«خبر کوتاه بود اعدام شان کردند!»*
ایرج مصداقی
از لحظهای که علی صارمی جاودانه شد، تردیدی نداشتم که جعفر و «حاج محمد» هم به او خواهند پیوست. از همان روز، دل تو دلم نبود. میدانستم از آنها نخواهند گذشت؛ به ویژه که مقیسه (ناصریان)، جلادی که حکم قتلشان را داده بود، از نزدیک هر دو را میشناخت.
میدانستم کسی را که در ارتباط با حوادث پس از انتخابات دستگیر شده باشد، اعدام نکردهاند و از نظر دستگاه امنیتی و قضایی این یک نفطه ضعف بزرگ برای «نظام» به شمار میرفت. مطمئن بودم دیر یا زود رژیم ولایت فقیه مرتکب این جنایت هم خواهد شد. حدس این که قرعه به نام دو زندانی در بند دههی خونبار ۶۰ که اتفاقاً یکی از آنها از کشتار ۶۷ نیز جان به در برده بود خواهد افتاد، چندان مشکل نبود. چرا که تقاص سخنرانی بر گور قتلعام شدگان ۶۷ در خاوران را نیز علی صارمی یک زندانی دههی ۶۰ با درددلی یک دقیقهای داده بود. هم دلم و هم شناختم از رژیم گواهی میداد که این نسل یک بار دیگر به خون خواهد نشست. در دههی هفتاد هم بارها این نسل به خون نشسته بود، بدون آن که جنایتکاران مسئولیت جنایتشان را بعهده بگیرند؛ بدون آن که دنیا از دلاوری عزیزانم مطلع گردد.
علی که رفت یک روز با خودم کلنجار میرفتم که چیزی در رثای همبند سابقم که پیش از دستگیری نیز مرا رهین محبت خود میکرد، بنویسم یا نه؟ دیدم چیزی باقی نگذاشته که من بگویم.
«ذكرش به خير ساقی فرخنده فال من
كز در مدام با قدح و ساغر آمدی»
انگار همین دیروز بود، ۲۸ بهمن ۱۳۶۷ که با جعفر کاظمی آشنا شدم. دو روز میشد که از گوهردشت به بند ۱ پایین اوین منتقل شده بودیم؛ جایی که تا چندی قبل بچههای دارای محکومیت ابد و زیر حکمی در آن به سر میبردند و حالا به ندرت کسی از آنها زنده مانده بود.
در بند ۱ بالا، سربازان و بسیجیانی که در عملیاتهای گوناگون مجاهدین و «ارتش آزادیبخش» به اسارت گرفته شده بودند، زندانی بودند. تراژدی دردناکی بود. این افراد در شهریورماه ۶۷ توسط مجاهدین آزاد شده و بعد از ثبت نام نزد صلیب سرخ جهانی ، به کشور بازگشته بودند. مأموران امنیتی، آنها را پس از ورود به کشور، دستگیر و بدون اطلاع خانوادههایشان، در اوین زندانی کرده بودند. آنها جایگزین زندانیانی شده بودند که بیشاز ده سال محکومیت داشتند و در خلال کشتار ۶۷، از دم تیغ سلاخان گذرانده شده بودند.
در آن ایام من علاوه بر آن که مسئول بند بودم، تا مشخص شدن وضعیت، مسئولیت نظافت و فروشگاه بندمان را نیز به نمایندگی از زندانیان به عهده داشتم. محمد سلامی که در سال ۷۱ جاودانه شد کمکم میکرد. جعفر کاظمی یکی از دو زندانیای بود که وسایل فروشگاه را به بند ما تحویل میداد. سیامک طوبایی که در سال ۶۸ جاودانه شد، جعفر را از قزلحصار و گوهردشت میشناخت. این دو، دوران طولانیای را در سلولهای انفرادی گوهردشت سپری کرده بودند.
کشتار ۶۷ را تازه پشت سر گذاشته بودیم و در موقعیت خطیری به سر میبردیم. برایمان مهم بود که بدانیم در اوین چه میگذرد. سیامک مرا به جعفر معرفی کرد و به او اطمینان داد که قابل اعتمادم. جعفر کانال خوبی بود که میشد در مورد بندهای دیگر از وی اطلاعات کسب کنیم.
جعفر در اولین برخورد، مشکل اسرای سابق را مطرح کرد و توضیح داد که آنها به خاطر نداشتن ملاقات، پولی برای خرید میوه، مایحتاج اولیه و سیگار ندارند. از لباسهای مندرسی (۱) که به تن داشتند معلوم بود که به ملاقات نرفتهاند و خانوادههایشان از بازگشت آنان به کشور مطلع نیستند. جعفر گفت به او اجازه داده شده مقدار محدودی پرتقال به آنها بدهد. او از من خواست که برای حل مشکل آنان در سرمای زمستان فکری کنیم. به ویژه که آنها به خاطر فشارهای روحی ناشی از اسارت، به سیگار نیز احتیاج داشتند. ما برای برقراری عدالت پا به میدان مبارزه گذاشته بودیم و نمیتوانستیم شاهد چنین بیعدالتی باشیم و دست روی دست بگذاریم. برای ما سخت بود از امکاناتی برخوردار باشیم که دیگران از آن محرومند. خودمان به تازگی از کشتاری بزرگ جان به در برده بودیم و نمیشد از هر کس توقع داشت که دوباره خطرپذیری کند. جعفر اما باکیاش نبود. قرار شد او هر بار، چند صندوق میوهی بند ما را به همراه سیگار به آنها بدهد و پولش را با ما حساب کند تا مسئولین زندان و به ویژه حمید مهدی شیرازی (۲) مسئول فروشگاه متوجه موضوع نشوند.
بعید میدانم هیچیک از «اسرای» آن روز میدانست که جعفر با چه مهر و محبتی تلاش میکرد از رنج اسارتشان بکاهد.
ایرج مصداقی ۴ بهمن ۱۳۸۹
پانویس:
۱- لباسهای زندانی بود که از دوران شاه در زندان باقی مانده بود و کیفیت نامناسبی داشت.
۲- حمید مهدی شیرازی از اعضای سابق مجاهدین بود. وی پس از دستگیری و «توبه» و انجام مصاحبهی تلویزیونی در سال
*خبر کوتاه بود اعدام شان کردند!
خروش دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم خستهاش از اشک پر شد
گریه را سر داد
و من با کوششی پر درد
اشکم را نهان کردم
چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من، با چشم اشکآلود
عزیزم، دخترم
آنجا شگفتانگیز دنیاییست
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا
طلا، این کیمیای خون انسانها
خدایی میکند آنجا
شگفتانگیز دنیاییست
که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان، دامن آلودهست
در آنجا حق و انسان حرفهای پوچ و بیهودهست
در آنجا رهزنی، آدمکشی، خون ریزی آزادست
و دست و پای آزادی در زنجیر
عزیزم، دخترم
آنان برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ میرفتند
امید آشنا میزد چو گل در چشمشان لبخند
به شوق زندگی، آواز میخواندند
و تا پایان به راه روشن خود با وفا ماندند
عزیزم
پاک کن از چهره اشکت را، ز جا برخیز
تو در من زندهای، من در تو
ما هرگز نمیمیریم
من و تو با هزارانِ دگر
این راه را دنبال میگیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا
با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادیست
و هر لاله که از خون شهیدان میدمد امروز
نوید روز آزادیست
«هوشنگ ابتهاج»
منبع:پژواک ایران