار برگشت و دستش را برایم تکان داد. هنوز خیلی موقعها فکر میکنم در حالی که میخندد همچنان دستانش را برایم تکان میدهد. حوالی ظهر بود که پاسدار گفت لیست تمامی کسانی که در چندماهه اخیر به مرخصی رفتهاند را آماده کنیم. به سرعت در بند شایعه کردم که ظاهراً قرار است عفو بدهند. هر کس که در طول این سالها مرخصی با مأمور، ملاقات حضوری و ... رفته هم اسمش را بدهد تا بلکه لیست را هرچه بلندبالاتر کنم که چیزی دستشان نیاید. از هیجان نمیدانستم چه کار کنم. تصورم این بود که سیامک ترتیب همهی کارها را خواهد داد و با گرفتن یک مرخصی مسئلهی خروجم از کشور حل خواهد بود.
بعد از سیامک، در آذرماه همان سال حسن افتخارجو که حکمش تمام شده بود از همان کانال اقدام به خروج از کشور کرد.
مدتی طول کشید تا مطمئن شدم سیامک، جواد، حسن و ... در تور وزارت اطلاعات بودهاند و پس از دستگیری اعدام شدهاند.(۲) دوران سختی به من گذشت. هر روز نوبت خود را انتظار میکشیدم. هر بار که در بند باز میشد دلم هری میریخت پایین. من میتوانستم یکی از آن بچهها باشم. نمیدانم چه شد که ماندم ولی هرچه که هست همچنان تعهد این «ماندن» بر روی دوشم سنگینی میکند.
سیامک به همراه پاسداران به خانه رفته بود. بعد از مدتی، مادرش قصد خرید نمک از فروشگاه نزدیک محلشان را میکند. پاسدار همراه میگوید: مادر چرا شما میروید؟ اجازه بدهید سیامک این کار را انجام دهد؛ و به این ترتیب سیامک را بدون محافظ با دمپایی به فروشگاه مربوطه میفرستد و او نیز از فرصت استفاده کرده و فرار میکند. او از آنجا به یک سینما رفته و منتظر میماند تا هوا تاریک شود. سپس به مغازه پدر یکی از زندانیان آزاد شده که فرزندش به عراق رفته بود میرود. شب را در منزل آنها میخوابد و روز بعد با گرفتن مقداری پول و یک جفت کفش به سر قرار میرود. دلیل این که چرا از ابتدا به سر قرار نرفته بود بر من روشن نیست.
بعد از مدتی پاسدار مربوطه که از عدم بازگشت سیامک مطمئن شده بود، فرار او را با تلفن به مقامات قضایی و امنیتی خبر میدهد. مادر سیامک را به جرم همدستی در فرار پسرش، دستگیر کرده و برای مدتی معین زندانی میکنند! چه بسا عوامل اطلاعات که مطمئن بودند سیامک در تور خودشان قرار دارد و از گفتوگوی او با پیک «قلابی» مجاهدین خبر داشتند، به این طریق تلاش کردند وی را آزمایش کنند. موضوع همچنان بر من پوشیده است.
این همه ماجرا نبود. سیامک پس از فرار و تماس با مادر مربوطه در تور وزارت اطلاعات قرار میگیرد و پس از مدتی دستگیر میشود. از نحوه و محل دستگیری او خبری در دست نبود. اما میدانستم در چنگ وزارت اطلاعات اسیر و به کمیته مشترک برده شده بود. بعد از آزادی نیز به خاطر حساسیت موضوع و نقشی که خود در ماجرا داشتم به دلایل امنیتی از نزدیک شدن به آن پرهیز می کردم.
بعداً محمد سلامی که خودش هم در تور اطلاعات گرفتار شده بود و در سال ۷۱ اعدام شد موضوع دستگیری سیامک و تور وزارت اطلاعات را به من اطلاع داد. البته خودم همه ماجرا را خیلی پیشتر با کنار هم گذاشتن قراين حدس زده بودم. داستانش را در جلد چهار خاطراتم توضیح دادهام.
رژیم پس از کشتار ۶۷ به سیاست جدیدی روی آورده بود. آنها مسئولیت دستگیری بچهها را به عهده نمیگرفتند تا به سادگی اعدامشان کنند بدون این که تبعات آن را بپذیرند. برای پیشبرد این سیاست کثیف تلاش میکردند خانواده فرد را نیز گمراه کنند. مقامات رژیم به گونهای عمل میکردند که گویا فرد از کشور خارج شده و به مجاهدین پیوسته و در پایگاههای آنان به سر میبرد. یادم میآید عکس ابراهیم طاهری را زیر قاب عکسهای مسعود و مریم رجوی انداخته و برای خانوادهاش ارسال کرده بودند تا این گونه وانمود کنند که او نزد مجاهدین است. در حالی که روز عاشورای سال ۶۸ (نیمه مرداد ) توسط نیروهای امنیتی دستگیر و سپس سر به نیست شده بود. در ارتباط با سیامک نیز همین شیوه را پیش بردند.
ظاهراً به خط سیامک سه نامه خطاب به خانواده نوشته شده بود. دو تا از نامهها از آدرسی جعلی در پاکستان برای خانواده ارسال شده بود. یادشان رفته بود نامهای را که می بایستی نامهی اول میبود ( در آن خبر سلامتی سیامک و خروجش از کشور داده شده بود) برای خانواده ارسال کنند!
نامهها در ماه آذر ۶۸ به دست خانواده رسیده بود.
در نامهی اولی که به دست خانواده رسید این گونه وانمود شده بود که سیامک از درون پایگاههای مجاهدین در عراق خطاب به خانوادهاش نوشته است:
«خدمت پدر و مادر و برادر عزیزم سلام، دستان گرم شما را میبوسم و با آرزوی دیدار شما این چند روز را سپری میکنم. من تصمیم خود را گرفتم علیرغم تمام شرایط نامطلوب و موانع بالاخره موفق شدم به خود بقبولانم که بایستی برخلاف جریان آبی که در پایگاههای سازمان در عراق وجود دارد حرکت کنم. من قصد دارم به پاکستان بازگردم و از دفتر نمایندگی جمهوری اسلامی ایران تقاضای پناهندگی کنم. میدانم شما وحشت زده میشوید از این که با بازگشت به ایران بلافاصله اعدام خواهم شد. ولی من خیالم راحت است و میدانم دست رحمت و عطوفت بروی تمام کسانی که پی به واقعیتها ببرند باز است و الان در اوج آرامش خاطر قصد دارم به ایران بازگردم. منتظر باشید تا تاریخ ورود خود را به شما اعلام کنم و مجددا در کنار شما قرار گیرم. پس از ورود به پاکستان و گرفتن پناهندگی از دفتر نمایندگی جمهوری اسلامی ایران و ردیف کردن کارهای مقدماتی خود تاریخ ورود خود به ایران را به شما اطلاع خواهم داد.
با آرزوی دیدار مجدد
فرزند شما سیامک »
مقامات امنیتی قصد داشتند نزد خانواده سیامک اینگونه وانمود کنند که گویا او نزد مجاهدین در عراق است و میخواسته از آنها جدا شده و «از دفتر نمایندگی جمهوری اسلامی ایران تقاضای پناهندگی» کند؛ تا خانواده رد او را نزد مجاهدین دنبال کند و نه رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی و چه بسا نزد سازمانهای بینالمللی شکایت کنند که فرزندشان را سر به نیست کردهاند. یعنی هم خون او را مظلومانه بریزند و هم مزورانه طلبکار شوند. نکته جالب این که نامهای که در عراق نوشته شده از آدرسی در پاکستان برای خانواده فرستاده شده است.
سناریو سازی ابلهانه مأموران اطلاعاتی را ملاحظه کنید؛ سیامک که در پایگاه مجاهدین در خاک عراق است نامهی بالا را نوشته و به دست مسئولان مجاهدین داده و آنها زحمت ارسال نامه از پاکستان برای خانواده را میکشند که مبادا خانواده نگران حال فرزندشان باشد! اصلاً هم برای مجاهدین مهم نیست که نویسنده میخواهد «از دفتر نمایندگی جمهوری اسلامی ایران تقاضای پناهندگی» کند و همچنین تأکید میکند «خیالم راحت است و میدانم دست رحمت و عطوفت [رژیم] بروی تمام کسانی که پی به واقعیتها ببرند باز است».
ابلهها توجهی نمی کنند که آدم از کمیساریای عالی پناهندگان تقاضای پناهندگی میکند و نه دفتر نمایندگی جمهوری اسلامی! معلوم نیست صیغهی پناهندگی به دفتر نمایندگی را از کجا آوردهاند و به مغز کدامشان این کشف بزرگ خطور کرده است.
با این وصف لابد باید تصور کرد چه گروه «دمکرات» و در عین حال ابلهی هستند مجاهدین. آنها طبق سناریوی مقامات امنیتی رژیم، حتا زحمت از این کشور به آن کشور کردن نامهی کسی که میخواهد به آنها خیانت کند و به رژیم بپیوندند را نیز میکشند! در این نامه حتا فراموش شده بود یادی از نازی و نینا دو خواهر سیامک شود.
این همه ماجرا نیست. خانواده سپس ظاهراً نامهی دیگری از سیامک دریافت میکنند که علیالقاعده میبایستی قبل از نامهی بالا دریافت میکردند! در این نامه سیامک خوشحالی خود را از حضور در پایگاههای مجاهدین در پاکستان اعلام کرده و برای رفتن به عراق لحظه شماری میکند. متن نامه چنین است.
«پدر و مادر مهربان و خوبم، بابک نازنین، سلام. دستان گرم شما را میبوسم. میدانم پس از رسیدن نامه اول خیال شما راحت شده است و دیگر نگران وضعیت من نیستید. ای کاش شما هم طعم آزادی را میچشیدید و میفهمیدید که در اینجا در دفتر سازمان چقدر زندگی لذت بخش است. من الان مدتی است به دفتر سازمان پیوستم و مشغول انجام کارهای ابتدایی خود برای اعزام به عراق هستم. کارها به سهولت بسیار و در کمال اطمینان انجام میگیرد، بیش از آنچه که فکرش را میکنید. قرار است به زودی برای پیوستن به ارتش آزادیبخش به عراق پرواز کنم. بچهها اینجا ترتیب همه کارها را میدهند و احتیاجی به من نیست. هر از گاهی به گردش در شهر میپردازم و از نزدیک با وضعیت زندگی و فرهنگ آنها آشنا میشوم، افراد معتاد در اینجا زیادند اما نه به زیادی ایران که این همه معتاد و آواره و فاحشه دارد. تصمیم من همانطور که در جریان آن هستید پرواز به عراق و پیوستن به صفوف ارتش آزادیبخش ملی ایران به منظور نجات ایران و همه شما از قیدو بندهای رژیم میباشد. در اینجا در این فرصتی که نسیبم (نصیبم) شده مشغول پیگیری اخبار مربوط به سازمان از طریق خواندن نشریات و کتب سازمان که مدتها بود از آن محروم بودم میباشم. در این فرصت اطلاعات زیادی نسبت به جامعه ایران و وضعیت نوین سازمان کسب کردم. همچنین خاطرات زیادی که انشاءالله پس از آزادی ایران به دست توانای برادران و خواهران مجاهدم برای شما تعریف خواهم کرد. موفق و پیروز و سلامت باشید. به نازی و نینا کماکان سلام مرا برسانید.
درود به رزم آوران ارتش آزادی بخش ملی ایران
پیش به سوی پیوستن به صفوف ارتش آزادی بخش به منظور نجات خاک ایران
فرزند شما سیامک »
نکته قابل توجه این که سیامک در نامه ۲ مرداد ۶۸ به خواهرش، لغت «نصیب» را درست نوشته بود؛ در حالی که در نامهی بالا آن را به غلط به شکل «نسیب» نوشته است.
مظلومیت سیامک نمایانگر «عدل اسلامی» حکومتی است که داعیه نمایندگی خدا را دارد. وقتی که زنده بود، در ۷ مهر ۶۰ با صدور اطلاعیهای خبر اعدامش را دادند و وقتی که غریبانه در سال ۶۸ جانش را ستاندند، مسئولیت این جنایت را به عهده نگرفتند و همچنان از پذیرش آن امتناع میکنند.
از روزی که سیامک رفت و مطمئن شدم که دیگر باز نمیگردد، همیشه یک جای ذهنم به او اختصاص یافته است. با خودم میگفتم و همچنان میگویم چه نام با مسمایی داشت این «پسر».
بچه که بودم مادربزرگم هنگامی که در آغوشش آرام میگرفتم بارها داستان درخت «طوبا» را برایم تعریف کرده بود. در بخشی از داستانهایش او از بهشتیان و جهنمیان میگفت. پرسش من هم ساده بود. تکلیف نوزادانی که میمیرند چه میشود؛ آیا به بهشت میروند؟
او تصدیق میکرد که بچهها یک راست به بهشت میروند و تا روز قیامت و پیوستن مادرانشان به آنها، از شیره جان درخت «طوبا» ارتزاق میکنند.
از کودکی، درخت طوبا را در ذهنم اینگونه تصویر کرده بودم: درختی بزرگ با شاخ و برگی انبوه که به جای گل و شکوفه و میوه، بچهها را در شاخسارهای خود پرورش میدهد. اولین بار که نام فامیلی سیامک را شنیدم یاد مادربزرگم و داستان «درخت طوبا» افتادم.
سیامک چنان که از نامش بر میآمد درختی بزرگ شد، درختی که از شیره جانش دیگران بهره مند میشوند. بعدها به این نتیجه رسیدم که او به «طوبا» هویت میدهد.
که تو را مثل درناها
کوچ دادهاند تا کجاها»
و با او زمزمه میکنم:
«در این فریب
کجا میشود
با چشمان تو
کمی برای مرگ عاشقان گریست؟»
اما بی گمان مصداق این شعر بود:
«نخستین سرگشتهی جهانی
هرگز کسی چون تو
در آشیانهی زیستن نمرد
و چون تو در هیاهوی کوچه و رنج نخفت»
نزدیک به دو دهه از جاودانگی سیامک و جواد و حسن و محمد سلامی و بهنام مجدآبادی... میگذرد. دو دههای که با درد و اندوه گذشت.
نمیدانم
«این راه، این راه
تا کجا
تا کجا
آه را
ترسیم میکند؟»
اما میدانم که نباید خسته شوم.
ایرج مصداقی
۴ آبان ۱۳۸۷
پانویس
۱- متأسفانه اطلاعات ارائه شده از سوی مجاهدین در کتاب قتلعام زندانیان سیاسی در مورد لیلا و زهرا نادرست است.
۲- داستان آن روزها را در جلد چهارم کتاب نه زیستن نه مرگ ـ(تا طلوع انگور) آوردهام.
۳- شعرها تمامی جزو سرودههای زندان است که در کتاب «بر ساقهی تابیده کنف» آنها را گردآوری کردهام.
منبع:پژواک ایران