عبرتهای روزگار
ایرج مصداقی
در هشت ماه گذشته روزی نبوده است که به دههی سیاه ۶۰ و به ویژه به روزهای خونبار سال ۶۰ پرتاب نشوم و به تعمق و اندیشه حول رویدادهای این دو سال نپردازم.
شاید بخشی از رجعت به گذشته به خاطر مشابهت اتفاقات این دو سال باشد. این مشابهت تنها در ایستادگی مردم در مقابل کودتا و کودتاچیان و در سردادن شعار «این ماه، ماه خون است» و ... نیست بلکه در یکسانی روزهای تقویم هم هست و این بیشتر گذشته را در ذهن من تداعی میکند.
اگر روز شنبه ۳۰ خرداد ۶۰ مردم به دستور خمینی به خاک و خون غلتیدند تظاهرات آرام مردم در روز شنبه ۳۰ خرداد ۸۸ نیز به دستور ولایت مطلقه فقیه خامنهای به خون کشیده شد.
اما آنچه که مرا بیشتر از هرچیز به گذشته و تعمق در آن فرا میخواند عبرتهای روزگار است. ای کاش همهی ما از تاریخ و گذشته درس میگرفتیم و به زحمت خود و مردم نمیافزودیم.
مطلبی را که در پی میآید به این دلیل نمینویسم که به دربند شدگان امروز گوشهای بزنم و دردی به دردهاشان بیافزایم بلکه میخواهم به دیگرانی که امروز به جنایت مشغولند هشداری داده باشم که فرصت اندک است. میخواهم بگویم سرنوشت کسانی را که روزی درخدمت ولایت مطلقه فقیه بودند ببینید و بخود آیید و به تعمق بنشینید. این نظام و این ولایت بی چشم و رو و بیوفاست؛ بیشتر از آن که فکرش را بکنید. قدر زحمات و جانشفانیهایتان را نمیداند.
میخواهم به آنها هشدار دهم که هنوز نظام ولایت مطلقه فقیه پابرجاست و بنیانگذاران و حافظان نظام «ولایت»، در بند و زندانند! وای به روزی که این نظام سرنگون و پتانسیل انفجاری مردم آزاد شود. میخواهم به آنها نهیب بزنم که برای روز موعود توشهای فراهم کنند.
***
در اخبار آمده بود که علیرضا فرزند آیتالله بهشتی بنیانگذار دستگاه قضایی رژیم با حالی نزار در حالی که به تازگی حمله قلبی را پشت سر گذاشته بود به شعبه امنیت دادگاه انقلاب تهران منتقل شد:
«دکتر علیرضا بهشتی در حالی که پیژامه زندان و دمپایی پلاستیکی برپا داشت و محاسناش بلند و آشفته بود، دقایقی طولانی در انتظار بازپرسی به سر برد. ... یکی از اعضای بیت شهید بهشتی نیز گفت : اتهام دکتر علیرضا بهشتی پس از سه هفته بازداشت همچنان برای ما نامشخص است و هیچ کدام از اعضای خانواده و وکلای مدافع او به پرونده و دلایل بازداشتش دسترسی ندارند و هرگونه تلاششان در اینباره با درهای بسته مواجه شدهاست»
http://www.aftabnews.ir/vdcjvheh.uqetozsffu.html
کسانی که امروز در خدمت نظام ولایت فقیه هستید لحظهای درنگ کنید آیا شما عزیزتر از فرزند بهشتی هستید که جانش را بخاطر حفظ و بقای این نظام داد؟
لحظهای درنگ کنید. عبرت روزگار را ببینید!
آیا بهشتی، هنگامی که دادگستری و سیستم قضایی مدرن را که دستاورد بزرگ انقلاب مشروطیت بود از بین میبرد به این فکر کرده بود که سیستم ارتجاعی جایگزین، روزی فرزندش را با حالتی نزار به استنطاق کشد؟
آیا هنگامی که بهشتی به عنوان سر سلسله جنبان ارتجاع، محسنی اژهای، روحالله حسینیان، علی فلاحیان، علی رازینی، ابراهیم رئیسی، مصطفی پورمحمدی و ... حلقهی جنایتکار مدرسه حقانی را در دستگاه قضایی حاکم میکرد آیا فکر اینجای کار را میکرد که روزی دستپروردگانش خان و مانش را بر باد دهند؟
آیا در مخیلهی عقل بهشتی میگنجید که زیر عکس او که بر دیوار دادسرای انقلاب خودنمایی میکند فرزندش را بازجویی کنند؟
از این که علیرضا بهشتی با حالی نزار در حالی که از حمله قلبی جان سالم به در برده به بیدادگاه و بازجویی برده میشود خوشحال نیستم، هرچند میدانم که او شکنجه نمیشود و مورد ضرب و شتم قرار نمیگیرد اما این نقل و انتقال مرا به گذشته میبرد به خاطر میآورم محمد علی ابرندی را که هنگام دستگیری ۵۷ ساله بود چنان شکنجه کرده بودند که دوبار پایش مورد عمل پیوند پوست قرار گرفته بود و نیاز به عمل دیگری داشت که به خاطر حمله قلبی و عدم رسیدگی پزشکی در آبان ۶۶ جان باخت.
هنگامی که خمینی برای حفظ نظام نکبت و شقاوت و برای یکپارچه کردن دستگاه اطلاعاتی و امنیتی کشور وزارت اطلاعات را تشکیل داد حتی اگر علم غیب هم داشت باور نمیکرد که این دستگاه روزی فرزندش احمد را قربانی کند. او حتماً به علم غیباش شک میکرد. اگر جبرئیل در گوش او چنین ندایی میداد ابلیساش میخواند.
احمد خمینی که با هزار حیله و نیرنگ و فریب، زمینهساز برکناری آیتالله منتظری و برگماری آخوند دونپایهای چون خامنهای به مقام ولایت مطلقه فقیه و مرجعیت شیعیان شد هیچگاه به مخیلهاش خطور نمیکرد جانش به اشارهی «آقا» و وزارت امنیتاش ستانده شود.
سعید امامی که مجری این دستور جنایتکارانه بود هیچگاه تصور نمیکرد که به خاطر پردهپوشی این جنایت، جانش را بدهد و کثیفترین اتهامات جنسی را خود و همسرش متحمل شوند.
او فکر میکرد تا ابد «سعید جان» «آقا» است و همسرش همراه و همسفر خانوادهی «امیرالمومنین امام خامنهای». او نمیدانست «آقا» ناصرالدینشاه نیست که به «حاجعلی خان» که جان امیرکبیر را گرفت تیمچه و بازارچه ببخشد و «حاجبالدوله»اش سازد. (۱) سعید امامی با همه زرنگیاش باور نمیکرد وقت وقتش که برسد «آقا» و گماشتگانش به حساب او و همسرش خواهند رسید.
ای کسانی که امروز در خدمت ولی فقیه نظام هستید لحظهای درنگ کنید نظام عهد شکن و بیوفای جمهوری اسلامی هیچ حرمتی را رعایت نکرد و نخواهد کرد. باور کنید به شما هم رحم نخواهند کرد.
وقتی که منافعشان اقتضا کرد در بارگاه امام رضا و «حریم امن» رضوی در روز عاشورا بمب کار گذاشتند و دهها نمازگزار را به خاک و خون کشیدند. آن روز کفنپوشان دستگاه «ولایت» و روضهخوانان بیت رهبری نگفتند که به عاشورا و امام حسین و «حرم امن امام» توهین و اهانت شده است.
خامنهای در مقابل حمله به حسینیه جماران سکوت کرد تا با بانگ بلند فریاد کند در نظام نکبتبار «ولایت» هیچ حرمتی را پاس نخواهند داشت حتی اگر مربوط به «بنیانگذار» جمهوری اسلامی و ولینعمتشان باشد.
این روزها نمیدانم بخشی از عناصر حاکمیت که در روزهای خونین سال ۶۰ «خدایی» میکردند در سلول انفرادی و در تنهایی زندان و نزد وجدان خود به چه میاندیشند؟
به یاد بهزاد نبوی میافتم که یکی از چهرههای اصلی و برنامهریزان کودتای خرداد ۶۰ بود. بدون شک امروز در گوشهی زندان ولایت، با قلبی بیمار و فتقی دردناک به گذشتهی خویش میاندیشد. وضعیت جسمی بهزاد نبوی مرا به گذشته میبرد به یاد سرهنگ زجاجی میافتم که به خاطر شکنجههاي وارده دچار حمله قلبي شد و در اوين جان باخت.
سرهنگ علی ارد را به خاطر میآورم که از زیر چادر اکسیژن بیمارستان قلب در حالی که آماده عمل جراحی بود بیرون کشیده شد و به تخت شکنجه اوین بسته شد و عاقبت شمع وجودش در تابستان ۶۶ خاموش شد.
درد فتق بهزاد نبوی مرا به یاد شهباز (عباسعلی) شهبازی میاندازد که «آقا» یش میخواندیم و به راستی که «آقا»یمان بود. از درد فتق، دولا دولا و به سختی راه میرفت. هرگاه که میخندید دستش را روی فتقش میگذاشت و دردی شدید لبخندش را میپوشاند. «آقا» یمان را به همراه فرزندش علی در جریان کشتار ۶۷ در رشت به دار آویختند. «آقا» یک بار نیمههای شب که خوابش نمیبرد و من علتش را جویا شدم گفت: آقا جان! در ساواک وقتی فهمیدند که پایم ناراحت است به پای سالمم کابل زدند اما اینها وقتی از ناراحتی پایم مطلع شدند به همان پایم کابل زدند، چگونه بخوابم؟
همیشه در گوشم میگفت: آقا جان آفتاب من لب بام است. تو میمانی آنچه را میبینی به خاطر بسپار. یادت باشد وظیفه داری مردم را آگاه کنی و بعد غالباً وقتی به اینجا میرسید اشک در چشمانش حلقه میزد.
گذشته را مرور میکنم، هجوم تصاویر مرا رها نمیکنند. به خاطر میآورم چگونه بهزاد نبوی فاتحانه در حسینهی اوین حاضر میشد و برای زندانیان در بند رجز میخواند و شکستشان را به رخشان میکشید. همانجا بود که علی «شهرام» پسر همکارش هادی منافی وزیر بهداری کابینههای رجایی و مهدوی کنی و موسوی را شناخت.
در خبرها خواندم که خانوادهی سحرخیز۵۶ سالگی او را که در بند است جشن گرفتهاند. ای کاش به چنین مصیبتی گرفتار نمیشد. اما در سال ۶۰ کسی ۱۵ سالگی شهرام منافی را که پدرش وزیر بهداری بود و خودش به جای نشستن پشت میز مدرسه در سلولهای اوین جا خوش کرده بود جشن نگرفت. جشن را گذاشتند موقعی گرفتند که شهرام را از زندان به جبهه بردند و جنازهاش را به گورستان تحویل دادند. آن موقع بود که سیل تبریک به پدرش آغاز شد.
این جشنهای تولد مرا به یاد کودکانی میاندازد که جشن بالغشدنشان را در اوین گرفتیم.
از این که کسی به استغاثههای خانوادهی نبوی گوش فرا نمیدهد خوشحال که نمیشوم هیچ غمگین هم میشوم چرا که انسانم و رنج و تعب هیچکس را خواستار نیستم؛ اما این همه باعث نمیشود که به یاد محمدرضا نبوی یکی از بستگان بهزاد نبوی نیافتم که در پانزده سالگی پایش به اوین باز شد!
هنوز صورتش مو در نیاورده بود. گاهی اوقات به شوخی در حالی که گوشهی پیراهنم را آب دهان میزدم میگفتم: ای وای صورتت سیاه شده و آن را پاک میکردم.
پدرش از بهزاد نبوی خواسته بود کاری برایش کند، اما او پدر دردمند را با درشتی از خود رانده بود. پدرش در دوران شاه در حق نبوی خدمتها کرده بود. حالا نبوی «انقلابی» شده و بود کودک ۱۵ ساله «منافق».
مرتضی الویری را به خاطر میآورم، یکی از اولین پایهگذاران دستگاه امنیتی رژیم است. نقش مهمی در سرکوب گروه فرقان داشت. در سال ۵۸ تیمهای تعقیب و مراقبت را او تشکیل داد. در مجلس اول عضو هیأت رئیسه بود و پیگیر تشکیل وزارت اطلاعات. الویری توسط همانهایی به بند کشیده شد که خودش بالا آورده بود.
معصومه خوشصولتان همسر مرتضی الویری که از این همه بیچشمو رویی دلش به درد آمده بود، گفت:
«آقای خامنهای از قبل از انقلاب دوستی عمیقی با پدر من داشت و هروقت که از مشهد میآمد؛ در منزل ما اقامت میکرد. ما خودمان از مریدان ایشان بودیم. خود خانم آقا، من و پدر و مادر مرا میشناسد. زمانی که آقای خامنهای رییس جمهور بود، ما همسایهی ایشان بودیم. خانم همیشه به یاد لطفهایی که پدر من در حق بچههای ایشان داشت؛ بوده. چون پدرم کارگاه و کارخانهی بافندگی داشت؛ هدایایی برای بچهها به مشهد میفرستاد. هم آقا و هم خانم، همیشه خود را مدیون خانوادهی ما میدانستند و رفت و آمد داشتیم در فروردین ۱۳۵۶، پدرم برای قرائت خطبهی عقد ما از آقا دعوت کرد. نوار کاستی هم دارم که آقای خامنهای در توصیف دو فرد تحصیلکرده صحبت میکند. چون من خودم همان سال از دانشگاه فارغالتحصیل شدهبودم. آقای الویری هم که مهندس دانشگاه شریف بود. آقای خامنهای کلی در تمجید دو جوان انقلابی مسلمان صحبت کرده است.
هنوز هم و حتا بعد از انتخابات نیز که آقای الویری با دوستان خدمت ایشان رسیده بوده، باز یادی از آن روزها کرده بود و احوالی از عموجان و پدر من پرسیده بود .»
http://balatarin.com/permlink/2009/9/10/1749105
معصومه خوشصولتان، همچنین خبر داد که همسرش در تماس تلفنی یک دقیقهای از اوین، خواسته بود «دستگاهی را که دکتر به خاطر نرسیدن اکسیژن برای او تجویز کرده بود؛ برایش ببریم. چون گاهی شبها اکسیژن خوب به ایشان نمیرسد و هفتهای چند شب از این دستگاه استفاده میکند»
خانم خوش صولتان هم به جرم شرکت در مراسم دعا دستگیر و سپس آزاد شد. منظورم این است که صابون «آقا» به تنش مالیده شد.
آنهایی که امروز در خدمت ولایت فقیه هستید کدام یک به اندازه خانوادهی الویری به «آقا» و خانوادهشان خدمت کردهاید. لحظهای درنگ کنید ببینید چه بر سر آنها که لباس گرم به تن فرزندان آقا میکردند آمد! فرزند «آقا» امروز از رهبران کودتا است و «آقا» هم ادعا میکند «امیرالمومنین» است.
با مرور این همه بیوفایی و بیسیرتی از سوی خامنهای در حق الویری که در زندان برای تنفس شبانه به دستگاه اکسیژن نیاز داشت به یاد پرویز زند شیرازی میافتم که دو دریچهی قلبش در دورانی که الویری برو بیایی داشت در زندان از کار افتاد و ماهها در بیمارستان قلب بستری بود. با آن که قول داده بودند آزادش کنند اما هفت سال پس از عمل جراحی هم در زندان بود. عاقبت سال گذشته در اثر حملهی قلبی جان داد.
به یاد محمدرضا (بیژن) تاجیک میافتم. از بنیانگذاران وزارت اطلاعات و دانشکده امام محمد باقر وابسته به این وزارتخانه بود. او بعد از سالها خدمت به «ولایت»، امروز در بند زندان و سیستمی است که خود بنا کرد.
سعید حجاریان با تنی رنجور از تیر گماشتگان «ولایت»، روزهای گرم سلول ۲۰۹ اوین را که پس از انقلاب خود راهاندازی کرده بود تجربه کرد. به جرأت میتوان گفت ردپای او در تأسیس غالب نهادهای امنیتی و اطلاعاتی رژیم دیده میشود.
محسن امین زاده که خود از معاونتهای وزارتاطلاعات بود همچنان سلول انفرادی اوین را تجربه میکنند. ای کاش صادقانه روزی احساساتشان را بنویسند و برای عبرت روزگار انتشار دهند.
محسن میردامادی از مسئولان اطلاعات و امنیت سپاه پاسداران بود و در سرکوب نقش مستقیم داشت اما حالا در بند برادران دیروز است.
فیضالله عربسرخی امروز اوینی را تجربه میکند که خود به اتفاق همراهانش در اواخر سال ۵۷ راهاندازی کرد. نمیدانم امروز چه احساسی از محبوس بودن در اوین دارد؟
یادم میآید تا مدتها بعد از دستگیریام دائم به یاد دورانی میافتادم که پیش از انقلاب در باغ مجاور پاسگاه اوین زندگی میکردم. هر روز مادران و پدرانی را میدیدم که کنار دیوار اوین نشسته بودند بدان امید که با فرزندانشان ملاقات کنند. حالا من ساکن زندان اوین شده بودم و صحنههایی که از گذشته به خاطر داشتم لحظهای مرا تنها نمیگذاشتند. وای به حال عرب سرخی چه میکشد وقتی گذشته را به یاد میآورد.
محمد عطریانفر را به خاطر میآورم، سالها معاونت امنیتی و سیاسی وزارت کشور را به عهده داشت. او بود که بازداشتگاه مخفی «وصال» را راهاندازی کرد اما دیری نگذشت که دوستان خودش و کرباسچی در همانجا شکنجه شدند. عطریانفری که از مریدان آیتالله منتظری بود در بحبوحهی سال ۶۷ به ریشهری نزدیک شد که دشمن آیتالله منتظری بود. ریشهری که کشتار ۶۷ را سازماندهی کرد و زمینههای برکناری آیتالله منتظری را فراهم کرد.
عطریانفری که در سرکوب و بازجویی گروه فرقان شرکت داشت امروز در چنگ بازجویان و یاران قدیم اسیر است. او را وادشتند که در تلویزیون و جلوی دوربین توبه نامه بخواند. هیچمیدانید او کسی بود که اعضای فرقان را مجبور به توبهنامه خوانی و اظهار ندامت میکرد؟ باور کنید انعکاس توبهنامه خوانی او در مطبوعات و رادیو تلویزیون بیش از دستگیرشدگان گروه فرقان بود. اما کیست که از گذشته و سرنوشت اینها عبرت بگیرد؟
محمدرضا مقیسه پس از عمری خدمت به دستگاه ولایت، امروز در چنگ دادگاه و دادسرای انقلابی اسیر است که ریاست شعبهی ۲۸ آن با پسر عمویش شیخ محمد مقیسه (ناصریان) یکی از عوامل اصلی کشتار ۶۷ است. محمدرضا مقیسه چقدر سنگ پسرعموهایش را که جانیانی بیش نبودند به سینه زد. برادر دیگر ناصریان دادستان و از عوامل اصلی کشتار ۶۷ در مشهد بود.
به یاد علی اصغر خدایاری یکی از صاحبمنصبان سابق وزارت اطلاعات میافتم که توسط نیروی تحت امر خودش بازجویی میشد:
«در اتاق بازجویی با چشم بسته بر روی یک صندلی و رو به دیوار نشستم و دو نفر بازجو پشت سر من قرار گرفته و بازجوی اصلی شروع به صحبت کرد. مؤدبانه و محترمانه سخن میگفت ولی لحن تحکمآمیزی داشت، و احتمالاً قصد داشت استیلای روانی خود را بر من تحمیل کند، و البته در این کار مؤفق نیز بود. با نشانههایی که از سوابق من ارایه میکرد معلوم بود که مرا بهخوبی میشناسد، من هم با توجه به این نشانهها و لحن صدای او حدس زده بودم که او کیست. .. پس از صرف شام و اقامه نماز برای ملاقات با قاضی مجدداً به پایین راهنمایی شدم. با چشم بسته در کنار میزی ایستاده بودم که فردی چشمبند مرا کنار زد و ضمن نشان دادن خود به من و معرفی خود، گفت که قاضی من میباشد. او برگه تفهیم اتهام را بهدست من داد که بر روی آن اتهام بنده ”تبانی علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی از طریق شرکت در تحصن و تظاهرات“ اعلام شده بود. ... عصر امروز برای بار دوم بازجویی شدم. در طول بازجویی مطمئن شدم که بازجو همان فردی است که در جلسه اول حدس زده بودم. زمانی که من در وزارت اطلاعات شاغل بودم او از همکاران ادارهکلی بود که من مدیرکل آن بودم. او فردی بسیار منضبط، مؤدب و متواضع بود و من بسیار به او علاقه داشتم، در اواخر بازجویی طاقت نیاوردم و موضوع را به او گفتم، موضوع را تأیید کرد و من هم چشمبند خود را برداشته و او را در بغل گرفتم.»
http://khodayarionline.blogfa.com /
مصیبت و رنج کم نکشیدهام اما با خودم میگویم چه آدم خوششانسی هستم که دنیایی به تلخی دنیای این دسته افراد را تجربه نکردم.
کسانی که در خدمت حکومت نکبت ولایت هستید نامه پرسوز و گداز اصغر هاشمی پدر سورنا هاشمی را بخوانید، سالها اسیر عراق بود و مفقودالاثر محسوب میشد و حالا در نظامی که برای بقایش جنگید ارثیهی مفقودالاثری به فرزندش رسیده است. به درد دلش گوش کنید:
«سورنا، پسرم، روزگاری بود که عکس کوچکت در پس زمینهی خاک خاکریز دم به دم زمزمهی التماس آلود چشمانم بود، خاک ِ تن به تیغ میتکاندیم و در راه حفظ وطن میرفتیم. وطن ترینم تو بودی و جان سپر جانت کردم، تنها نبودم، هزاران بودیم، تنها نبودم… روزی به تلخی این روزها باران گلوله و خمپاره زمین را گهوارهی صدها شیر مرد کرد… به خواب میرفتند آرام و لبخند از خاطرهی خندهی مادر، همسر، فرزند میزدند و خرسند از باروت و گلولهای که دیگر نمیتوانست تنی را خونین کند... من نیز سهمام را گرفتم، چکمهای به خون آغشته از زخم صورتم، کابل برق با تکههای تنم…اسارت را به جان خریدم خرسند از اینکه تو آزادی، تو میخندی، تنها نبودم… نشانمان بی نشانی، مفقود الأثر بودیم و ماه و سال یکی از بیماری، یکی زیر شکنجه، یکی به رگبار گلوله چشم میبست…هیچ نشانی از اسارت ما نبود. دل گره زدم به ضریح میلههای زندان که تو را آزاد ببینم، لباسم دخیل زخمهای دوستان و هم رزمانم شد تا تو گزندی نبینی…امروز اما تلخ تر از آن روزهاست…تو در بندی، تو اسیری، تو نمیخندی…بیش از یک ماه میگذرد و نشانی جز اسارت تو ندارم… وای بر من! نکند اسارت را از من به ارث بردی؟! چرا تنها ماندم؟ هم رزمانم کجایند؟ نکند سیلی به گوش تو میزنند؟! نکند نمیدانند؟! نمیدانند که تو از دو سالگی با عراقیها میجنگیدی؟! که ترکش از تنم در میآوردی؟! تنهایم … روزگاری از همه چیز گذشتم تا تو آزاد باشی حال که آزاد نیستی همه چیزم را میدهم برای سلامتی ات! و برای دوباره دیدنت»
http://www.peykeiran.com/Content.aspx?ID=12941
سورنا هاشمی و علی رضا فیروزی، بیش از یک ماه است که در پی خروج از منزل و احتمالاً در شهر ارومیه ناپدید شدهاند. نهادهای امنیتی هیچ گونه مسئولیتی در قبال آنها بر عهده نمیگیرند. این در حالی است که نیروی انتظامی به خانواده علیرضا فیروزی اعلام کرده موبایل این فعال دانشجویی خاموش و در شهر تهران است .
داستان مفقود شدن سورنا هاشمی و علیرضا فیروزی و رنج خانوادهشان مرا به مفقود شدن دهها نفر از بهترین دوستانم پیوند میدهد. کسانی که با بیرحمی توسط دستگاه امنیتی رژیم ربوده شده و به قتل رسیدند اما خانوادههایشان هنوز به درستی از سرنوشت عزیزانشان مطلع نیستند. گوری هم ندارند که بر سر آن گریه کنند.
یادم میآید خانوادهی لیلا مدائن از ارومیه تا زاهدان را زیرپا کردند تا مگر اطلاعی از سرنوشت جگرگوشهشان به دست آورند. داوود، شیروان (مبشر) و لقمان سه فرزند دیگر این خانواده پیشتر در مقابل جوخهی اعدام قرار گرفته بودند.
مادر سیامک طوبایی همچنان پیش همسرش بردباری نشان میدهد و به روی خودش نمیآورد که سیامک دیگر باز نمیگردد.
مادر احمدرضا محمدی مطهری با آن که از طریق برادر عروسش که از صاحبمنصبان وزارت اطلاعات بود شنیده بود که فرزندش را اعدام کردهاند اما هنوز این غم بزرگ را باور نمیکرد و جویای خبری از احمدرضا بود.
مادر امیرغفوری که هم فرزندش و هم دامادش سید محمود میدانی مفقود شدهاند، هنوز مرگ عزیزانش را باور نمیکند و جویای عزیزانش است.
مادر صونا که در جریان کشتار ۶۷ دو دخترش مهری و سهیلا را به جوخهی اعدام سپردند، پس از آزادی شاهد مفقود شدن جگرگوشهاش هوشنگ شد . یک پسر و نوهی مادر نیز پیشتر در سال سیاه ۶۰ اعدام شده بودند.
ای کاش میتوانستم بگویم که چه بر سر خانوادههایی که عزیزانشان مفقود شدهاند آمده است. ای کاش میشد داستان رنجشان را به تصویر کشید.
همسرانشان با آن که میدانند عزیزانشان کشته شدهاند اما جرأت ازدواج مجدد ندارند. دردناکتر از همه این که بایستی به نزد جانیان رفته و مدعی شوند که همسرانشان بیخبر آنها را ترک کرده و رفتهاند و تقاضای طلاق کنند.
دیروز صدای مادران و همسران مفقود شدگان شنیده نشد تا امروز این رنج بزرگ دامنگیر خودشان شود. دیروز صدای نسل برآمده از انقلاب ۵۷ که پرپر شد شنیده نشد تا امروز شتر سرکوب در خانهی سرکوبگران دیروز بخوابد.
آخرین خبر را مرور میکنم. در روزنامههای کیهان و جوان آمده است که هادی غفاری به جرم اختفای سلاح دستگیر شد. البته خبر دستگیریاش به فاصلهی کوتاهی تکذیب شد. معلوم نیست چه پیش خواهد آمد.
به گذشته میروم. به خاطر میآورم هادی غفاری یکی از شقیترین، بیرحمترین و جانیترین بازجویان و شکنجهگران اوین بود. خدا میداند در چند جوخهی اعدام شرکت کرده است. قیافه آنروز هادی غفاری پیش نظرم هست. در راهروهای بازجویی و اتاق شکنجه لبادهاش را در شلوارش میکرد و به شکنجه مشغول میشد. نماینده مجلس هم بود. در همان سال ۶۰ در مکه و حج نیز از گردانندگان بعثهی »امام» بود و تظاهرات موسوم به «برائت از مشرکین» را هدایت میکرد.
فراموش نکردهام که او بیرون اتاق دادگاه، تیر به گلوی هویدا زد و جان وی را گرفت.
به خاطر میآورم که او حاکم شرع شمال کشور بود و از انجام هیچ جنایتی کوتاهی نکرد.
به خاطر میآورم که او در روز ۳۰ خرداد و ۵ مهر ۶۰ خود در خیابان انقلاب مسلحانه حضور داشت و به جنایت مشغول بود.
به خاطر میآورم که او در روز ۵ مهر ۶۰ روبروی بیمارستان فیروزگر روی پشت خانم سیمین سهندی که آن موقع هنوز ۱۴ ساله نشده بود نشسته و او را وادار کرده بود که چهاردست و پا راه برود و صدای حیوان در آورد.
کسانی که هنوز در خدمت ولایت فقیه هستید به سرنوشت هادی غفاری بیاندیشید و عبرت بگیرید! سناریوی «کشف سلاح» را روی هادی غفاری سوار کردهاند که چندی پیش از خامنهای انتقاد کرده بود. یادمان نرفته است که دستگاه قضایی خامنهای، دکتر ناصر زرافشان را به جرم کشف سلاح و مشروب الکلی در دفتر وکالتش به پنج سال زندان محکوم کرد. یادمان هست که وی عمل جراحی سرطان را نیز پشت سر گذاشته بود.
سایت جوان وابسته به سپاه پاسداران و ستاد کودتاچیان در باره سلاحهای مکشوفه در مسجد الهادی نوشت:
«اینکه این اسلحهها به چه منظور جمع شده، چه اهدافی دستاندرکاران این اقدام در سر میپرورانند؟ چرا در این برهه حساس و شرایط التهاب جامعه این اسلحهها جمع میشوند؟ رابطه این سلاحها با ترورهای کور چند ماه گذشته چیست؟ مسائلی است که باید به آن پاسخ داد. ...
کشف جدید انبار اسلحه در یک مؤسسه که متولی آن یکی از اعضای باسابقه جناح دوم خرداد و مجمع روحانیون و حامیان موسوی و کروبی است، تئوریهای مختلفی را در این برهه حساس مطرح کرده است. بیشک سرنخ ترورهای کور چند ماه گذشته همانند ندا آقاسلطان، خواهرزاده موسوی در روز عاشورا، استاد علیمحمدی و ... از یک اتاق فکر مشترک سرچشمه میگیرد و این پروژه را بایستی پیاده کردن تئوری ترورهای خاکستری برای زیر سؤال بردن نظام ارزیابی کرد!»
http://www.javanonline.ir/Nsite/FullStory/?Id=109207
کودتاچیان به این ترتیب تلاش میکنند ترور ندا آقاسلطان و خواهرزاده موسوی را به هادی غفاری و... نسبت دهند. هنوز فراموش نکردهایم که احمدینژاد و حامیان دولت او مدعی بودند که اسناد و مدارکی در دست دارند که نشان میدهد قاتل ندا به ترتیب «منافقین»، بی بی سی، آرش حجازی، دولت انگلیس و سر آخر خود ندا آقا سلطان هستند.
هنوز مرکب ادعاهایشان خشک نشده است که «انجمن پادشاهی» و سپس دولت اسرائیل و آمریکا را مسئول ترور دکتر علیمحمدی معرفی میکردند.
کدام یک از شما که امروز در خدمت ولایت فقیه هستید بیش از هادی غفاری سنگ «ولایت» را به سینه زده و مرتکب جنایت شدهاید؟ امیدوارم سرنوشت او آینه عبرت شما شود. باور کنید ارتکاب جنایت در نظام ولایت فقیه آینده شما را در این نظام بیمه نمیکند. به سرنوشت سعید مرتضوی نگاه کنید. برای خوشامد رهبر از انجام هیچجنایتی فروگذار نکرد. اما موقعش که رسید همه کاسه کوزهها را بر سر او شکستند. درست است که هنوز اتفاقی برای او نیفتاده است. اما توجه داشته باشید که او هر آن ممکن است بز بلاگردان رهبر شود و به سرنوشت یکی از «سعید» های نظام دچار شود.
به ضجههای دردمندانهی خانوادههای زندانیان در بند که روزی دستی در حاکمیت داشتند و امروز فریادشان شنیده نمیشود گوش کنید. شمایی که امروز در خدمت ولایت فقیه هستید از آنها عزیزتر نیستید. این سرنوشت میتواند برای خانوادههای شما رقم بخورد. تا دیر نشده اقدام کنید.
از خانوادههای وابسته به نظام که امروز فریاد استغاثهشان بلند است، خانوادههایی که حتی به مجلس نظام هم راهی نمییابند بپرسید در دههی ۶۰ با خانوادههای مخالفانشان چه کردند؟
از آنها بپرسید وقتی مادران داغدار، آهشان را حوالهشان میکردند چگونه پوزخند میزدند؟ آه مادرانی را میگویم که دادستانی انقلاب پول تیر عزیزانشان را نیز مطالبه میکرد. مادرانی که نتوانستند بر سر قبر عزیزانشان حاضر شوند و مراسم سوگواری برایشان بگیرند.
امیدوارم خانوادههای مزبور در این روزهای زمستانی که چندان سرد هم نیست به خاطر بیاورند مادران روستایی را که هرماه از اطراف و اکناف کشور با سختی غیرقابل تصور خودشان را به پشت در زندانها میرساندند. خیلیهایشان تا آن موقع پایشان را از شهر و روستایشان بیرون نگذاشته بودند. بعضیهایشان فارسی هم بلد نبودند. خیلیهایشان بعد از سالها آمد و رفت و تحمل سرما و گرما عاقبت ساکی را تحویل گرفتند بدون آن که بدانند عزیزشان در کدامین گور دسته جمعی خفته است؟
مادر حمزه شلالوند را به خاطر میآورم، بیش از ۹۰ سال سن دارد. آلزایمر شدید همهی خاطرات او را ربوده است، یک شب وقتی چند لحظهای با او به درد دل پرداختم اشک در چشمانش حلقه زد آنوقت بیاختیار و بریده بریده از رنجی که پشت در زندانها برای دیدار «روله جانش» (۲) کشیده بود گفت. در ضمیر ناخودآگاهش بود که من دوست حمزهام . بیآنکه معنای کلماتش را درک کند از مصیبتهایش گفت و در فراق «روله» اش گریست.
دلم نمیخواهد هیچ مادری و هیچ همسری به سرنوشت آنها دچار شود. اما در این روزهای سخت خوب است خانوادههای در بند شدگان نظام به گذشته نیز بیاندیشند و نگاهی به کردار خود داشته باشند. یادشان بیاید چه زخمزبانها که به مادران و پدران و همسران و فرزندان دربندشدگان آن روز نزدند. یادشان بیاید چگونه آنها را میراندند.
و باز تکرار میکنم کسانی که امروز سر بر آستان ولایت مطلقه فقیه دارید وضعیت خانوادههای دربندشدگان نظام را به سخره نگیرید. به آنها زخم زبان نزنید. آنها را از خود نرانید. این سرنوشت ممکن است فردا برای خانوادهّهای خود شما پیش بیاید.
ایرج مصداقی
۱۲ بهمن ۱۳۸۸
پانویس:
۱- دکتر فریدون آدمیت در ارتباط با فرمان ناصرالدینشاه برای کشتن امیرکبیر مینویسد:
«چاکر آستان ملائکپاسبان، فدوی خاص دولت ابدمدت حاج علی خان پیشخدمت خاصه، فراشباشی دربار سپهر اقتدار مأمور است که به فین کاشان رفته میرزا تقی خان فراهانی را راحت نماید. و در انجام این مأموریت بینالاقران مفتخر و به مراحم خسروانی مستظهر بوده باشد . »
http://www.khandaniha.eu/items.php?id=389
۲- روله به لری، عزیزکم معنا میدهد.
منبع:پژواک ایران