در فروردین ۱۳۶۳ هنگام ورودم به اتاق ۲۲ بند ۱ واحد ۳ زندان قزلحصار با فیروز الوندی همتخت شدم. در اولین لحظههای آشنایی یواشکی سیگاری به او تعارف کردم. خندید و گفت: کمونی
[1] حال میکنی؟ گفتم: به این اتهام به زندان افتادهام، مگر میشود دست از آن بردارم. خندهی معنیداری کرد و پرسید: اتهامت چیست؟ گفتم: به اتهام خوشتیپی دستگیر شدهام! حاکم شرع معتقد بود چون در جامعه تولید دردسر میکنم، بهتر است مدتی را در زندان بمانم. در حالی که میخندید، دوباره همان سؤال را پرسید. من هم ادامه دادم: راستش رفته بودم نماز جمعه، اما مفاتیحالجنان را همراه خودم نبرده بودم، به همین دلیل دستگیرم کردند. پس از کمی سر به سر گذاشتن، آخر گفتم: مجاهدین. سرش را تکان داد و مشغول کار خودش شد. ولی همین برخورد منجر به ایجاد رابطهای نزدیک و صمیمی بین ما در سختترین شرایط زندان شد و تا آخر ادامه یافت. من تنها زندانی «مذهبی» اتاقمان بودم و جزو نادر زندانیان مذهبی بند که بصورت تنبیهی به آنجا منتقل شده بودم.
همان روز، فیروز یک لولهی خالی قرص جوشان به من داد و گفت که سیگارهایم را به وسیله نخی که او از الیاف پلاسیتکی جوراب تابیده و به پایهی تخت آویزان کرده بود، به سه قسمت تقسیم کرده و در آن بگذارم. هر روز فیروز بنا به سلیقه و مذاقش یک تکه پوست سیب و یا پرتقال به من میداد تا در قسمت درونی در قوطی قرار دهم. ابتکار مزبور، هم باعث میشد سیگار بسیار نرم و تازه بماند و توتونهای آن نریزد و هم مزه و عطر سیب یا پرتقال بگیرد.
هر روز عدهای را صبح و بعد از ظهر به بیگاری میفرستادند. از طریق بیگاری بسیاری از کارهای زندان انجام میگرفت. گاهی بیگاری به صورت یک تنبیه، همراه با سرپا ایستادن انجام میگرفت. در واحد ۱، به ویژه در رابطه با زندانیان مجاهد از این شیوه استفاده میکردند. مثلاً برای روزهای متوالی افراد مجبور بودند شب تا صبح را سرپا ایستاده و صبح زود تا غروب به بیگاری که کندن کانال در زندان بود، مشغول شوند. توابان به صورت شیفتی بالای سر زندانیان به نگهبانی میایستادند و شب گزارش میدادند که کدام یک از زندانیان کمکاری کرده و باید تنبیه شود. برای دوست عزیزم شهریار حکیمی چنان گزارشی تهیه کرده و فرستاده بودند که سه روز مجبور به ایستادن سرپا در شب و بیگاری در طول روز شد.
مسئول بند مشخص میکرد که از هر اتاق چند نفر باید معرفی شوند. انتخاب افراد به عهدهی مسئول اتاق بود که از توابان مورد اعتماد مسئولان بند به شمار میرفت.
من و فیروز هر روز اولین کاندیداهای اتاقمان بودیم. کسانی که از نظرشان سر موضع بودند، به بیگاری فرستاده میشدند. توابان با بیگاری فرستادن افراد، در واقع ارزیابی خود از فرد را نیز به او گوشزد میکردند.
بدون آن که به روی خودم بیاورم برای فرار از شر کلاسهای ایدئولوژیک که به شدت آزاردهنده بود، از بیگاری استقبال میکردم. طی یک سال گذشته فشارهای جسمی و روانی وحشتناکی را متحمل شده بودم و این کلاسها به لحاظ روانی مرا درهم میفشرد. گاه احساس میکردم مانند پتکی بر سرم فرود میآید.
سر این موضوع چند بار با فیروز صحبت کردم. او نیز با من همعقیده بود که کلاس «اخلاق» سید مهدی طباطبایی و «عقل یا شهوت» آیتالله مجتبی تهرانی، اعصابش را شدیداً متشنج میکند.
ما را برای بیگاری به پشت آشپزخانه میبردند. کوهی از آشغال در آنجا انباشته شده بود. چند ماه بود که زبالهها را برای از بینبردن از زندان خارج نکرده بودند. به طول بیش از ۶۰ متر و عرض شش متر و ارتفاع بیش از یک متر زباله روی هم انباشته بود. بوی تعفن غوغا میکرد و به سختی میشد در آنجا دوام آورد. مگسها در هم میلولیدند. مجبور بودیم با بیل زبالهها را زیر و رو کرده و قوطیهای پلاستیکی را از آنها جدا کنیم. کار شاقی بود. هر بار که بیل میزدیم، انبوهی از مگس و پشه به هوا بر میخاستند. توابان به عنوان سرکارگر و "کاپو" در اردوگاههای کار "اساس"ها، در محل حاضر بودند تا کمکاریها را گزارش دهند. کار قوطی یابیمان هفتهها طول کشید. سپس از ما خواستند که این بار شیشهها را از میان زبالهها جدا کنیم. دوباره باید کار را از سر میگرفتیم. قصدشان تنها تحقیر ما بود و نه جداسازی زبالهها.
فیروز در چهاردهم اسفند ۱۳۳۸ به جای بیمارستان، در منزل مسکونیشان در چالوس چشم به جهان گشود. سومین فرزند خانواده بود. برادر بزرگترش، هفت سال با او فاصلهی سنی داشت و دو خواهرش یکی بزرگتر از او و دیگری با فاصلهی نسبتاً زیاد متولد ۱۳۵۰ بود.
تا کلاس نهم در چالوس به تحصیل پرداخت و سپس به دبیرستان وابسته به دانشگاه پهلوی شیراز رفت و دیپلم خود را در آنجا گرفت. در شیراز به تنهایی در خوابگاه دبیرستان زندگی میکرد و انس و الفتاش با کتاب از آنجا آغاز شد. اهل درس و مشق بود و در سال ۵۶ پس از موفقیت در کنکور سراسری به تحصیل در رشتهی دندانپزشکی دانشگاه تهران پرداخت. از کودکی به موسیقی علاقمند بود و در نواختن سنتور مهارت داشت. در دوران تحصیل در چالوس، عضو یک گروه کوچک موسیقی سنتی بود. اعضای دیگر این گروه رفقای مدرسهای او بودند که ویولون و ضرب و اکاردئون مینواختند.
یکی از دوستانش در مورد علاقهی وافر او به موسیقی سنتی میگوید: بعد از آن که فیروز با خبر شد در حافظیه شیراز جشن موسیقی سنتی برپاست همراه با یکی از دوستان گروه موسیقیاش با اتوبوس به شیراز رفتند. آنها با آن که قادر به تهیه بلیط جشنواره نشده بودند اما با هر کلکی بود دربان را قانع کردند که راهشان دهد و بالاخره قادر به دیدن نیمه دوم جشنواره شدند. از کودکی با حیوانات رابطهای حسنه داشت و چند گربه ولگرد را به خانهشان برده بود و از آنها نگهداری میکرد.
فیروز در نوجوانی در حال نواختن سنتور
هر روز که میگذشت رابطهام با فیروز نزدیکتر میشد و مهر او به من بیشتر. تیپی نبود که به سادگی با کسی اخت شود. یا حتی درونش را برای کسی باز کند.
چه بسا رابطهی نزدیکاش با من، برمیگشت به رابطهی صمیمانه و دلباختگیاش به یک دختر مجاهد که آن روزها چندان باب نبود و غالباً نزدیکی افراد به یکدیگر بر اساس خط و ربط سیاسی و ایدئولوژیک شکل میگرفت.
با دستگیری وی در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، فیروز دیگر اطلاعی از سرنوشتاش نداشت و خبر نداشت که گاه فاصله شان یک دیوار است.
نمیدانم فیروز چه چیز مشترکی بین من و آن دختر مجاهد مییافت که باعث فزونی مهرش به من میشد. اگر چه میدانم رابطهی نزدیکی با بچههای «انجمن دانشجویان مسلمان» دانشکدهشان که هوادار مجاهدین بودند داشت و این میتوانست مزید بر علت شود.
علیرغم حساسیت فوقالعادهی توابین، هرگاه که فرصتی مییافتیم دو نفری در حیاط زندان قدم میزدیم و آهسته به تحلیل شرایط روز و پیشبینیمان از اوضاع میپرداختیم. فیروز علاقهای نداشت راجع به گذشتهاش صحبتی کند. من هم هیچگاه در این موارد کنجکاوی نمیکردم. توابین که شاهد نزدیکی من و فیروز و خندهها و قهقهههای وقت و بی وقتمان بودند، تخت فیروز را تغییر دادند تا هم گوشی را دست ما داده باشند که تحت نظرمان دارند و هم باعث جدایی فیزیکی ما شوند.
علیرغم تلاشی که زندانبانان و توابین برای تحمیل شرایط سختتر و تیره و تار نشان دادن چشمانداز به خرج میدادند، هردو معتقد بودیم که اوضاع نمیتواند پایدار باشد و خواه ناخواه تغییراتی صورت میگیرد.
تقریباً همهی بچههای بند که جملگی هوادار گروههای چپ بودند به جز چند نفر، نماز زورکی میخواندند و یا وانمود میکردند روزهاند. فیروز یکی از آنها بود که دولا راست میشد. خیلیها در نماز جماعت حاضر میشدند. فیروز هیچگاه در نماز جماعت حاضر نمیشد و با غرولند میگفت همین هم که میخوانم از سرشان زیاد است. بعضی وقتها میخندیدیم و در حالی که دستی به صورتم میکشیدم، دو دستی به او نزدیک میشدم و میگفتم «حاجآقا تقبلالله». آنوقت بود که اگر کسی کنارمان نبود به زمین و زمان و به هرچه نماز و روزه بود ناسزا میگفت.
فیروز سمت راست و برادرش فؤاد
روزی در حین کار، فیروز با اشاره به "حسن"، سرکارگر توابی که همراهمان بود، گفت: همپروندهای من است و به تازگی به جرگهی توابان پیوسته است. بعد توضیح داد که فرد مزبور مدتی قبل از بریدنش نزد او آمده و گفته بود: چند وقتی است احساس میکنم نوری در دلم روشن شده! سپس فیروز با نثار چند فحش آبدار گفت: به او گفتم فلان فلان شده! نور باید تو کلهات روشن شود، در دلت هیچ چیزی روشن نخواهد شد! حالا نتیجهی روشن شدن نور در دل "حسن" را دو تایی می دیدیم: نظارت مستمر بر رنج بردن دیگران. همپروندهی دیگر فیروز، مرتضی اصفهانی بود که بدجوری بریده بود و همکاری گستردهای با توابان و حاج داوود و مسئولان زندان داشت.
روز دیگری هنگام بیگاری دو نفری خندهکنان هرچه بطری شیشهای بود را شکسته و در گونی میریختیم. «پ – ق – م» یکی از سرکارگرها که بچهی خوبی بود و پیشتر فشارهای زیادی را متحمل شده بود و سابقهی زندان زمان شاه را داشت با خنده و طعنه به ما گفت، بقیهاش را بگذارید برای دفعه بعد بشکنید.
تنها که میشدیم زیر لب برایم آواز میخواند. انگار در آن شرایط دهشتانگیز میخواست کسی باشد که به صدایش گوش کند.
چیزی نگذشت که در اواخر تیرماه ۱۳۶۳ با برکناری حاج داوود رحمانی رئیس زندان قزلحصار آهسته آهسته شرایط تغییر کرد.
فیروز بعد از تغییرات در مدیریت زندان و متحول شدن شرایط بند، مدتی، بسیار شاداب و سرزنده و فعال بود و خود را درگیر مسائل مختلف میکرد و همچنان رابطهی نزدیکی با من داشت و سر مواضع مختلف و نحوهی برخورد با مشکلات و معضلات به چارهجویی و تبادل نظر میپرداخت.
او از روابط موجود در بند و در میان افراد گروههای چپ، به شدت رنجیده بود و در گفتگوهایمان کتمان نمیکرد که علیرغم اعتقادش به مارکسیسم، منتقد مواضع «راه کارگر» است و دلبستگی سابق را ندارد.
نکتهی مثبت او و غالب زندانیان چپ نسبت به مجاهدین این بود که نگاه نسبتاً مستقلی نسبت به جریانهای سیاسیشان داشتند و برخلاف زندانیان مجاهد چشمو گوش بسته اطاعت نمیکردند و به خودشان اجازه چند و چون در مسائل را میدادند.
از این که روابط صنفی جمعی در اتاق نداشتیم و همه چیز بصورت مشترک مورد استفاده قرار نمیگرفت رنج میکشید. از این که افراد میتوانستند با توجه به تمکن مالی بصورت شخصی از فروشگاه بند خرید کنند و بصورت انفرادی مورد استفاده قرار دهند آزرده خاطر بود. نمیتوانست بپذیرد کسانی که ملاقات ندارند و یا از تمکن مالی کمتری برخوردار هستند و یا خانوادههایشان هر از چندی از شهرستانهای دوردست به ملاقات عزیزانشان میآیند از امکانات کمتری برخوردار باشند. از آنجایی که میدانست من با این شیوه از زندگی در یک سلول که حکم یک خانواده را داشت و در کوران مبارزه با رژیم و مقاومت در برابر ارزشهای آن، مخالف هستم با من همنوایی میکرد.
با تغییر مدیریت زندان، دوران جدیدی آغاز شده بود و تحرک و شور و شوق عجیبی در بند دیده میشد. این امکان فراهم شده بود که من هم کلاسهای متعدد انگلیسی دایر کنم. فیروز جزو اولین کسانی بود که در یکی از آنها شرکت جست، ولی به سرعت خود را کنار کشید.
پس از مدتی متوجه شدم که وی از جمع کناره میگیرد و در خودش فرو رفته و سکوتی حزنانگیز سراسر وجودش را گرفته است. مصرف سیگارش بیشتر شده بود و من از جیرهی خودم و یکی دو نفری که میدانستم سیگاری نیستند اما جیرهی سیگار میگرفتند، به او میدادم.
برای بزرگداشت ۱۹ بهمن قصد داشتم در اتاقمان و بند شربت بدهم، موضوع را با فیروز در میان گذاشتم با آن که دیگر درگیر مسائل بند نمیشد اما بلافاصله با ایدهام موافقت کرد و گفت از فروشگاه سعی میکند مربای بالنگ بگیرد و در اختیار من بگذارد.
با آن که در بهمن ماه ۱۳۶۳ از طرف بخش فرهنگی زندان نمایشگاه کتاب بزرگی برگزار شد و برخلاف گذشته که سادهترین کتب مذهبی هم جزو کتب ممنوعه به حساب میآمدند کتابهای زیادی را برای فروش عرضه کردند اما فیروز استقبال چندانی از آن نکرد و کمتر وقتش را به مطالعه میگذراند و بیشتر قدم میزد.
دلیل سکوت و گوشهگیریاش را نمیدانستم و متأسفانه مسئله را جدی نمیگرفتم. سرم به شدت شلوغ بود. به این موضوع اهمیت ندادم و به دلیل کوتاهیام، بعدها خود را بسیار سرزنش کردم.
او شبها تقریباً تا حوالی صبح بیدار بود و در دستشویی بند قدم میزد و سیگار میکشید. من نیمههای شب از خواب بر میخاستم و تقریباً هرشب او را در حالی که مشغول کشیدن سیگار در توالت بود، میدیدم. غالباً به هنگام بازگشت به اتاق، کمی با او شوخی کرده و سربه سرش میگذاشتم.
فیروز تا هنگام نهار خواب بود و روز او بعد از نهار شروع میشد. حتا روزهای ملاقات نیز تا زمانی که نامش را نخوانده بودند، از جای بر نمیخاست و ریشش را اصلاح نمیکرد. تنها زمانی که همهی لباسهایش کثیف میشد و دیگر چیزی برای پوشیدن نداشت، مبادرت به شستن آنها میکرد. همهی مشخصات یک فرد «افسرده» را داشت.
با آن که بذله گو بود اما اهل ورزش و بازی نبود. از کودکی علاقهای به ورزش نداشت. حتی بعد از رفع ممنوعیت نرمش در زندان هیچگاه در حرکات ورزشی و نرمشی شرکت نمیکرد. دو سه بار به زور او را در تیم والیبالی که داشتیم جای دادم، اما نه تنها کمترین مهارتی نداشت بلکه تلاشی هم برای یادگیری به خرج نمیداد. یک بار که سربه سرش میگذاشتم وقتی به او گفتم مگر در دوران کودکی فلج بودی و بازی نمیکردی و ادای توپ گرفتناش را درآوردم، چنان خندهای کرد که تا ته دهانش پیدا شد.
به خاطر شرایط بد زندان، چند تا از دندانهایش را کشیده بود؛ وقتی که میخندید گاه به شوخی انگشتم را از کنار صورتش در حفرهای که در دهانش پیدا میشد، میکردم و او تهدید میکرد بالاخره یک بار انگشتم را با دندان قطع خواهد کرد.
مادر و پدرش بهایی بودند و پس از حاکم شدن حکومت اسلامی به آمریکا مهاجرت کرده بودند. از نوجوانی و دوران تحصیل در دبیرستان به تنهایی و جدایی از خانواده عادت کرده بود. طبیعی بود با پیروزی انقلاب و تحرکی که در کشور به وجود آمده بود حاضر به ترک کشور و پیوستن به خانواده نباشد. با مادربزرگش زندگی میکرد. در دوران زندان هم تنها مادربزرگش که به سختی راه میرفت و از خمیدگی پشت به شکل زاویهی قائمه شده بود عصا زنان، به ملاقاتش میآمد و فیروز تنها هر از چند از طریق نامه با مادر و برادرش تماس داشت.
دقیق و نکته سنج بود و همه چیز را زیر نظر میگرفت. هرچند در کنکور سراسری رتبهی لازم برای انتخاب رشتهی پزشکی را نیز کسب کرده بود اما تحصیل در رشتهی دندانپزشکی را ترجیح داده بود. وقتی دلیل این کار را از او پرسیدم خندید و گفت: هم راحتتر بود، هم دورهاش کمتر و هم درآمدش بیشتر!
در ارتباط با سازمان «راه کارگر» دستگیر شده بود. پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ اکثر فعالین سیاسی دانشکدهی دندانپزشکی دانشگاه تهران که به خاطر فعالیت سیاسی آزاد پس از پیروزی انقلاب هویتشان برای «انجمن اسلامی» و «دفتر تحکیم وحدت» مشخص بود، دستگیر و تعدادیشان به جوخههای اعدام سپرده شده بودند. فیروز پس از پایان محکومیتاش "ملی کش" محسوب میشد. اما به خاطر آنکه از نظر توابین و مدیریت زندان جزو «سرموضعی»ها محسوب میشد حکم «ثانویه»ای دریافت کرده بود که تا "احراز توبه" در زندان باقی میماند. این نوع "حکم" که البته در نوع خود بدیع بود و با هیچ معیار حقوقی و قضایی نمیخواند در آن سالها باب بود و شامل حال بسیاری از زندانیانی که حکمشان پایان یافته بود میشد.
***
سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۶۴ بود که هنگام صرف صبحانه متوجه شدم فیروز نیز همراه با دیگران از خواب برخاسته و مشغول خوردن صبحانه است. با تعجب پرسیدم: فیروز انقلاب شده؟ چه خبر است، امروز سحرخیز شدی؟ در حالی که میخندید، گفت: میخواهم نقاشی بکشم. پرسیدم: نقاشی برای چی؟ گفت همین طوری، دلیل خاصی نداره. سپس رویش را به من کرده و گفت: مگر اشکالی داره نقاشی بکشم؟ گفتم: چه اشکالی داره، بالاخره یک هنرمند به هنرمندهای اتاق اضافه میشود. در حالی که میخندید، گفت: وقتی تمام شد، نشانت خواهم داد.
بعد از صبحانه متوجه شدم که بالای تخت مشغول کار است، نزدش رفته و با اشتیاق پرسیدم: موضوع نقاشی چیست؟ گفت: "لالههای سرنگون"! نامی که خود بر اثر هنریاش گذاشته بود. تا آن زمان چیزی راجع به آن نشنیده بودم. با کنجکاوی در مورد مضمونش سؤال کردم. گفت: نوعی گیاه خودرو است که در اواخر فروردین و اوایل اردیبهشت گل میدهد و بعد از روی فرهنگ لغتی که در اتاق داشتیم، توضیحات مربوط به لالههای سرنگون را برایم خواند.
مدتی بود که بهزاد مرادی در اتاق مشغول نقاشی بود و بر روی محلی بین دو تخت که از آن به عنوان آشپزخانه استفاده کرده و بشقاب و کاسه و دیگر ظروفمان را قرار میدادیم، تابلوی زیبایی کشیده بود که زمینه صورتی داشت و گلهایی بنفش و آبی و قرمز به شکل زیبایی روی آن خودنمایی کرده و به اتاق جلوهای دیگر داده بود. فکر کردم شاید او نیز با دیدن کار بهزاد، اشتیاقش به نقاشی زیاد شده است. آن را سادهلوحانه به فال نیک گرفتم و متوجهی خطر نشدم. با اشتیاق و انگیزهای درخور توجه، پیگیر کشیدن نقاشیاش شد. طرحی را در نظر داشت و سعی میکرد تا شبیه به آن بکشد. به همین دلیل چندین بار آنچه را که کشیده بود، پاک کرد و دوباره تلاش کرد. او در صدد طراحی شکل اولیهی اثرش بود تا سپس به رنگآمیزی آن بپردازد.
من برای شرکت در کلاسهایم، اتاق را ترک کرده و تا شب به اتاق برنگشتم. بعد از خوردن شام، فیروز گفت: راستی ایرج نقاشیام را دیدی؟ تمام شده است. با تعجب گفتم: تمام کردی! به این زودی؟ مگر دنبالت کرده بودند، چه عجلهای داشتی؟ فکر میکردم حتماً مانند بهزاد روزها و هفتهها سرگرم کار خواهد بود و از این بابت خوشحال بودم که بالاخره سرگرمیای یافته است که او را تا حدی از انزوا خارج میکند. او برای انجام هدفش که آخر فروردین و اوایل اردیبهشت بود، عجله داشت. گفت: نمیخواهی آن را ببینی؟ با اشتیاق گفتم: چرا که نه؟ و به بالای تخت نزد او رفتم. با دیدن نقاشی، لحنی حاکی از اعتراض به صدایم دادم و گفتم: چرا پایین نقاشی را ماستمالی کردی؟ آخه چه کسی نقاشیاش را یک روزه تمام کرده است؟ مگر قرار است در نمایشگاهی شرکت کنی که اینقدر عجله داشتی؟ گفت: نه، میخواستم زودتر تمامش کنم. با تعجب گفتم: مگر نمیبینی بچهها گاه روزهای متوالی مشغول یک نقاشی هستند؟ گفت میدانم، ولی دیگه حالش را نداشتم. مهم خود نقاشی بود که میخواستم تمامش کنم. پی به مقصود و گفتههایش نبردم و به سرعت گفتوگوی ما پایان یافت. با این حال خوشحال بودم که فیروز حوصله پیدا کرده که نقاشی هم بکشد و لابد به زودی دوباره خودش را باز خواهد یافت. نقاشیاش با استفاده از رنگ و روغنی بود که بهزاد از قسمت فرهنگی بند آورده بود. از این وسایل در آنجا زیاد پیدا میشدند و آن موقع کنترل زیادی روی آنها نبود. با قطع شدن فعالیتهای بخش فرهنگی بند که توابان آن را اداره میکردند، دیگر آن رنگ و روغنها نیز بدون استفاده مانده بودند.
***
روز جمعه ۳۰ فروردین به هنگام نمایش فیلم سینمایی از تلویزیون، تقریباً همهی بچهها برای دیدن فیلم اتاق را ترک کرده بودند. فیروز موقعیت را مغتنم شمرده و مشغول بافتن طناب بود. من کمتر تلویزیون تماشا میکردم و بیشتر ترجیح میدادم که به هواخوری بروم و قدم بزنم. به همراه مجتبی انصاری به اتاق آمدیم. فیروز تخت طبقهی سوم را انتخاب کرده بود تا حساسیتی برنیانگیزاند. او همهی کارهایش را روی حساب انجام داده بود و همه چیز را با برنامهریزی و دقتنظری خاص پیش میبرد. مجتبی به او گفت: فیروز نمیروی فیلم سینمایی تماشا کنی؟ فیروز پاسخ داد: نه، حالش را ندارم. به مجتبی اشاره کردم که کاری به کارش نداشته باشد. فیروز از خلوتی اتاق استفاده کرده بود تا با بافتن طناب، مقدمات کارش را فراهم آورد و من سادهلوحانه میخواستم تنهاییاش را بههم نریزم!
فیروز حساب همه چیز را کرده بود. به نظر میآمد که ابتدا قصد داشت اولین ساعات بامداد شنبه ۳۱ فروردین اقدام به خودکشی کند ولی برای تضمین موفقیت، اقدامش را یک شب به عقب انداخت. فیروز یک شب کف اتاق روی زمین میخوابید و یک شب روی تخت طبقهی سوم. من روی تخت طبقهی اول میخوابیدم و فیروز درست مقابل تخت من، روی زمین میخوابید. او میدانست که من عادت دارم نیمههای شب از خواب برخیزم. شاید این احتمال را داده بود که اگر او را سر جایش نیابم و در دستشویی هم نباشد و با خصوصیاتی که در من سراغ داشت، کنجکاوی کرده و برنامهاش را برهم بزنم. به همین دلیل علیرغم فراهم کردن همهی امور، برای بالابردن تضمین موفقیت طرحش، اجرای آن را یک شب به تأخیر انداخته بود تا نوبت روی تخت خوابیدنش برسد. او از احمد نجارها خواسته بود که آن شب جایش را روی تخت طبقهی سوم با وی عوض کند تا در صورتی که من یا دیگران از خواب برخاستیم و وی را در جایش نیافتیم، به دنبالش نگردیم. بلکه با پر بودن جایش تصور کنیم خواب است و در صورت کنجکاوی به دنبال احمد بگردیم و نه فیروز!
برای این که نشان دهد دلیل خودکشیاش برای مأیوس شدن از مبارزه و عدم تحمل شرایط زندان نبوده است، شب قبل از اقدام به خودکشی، به حمام رفته و کلیه لباسهایش را میشوید. کاری که در شرایط عادی از او بعید بود. اخبار روزنامه را تا به انتها خواند. عصر شنبه ۳۱ فروردین، مقالهای دو صفحهای در روزنامهی اطلاعات در مورد کنفرانس "یالتا" و نتایج آن درج شده بود که فیروز تمامی آن را خواند. سلطانعلی پذیرا، یکی از بچههای اتاق چندین بار از فیروز درخواست کرد که تنها برای چند لحظه روزنامه را به او بدهد تا تیترخوانی کند. سلطانعلی با اعتراض من مواجه شد. گفتم: چه کارش داری؟ یک ساعت دیرتر بخوان! میترسی چه چیزی را از دست دهی؟ سلطانعلی آرام شد و دیگر درخواستش را تکرار نکرد. فیروز نیز بعد از خواندن تمام مقاله، در حالی که میخندید، روزنامه را به سلطانعلی داد و گفت: سلطان، حالا بزن تو رگ!
هنگام شام کمی با او که کارگر اتاق بود شوخی کردم. فیروز با لبخند صمیمانهای گفت: قضیه چیست اینقدر سر به سر من میگذاری؟ گفتم: هیچی، مگر اشکالی داره؟ گفت: نه چه اشکالی داره، ما هم حال میکنیم.
برخلاف شبهای قبل، نیمههای شب برنخاستم و صبح ساعت ۶ مانند همیشه از خواب برخاستم و مشغول مطالعهی روزنامه شدم و به نبودن فیروز پی نبردم. موقع صبحانه، وقتی همه از خواب برخاسته بودند، متوجه شدم همهی تختها خالی است و از فیروز خبری نیست. از بچهها پرسیدم: فیروز کجاست؟ یکی گفت: مثل این که در حمام لباس میشوید.
بعد از صرف صبحانه دوباره پرسیدم: فیروز نیامد، مثل این که دیر کرده است؟ یک دفعه یادم افتاد من از ساعت ۶ صبح بیدار بودهام و تا حالا که هفتونیم است، یک ساعت ونیم میگذرد و فیروز را ندیدهام. نگران شدم. به بچهها گفتم: این چه لباس شستنی است که اینهمه طول کشیده است؟ در ثانی فیروز لباسهایش را دیروز شسته بود. برای اطمینان خاطر بلند شدم و به حمام رفتم و او را آنجا نیافتم. هرچه او را صدا کردم، پاسخی نگرفتم. به اتاق بازگشتم. بچهها سراسیمه هر کدام به دنبال فیروز میگشتند. چند نفر دیگر نیز دوباره به حمام و توالتها رجوع کردند، ولی ردی از او پیدا نکردند. بچهها، کلیهی اتاقهای بند را یک به یک دنبال او گشتند، به امید این که شاید به اتاق دیگری رفته و در آنجا خوابیده باشد. سپس از مسئول بند سؤال کردند که آیا کسی را شب گذشته به بهداری نبردهاند؟ پاسخ او نیز منفی بود.
کلاس درسم ساعت هشت صبح شروع میشد و من فرصتی برای ادامهی گشتن نداشتم. به احمدرضا محمدی مطهری،
[2] یکی از زندانیان مجاهد گفتم: من میروم کلاس، فیروز از شب گذشته ناپدید شده است، تو برو و دوباره یک به یک در تمام توالتها را باز کن و داخل آن را ببین و نتیجه را به من اطلاع بده! هنوز کلاس را شروع نکرده بودم که دیدم احمد، رنگ پریده و مضطرب، مراجعه کرد و سراسیمه مرا خواند و آهسته در گوشم گفت: فیروز در توالت۲ خودکشی کرده است. من خودم دیدمش و در توالت را همانطور بستم و آمدم. رنگم پرید، قلبم داشت از حرکت باز میایستاد، بچههای کلاس متوجهی اوضاع بهم ریختهام شدند. به سرعت همراه احمد به سمت توالت رفتم. نمیدانم طول مسیر را چگونه طی کردم. عدهای متوجهی پریشانیام شده و ما را دنبال کردند. در توالت را احمد باز کرد، فیروز در حالی که پیژامهی آبی رنگ و کاپشن خلبانیاش را به تن داشت، خود را دار زده بود. قبل از مبادرت به خودکشی، چند سیگار کشیده بود و روی انگشتش را با خودکار جوهری کرده بود، احتمالاً چیزی نوشته و زیر آن را انگشت زده بود. از بس جا خورده و شوکه بودم که یادم رفت جیبهایش را بگردم. در همین حال بچههای بند سرازیر شدند. سرش به پایین خم شده بود. رنگش پریده بود و جای خونمردگی و کبودی روی گردنش بود. در اثر کشیدگی، گردنش چند سانتیمتر بلندتر شده بود. معلوم بود به سختی جان داده است. هنوز چهرهاش را فراموش نکردهام.
دیوار توالت۲ از همهی توالتها کوتاهتر بود و مزیت آن در این بود که زیر درش بسته بود و از بیرون، داخل توالت پیدا نبود. در حالی که بقیهی توالتها قسمت پایینی درشان باز بود و از آن جایی که داخل توالت پیدا بود، کسی نمیتوانست خود را در آنها دار بزند. فیروز با بستن یک سر طناب به لولهی کوتاه سیفون توالت و گرهزدن آن به دور گردن و زانوی چپاش، دو دست خود را روی دیوارهای اطراف توالت قرار داده و روی یک پا به هوا پریده بود و با تمام قوا، در حالی که پای بستهاش را روی هوا گرفته بود، روی آن پای دیگرش نشسته بود. این حرکت باعث فشار آوردن به گردنش شده و دست و پا زدنهای بعدی نیز باعث انتقال هرچه بیشتر فشار پای بستهاش روی گردنش شده و سرانجام به خفه شدنش کمک کرده بود. با مراجعهی پاسداران، کلیهی افراد بند را از توالت بیرون کرده و دکتر خیرالله ایراننژاد که جزو توابین زندان بود، مرگ فیروز را تأیید کرد و اظهار داشت که امکان ندارد وی به تنهایی قادر به انجام این کار بوده باشد و حتماً افراد دیگری به او کمک و یاری رسانیدهاند! با آوردن دوربین فیلمبرداری از فیروز و صحنهی خودکشی او فیلمبرداری کردند. رفتن فیروز را نمیتوانستم باور کنم. او دیگر در کنارمان نبود.
***
«لالههای سرنگون»
فیروز با کشیدن لالههایش و با انتخاب بامداد اول اردیبهشت،
[3] قصد داشت اعتراضش را نشان دهد. او از مدتها قبل این روز را نشانه گرفته بود و تأکید خاصی روی آن داشت. حتا روزی که به من گفت "لالههای سرنگون" در آخر فروردین و اوایل اردیبهشت گل میکنند، بلافاصله سرش را بالا کرد و در چشمانم خیره شد. شاید میخواست واکنش مرا ببیند. فیروز فردی به غایت هوشمند و ظریف بود. لالههای سرنگون، خودرو بودن آنها، عمر کوتاهشان و زمان مرگشان همه حاکی از دید عمیق فیروز به زندگی و مرگ بود.
او آگاهانه آخر فروردین را برگزیده بود. از مدتها قبل برای این روز نقشه کشیده بود. انزوا و گوشهگیریاش در همین راستا بود. نگاه او به خودکشیاش همچون نگاه مبارزی به انجام یک "عملیات" مهم و ویژه بود. او حتا نام عملیاتش را نیز خود آگاهانه انتخاب کرده بود و چه زیبا انتخاب کرده بود. مدتها بود که برای انجام آنچه در ذهن داشت، با خود در حال جنگ و گریز بود و همهی حالتها و رفتارهایش ناشی از جدالی بود که در او پیوسته جریان داشت و روح و جسم او را میفرسود. درست از زمانی که عزمش را جزم کرده بود که تصمیمش را به مرحلهی اجرا گذارد، به ویژه از زمانی که شروع به کشیدن تابلوی "لالههای سرنگون" کرد، دیگر آن آدمِ منزوی سابق نبود. شوخی میکرد، میخندید و تلاش میکرد تا سرحد ممکن اخبار روز را دنبال کند و از آخرین مقالههای سیاسی نیز به دور نماند.
در آن شرایط، فیروز مثل خیلیهای دیگر که محکومیتشان تمام شده بود، به روشنی میدانست که به زودی آزاد خواهد شد. در آن مقطع همه چیز در حال تغییر بود و از جمله تعداد زیادی در انتظار عفو و یا تقلیل حکم به سر میبردند و برخوردهای زیادی در این چهارچوب انجام گرفته بود و فیروز از همهی اینها با خبر بود.
فیروز معترض بود و راز خودکشی او را بایست در اعتراض او جستوجو کرد. نمیدانم که در نامه و یا وصیتنامهاش چه نوشته بود، اما پیام آن روشن بود.
در اولین واکنش و بلافاصله پس از خودکشی فیروز، در نیمهی اول اردیبهشت ۶۴ مسئولان دادستانی کلیهی ملیکشها را از بندهای قزلحصار جهت آزادی و تعیین تکلیف به اوین منتقل کردند. واکنش رژیم نیز به خوبی مؤید این نظریه بود که آنها نیز خودکشی فیروز را اعتراضی نسبت به شرایط زندان گرفتهاند. خودکشی فیروز راهگشایی شد برای تسریع در آزادی بسیاری از زندانیان ملیکش.
کسی ندانست فیروز را در کجا به خاک سپردند؟ رژیم سفاک جمهوری اسلامی محل دفن او را نیز از خانواده اش دریغ کرد.
ایرج مصداقی ۳۱ فروردین ۱۳۹۵
دل نوشتهی «مهتاب الف» در وصف فیروز الوندی
(شما را به خدا ، ستاره قطبی مرا ندیده اید ؟ّ)
[1] مسئولان زندان برای اعمال فشار هرچه بیشتر روی زندانیان هرگونه زندگی جمعی را ممنوع کرده و از آن به عنوان «کمونی» و خلاف اسلام یاد میکردند. هرکس بایستی بصورت انفرادی و بدون کوچکترین رابطهای با دیگران زندگی میکرد. زندانیان حق تعارف کردن هیچچیز و یا استفاده مشترک از هیچ وسیلهای را نداشتند. حتی زندانیان حق نداشتند با آتش یک کبریت، سیگارشان را روشن کنند و ...
[2] احمدرضا، متولد ۱۳۳۷ محله قلمستان تهران بود. وی در سال ۶۱ دستگیر و در زمستان ۶۷ آزاد شد. خانوادهاش در سال ۱۳۷۲بطور غیر رسمی از طریق حسن بلوکی برادر همسر احمدرضا که یکی از صاحبمنصبان وزارت اطلاعات بود در جریان دستگیری و اعدام احمدرضا قرار گرفتند. باجناق احمدرضا نیز از کارکنان وزارت اطلاعات بود. در دوران زندان و تا روزی که دوباره دستگیر شد، رابطهی صمیمانهای داشتیم. از احمدرضا سه فرزند با نامهای مونا، مریم و مصطفی باقی مانده است.
[3] در ابتدا قصد او نیمه شب بین ۳۱-۳۰ فروردین بود. در سال ۵۴ در این روز در تپههای اوین، ۹ زندانی فدایی و مجاهد، توسط ساواک به رگبار بسته شدند.
منبع:پژواک ایران