بیستمین سالگرد کشتار ۶۷ و انتشار خاطرات جعلی
ایرج مصداقی
در بیستمین سالگرد کشتار ۶۷ تلاش قابل تقدیری از سوی سایت «بیداران» و منیره برادران که خود از شاهدان کشتار ۶۷ بوده برای ثبت خاطرات شاهدان و جان به در بردگان این کشتار صورت گرفته است. از سوی دیگر امیرفرشاد ابراهیمی عضو سابق انصار حزبالله هم برای لوث کردن مسأله قتلعام زندانیان سیاسی مجدانه میکوشد.
در زیر به صورت اجمالی این تلاش شریرانه را همراه شما مرور میکنم. قبلا نیز در مقالهای تحت عنوان «امیرفرشاد ابراهیمی درس آموخته مکتب ولایت» به دروغپردازیهای او پرداخته بودم که در آدرس زیر موجود است.
http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=167
برای حفظ و حراست از یک باغ، نیاز به وجین علفهای هرز است و گرنه آنها سراسر باغ را خواهند گرفت. حساسیت من بر سر روایت صحیح کشتار ۶۷ از این موضع است. به همین خاطر وقت و انرژیام را صرف آن میکنم. حساسیت من نه به علفهای هرز که به گلهای باغ است.
در وبلاگ امیرفرشاد ابراهیمی به آدرس http://www.goftaniha.org / یک مطلب و دو لینک موجود است. اولی «روزهای ابری مرداد» به قلم خود اوست و دومی مطلبی است به قلم کتایون آصف در وبلاگی به نام «آصفیه» سومی لینکی به مطلب «سهم من و سهمهمه ماها» به قلم راحله کشتگر.
البته امیر فرشاد ابراهیمی برای اعتبار بخشیدن به جعلیاتش لینک خاطرات زندانی سیاسی فریبا ثابت که از شاهدان کشتار ۶۷ در اوین بوده را نیز گذاشته است.
امیر فرشاد ابراهیمی و «روزهای ابری مرداد»
امیر فرشاد ابراهیمی در پوشش خاطرات مربوط به مرداد ۶۷ و بعد از ریختن اشک تمساح برای قتلعام شدگان در مطلبی به نام «روزهای ابری مرداد» جعلیات جدیدی را اختراع کرده و مینویسد:
« ... یکیشان ملیحه یا آنطوری که ما می گفتیم ملی و یکی دیگه احمد ، احمد دانشجوی اخراجی زمان قبل از انقلاب بود اما بعد از انقلاب هم دانشگاه نرفت و یادمه که می گفتند می رود کارخانه نساجی کار می کند و ملی هم کارش معلوم نبود و زیاد دربارهاش کسی حرف نمی زد ، سیاست امر قبیحی بود تو خانواده ما و این چند نفر یک جوری مشخص بودند و درست مثل یکی دیگر از فامیلهای دیگرمان که معتاد بود همیشه اینها انگشت نما بودند ، تا اینکه اواسط سال ۶۶ بود وقتی که داشتیم از یک مهمانی بر می گشتیم ملی را در خیابان شریعتی نزدیکهای سه راه ملک دیدیم که روسریای بر سر ایستاده بود و پلاکاردی یا روزنامه دیواری را در دست گرفته بود که مادرم یکهو گفت وای این ملی هست .... این آخرین باری که ملی را می دیدیم ، ملی همیشه با حجاب بود و خیلی از سورههای کوچک قرآن را به من و خیلی از هم سن و سالان من یاد داده بود . اما احمد ، آخرین باری هم که احمد را دیدم اواخر سال ۶۶ بود گمان کنم شب یلدا بود و همه دور هم جمع بودند و احمد هم با شوهر خالهام سخت داشت بحث می کرد . »
چنانچه ملاحظه میکنید امیرفرشاد ابراهیمی مدعی است در اواسط سال ۶۶ یعنی ۶ سال پس از سیخرداد ۶۰ و چند ماه پس از تشکیل ارتش آزادیبخش توسط مجاهدین ملیحه را که بایستی هوادار مجاهدین بوده باشد، دیده است که در خیابان به صورت علنی پلاکارد یا روزنامه دیواری! دست گرفته است! آدرس دقیق میدهد و شاهد هم که مادرش باشد جور میکند که کسی شک نکند. کدام فعال سیاسی است که نداند پس از خرداد ۶۰ امکان عقلی انجام فعالیت علنی سیاسی آنهم به صورتی که امیرفرشاد ابراهیمی روایت میکند برای گروههای سیاسی و به ویژه مجاهدین نبود.
«زمان گذشت و گذشت یکسال بعدش من دزدکی و بدون اجازه پدر مادرم در حرکتی که همه فامیل را متحیر کرده بود رفتم جبهه مرداد ۶۷ هفت ماهی بود که من در جبهه بودم قطعنامه قبول شده بود اما هنوز تکهای صدام ادامه داشت حمله مجاهدین خلق به اسلام آباد و مهران و تک گسترده عراق در جنوب همه اینها باعث شده بود که رزمندهها ترخیص نشوند. »
این جعلیات دورخیزی از سوی امیرفرشاد ابراهیمی است تا در ادامه، منویات اصلیاش را که به غایت رذیلانه است رو کند. او مدعی است شب یلدای سال ۶۶ احمد را دیده است. و بعد مینویسد: « زمان گذشت و گذشت یکسال بعدش من دزدکی» به جبهه رفتم. بعد هم اضافه میکند که هفت ماه بود در جبهه بودم که عملیات مجاهدین شروع شد. همین ادعاها را کنار هم بگذارید. چگونه امکان دارد یکسال از واقعه شب یلدای (دیماه) سال ۶۶ بگذرد و او به جبهه رود آن وقت در مرداد ۶۷ هفت ماه از حضور او در جبهه گذشته باشد! آیا او عقل و منطق خواننده را بازی نگرفته است؟ مگر نه این که امیرفرشاد بایستی همان موقع در دیماه ۶۶ به جبهه میرفت تا در ۳ مرداد ۶۷ هفت ماه از جبهه بودن او گذشته باشد؟
امیر فرشاد ابراهیمی در ادامه مینویسد:
«یک شب در چادر فرماندهی گردان بودم که برای اولین بار خبر اعدام زندانیان را شنیدم که : " دارند زندانها را تسویه می کنند " ( داستان اینکه چرا این مسئله عنوان شد خود ماجرای واقعا عجیبی بود ؛ بخش اعظم لباس رزمندهها و بسیجیها را تو زندانهای کشور می دوختند اصلا این شلوار خاکی رنگهای بسیجی ها اون موقع به شلوار اوینی معروف بود و می گفتند زندانیان زندان اوین اینها را می دوختند ، از اوائل سال ۶۷ لباس نظامی بشدت تو منطقه کم شده بود و لباس همه بچهها پاره پوره بود اون شب هم مسئول تدارکات گردان داشت گلایه می کرد که چرا لباس نیست ؟ فرمانده مان هم گفت بابا زندانها داره خلوت میشه و ....) »
کارگزاران رژیم از حجاریان و محسن سازگارا گرفته تا عبدی و رجبعلی مزروعی و عطریان فر و جلایی پور و علوی تبار و اکبر گنجی و ... که در مرکز اخبار و تصمیمگیری بودند، مدعی هستند که هیچ اطلاعی از قتلعام زندانیان نداشتند تا بلکه به این شکل دامان خود را از این لکه ننگ پاک کنند اما این عضو سابق انصار حزبالله که به همراهی همسرش نسرین بصیری به مجامع ایرانیان نیز میرود و کباده اپوزیسیون هم میکشد با وقاحت و پررویی مدعی میشود در همان موقع قتلعام در چادر فرماندهی گردانشان در جبهه، از اعدام در زندانهای آگاه میشود و داستان احمقانهای نیز جعل میکند.
ابتدا مدعی میشود که شلوارهای جبهه توسط زندانیان در اوین دوخته میشد و از اوایل ۶۷ به خاطر این که داشتند زندانیان را اعدام میکردند بسیجی ها لباس پاره و پوره تنشان بود.
رذالت امیرفرشاد ابراهیمی تمامی ندارد او به این ترتیب جانباختگان کشتار ۶۷ را مسئول دوختن شلوار برای بسیجیها معرفی میکند. در حالی که حتا یک نفر از افراد کارگاه و جهاد اوین که در سالنهای ۲ و ۴ آموزشگاه اوین بودند در جریان کشتار ۶۷ اعدام نشدند. زندان گوهردشت هم که اساسا کارگاه خیاطی نداشت.
امیر فرشاد ابراهیمی در ادامه میگوید:
«من آن موقع می دانستم که ملی و احمد را گرفته اند و زندان هستند به محض شنیدن این حرف به یکباره دلم ریخت وای نکند بلایی سرشون اومده باشه ؟ تا اینکه چند شب بعد از فرمانده دسته مان پرسیدم راسته که دارند زندانیهارو اعدام می کنند ؟ گفت از کی شنیدی ؟ این حرفها چیه ؟ گفتم تو چادر فرماندهی شنیدم بحث کمبود لباس بود و اینها گفت :آره اینها همشون کمونیست و کافرند همشون جاسوس صدام هستند می دونی چی میگن میگن کمونیست می دونی کمونیست یعنی چی ؟ گفتم نه و واقعا هم نمی دونستم گفت کمو یعنی خدا، میگن خدا نیست ! فهمیدی ؟ به کسی هم حرفی نزن و من اون شب تا صبح فکر میکردم چطور میشه ملی که خودش به من قرآن یاد داده و نماز می خونده بگه خدا نیست ؟ یا احمد ، احمد که همیشه خودش پای ثابت نماز جماعت بود و ماه رمضانها روزه می گرفت و محرمها خودش اولین کسی بود که تکیه ده را راه می انداخت ؟ خیمه جبههها برچیده شد و به شهرها برگشتیم ، ملیحه اعدام شده بود و و احمد نیز ! از ملیحه هیچ خبری نبود و فقط گفته بودند اعدام شده بروید پی کارتان ولی به خانواده احمد گفته بودند در خاوران دفن شده اما مکان مشخصی را نگفته بودند. »
چنانکه ملاحظه میکنید فرمانده دستهی آنها صدها کیلومتر دور از تهران هم از کشتار زندانیان سیاسی که در خفا انجام میگرفت اطلاع دارد. در ضمن نه احمد و نه ملیحه نام خانوادگی ندارند تا بلکه دست امیرفرشاد ابراهیمی و جعلیاتش رو نشود. اما او گز نکرده میبرد. رژیم به خانوادهی هیچ یک از زندانیان مذهبی آدرس خاوران را نمیداد. ممکن است به خانوادهی یک زندانی چپ آدرس بهشت زهرا را بدهند اما بر عکس آن نه. بقیه داستان جعلی او نیز آنقدر احمقانه است که نیاز به تکذیب ندارد.
امیر فرشاد ابراهیمی این همه جعلیات به هم میبافد تا زمینه و بهانهای باشد برای نتیجهگیریهایش. اما در ابتدا دروغ بزرگی میگوید تا به اصل مطلب برسد:
«من اصولا آدم رک و سازش ناپذیری هستم این را اغلب کسانی که با من مراوده داشتند و دارند می دانند حرفم در این باره و به خصوص درباره قتل عامها در زندانها در سالهای ۶۶ و ۶۷ هیچ فرقی نکرده است و آن چیزی را که آن روزها می گفتم و اعتقاد داشتم هنوز هم دارم ( سال ۱۳۷۵ است و من دبیر سیاسی دانشجویان حزب الله بودم ، بحث آیه الله منتظری و خاطراتش و اینکه لاجوردی و پور محمدی و محسنی اژهای و مافیای امنیتی ری شهری و هاشمی چه جنایاتی بار آوردند بحث روز بود دانشگاه اصفهان مناظرهای بود بین من و یکی از دبیران انجمن اسلامی دانشگاه صنعتی اصفهان بنام محسن پور عرب دانشجویی از من سئوال کرد نظرتان درباره اعدامهای سال ۶۶ و ۶۷ چیست ؟»
قتلعام در سال ۶۶ و ۶۷ نبود. کشتار گسترده زندانیان در تابستان ۶۷ به وقوع پیوست. امیرفرشاد ابراهیمی در مورد خاطرات آیتالله منتظری و داستان جنایات پورمحمدی و ... قطعاً دروغ میگوید. چون خاطرات آیتالله منتظری در بهار ۷۹ انتشار یافت و کسی نمیتوانست در سال ۷۵ یعنی چهار سال پیش از انتشار، راجع به آن بحث کند! نام پورمحمدی هم پس از قتلهای زنجیرهای پاییز ۷۷ بر سر زبانها افتاد و تا پیش از آن نام او در بحثهای عمومی نبود. تنها کسانی که از نزدیک با قضایا درگیر بودند به نقش او واقف بودند. اصولاً در سال ۷۵ و پیش از دوم خرداد و دوران اقتدار فلاحیان امکان چنین بحثهایی حتا در نشستهای خصوصی هم نبود چه برسد به این که بحث روز باشد.
او در ادامه میگوید:
«اعتقاد آنروز من و امروز من این هست که فرق هست بین آنهایی که دست به اسلحه برده اند و اقدام به بمبگذاری و ترور کرده اند با کسانی که صرفا سمپات بوده اند و یا هوادار و عضوی ساده بوده اند اما آنچه که تاریخ آن روزگار می گوید متاسفانه زبان بسیاری از گروههای سیاسی مخالف زبان اسلحه بوده است درشهرستانها مثل گنبد و کردستان و بلوچستان را حالا کاری ندارم در همان پایتخت و تهران ابتدا فرقان بود و بعد پیکاریها و بعد سازمان مجاهدین خلق و نهایتا سازمان چریکهای اقلیت همه اینها یک زبان بیشتر نداشتند و زبانشان اسلحه بود. »
به زبان ساده امیرفرشاد ابراهیمی میگوید در ارتباط با گروههای سیاسی فرقی بین اعتقادات امروز او و آن روزی که از گردانندگان جنایتکار انصار حزبالله بود و دست در خون داشت، نیست. او سپس به جعل و دروغ متوسل شده و برای به در بردن رژیم و توجیه جنایات آن «تاریخ» را به شهادت گرفته و جعلیات فوق را مینویسد. آیا زبان گروههای سیاسی تنها اسلحه بود؟ ایا گروههای سیاسی اقدام به بمب گذاری میکردند؟ آیا گروههای سیاسی تنها یک زبان داشتند؟
تا مقطع ۳۰ خرداد ۶۰ حتا مقامات رژیم نیز یک نمونه در مورد مجاهدین نیاوردهاند که دست به اسلحه برده باشند. چه کسی تا به حال دیده و یا شنیده است که سازمان پیکار و یا اقلیت آن هم در تهران دست به اسلحه برده باشند. سازمان پیکار که اساساً از پیش از انقلاب مبارزه مسلحانه را نفی کرده بود. چه کسی گنبد و کردستان را به خاک و خون کشید؟ گروههای سیاسی یا رژیم جنایتکار؟ آیا پیکار قبل از سی خرداد در تهران دست به اسلحه برده بود؟ آیا اقلیت بعد از مجاهدین چنین کاری کرد؟
امیر فرشاد ابراهیمی سپس برای توجیه سرکوب رژیم میگوید:
«حکومتی بروی کار آمده و هنوز سازو کارهای خودش را نیافته و گروههای هم مسلحانه بر علیهاش می ایستند طبیعی است که هر دو طرف واکنش نشان می دهند حالا حکومت قدرت بیشتری دارد و قتل عام می نماید ولی آنها هم هر کسی را که مقابلشان می یافتند و در توانشان بود با انگ " مزدور خمینی" ترور می کردند . اما آن اعضا و هواداران ساده و بقولی مجله پخش کردنها که اینکار جرم نیست و بر فرض هم که جرم باشد سزایش اعدام نیست ! اما همه این حرفها و بحثها و اتفاقات را باید در چارچوبی غیر از چارچوب بحثهای امروزی دنبال کرد ،چرا که در زمان وقوع آن اعدامها حکومت هنوز گرفتار بحران مشروعیت و اقتدار بوده ، گروههای سیاسی مسلحانه بسیاری عملا بحرانهای امنیتی برایش درست می کردند و از همه مهمتر گرفتار جنگ خانمان سوز و فرسایشی شده بود که تمام توان و هوشش را برده بوده و بقول یکی از وزرای دولت آقای خاتمی (که اجازه ندارم اسمش را بگویم) " این ندانم کاری اعدام زندانیان سیاسی را در سال ۶۷ انجام دادند که یقه جمهوری اسلامی تا همیشه گیر آن خواهد بود " .»
او تلاش میکند گروههای سیاسی و رژیم را یکسان جلوه دهد. این توجیهی است که جنایتکاران رژیم انجام میدهند. آنها میگویند ما و شما یکسان بودیم. زور ما بیشتر بود بنابر این شما کشته شدید. اگر شما هم زورتان زیاد بود همین اعمال را میکردید. من در مقاله «توبه ملی و نفی «خشونت»
در نگاه «اصلاحطلبان حکومتی» به توضیح این سیاست پرداختهام.
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=13643
این سناریوی نخنما شدهای است که بارها جنایتکاران از آن استفاده کردهاند.
اما همهی این جعلیات باعث نمیشود که کیانوش توکلی مسئول سایت ایران گلوبال افتخار درج این ترهات را به خود ندهد و امیرفرشاد ابراهیمی را به عنوان تحلیلگر مسائل سیاسی به خوانندگان بی خبر از همه جا قالب نکند. سایتی که او اداره میکند یکی از محلهای اصلی درج جعلیات امیرفرشاد ابراهیمی است.
http://www.iranglobal.info/I-G.php?mid=2&news-id=47118&nid=haupt
البته امیر فرشاد ابراهیمی در سایت گویا نیوز و ... نیز دست بازی برای انتشار مقاله و جعلیات دارد.
کتایون آصف و «این روزها هوای دل خیلی ها ابری است»
کتایون آصف در مطلبی تحت عنوان «این روزها هوای دل خیلی ها ابری است» داستان اعدام برادر و زن برادر «فرضی»اش را مینویسد که متأسفانه هیچ کجایش با واقعیت نمیخواند.
چنانچه به آدرس روبرو بروید http://asefyeh.blogspot.com / ، در زیر وبلاگ آمده که توسط فرشاد یعنی «امیرفرشاد ابراهیمی» طراحی شده است:
آصفیه - ©Design by Farshad.Converted to Blogger by Blogger Templates
در پایین وبلاگ فوق روی کلمه فرشاد که کلیک کنید میرسید به یکی از وبلاگهای امیرفرشاد ابراهیمی به نام «ته دیگ» به آدرس http://www.tahdyg.com /
البته او چه بسا بعد از خواندن این مقاله آدرس مزبور را بردارد و یا دستکاری کند. در هر صورت در بیستمین سالگرد قتلعام زندانیان سیاسی، تلاش میشود دکانی تازه در این رابطه باز شود و دور را از دست قربانیان اصلی این قتلعام بگیرند و امثال امیرفرشاد ابراهیمی و یارانش بشوند خونخواه قتلعام شدگان ۶۷! هرچند این گونه تلاشها راه به جایی نخواهد برد و رو سیاهی به ذغال خواهد ماند اما بایستی هشیار بود.
در وبلاگ آصفیه تا این روز ۱۸ مرداد ۱۳۸۷ تنها دو مطلب دیده میشود که یکی از آنها مطلب کذایی است که در اول آگوست ۲۰۰۸ انتشار یافته و دیگری در ۲۹ جولای ۲۰۰۸. یعنی وبلاگ به تازگی و به همین منظور راهاندازی شده است.
معلوم نیست آیا «کتایونی» وجود دارد یا از این نام سوءاستفاده شده است؟ از امیر فرشاد ابراهیمی هرکاری بگویید بر میآید. در جستجویی که کردم نامی از کتایون آصف به جز دکتری که در مورد «پرکاری اولیه غده پاراتیروئید با معرفی یک مورد بیماری» مطلبی نوشته چیزی پیدا نکردم. بعید است او کتایون مورد نظر باشد. اما به نام «کاترین آصف» بر خوردم که اتفاقاً در زیر مقاله راحله کشتگر هم نظر داده است. نام کاترین آصف هم همه جا در کنار نام امیرفرشاد ابراهیمی است.
امیر فرشاد ابراهیمی در وبلاگش لینک وبلاگ آصفیه را گذاشته و در اول مطلب جدید خودش «روزهای ابری مرداد» نیز به مطلب مندرج در آن تحت عنوان «آصف» اشاره کرده است و ظاهراً تیتر مقالهاش را هم از وی وام گرفته است.
در این مقاله، کتایون آصف که در سال ۶۷، یازده ساله بوده، مدعی است روز دهم تیر ۱۳۶۷ برادرش ناصر آصف و زن برادرش معصومه (خاطره) جلالی که هشت ماهه حامله بود، و هر دو دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران (معلوم نیست کدام رشته) در ارتباط با گروههای چپ دستگیر میشوند.
روز هشت مرداد ۱۳۶۷ در گیر و دار قتلعام زندانیان سیاسی صبح اول وقت سه پاسدار با یک زن چادری بچهی معصومه را که به تازگی در زندان وضع حمل کرده بود به خانه پدربزرگ و مادر بزرگش آورده و تحویل آنها میدهند! گویا در آن روزها پاسداران کاری مهمتر و واجبتر از این نداشتهاند!
حتا در شرایط عادی نیز خانواده زندانی بایستی هفته ها و ماهها و گاه سالها میدویدند تا میتوانستند نوهشان را تحویل بگیرند.
کتایون آصف انگیزه نوشتن خاطرهاش، را به طور ضمنی تلفنی که برادرزادهاش ناصر در بیستسالگی میزند و میگوید «عمه کتایون برای تولدم چی برام میفرستی» معرفی میکند.
او در مورد چگونگی اطلاع یافت از اعدام برادر و زن برادرش میگوید:
«ده مرداد 1367
...داشتیم شام می خوردیم مامان عدس پلو درست کرده بود با تخم مرغ و خرما ، سفره رو تو حیاط انداخته بودیم که صدای در اومد من دویدم درو باز کردم ، یه آقایی با پیرهن سفید بلند و شلوار سبز و ریشهایی که تا زیر چشمش بود عینکی گفت منزل آقای آصف ؟ گفتم بله بفرمائید بابا خودشو رسوند دم در و گفت بله برادر بفرمائید تو بفرمائید مرده اومد تو همه ساکت بودند و چشمشون به دهان مرده بود که گفت: لطفا دیگه مراجعه نکنید و پیگیری نکنید پسر و عروس شما امروز اعدام شدند! »
ملاحظه میکنید چه آدمهای مسئولی! همان روزی که این دو را اعدام میکنند شب هنگام پاسداری را میفرستند به منزل آنها و او بخاطر تعارف صاحبخانه وارد خانه شده و تأکید میکند: «لطفا دیگه مراجعه نکنید و پیگیری نکنید پسر و عروس شما امروز اعدام شدند!»
آیا از این آبکی تر هم میشود داستانی را سر هم کرد و بر درد و رنج و درد هزاران خانواده قتلعام شده که روزها و ماه ها به دنبال اطلاع از سرنوشت عزیزانشان میدویدند، خندید؟
بنا به دلایل فقهی مبنی بر این که زن مرتده اعدام نمیشود، هیچ زن مارکسیستی در جریان کشتار سال ۶۷ اعدام نشد. تاکنون نام هیچ زن مارکسیستی که در ارتباط با گروههای چپ در کشتار ۶۷ اعدام شده باشد، انتشار نیافته است. معلوم نیست کتایون آصف و امیرفرشاد ابراهیمی این اسم را از کجا آورده اند؟
در روز هشت مرداد ۶۷ همان روزی که معصومه جلالی وضع حمل کرده ۴ نفر را مأمور میکنند تا بچه او را تحویل خانوادهاش دهند و دو روز بعد که او و همسرش را اعدام میکنند، یک نفر را مأمور میکنند تا خبر اعدام آنها را شب در منزل به خانوادهشان دهد!
واقعیت این است که تا آبانماه ۶۷ به هیچ یک از خانوادهها خبر اعدام فرزندانشان را علیرغم بارها مراجعه به اوین و دیگر مراکز رژیم نداده بودند. نامهای فوق در هیچ یک از لیستهای منتشر شده اعدامیان نیامده است.
حکم اولیه خمینی مربوط به زندانیان مجاهد بود، آیتالله منتظری هم روی آن تأکید میکند. در تهران در مردادماه هیچ مارکسیستی اعدام نشده بود. اما این زن و مرد که پس از بیست سال به مدد تلاشهای امیرفرشاد ابراهیمی و کتایون آصف سر و کلهشان پیدا شده نه تنها مارکسیست هستند بلکه هر دو در ده مرداد اعدام شدهاند و خبرش هم شبانه با پیک مخصوص به خانوادهشان داده شده است.
به نظر من موضوع باردار بودن معصومه و وضعحملش دو روز قبل از اعدام برای مهیج کردن روایت تولید شده است تا جنسشان جور شود. تاریخ دستگیری و هشت ماهه باردار بودن را هم جوری تنظیم کردهاند که در اولین روزهای کشتار بچه به دنیا آمده باشد.
کتایون آصف در ادامه میگوید:
«ما هیچ وقت جرم برادرم ناصر آصف و زن برادرم معصومه (خاطره) جلالی رو نفهمیدیم ، بعدها از طریق یکسری از دوستهایی که تو قبرستان خاوران پیدا کردیم و از روی عکس برادر و زن برادرم رو شناختند گفتند که اونها فقط نشریه های چپ رو تو دانشگاهها و محلات پخش میکردند .»
معلوم نیست کتایون آصف که عکس برادر و زن برادرش را در خاوران میچرخاند چرا آنها را روی اینترنت انتشار نمیدهد تا همه با چهرهی آنها آشنا شوند و چرا تا کنون ساکت بوده است و این اسامی در جایی ثبت نشدهاند؟ برای این که دست راوی رو نشود آنهایی که از روی عکس، برادر و زن برادر «کتایون آصف» را شناختهاند، نمیگویند که نشریات متعلق به کدام گروه چپ بوده تا مسئله گنگ باقی بماند و ردیابیاش مشکلتر شود. از نظر من تردیدی در جعلی بودن این داستان نیست.
راحله کشتگر و «سهم من سهم همه ماها»
موضوع بعدی نوشتهی راحله کشتگر با عنوان «سهم من سهم همه ماها» است که در سایت «اخبار روز» و «کارگران ایران» هم آمده است. هر دوی این سایتها نوشته را از روی وبلاگ «دلتنگیهای یک پناهنده کوچک» برداشتهاند.
نام راحله کشتگر غالباً همراه با امیرفرشاد ابراهیمی است. او دبیر سیاسی «فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر» است که امیرفرشاد ابراهیمی گرداننده و دبیر آن بود. و از نیمه آذر ۸۶ دیگر خبری از آن نیست و وبلاگشان نیز تحرکی ندارد. از اینها گذشته او مدیر رادیوی محلی پنجره در (هلند) هم بود که امیر فرشاد ابراهیمی در مصاحبه با بردیا نیوز در ۲۷ خرداد ۸۵ گفته بود مدیر بخش سیاسی همین رادیو است http://fedration.blogsky.com/1385/03 /
راحله بر حسب نوشتههایش پیش از این در برلین دکترای احتمالا اگر اشتباه نکنم فیزیک میخواند و در هلند زندگی میکند. در اطلاعیه ۱۱ آذر ماه ۸۶ فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر او نماینده این فدراسیون در پاریس معرفی شده بود. http://fedration.blogsky.com/
متأسفانه همکاری تنگاتنگ با امیرفرشاد ابراهیمی با توجه به سابقه و کارهایی که امروز میکند، کافیست تا شک و تردید حول هرکسی به وجود آورد.
راحله، انگیزه نوشتن این خاطره را خواندن یک رمان ایرانی که شبیه سرگذشت او و مادرش است، معرفی میکند.
او، در مورد اعدام پدرش کاظم کشتگر مینویسد:
«دوازده سالم بود ، مادرم تند تند راه می رفت و من بهش نمی رسیدم اولین باری بود که اینقدر تو خیابان به من بی توجه بود همیشه دست منو سفت می گرفت از خانه مان که محله سلسبیل بود کوچه گلی پلاک دوازده مسیر همیشگی تا زندان اوین را که با اتوبوس دو طبقه سبز رنگ می آمدیم میدان توحید بعد از آنجا با اتوبوس دوباره می آمدیم شهربازی را اینبار مامان با تاکسی آمد صبح زود یه آقایی با اورکت سبز رنگ و ریشو اومده بود دم خونه و گفته بود بیائید ملاقات آزاد شده سه هفته بود ملاقات نداده بودند به ما هفته اول گفتند بابا اعتصاب غذا کرده تا اعتصابشو نشکنه ملاقات نمی دیم و فقط گذاشته بودند مامان از دم شهربازی فقط و فقط بگه بخاطر راحله اعتصابتو بشکن میخواد ببینتت اما ....
دو هفته دیگه هم گفتند ممنوع هست داریم سلولها را نظافت می کنیم نمیشه ! حالا بعد از سه هفته یکی اومده بود دم خونه که بیائید ملاقات مامانم گفت برادر امروز که سه شنبه است مگه ملاقات روزهای یک شنبه نیست ؟ سه شنبه 21 مرداد 1367 بود و اون مرده گفته بود باشه روزها عوض شده حتما بیائید . »
این گونه روایتها را شاید کسانی که زندان نبودهاند و با شرایط زندانهای اوین و گوهردشت در جریان کشتار ۶۷ آشنا نیستند باور کنند و عواطفشان نیز جریحهدار شود. اما من به سختی میتوانم چنین داستانهایی را بشنوم و دم فرو ببندم. آنهم وقتی پای قتلعام ۶۷ در میان است. به نظر من در بهترین حالت اگر راحله کشتگر، فرزند یکی از جانباختگان قتلعام ۶۷ هم که باشد با نوشتن چنین روایتی به بازی با عواطف خوانندگان پرداخته و نه دادخواهی. ای کاش راحله کشتگر واقعه را همانطور که اتفاق افتاده مینوشت و از داستان پردازی در موضوعی با این درجه از اهمیت و به ویژه در ارتباط با قتل پدرش خودداری میکرد.
البته اگر او در قالب داستان کوتاه و یا رمان به موضوع فوق میپرداخت جای ایرادی نبود. وقتی موضوع به عنوان یک خاطره و آنهم با این «جزئیات» مطرح میشود میبایستی برخوردار از عناصر واقعی و دقت لازم باشد.
برای روشن شدن موضوع بایستی بگویم بر خلاف روایت راحله کشتگر۲۱ مرداد ۱۳۶۷ روز جمعه بود و نه سه شنبه! اگر کسی شکی در این واقعیت دارد میتواند به تقویم مراجعه کند. برای منی که لحظه به لحظه روزهای تابستان ۶۷ را به خاطر دارم تردیدی نیست که آن روز جمعه بود و نه سه شنبه. در ایام عادی هم روز تعطیل ملاقات نمیدادند به ویژه جمعه که همه بایستی به نماز جمعه میرفتند. مطمئناً چنین دیالوگی بین مادر راحله و پاسداری که صبح زود دم خانهشان آمده بود، نمیتوانسته شکل گرفته باشد. بعید میدانم در دوران قتلعام و به ویژه در حساسترین روزهای آن که پاسداران با هزار فریب و نیرنگ خانوادهها را دست به سر و از اطراف اوین پراکنده میکردند، پیکی ویژه به منزل فرد اعدامی فرستاده باشند که آنها را به اوین دعوت کنند! ملاقات در اوین دارای تشکیلات خاص خودش بود که از لوناپارک شروع و به سالن ملاقات اوین ختم میشد. این تشکیلات به طور کلی در دوران قتلعام تعطیل شده بود. هیچکسی را به داخل اوین راه نمیدادند. روز ۵ مرداد روی درب اوین اطلاعیهای زده بودند مبنی بر این که ملاقات به مدت دو ماه تعطیل است.
نام کاظم کشتگر در هیچ یک از لیستهای اعدام شدگان نیامده است. چرا فرزند او در سالهای گذشته تلاشی برای انجام این مهم به خرج نداده بر من پوشیده است. آیا لیست اعدامیها را ندیده؟ آیا فراخوان گروههای سیاسی را برای تکمیل لیستها ندیده؟ آیا مسئولیتی در این رابطه احساس نمیکرده؟ یا ...؟
راحله کشتگر با آن که دبیر یک فدراسیون سیاسی است و حداقل از سال ۸۲ وبلاگ شخصی داشته است و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا میشود اما تا سال ۸۵ و پس از مرگ مادرش پروانه ایران منش که شورای مرکزی «فدراسیون» مربوطه در اطلاعیهای او را «چریک پیر» معرفی کرد، هیچ صحبتی از اعدام پدرش لااقل در وبلاگش نکرده بود. در اطلاعیهی «فدراسیون» مربوطه نیز نام پدر وی «رضا» اعلام شده و آمده بود «پروانه اما دور از رضا به او پیوست» ! شاید کاظم کشتگر دو اسمه بوده است.
http://fedration.blogsky.com/1385/05/
عکس مادر راحله از سوی «فدراسیون ...» انتشار یافته ولی عکسی از کاظم کشتگر نیست! علیرغم این که خانم پروانه ایران منش از سوی «فدراسیون» به عنوان «چریک پیر» معرفی شده ولی اطلاعاتی در مورد فعالیتهای او منتشر نشده است. امیدوارم راحله کشتگر توضیحاتی در این مورد برای روشن شدن اذهان خوانندگان و گرامیداشت یاد شهیدی که گمنام مانده، و قدردانی از مادری که زحمت کشیده داشته باشد.
راحله کشتگر در ادامه میگوید:
«دم شهربازی خیلی شلوغ بود بعضی ها گریه می کردند نمی دانم کی به مامانم چه گفته که همینجوری داره تا زندان رو می دوه اولین باری بود که برای ملاقات کف دستمون مهر نزده بودند مامان می دوه و من هم تند تند دنبالش می رفتم می رسیم دم در زندان مامان باز میره تو منو نمی بره داد می زنم منم می خوام بیام صبر کن می ریم تو می گردنمون همون زن بد اخلاقه هست همیشه بعد گشتن منو بشگون میگیره حرومزاده روسریتو بکش جلو تر ( یکبار از مامان پرسیدم حروم زاده یعنی چه گفت یعنی کسی که زیاد غذا می خوره گفتم چرا این زنه همیشه به من میگه حروم زاده گفت حتما لپاتو می بینه میگه تا اینکه چند سال بعد تو ترکیه تو خونه مخفی به ندا بچه خاله زری سر سفره گفتم مگه حرومزاده ای اینقدر میخوری ؟ همه گریه کردند و بعدها خاله زری گفت حرف بدیه دیگه نزن ) ، »
با توجه به حساسیتهایی که در جامعه هست آیا میتوان پذیرفت که زن پاسداری هر بار به دختربچهای بگوید حرومزاده! و مادر او که اتفاقاً «چریک پیر» هم هست هیچ اعتراضی نکند و به دختر دوازدهسالهاش بگوید حروم زاده یعنی کسی که زیاد غذا میخوره و دختر ۱۲ ساله هم باور کند و چند سال بعد هم به دختر خالهاش که غذا زیاد میخورده بگوید، حرومزاده! و همه سر سفره بزنند زیر گریه. تازه در این سن به او توضیح دهند که حرومزاده حرف بدی است!
به عنوان کسی که ده سال زندان بوده، جهت اطلاع کسانی که با مقررات ملاقات در زندان اوین آشنا نیستند بایستی بگویم برای ملاقات کف دست کسی را مهر نمیزدند.
راحله کشتگر در مورد چگونگی دریافت خبر اعدام پدر میگوید:
«رسیدیم خلاصه به اتاق ملاقات گفتند کابین 16 وای که از اون موقع به بعد چقدر از 16 بدم میاد رفتیم کابین 16 ولی بجای بابایی یه آقاهه نشسته بود گفت اسم ملاقات کننده مامانم گفت کاظم ، کاظم کشتگر مرده یه نگاهی به کاغذا انداخت و گفت بیا دم در وسایلاشو بگیر به سلامتی معدوم شده من که نمی دونستم معدوم یعنی چه ! ولی مامان دیگه نیومد همونجا از روی صندلی افتاد زمین من خیلی ترسیدم هی گفتم عمه عمه عمه ! پاشو بریم اصلا نمی خوام بابارو ملاقات کنیم بلند شو بریم که اون آقاهه اومد و به دو تا زن مامور که یکیشون همون بد اخلاقه بود گفت بیائید بندازیدش بیرون یه گونی هم که توش چیزی بود و درشو بسته بودند انداخت رو مامان و رفت اون دو تا مامورا هم مامانو بلند کردند کشون کشون آوردند دم در ، دم در خاله اقدس هم وایساده بود اونم اومده بود برای ملاقات حتما مامانم تا خاله اقدسو دید یه جیغ زد از بالای پله های در زندان اوین خودشو انداخت پائین خاله هم جیغ زد یکهو یه مرده اومد با لگد زد به مامانم که اگه نری می فرستیمت پیش برادرت! »
زندان در آن روزها در قرنطینه کامل بود. حتا پاسداران هم به سختی میتوانستند از زندان خارج شوند. تمام تلاش مسئولان زندان در این خلاصه شده بود که خبر اعدامها پخش نشود و آنها بدون دردسر به کارشان برسند. چگونه در آن شرایط خانوادهای را به داخل اوین میآوردند که خبر اعدام عزیزشان را بدهند؟ چه لزومی به انجام این کار بود؟ اصل بر مخفی کاری بود.
اگر بپذیریم راحله و مادرش در کابین ۱۶ بودند و اگر فرض کنیم این کابین آخرین کابین بوده، یعنی حداقل ۱۵ نفر دیگر در کابینهای ۱ تا ۱۵ بودهاند. یعنی پانزده خانواده دیگر نیز یا با عزیزانشان ملاقات داشتهاند یا برای هر خانواده پاسداری بسیج شده بود که همزمان خبر اعدام عزیزانشان را بدهند! همانطور که گفتم هیچ کس در آن دوران ملاقات نداشت حتا توابین. چنین بسیجی هیچگاه در اوین برای اعلام خبر اعدامها در شرایط عادی هم انجام نمیگرفت. از این ها گذشته خبر اعدام را هیچگاه در سالن ملاقات نمیدادند.
راحله کشتگر میگوید مادرش به خاطر این که فراری بوده هر هفته با شناسنامه عمهاش به دیدار همسرش در زندان میرفته است. راستش برای من سخت است که بپذیرم یک فعال سیاسی که فراری است و رژیم در به در دنبالش است هر هفته به ملاقات همسرش در زندان اوین که یکی از مراکز اصلی امنیتی است برود.
راحله کشتگر مشخص نمیکند پدرش از چه سالی زندان بوده، در بیشتر سالهای قبل از ۶۷ اصلاً خواهر و برادر امکان ملاقات نداشتند. بعدها ابتدا ملاقات خواهر و بردار ۳۵ سال به بالا یک بار در سال آزاد شد. سپس سالی یک بار ملاقات خواهر و برادر آزاد شد و عاقبت ملاقات خواهر و برادر را آزاد کردند. مثلاً در اولین ملاقاتی که پس از اعدامها دادند، خواهر و برادرها نمیتوانستند ملاقات کنند، آنها بیرون درب زندان منتظر بودند و فقط پدر و مادر، مادربزرگ و پدربزرگ و همسر و فرزندان فرد میتوانستند او را ملاقات کنند.
متأسفانه بایستی بگویم بر خلاف نوشته راحله کشتگر درب اوین، پله ندارد. این در عکسها و فیلمهایی که از زندان اوین و در آن موجود است نیز مشخص است. اوین دارای دو در است. در ماشین رو که قاعدتاً نمیتواند پله داشته باشد و دری کوچک که افراد از آن تردد میکردند که دارای پله نیست که کسی از بالای آن خودش را به پایین بیاندازد.
از ظواهر امر بر میآید که کاظم کشتگر مارکسیست بوده است چرا که سال گذشته راحله کشتگر در وبلاگش با گذاشتن کلیپی از بیژن جزنی و هشت فدایی و مجاهدی که در سال ۵۴ توسط ساواک به رگبار بسته شدند نوشته بود، «به یاد بیاد پدرم و هزاران فدایی دیگر ...»
http://yaddashthayykpanahan.persianblog.ir/1386/6 /
چنانچه او مارکسیست بوده باشد به هیچ وجه نمیتواند در موج اول اعدامها یعنی در مرداد ۶۷ اعدام شده باشد. چرا که در این ماه بر اساس حکم اولیه خمینی، تنها زندانیان مجاهد اعدام میشدند و زندانیان مارکسیست مرد در تاریخی بین ۵ تا ۱۳ شهریور در اوین و گوهردشت اعدام شدند.
در روایت امسال واقعه، راحله میگوید به هنگام اعلام خبر اعدام پدرش او همراه مادرش در سالن ملاقات اوین بوده، اما سال گذشته راحله موضوع را به گونهای نوشته بود که گویا فقط مادرش حضور داشته، توجه کنید:
«امروز سالگرد کشته شدن پدرم «کاظم کشتگر» است. سالگرد که نمیدانم روزی هست که مادرم برای ملاقات به زندان اوین میرود پس از دو هفته که به او میگویند نیست! مادرم میگوید کجاست؟ میگویند اعدام شده است!»
http://yaddashthayykpanahan.persianblog.ir/1386/6 /
آیا این سؤال پیش نمیآید که چرا سال گذشته او نگفته بود من و مادرم برای ملاقات به اوین رفتیم؟ چنانچه ملاحظه میکنید در دو سال گذشته و پس از مرگ مادر، راحله کشتگر هر سال یاد پدر هست و موضوعی در این باره در وبلاگش مینویسد اما پیش از آن نه. نمیدانم چه ربطی بین مرگ مادر و صحبت کردن راحله از مرگ پدر است؟
او در ادامه روایت خود مینویسد:
«من بازم نفهمیده بودم چی شده ولی می دونستم چیز بدی شده از اونجا رفتیم خونه خاله اقدس تو دولت آباد . فرداشم رفتیم خونه که دیدم در خونمون بازه و حیاط شلوغه همه اونهایی رو که همیشه تو صف ملاقات باهاشون دوست بودیم و خاله و عمو و دائی و عمه من بودند اومده بودند اون روز فهمیدم معدوم شده یعنی بابام رو کشتند ، بابا کاظمم رو کشتند ....»
آیا بچهی دوازدهسالهای که هر هفته به زندان میرود وقتی شیون و زاری و غش و ضعف مادرش را میبیند نمیفهمد اتفاقی برای پدرش افتاده؟ با توجه به فرهنگی که در مدارس حاکم است بچه دوازده ساله نمیداند معنای معدوم چیست؟ آیا از میان کلمات مادرش که شیون کنان بر سر و روی خود میکوبد و گفتگویش با خاله اقدس چیزی متوجه نمیشود؟ ایا این سؤال پیش نمیآید که راحله کشتگر به هنگام نگارش مطلب یادش رفته در آن موقع دختری ۱۲ ساله بوده و نه ۴-۵ ساله؟ آیا بایستی تا روز بعد صبر کند تا افراد به خانهشان بیایند تا او بفهمد پدرش اعدام شده؟
او در ادامه مینویسد:
«دو ماه بعدش بود تازه مدرسه ها راه افتاده بود ولی مامان نگذاشته بود برم مدرسه خونمون رو هم عوض کرده بودیم اومده بودیم خانی آباد نو خیابان بازار کوچه مدائن پلاک 2 نمی گذاشت اصلا برم بیرون می گفت نباید بری نمی خوام کسی مارو بشناسه ، فقط از حرفای مامان شنیده بودم خاله اقدس رو هم گرفتند تا اینکه اون روز لعنتی ... اون روز ، مامان رفته بود بالا پشت بام در زدند مامان از بالای پشت بام دیده بود کیه یکهو دیدم مامان یواش یواش داره منو صدا میکنه و با دست میگه بیا پشت بوم رفتم بالا مامان همون جوری بدون رو سری و پا برهنه از این پشت بوم به اون پشت بوم می دوید و منو هم میکشید تا رسیدیم به یه بشکه خالی روی پشت بام خونه یکی منو انداخت تو گفت جم نخور صداتم در نیاد در بشکه رو گذاشت من نیم ساعتی اونجا بودم صدای پا خیلی می شنیدم برای اولین بار از ترس پاهام می لرزید برام عجیب بود سکسکه ام گرفته بود از اون تاریکی می ترسیدم بعدش مامانم اومد هنوز پا برهنه بود ولی یه ملافه سفید مثل چادر سرش کرده بود ملافهه هنوز خیس بود از پشت بوم پرید رو دیوار واز رو دیوار هم پرید تو کوچه من رو گرفت منم پا برهنه بودم.»
راحله صدای پا خیلی میشنیده، یعنی این که پاسداران روی پشتبام در جستجوی آنها بودهاند اما خوشبختانه متوجه سکسکه او نمیشوند و مادر را هم نمییابند و دست از پا درازتر بر میگردند. راحله در ادامه میگوید: مادر «از پشت بوم پرید رو دیوار و از رو دیوار هم پرید تو کوچه من رو گرفت» به همین نکته توجه کنید:
خانههای مسکونی در ایران به لحاظ ساخت یا شمالی هستند و یا جنوبی. یا حیاط جلوی ساختمان است و یا عقب ساختمان. اگر خانه جنوبی باشد یعنی پشت بام مشرف به کوچه است و نمیتوان روی دیوار پرید و از روی دیوار توی کوچه پرید. در این حالت بایستی مستقیماً از روی پشت بام توی کوچه پرید. اگر خانه شمالی باشد یعنی حیاط جلو است و پشت بام مشرف به حیاط است. در این حالت بایستی از روی پشت بام پرید روی دیوار و از روی دیوار بایستی پرید توی حیاط خانه همسایه و از درب خانه همسایه خارج شد. آنچه راحله کشتگر میگوید در عالم واقع جور در نمیآید و بایستی از در خانه همسایه بیرون بروند. مگر آن که کنار خانه مربوطه خرابه باشد یا خانهی مزبور دو نبش باشد. آیا این همه پاسدار که روی پشتبامها میدویدند توجه کسی در محل را جلب نمیکرد؟ راستش نمیدانم اصلاً خیابان بازار و کوچه مدائن در خانیآباد نو هست یا نه؟
«نمی دانستم دیگه هیچ وقت خونمونو نمی بینم نزدیکای غروب بود رفتیم سر کوچه ای یه خانمه داشت رد می شد مامانم تا دیدش زد زیر گریه و گفت خانم کمک کنید گشنه ام داشتم دیونه می شدم مامان داشت گدایی میکرد زنه پنج تومن به مامان داد هم ترسیده بودم و هم عصبی بودم که مامانم گدایی کرده گریه کردم مامان زد تو گوشم گفت صدات در بیاد خفت می کنم دیگه گریه نکردم از ترس ولی هی سکسکه می کردم مامان با اون پنج تومنه بلیط اتوبوس خرید سوار شدیم رفتیم میدان مولوی اونجا مامان رفت از یه باجه تلفن زنگ زد و نه سلام کرد و نه چیزی فقط گفت پروین هستم بیائید لباستونو ببرید دوختمش! گیج شده بودم یعنی چی همه نگاهمون میکردن پابرهنه با یه ملافه یک خورده که گذشت یه آقاهه اومد با یه موتور منو نشوند رو باک موتور مامانم پشت موتور رفتیم یه جای خیلی دور مامان بعدا گفت شهریار بود اونجا یک هفته اونجا موندیم و بعد از اونجا دربدری شروع شد دو ماه تو ارومیه بودیم و بعد پیاده مارو بردند ترکیه و از اونجا هم هلند ...»
تصورش را بکنید در جنوب تهران، آنهم میدان مولوی زنی پابرهنه که به جای چادر یا روسری و مانتو یک ملحفه سفید رو سرش انداخته با دختری پا برهنه؛ آیا کسی نمیپرسد شما کی هستید و چه کار میکنید؟ در اتوبوس از خانی آباد تا میدان مولوی کسی به سر و وضع آنها مشکوک نمیشود؟ پاسدار و کمیتهچی که در اطراف میدان مولوی فراوان بودند آنها را ندیدند؟ خوب است سوژه مورد نظر که بهش تلفن زده شد، همین که مادر گفت بیایید لباستونو ببرید فهمید باید بیایید میدان مولوی و نه جای دیگر!
راستش هلند که بودم کیسهای پناهندگی شبیه به این زیاد خواندم. دلیل خروج از کشور و چگونگی فرار از دست پاسداران انگار درست از روی یکی از آنها کپی شده است.
با توصیفاتی که راحله کشتگر میکند چند ماه پس از اعدام پدرش، آنها بایستی از کشور خارج شده باشند. چرا که او مینویسد دو ماه بعد از اعدام پدرش برای دستگیری مادرش میآیند که فرار میکند. یک هفته در شهریار و دو ماه در ارومیه میمانند و سپس به ترکیه میروند. با این توضیحات فکر میکنم آنها زمستان ۶۷ در ترکیه و در «خانه مخفی» بودند. البته راحله توضیحی در باره چگونگی خروجشان از کشور با توجه به این که مادر فراری بود و پاسداران دنبالش بودند، نمیدهد. اما او در وبلاگ شخصیاش به تاریخ چهار شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۶ مینویسد:
«ده سال گذشت؟
آره ده سال گذشت از او نروز، یادت هست ....؟
فرو رفتم در افکار و رؤیاها و آرزوهای دوران نوجوانیام، زمانی که پوسترهای خاتمی در دستم بود و صبحها با آنها به مدرسه میرفتم و بعدازظهرها پوسترها و تبلیغات خاتمی در دستم به اینطرف و آنطرف میرفتم، از این خیابان به آن خیابان و به هرکسی که میرسیدم یکی از آن کارتهای کوچک میدادم که عکس خندان خاتمی بر روی آن بود و پشت آن آرزوهای کوچکِ ما را نوشته بودند. با پسترهای کوچک و بزرگ از این مغازه به آن مغازه میرفتیم و هرکجا که میتوانستیم آنها را میچسباندیم. یکدفعه فرو رفتم در تمام آرزوهایی که داشتیم و امیدهای بزرگی که ما را وسوسه میکرد برای تلاشی بیشتر! یاد رأی اولی بودنمان افتادم! یاد شیرینترین رأیی که دادم از روی اطمینانی خالص! »
http://yaddashthayykpanahan.persianblog.ir/1386/3 /
کسی که سال ۷۶ دوران نوجوانیاش را طی میکرده و با پوستر خاتمی به مدرسه میرفته و رأی اولی بوده یعنی تازه ۱۵ ساله شده بود، چگونه در سال ۶۷، ۱۲ ساله بوده و همان سال از کشور خارج شده.
قضاوت مشکل است من هم در مورد مطالبی که اطمینان ندارم سعی میکنم قضاوت نکنم. اما بالاخره یکی از این دو روایت واقعی نیست. نمیتواند هر دو آنها درست باشد. شاید ذهن داستانسرای او در دو موقعیت چیزی نوشته است. شاید یکی از آنها صحیح باشد و شاید هیچ کدام ولی مطمئناً هر دو نمیتوانند درست باشند. از سوی دیگر با نگاهی به وبلاگ راحله کشتگر به سختی میتوان پذیرفت که این وبلاگ کار دختر بچهای که در سن ۱۲ سالگی و هنگام خروج از ایران نمیدانسته حرومزاده چیست و ۲۰ سال گذشته را نیز در خارج از ایران سر کرده، باشد. یک جای کار میلنگد. او هم به زبان و نگارش فارسی مسلط است و هم اَمَن يُجيبُ المُضْطَر اِذا دَعاهُ وَ يَكْشُفُ السُوء را میشناسد و درست هم مینویسد و هم در بطن همه اخبار و اطلاعات و جریانات ایران هست. آخرین نوشتهها و رمانهای فارسی و... را هم دنبال میکند. راستش شاید در خارج از کشور به نبوغ رسیده و استعدادش شکفته شده باشد از این بابت به او تبریک میگویم.
این همه ماجرا نیست. راحله در ۱۷ مهر ۱۳۸۲ مینویسد:
چند دقيقه پيش دوستی با شوق و بغض تلفن کرد و خبر داد که احمد زيدآبادی هم به دنبال محسن سازگارا از زندان آزاد شده است، کار از دست نهادم و بار ديگر صدای همسر و مادر محسن در گوشم پيچيد که ديشب پشت در اوين مانده بودند و با چه نگرانی از احوال او و از بی خبری خود می گفتند. روز و روزگاری داستان اين اوين و زندان و زندانيان آن نوشته خواهد شد. ما را بگو که در سال 57 با چه شوقی از زبان آيت الله طالقانی شنيديم که آن جا موزه خواهد شد و از زبان بنيادگذار جمهوری اسلامی باور کرديم که زندان ها مدرسه خواهند شد و به جای داغ و درفش صفحه سياه و نيمکت های مدرسه خواهد نشست و آن زمانی بود که «بهار آزادی » نام گرفته بود. آن نشد و حالا اين وظيفه به نسل امروز ما مانده است. ما حسرت برديم و خيل اميدواران آن روزها بعد از گذشت زمان به همان جائی کارشان افتاد که برکندنش را به مردم ايران مژده داده بودند. ...
از زندان های قصر و داغستان هائی مانند قلعه فلک الفلاک که زندانيان سياسی سال های دور – نسل پدران ما – در آن جا بوده اند قصه ها مانده پر آب چشم. از قصه مردی به نام خليل ملکی، بزرگ مردی که در زندان از طعنه جوان های فريب خورده همفکر خود، شاگردان خود، در امان نماند، تا آن سطری که مرتضی کيوان بر ديوار سلول نوشت. زخم و درد تازيانه چند روزی بيش نيست. رازدار خلق اگر باشی هميشه زنده ای. تا فد رعنای داريوش فروهر که زندانبانان در برابرش خاضع بودند، رازدار بزرگ خلق بود و مرگش هم به همان بزرگی رازی بود که در دل داشت. رازداران خلق امروز به نوعی ديگرند و از جمله همين ها هستند که از در اوين بيرون می آيند و آن ها که هنوز بی صدا در آنند. از آن جمله بايدم از اکبر گنجی گفت که چهار سال است می آيند و می روند و او در همان گنج پشت کرده به قيل و قال ها و به خواندن مشغول است و گلی به جمال سبزهای اروپا که يادش را زنده داشتند. و از دکتر آغاجری بگويم که کاش با اکبر در يک جا بودند که نيستند. او تا همين جا که نامش در کنار پاپ رهبر کاتوليک های جهان، به عنوان يک نوانديش مسالمت جوی مسلمان در بين نامزدهای نوبل صلح نشسته است کاری است بزرگ....
http://yaddashthayykpanahan.persianblog.ir/post/35
فکر کردم راحله شاید یکی از مطلبهای نوریزاده را برداشته در وبلاگش به نام خودش گذاشته. اما وقتی به بخش نظرات مراجعه کردم با تعجب دیدم امیر فرشاد ابراهیمی با حروف لاتین برایش نوشته: «سلام، زیبا مینویسی و قشنگ، پاینده باشی عزیز.» راحله نظر امیرفرشاد را انتشار داده است و توضیحی هم در مورد آن نداده است. یعنی تصدیق میکند که نوشته مزبور مال خودش است! البته من هنوز فکر میکنم این مطلب از آن نوریزاده یا فردی در ردیف اوست. در ضمن در این مطلب هم اگر به راحله تعلق داشته باشد هیچ اشارهای به پدرش و به تجربهی خود و مادرش نکرده است. آیا پدر او کمتر از کسانی است که نام میبرد؟
http://comments.persianblog.ir/?blogID=28003&postID=1146329&blogName=yaddashthayykpanahan
«مامانم بعدها گفته بود که اون روز فهمیده بودند من زن باباتم و من اون روز فهمیدم چرا همیشه مامان با شناسنامه عمه فریبا می اومده ملاقات و من همیشه تو شهربازی باید می گفتم عمه عمه .... و اومده بودند مامان رو هم بگیرند .... بعدها تو ترکیه بودیم که فهمیدم خاله اقدس، اقدس سپاسی رو هم اعدام کردند ! »
به این ترتیب اقدس سپاسی هم بایستی بلافاصله اعدام شده باشد. اسم اقدس سپاسی را هم در جایی ندیدهام. به ویژه که با توضیحات راحله کشتگر میبایستی پس از ۶۷ اعدام شده باشد. نمیدانم اتهام اقدس سپاسی چه بوده و یا در ارتباط با چه جریانی دستگیر شده بود؟ از سال ۶۷ تا کنون تا آنجایی که میدانم و تحقیق کردهام به جز فاطمه مدرس تهرانی (فردین) که در فروردین ۶۸ اعدام شد هیچ زن مارکسیستی به ویژه در تهران اعدام نشده است. البته به غیر از دوران قتلعام ۶۷ تعدادی زن مجاهد در سالهای ۶۸ تا ۷۵ اعدام شدند که من آنها را میشناسم ولی اقدس سپاسی جزو آنها نیست. نام وی در لیستهای مجاهدین هم نیست. یکی از دوستانم به نام علیرضا سپاسی ۱۲ مرداد ۶۷ در گوهردشت اعدام شد.
امیدوارم راحله کشتگر چنانچه به طور واقعی فرزند یکی از قربانیان کشتار ۶۷ باشد، به جای تلاش برای اشاعه روایت غیرواقعی، با انتشار عکس پدر و تشریح زندگی، اعتقادات و گرایش سیاسی او، تلاشهای مسئولانهاش برای حقوق مردم را به جامعه بشناساند تا به این ترتیب حق او را ادا شود.
در ضمن مطلب راحله کشتگر توسط «صدف» که «صدف ابراهیمی» باشد در سایت «بالاترین» گذاشته شده است. http://balatarin.com/permlink/2008/8/1/1363403
صدف ابراهیمی که دانشجوی کالج ام بی ال انگلستان، روزنامه نگار و نماینده فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر در بریتانیا معرفی شده است به جای مطالب خودش به صورت مستمر مطالب امیرفرشاد ابراهیمی را برای آدرسهای گوناگون از جمله من میفرستد! این چه روزنامه نگاری است خدا میداند. او دست کم نزدیک به ۲۰ مطلب از امیرفرشاد ابراهیمی را در سایت «بالاترین» قرار داده است.
خودتان در آدرس زیر ملاحظه کنید
http://balatarin.com/profile/browse/sadaf?page=3
هر چند «صدف» روزنامه نگار معرفی شده است، اما تا کنون نوشتهای از این روزنامه نگار منتشر نشده است. راستش من که هرچه گشتم در روی اینترنت کالج ام بی ال انگلستان را پیدا نکردم. یک کالج پزشکی ایالت اوتارپرادش هند به این نام هست. در بوستون آمریکا هم کالجی به این نام هست. نمیدانم آیا چنین کالجی در انگلستان وجود خارجی دارد یا نه؟ شاید اطلاعات من ناقض است.ممکن است توضیحات صدف ابراهیمی موضوع را روشن کند و مرا از ابهام در آورد. امیدوارم راحله کشتگر و همچنین صدف ابراهیمی اگر وجود خارجی داشته باشد با خواندن این مطلب و مقاله قبلی من در مورد امیرفرشاد ابراهیمی، تجدید نظری در روابطشان با او بکنند.
ایرج مصداقی
۱۸ مرداد ۱۳۸۷
در حالی که قصد انتشار این نوشته را داشتم، متوجه صحبتهای سعید شاهسوندی در رادیوی صدای ایران – لس آنجلس در رابطه با قتلعام سال ۶۷ شدم. در مقاله بعدی به موضوع فوق خواهم پرداخت.
منبع:پژواک ایران