مادر امامی هم رفت مثل بسیاری از مادران دیگر بدون آن که جهان بداند بر آنها چه گذشت. اما این همه درد نیست، آنچه در پس این مرگها میگذرد البته دردناکتر و پذیرش آن سختتر است. دلم تنها برای رفتن مادر نمیسوزد، «دلم برای باغچه میسوزد».
«کسی نمیخواهد باور کند که باغچه دارد میمیرد». خیلیها خودشان را به نفهمیدن میزنند، بعضیها معتقدند ما کارمان را کردهایم و بار خود بستهایم، برخی میگویند هه ! چه فایده. هریک بهگونهای خودشان را توجیه میکنند. اما من خیلی وقتها فکر میکنم «کسی نمیخواهد باور کند که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است، که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی میشود».
«دلم برای باغچه میسوزد». فکر میکنم «کسی به فکر گلها نیست، کسی به فکر ماهیها نیست». بارها به خودم میگویم ای کاش «حس باغچه» «در انزوای باغچه نپوسیده بود». ای کاش میشد «باغچه را به بیمارستان برد».
***
سایت «همبستگی ملی» خبر درگذشت مادر معصومه کنگرلو (مادر امامی) را انتشار داده است. در خبر مزبور متأسفانه از همه چیز سخن به میان آمده الا از «عطیه» تنها دختر و یار و مونس و غمخوار مادر در ۲۰ سال گذشته. خبر را که خواندم ابتدا فکر کردم شاید نام او از قلم افتاده و سهوی در کار بوده است. پیام خانم رجوی که انتشار یافت متوجه شدم نه، عمدی در کار است تا تیغ سانسور و حذف را بر نام یکی از چهرههای درخشان خانواده امامی فرود آورند.
اگر عطیه را از نزدیک نمیشناختم، اگر شاهد درد و رنجی که در سالهای پایان عمرش میکشید نبودم، اگر روزها و شبها در کنار بالیناش در بیمارستان نایستاده بودم و به درددلهایش گوش نداده بودم، اگر اطلاعی از رنجها و مصیبتهایی که در زندان کشیده بود نداشتم، اگر ناظر مقاومتش نبودم، اگر از آمال و آرزوهایش نشنیده بودم، اگر با دغدغههایش آشنا نبودم، اگر نان و نمکش را نخورده بودم، اگر از سال گذشته هر روز موقع غذا خوردن چشمم به عکس او و مادر نمیافتاد، اگر سال گذشته در رثای «حسن جهان آرا» و هفته گذشته در رثای «محمدرضا صدرعاملی» و ظلمی که از سوی رژیم در حقشان شده ننوشته بودم، شاید این بغض بر گلویم فشار نمیآورد که نسبت به ظلمی که در حق عطیه شده فریاد کنم. این بود که سکوت را شکستم.
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه پیش آمد یاران را چه شد
۱۳ خرداد ۱۳۸۹ مقاله «محمد نبودی ببینی» را به یاد «حسن جهان آرا» نوشتم که در کشتار ۶۷ جاودانه شد. رسانههای رژیم نام او را از خانوادهی «جهان آرا» حذف کرده بودند و من تلاش کردم به سهم خود یاد او را زنده کنم.
رسانههای دولتی وقتی از محمد جهانآرا فرمانده سپاه پاسداران خرمشهر که در سقوط هواپیما در مهر ۱۳۶۰ کشته شد یاد میکنند از همه چیز خانواده جهان آرا و فرزندشان محمد میگویند الا این که او برادری داشت که پس از هفت سال اسارت در کشتار ۶۷ بر سر دار جاودانه شد. وقتی از رنجهای مادر و پدر او مینوشتند اشارهای نمیکردند که «مادر جهان آرا» هفت سال پشت درهای زندانهای رژیم برای دیدار فرزندش «حسن» در سرما و گرما چه مصیبت ها که نکشید.
«محمد نبودی ببینی» آخرین مقالهای بود که در زمان زندگی عطیه نوشتم و چقدر او بابت نگارش آن خوشحال شده بود و تشویقم کرد. نمیدانستم روزی مجبور خواهم شد از همان زاویه برای خودش بنویسم و چه سرگذشت دردناکی دارد این نسل ما.
هفته پیش بود که در گرامیداشت «محمد رضا صدر عاملی و رخت دامادیاش» نوشتم.
پدر محمدرضا فوت کرده بود، رسانههای رژیم در بارهی چهار پسرش نوشته بودند و گفته بودند و آگاهانه نام محمدرضا را که پس از شکنجههای وحشیانه به جوخهی اعدام سپرده شد حذف کرده بودند. «محمدرضا» یی که پدرش هیچگاه تا آخر عمر غم از دست دادنش را فراموش نکرد.
ای کاش عطیه امامی سوژهی سومین مقالهام در این زمینه نمیشد.
حذف نام حسن جهان آرا و محمدرضا صدرعاملی از سوی رسانههای رژیم را درک میکنم. انگیزهای که باعث این سیاهکاری میشود را میفهمم. این دو، عزم، جزم کرده بودند تا ریش و ریشهی رژیم را بسوزانند.
اما ماندهام این همه بیمهری و جفا در حق عطیه چرا؟ آن هم از سوی کسانی که عطیه جانش را، عمرش را، آسایش و سلامتیاش را و همه چیزش را در راهشان نهاده بود!
عطیه دشمن نبود، عطیه حداکثر یک منتقد خاموش بود که حرفهایی در دل داشت و حاضر نبود به هرچیزی تن دهد. این چه فرهنگی است که حتی تاب منتقد خاموش خود را هم ندارد.
در حیرتم وقتی حق عطیه این گونه پایمال میشود چگونه حق مردم ایران ادا خواهد شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
نکته شایان توجه آن که، هم در خبر سایت «همبستگی ملی» و هم در پیام خانم رجوی از شهید «فاطمه استاد حسن»، عروس مادر سخن به میان آمده اما از تنها دختر و فرزند بزرگ خانواده امامی که مرگش پشت مادر را خم کرد و پس از آن هیچگاه کمر راست نکرد، نه.
از به خاک سپرده شدن پدر امامی در اشرف یاد شده است اما از زندانی بودن دخترش عطیه که از «مفارقتش پدر روز شب میسوخت»، نه.
دختری که در هولناکترین شرایط با وجود بیماری سختی که داشت شش سال زندان را سرفرازانه پشت سر گذاشت، بدون آن که خم به ابرو بیاورد و شکوهای کند.
عطیه در سخنرانیای که در شب همبستگی با زنان ایرانی در کلیسای سنتا کلارای استکهلم داشت خود در این زمینه گفت:
«در روز دوم دسامبر ۱۹۸۱ در روز تولدم در حالی دستگیر شدم که دو برادر کوچکترم به فاصلهی کوتاهی از هم دستگیر و پس از تحمل شکنجههای گوناگون اعدام شده بودند و دو برادر دیگرم فراری بودند.
پدر و مادر پیرم نیز برای آنکه به سرنوشت برادرانم دچار نشوند فراری شده بودند. جرم نابخشودنی آنها علاوه بر خوشنامی و محبوب بودن در محل این بود که فرزندانشان از فعالان و مخالفان رژیم بودند.
اندکی پس از دستگیری من، برادری که در زندان داشتم نیز مخفیانه اعدام شد. من در حالی دستگیر و به زیر شکنجه برده شدم که از ناراحتی قلبی رنج میبردم و به خاطر آنکه چند سال قبل تحت عمل جراحی قلب باز قرار گرفته بودم تحت نظر پزشک بودم. اما هیچ یک از اینها باعث نشد که اندکی فشار روی من کاهش یابد.
حتا پس از اتمام بازجوییها هم فشار و آزار و اذیت کاهش نیافت. در دادگاهی پنج دقیقهای در حالی که سه برادرم را اعدام کرده بودند به دو سال حبس قطعی و چهار سال حبس تعلیقی محکوم شدم.
پس از پایان دوران دو ساله محکومیت، به سلول انفرادی منتقل شدم و یک سوم دوران شش ساله زندانم را در سلول انفرادی بدون داشتن کوچکترین امکانی گذراندم. به مدت یک سال و نیم از داشتن هواخوری، روزنامه، کتاب، لباس مناسب محروم بودم. از آنجایی که مادر و پدرم فراری بودند در دوران شش ساله زندان حتا امکان ملاقات خانوادهام را نیز نداشتم.
سرنوشت من و مادرم که امروز در میان ما حضور دارد نمونهای است از آنچه بر سر زن ایرانی آمده است.
مادرم در شهریور سال ۶۰ جنازه تیرباران شده فرزند کوچکش را در شهر زنجان تحویل گرفت و خود به کرج منتقل کرد. او هیچگاه از محل دفن دو فرزند دیگرش مطلع نشد.
آیا میتوان تصور کرد او در ۲۶ سال گذشته حتا از دیدار قبر فرزندانش هم محروم بوده است. در کجای جهان چنین ظلمی بر مادری پیر رفته است؟ »
من با خودم میگویم چه «همبستگی»ای، چه «ملی»ای! چه آغوش گشودهای! چه دست گشادهای!، چه طبع بلندی!، چه حقشناسیای!
آنهایی که اینگونه بر «عطیه» و عطیه ها جفا میکنند، چگونه میخواهند بر دردهای یک جامعه مرهم بگذارند؟ چگونه میخواهند زخمهای مردمی را که یک چشمشان خون است و یک چشمشان اشک التیام بخشند؟ چگونه توقع دارند مردم باورشان کنند؟
داستان زندگی و مبارزه عطیه در دوران زندانش خلاصه نشد. در زندگی اجتماعی هم آدم موفقی بود. لیسانسیه زبان انگلیسی بود و کارمند ژاندارمری کل کشور.
از زندان و اسارت که آزاد شد بدون توجه به خطراتی که جانش را تهدید میکرد بلافاصله از کشور خارج و به ارتش آزادیبخش که تازه تشکیل شده بود پیوست. همانجا بود که در سال ۶۷ ازدواج کرد، اما دیری نپایید و در سال ۷۱ همراه با «مادر امامی» به استکهلم آمد.
سالها بطور تمام وقت و بدون آن که زندگی شخصی داشته باشد به همکاری با مجاهدین ادامه داد. در سالهای آخر عمرش بدون آن که جایی حرفی بزند، یا مواضعاش را علنی کند، تنها منتقد آرام مجاهدین بود و متأسفانه آنان همین را هم برنتابیدند و فرمان به حذف نام او از خانوادهی امامی داده شد؛ به چه حقی، نمیدانم؟
عطیه سالها بود که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و از پای نمیافتاد. قلبش را در سال ۱۳۵۶ در سوئیس عمل کرده بودند. به خاطر فشار کار زیاد، بارها در طول این سالها در خارج از کشور کارش به بیمارستان کشید. یک بار که در استکهلم نبودم، مادر مجبور شده بود خودش، عطیه را روی ویلچر بگذارد و به بیمارستان ببرد. عطیه تعریف میکرد همه بیمارستان مات من و مادر شده بودند. تصورش را بکنید مادری سالخورده دخترش را روی ویلچر در بیمارستان جا به جا کند. آنقدر خجالت کشیدم که حد نداشت. کاش عطیه این واقعه را هیچگاه برایم تعریف نکرده بود.
عطیه مادرزاد یک کلیه داشت و تا وقتی به نارسایی کلیوی دچار نشده بود از آن با خبر نبود. متأسفانه آن یک کلیه هم در سال ۸۳ از کار افتاد. ماهها در بیمارستان بستری بود و بعدها مجبور شد در خانه روزی ۴ بار و هر بار به مدت یک ساعت دیالیز کند. این همهی مشقت او نبود. کتفش به شدت درد گرفت، دیگر دستش را هم نمیتوانست تکان دهد، در فاصله چندماه، چهار بار به اتاق عمل برده شد و کتفش را جراحی کردند. در این مدت بارها پزشکان سرنگهای بزرگ را در کتف او فرو میکردند و موادی را که به عفونت شبیه بود بیرون میکشیدند. بعدها گفتند نوعی کریستال است. عطیه غرور عجیبی داشت نمیخواست فریاد کند. هر بار در حالی که از درد به خود میپیچید یک دستش را لای دندانهایش میگذاشت و فشار میداد و با دست دیگرش تا جایی که زور داشت دستم را فشار میداد و عرق میریخت.
هنوز بر این درد فائق نیامده بود که به خاطر عفونت مثانه و مجاری ادرار، هفتهها در بیمارستان بستری شد و دوباره به خاطر نارسایی کلیه کارش به بیمارستان کشید.
در این مدت، مادر یک پایش در خانه بود و یک پایش در بیمارستان. زمستان و تابستان نمیشناخت. نماز ظهر و عصر را که میخواند آماده بود تا به بیمارستان برود. وقتی که ناخوش بود تنها در صورتی راضی میشد که در خانه بماند که مطمئن شود من به بیمارستان میروم و عطیه تنها نمیماند. میگفت آرزویی ندارم جز آن که عطیه شفا یابد.
عطیه نه تنها مراقب سلامت خودش بود که میبایستی هوای مادر را هم میداشت. روزی که قصد داشت مادر را برای معاینه چشم نزد دکتر ببرد از پلهها افتاد و پایش مجروح شد. پس از عکسبرداری، دکتر گفته بود پایش نشکسته و مداوای خاصی جز استراحت نیاز ندارد.
فردای آن روز مادر تلفنی موضوع زمین خوردن عطیه را به من اطلاع داد و گفت که پایش کبود شده است. متأسفانه کوتاهی کرده و موضوع را جدی نگرفتم. تصور کردم که لابد کبودی به زودی خوب میشود، به ویژه که دکتر گفته بود مداوای خاصی نمیخواهد.
دو روز بعد هم به علت کمردرد شدید نزد عطیه و مادر نرفتم، روز سوم که رفتم متوجه شدم پای عطیه در اثر بیمبالاتی دکتر از انگشتان تا بالای ران یکپارچه سیاه شده و تاولهای بزرگی هم زده است. با تجربهای که از زندان و خونمردگی ناشی از شکنجه داشتم مطمئن بودم بهزودی کلیه از کار خواهد افتاد.
پای عطیه به علت استفاده از داروی رقیق کردن خون، دچار خونریزی شده بود و بهعلت دیالیز شکمی در زیر پوستش آب جمع شده بود. به هر مصیبتی بود او را که از درد به خود میپیچید و قدرت حرکت نداشت به بیمارستان رساندیم. ماهها بستری شد تا دوباره حالش جا آمد، پس از مدتی دوباره هفتهها در بیمارستان خوابید تا استخوان پایش گوشت و پوست بیاورد و نیاز به عمل جراحی و پیوند پوست نباشد.
طوری برای زندگیاش برنامهریزی میکرد که انگار صد سال دیگر زنده است. پر از زندگی بود، به تنها چیزی که فکر نمیکرد مرگ بود. آخرین روزهای زندگیاش از من خواست که کتاب «کمون پاریس» را برایش ببرم. تازه خواندن کتاب «درد اهل ذمه»، نوشتهی يوسف شريفی که نگرشی است تازه بر زندگی اجتماعی اقليتهای مذهبی در اواخر عصر صفوی و تسلط شیعه بر ایران را تمام کرده بود. میگفت تا تمامش نکردم نتوانستم آن را بر زمين بگذارم. حافظهی عجیبی داشت. ای کاش خاطرات زندانش را نوشته بود. جزو زندانیان مجاهد زن مقاوم کرجی بود. بیشتر آنها در اثر فشارهای رژیم شکسته بودند. بسیاریشان به خدمت رژیم در زندان در آمده بودند و عطیه به این خاطر مجبور بود فشار مضاعفی را تحمل کند.
هر بار که از بیمارستان مرخص میشد همه تلاشش را میکرد که به سر کار برود. حاضر نبود از کارافتادگی بگیرد و در خانه بنشیند. وقتی از همه جا ناامید میشد در یک فروشگاه دست دوم فروشی وابسته به صلیبسرخ کار خیریه میکرد.
همیشه فکر میکردم چه زندگی سختی داشته است مادر و کمتر به عطیه و مشکلاتش فکر میکردم. خیلی وقتها میشد که سه تایی دور هم مینشستیم، یا به گردش و خرید میرفتیم و درد دل میکردیم و من سر به سر مادر میگذاشتم.
همین اواخر بود که سه نفری ناهار خورده بودیم و صحبتمان گل انداخته بود. مادر شکوه میکرد و از دنیا و نامهربانیها گلایه. عطیه رو به مادر کرد و گفت: مادر! نگاه کن! من به سن روزی هستم که تو به استکهلم آمدی. مادر تو بالاخره جوانی کردی، من از آن هم محروم بودم. بچههایت را از تو گرفتند اما بالاخره حس مادری داشتی و مادری کردی، من هم دلم میخواست که مادر باشم اما از آن هم محرومم. من بچهای ندارم، تو لااقل هنوز دو تا داری، تو یک نوه داری من آن را هم ندارم. تو لااقل ۴۰ سال شوهر داری کردی، من از آن هم محروم بودم. تو پشت در زندانها و در فراق بچههایت پیر شدی اما من هم توی آن زندانها و سلولها دلم گرفت و غصه خوردم. میدانم که آب خوش از گلویت پایین نرفته است اما از گلوی من هم پایین نرفته و نمیرود. نگاهی بکن جسمم هم دیگر نمیکشد، ببین چند سال گذشته چقدر تو این بخش و آن بخش بیمارستان بستری شدم.
دلم برای عطیه سوخت. هیچوقت اینگونه سفره دلش را باز نکرده بود. مادر که در این مواقع از جواب دادن در نمیماند گفت: مادر! ولی من غصه تو را هم دارم. خندهام گرفته بود از این همه حاضر جوابی مادر. عطیه در مقابل منطق مادر کم آورد و سکوت اختیار کرد.
عطیه علیرغم روحیه قویای که داشت جسماش به شدت تحلیل رفته بود. دوباره مثانهاش دچار مشکل شد و بعد نارسایی کلیوی به سراغش آمد و عاقبت این فشارها باعث شد که ریتم قلبش بههم بریزد و در بیمارستان بستری شود. چند روز بعد مادر که در خانه تنها بود دچار سکته مغزی خفیف شد. خودش را کشان کشان به تلفن رسانده بود و خبرم کرد. همه راه را تا خانه دویدم. در بیمارستان حالش که کمی جا آمد تلاشش این بود که آنجا نماند. دو هفتهای که در بیمارستان بستری بود یک آن از عطیه غافل نبود. اولین باری بود که عطیه بیمار بود و مادر نمیتوانست به دیدار او برود و این از هر چیز برای او سختتر بود.
بار آخر وقتی عطیه در بیمارستان بستری بود، مادر قندش پایین افتاد و از هوش رفت، وقتی که در بیمارستان حالش جا آمد، میخواست هرچه زودتر به خانه بازگردد تا بلکه بتواند به دیدار عطیه برود. نمیدانست با پزشکان صحبت کردهام تا این بار در همان اتاق عطیه بستری شود. وقتی در آسانسور متوجه شد هماتاق عطیه میشود همهی صورتش خنده شد.
چند روز بعد بود که عطیه سر شام در مقابل چشمان مادر و برادرزادهاش مرتضی، در حالی که میهمان بودند قلبش از حرکت ایستاد و مادر تنهاتر از همیشه شد. پس از درگذشت عطیه، مادر دیگر انگیزهای برای زندگی نداشت. این را بارها خودش به من گفته بود.
میدانم حذف عطیه از خانواده امامی بیش از هرکس قلب مادر را جریحه دار میکند؛ میدانم او پس از مرگ نیز «غصهی عطیه» را دارد. تردیدی ندارم راضی نبود بزرگداشت او به نفی دختر برومندش منجر شود. بیگمان پدر امامی نیز راضی به چنین جفایی در حق دختر دلبندش نبود.
او پیشتر برای عطیه سروده بود:
عطیه دختر من هست و توی زندان است چو یوسفی که مکانش به چاه کنعان است
من از مفارقتش روز و شب همی سوزم بدان خوشم که مطیع خدای سبحان است
به عکس عطیه نگاه میکنم، خاطراتم را با او مرور میکنم. دلم میسوزد نه فقط برای عطیه، برای ارزشهای انسانی و اخلاقی. دلم میسوزد نه فقط برای عطیه که رفت و از دردی جانکاه راحت شد، دلم برای هرچه خوبست و خوبیست میسوزد. دلم میسوزد نه فقط برای عطیه، برای آنها که میمانند و برای آنها که خواهند ماند. دلم میسوزد برای باغچه، ای کاش میشد باغچه را به بیمارستان برد.
ایرج مصداقی ۴ ژوئیه ۲۰۱۱
پانویس:
پیام خانم رجوی را در آدرس زیر بیابید.
خبر درگذشت مادر امامی در سایت همبستگی:
مادر امامی متولد ۱۳۰۹ و ۸۱ ساله بود. خبر اعلام شده در سایت همبستگی ملی را به این ترتیب تصحیح میکنم.
مقالهای که ۵ سال پیش برای مادر امامی نوشتم را در آدرس زیر ملاحظه کنید
منبع:پژواک ایران