برگشتگان ازدیار مردگان
ایرج مصداقی
گرچه میگویند: "میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران "
قاصد روزان ابری داروک! کی میرسد باران؟[1]
طی مدتی که از قطع ملاقاتها گذشته بود، خانوادهها بارها به زندان و مراجع قضایی مراجعه کرده ولی پاسخی دریافت نکرده بودند. سرانجام در مهرماه به خانوادههایی که به زندان مراجعه کرده بودند، تاریخی برای ملاقات داده میشود. و به همین خاطر در اولین نوبت ملاقات پس از دوران قتلعام، تعداد معدودی توانستند با فرزندانشان دیدار کنند.
زندگی آرام بگیر
آرام بمیر
بیرون از رحم مادران دیگر کودکی نیست
جسته و گریخته خبرهای اوین میرسید. دردمان افزونتر میشد. بچهها از طریق خانوادههایشان، در رابطه با بچههایی که به اوین منتقل شده بودند، پرس و جو میکردند. هیچ کس از آنان خبری نداشت. حدسی که در خلال روزهایی که قتلعام در گوهردشت ادامه داشت میزدیم، به حقیقت میپیوست. باورنکردنی بود، کمتر کسی از بچههایی که به اوین منتقل شده بودند، زنده مانده بود! کمتر از انگشتان دست. همه و همه رفته بودند. قرنها فریاد و پژواک در زیر آوارها فرو خفته بودند. آوارهای سنگین بر سرمان فرو ریخته بود. گویی موجها و خیزابههای مرگ، ما را احاطه کرده بودند و ضربههای سهمگینشان هر دم افزونتر میشدند. بچهها چون خیلی از ستارگان، از پیش نظرم رژه میرفتند. احساس میکردم:
آنچنان نجابت عشاق را سینه میدرند
که یاران را
مثل قطرههای باران نمیشود، شمرد
کتاب یادهای رفتگان
از هجوم تصاویر پاره میشود
زمین برای این همه کشته کوچک است
و خدا تنها به جستوجوی مخلوق دیگری میگرید
محمود سمندر حالا به راستی میخواند: "پس سمندر گشتم و در آتش مردم نشستم "[2]
به یاد دوران حاج داوود افتادم: سیدعلی حیدری ؛ سیلیای به گوش توابی زده بود که چرا به مسعود رجوی فحش داده است و در نزد حاج داوود قسم و آیه میخورد که فحش ناموسی داده است! میگفت: اگر بار دیگر تکرار کند، این بار بدتر میزنم! مجید قدکساز با لهجهی شیرین آذریاش دوباره "ساغرم شکسته ساقی" را برایمان زمزمه میکرد در حالی که این بار واقعاً ساغرمان شکسته بود. حسین نجاتی که از بس میگفت: "جون من؟ " ، او را "حسین جون من " صدایش میکردیم، تنها چند روز از ازدواجش گذشته بود که همسرش را در مقابل دیدگانش شکنجه میکنند تا لب به سخن گشاید و حالا حسین برای همیشه لب فرو بسته بود. فرشاد اسفندیاری که به فاصلهی کوتاهی پس از آزادی، دوباره دستگیر شده بود. سهیل دانیالی او که وقتی تنها ۱۵ بهار را پشت سر گذارده بود، تجربهای طولانی از درد و رنج را در کولهبار خود داشت، برای همیشه خاموش شده بود. مجید طالقانی مانند برادرش حمید "دفتر سرخ زندگیاش را با کفن سرخ یک خون شیرازه بسته بود ".[3] مرتضی ملاعبدالحسینی (مرتضی چراغی) چراغ شبهای تیرهی زندانمان بود. روزها و شبهای زیادی را بیرون و داخل زندان با هم سپری کرده بودیم. هنوز گرمای نفسهایش گونههایم را مینواخت؛ این احساس را از زمانی با خود داشتم که زیر در با هم حرف میزدیم و حالا ماهها از آن گذشته بود؛ باور نمیکردم که دیگر او را نخواهم دید. برادرش اکبر نیز جاودانه گشته بود. فکر میکردم حالا مادر چه میکند با این داغها؛ سال ۶۴ برای آزادی زودرس تنها یک مصاحبه از او میخواستند که تن نداد. کامبیزعطاییتهرانی چقدر دلش میخواست به جای کامبیز، "سید" خطابش کنیم و ما نیز لجوجانه "سیدکامبیز "ش میخواندیم؛ با چه عذابی موهایم را کوتاه میکرد تا آرایشگری یاد بگیرد و من چقدر گربهرقصانی میکردم تا موهایم را به دستش بسپارم. میخواستم فریاد بزنم: "سیدکامبیز " کجایی تا با کمال میل سرم را در اختیارت قرار دهم! بیوک باباصحاف چه ساده بود و بیریا، چه آرامشی داشت و چه تسکینی میداد به انسان وقتی با او مینشستی و حالا صبر و قرارم را برده بود. محمدرضا مشاط چهار سال انفرادی را پشت سر گذارده بود؛ موهایش سپیده شده بود و پشتش خم، درست به همان گونهای که وعده داده بودند ولی خللی در ارادهاش وارد نشده بود. محمدرضا مجیدی (جاوید)؛ ۱۵ساله بود که به جهنم قدم گذاشت. عاقبت "جاوید " گشته بود؛ فروغی جاوید در دل شبهای تیرهی میهن؛ یادش آتشم میزد؛ به خاطر میآوردم وقتی که در سال ۶۶، مرا از انفرادی باز میگرداندند، پاسدار بند با حماقت هر چه تمامتر پرسید: جاوید فامیلتان است؟ گفتم: نه! گفت: زمانی که در انفرادی بودی، حریف او و اعتراضهایش نمیشدیم! دم به دم از تو پرس و جو میکرد، کلافهمان کرده بود؛ حالا او رفته بود و من جز سکوت کاری نکرده بودم و این تار و پودم را در هم میپیچید. عبدالحمید صفاییان ؛ جلادان پاهایش را شخم زده بودند برای این که از دیدن وضعیت پاهایش ناراحت نشویم، هیچگاه جورابهایش را از پا در نمیآورد. مسعود افتخاری ؛ نگاه سرشار از حجب و حیای ذاتیاش ول کنم نبود؛ حالا دیگر "افتخار آفاق " نیز گشته بود؛ میدانستم دیگر حمزه شلالوند را نخواهم دید. چگونه امکان داشت او با آن سر نترس و قاطعیت و شهامت مثالزدنیاش زنده مانده باشد. و... یارانم میآمدند و میگذشتند و بار درد و رنجشان را در قلبم میتکاندند.
مسئولان زندان در پاسخ خانوادههایی که فرزندانشان اعدام شده بودند، میگفتند: وی در انفرادی به سر میبرد و یا ممنوعالملاقات است. گاهی برای نشان دادن حسن نیت و راضی کردن خانواده، مبادرت به گرفتن پول و لباس برای زندانیانی که میدانستند اعدام شدهاند، میکردند. لابد پول و جنسهای دریافتی را جزو "غنایم جنگی " به حساب میآوردند! خانوادههای زندانیان نمیدانستند که این پاسخگویان، قاتلان فرزندانشان هستند. هیچ یک از آنان آگاهی نداشت که "خاکی " مسئول سالن ملاقات گوهردشت ، مسئولیت اجرایی به دارکشیدن فرزندانشان را داشته است. در واقع کسی که مسئولیت برقرارکردن ارتباط بین زندانی وخانوادهاش را داشته بود، این بار مسئولیت قطع همیشگی این ارتباط را به عهده گرفته بود. آنها مطلع نبودند که همهی کسانی که به رتق و فتق امور ملاقات و دیگر کارهای رایج آنان در ارتباط با زندان میپردازند، در واقع قاتلان فرزندانشان هستند و چه بسا با کسی صحبت میکردند که آخرین لگد را بر سینهی عزیزشان زده است تا مراسم اعدام به تمامی اجرا گردد!
بعد از ماهها خانوادههایی که شانس دیدن عزیزانشان را داشتند، نمیتوانستند پاسخی برای خانوادههایی که بیرون از زندان، چشم انتظار آزادی و یا لااقل ملاقات فرزندانشان بودند، داشته باشند. این یکی از مصیبتبارترین صحنههای این تراژدی بود. تلاش بچهها در این خلاصه شده بود که خانوادهها را متقاعد کنند که هرکس ملاقات ندارد و رژیم از دادن ملاقات به او تحت هرعنوانی طفره میرود، به منزلهی این است که اعدام شده است و وظیفهی آنان است که به خانوادههایشان خبر اعدام فرزندانشان را بدهند:
بگو كه سركشی اینجا كنون ندارد سر
بگو كه عاشقی اینجا کنون ندارد قلب[4]
باید میگفتیم چه بر سر عاشقان و سرداران آمده است. باید آنان را مطلع میکردیم. باید به آنها میباوراندیم:
باور مکن
وقتی به تو میگویند که ماه؛ ماه است
این صدای من است بر نوار
که این امضای من است بر کاغذ
باور مکن!
باور مکن هیچ چیز را
از هر آن چه به تو میگویند،
هیچ را از آن چه به تو قول میدهند،
هیچ چیز را از آن چه به تو نشان میدهند[5]
اما چه کسی میتوانست قاصد مرگ باشد؟ کدام مادری میتوانست خبر اعدام جگرگوشهی مادری را به او اطلاع دهد، وقتی خود از ملاقات با فرزندش بازگشته بود؟ کدام همسری میتوانست همسری را که سالیان سال در انتظار بازگشت عزیزش به سر برده بود، ناامید کند؟ چه کسی توان انجام این کار عظیم را داشت؟ با این همه ما از آنان میخواستیم که این کار سخت و دردآور را انجام دهند. ما میخواستیم پیام آخرینِ عزیزانمان را به مادرانشان برسانیم:
گریه مکن مادر
پنجره را ببند
چادر خانگیات را به کمر بهپیچ
به کوچهها کوچ کن
و پیام ما را بر دیوارها و دروازهها نقش بزن
و سلام ما را
به سپیدی لبخند کودکان برسان
ما باید به آنها میگفتیم که:
عاشقان فروغ جاودانهی آفتاب
دوباره به سایه باز نمیگردند
رژیم مرتکب یکی از بزرگترین جنایتهای قرن شده بود و تلاش میکرد تا ابعاد فاجعه را پنهان دارد. ملاقاتهای ما تنها کانالی بود که میتوانست ابعاد این فاجعه را افشا کند. رژیم تلاش میکرد تا خبر قتلعام زندانیان به بیرون درز نکند. پس مهمترین رسالت ما در آن روزها، به گوش جهانیان رساندن خبر این واقعه و اسامی قربانیان آن بود. این منطق ما بود که در درستی آن شکی نداشتیم ولی چه کسی میتوانست این بار عظیم را به مقصد برساند؟ بدون شک منطق بستگانمان نیز درست بود. حق با چه کسی بود؟ نمیدانم! گاه بچهها باید خبر اعدام خواهران و برادرانشان را به اطلاع خانواده میرساندند و گاه این خانواده بود که خبر شهادت دیگر فرزندشان را به اطلاع عزیزانشان در زندان میرساندند. گاه مادران صحنههایی حماسی خلق میکردند که تکرارش به ندرت اتفاق میافتد. مادر سید احمدی در ملاقات با پسرش رضا، متوجهی اعدام دو پسر دیگرش میشود و برای حفظ روحیهی فرزندش مدعی میشود که خبر دارد و به آنان افتخار میکند و به فرزندش که تاب نیاورده و گریه میکند، نهیب میزند: خجالت بکش! برای چه گریه میکنی! برای مادر سخت بود که آدمکشان اشک او یا فرزندش را ببینند. او حتا بعد از ملاقات به دخترانش که بیرون از زندان منتظر خبری از برادرانشان بودند، حقیقت را نگفته بود و مدعی شده بود که همگی خوب و سالم هستند. در اوین نیز وقتی با تحویل ساکهای فرزندانش، خبر اعدام آن دو را رسماً به اطلاع او میرسانند، میگوید: "شیرم حلال بود. افتخار میکنم که حسرت یک آری را به دلتان گذاشتند " فرزند او محسن از سال ۶۰ جزو زندانیان ملیکش مجاهد بود. از این نمونهها در میان خانوادهها کم نبود. من هنوز ملاقات نداشتم. دلیل خاصی نمیتوانست داشته باشد. احتمال میدادم اتفاق ناگواری افتاده باشد. شاید فکر میکردند که اعدام شدهام و... به هر صورت، آبانماه نیز بدون ملاقات بر من گذشت. در اواخر ماه بود که روزی پاسدار بند گفت: کسانی که ملاقات نداشتهاند، میتوانند برای خانوادههایشان نامه بنویسند و بگویند برای ملاقاتشان بیایند. برای سومین بار در طول زندان برای خانوادهام نامهای نوشتم. به سختی میتوانستم خودم را راضی به نوشتن نامهای در پنج خط کنم. چرا که معتقد بودم:
نمیشود برای آنکه در دورها
چشم به راه قاصدک دوخته است،
زندگی خونین خلق را در پنج خط نگاشت
و نمیشود با لبان بستهی قلم گفت:
آنسوی آسمان ابری همیشه آفتابیست
پیشتر نیز در وضعیتهای مشابه، نامه نوشته بودم.
آذرماه ۶۷. بالاخره بعد از گذشت هفت ماه، موفق به دیدار خانواده شدم. مادربزرگم، مادرم و پدرم به ملاقات آمده بودند. بیچاره مادرم فکرمیکرد که اعدام شدهام. بارها مراجعه کرده بود. به او گفته بودند که ملاقات ندارد یا اینجا نیست تا این که نامهام را دریافت کرده بود. مادرم اشک میریخت. سراغ مرتضی مدنی را گرفت. با چشمانی اشکبار پرسید که آیا از او خبری دارم یا نه؟ هنوز پاسخ نداده بودم، گفت: ملاقات ندارد، دلمان شور میزند. دلم هری ریخت پایین. به خودم دلداری میدادم که شاید زنده مانده باشد. با هم بزرگ شده بودیم. بعد از انقلاب دیگر کمتر از هم جدا میشدیم. روز پنج مهر دستگیر شده بود درحالی که تا چند لحظه قبل از دستگیری در کنارم بود. در گوهردشت خیلی از مواقع، در بندی به سر میبرد که در طبقهی سوم بود و من در طبقهی دوم. حیاط هواخوری ما مشترک بود. وقتی آنها را برای هواخوری میبردند، او به پشت در عقبی بند ما که به هواخوری منتهی میشد، آمده و از زیر در با هم صحبت میکردیم. هر بار به هنگام خداحافظی دستمان را به سختی از زیر در رد کرده و ناخنهایمان را به هم میزدیم. این بهترین لحظهی تماسمان بود. احساس میکردم او را در آغوش گرفتهام. و حالا میفهمیدم:
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده[6]
پرسیدم: جلال کزازی چی، آیا ملاقات داشته است؟ پاسخاش منفی بود. سوزشی در پشتم احساس کردم. فکر کردم پاهایم تحمل بدنم را ندارد. جلال را نیز از بچگی میشناختم. زلال بود و صمیمی. به اتفاق مادر و پدرش و سه برادر و یک خواهر مجموعاً هفت نفر، سالیان سال در یک اتاق تاریک و نمور و بسیار کوچک در محلهی نظام آباد تهران زندگی میکردند و خواهرش فاطمه در تیرماه
************************************************************
نیازی به آفتاب نیست
در پس پنجرهها
دلی میسوزد و زمستان را گرم میکند
بهمن ۶۷. به مناسبت
دارها، دارکوبها، نامها را از یاد بردهاند
دشنهها، نقش خون را از خویش شستهاند
ولی احساس میکردم هنوز بچهها بر دار خویش میرقصند. همه از جلوی چشمم رژه میرفتند. دلم آشوب بود. عینکم را به چشمانم زدم تا کسی متوجهی حالت غیرعادی چشمانم نشود. گویی کسی در گوشم فریاد میزد:
در برزخ احتضار رها میکنمات تا بکشی! ننگ حیات را
تلختر از زخم خنجر
بچشی
قطره به قطره
چکه به چکه...[8]
من مرگ خود را بر دارها میگریستم. فراموش کرده بودم برای چه به اینجا آورده شدهام. اولین باری بود که احساس میکردم گیج و مبهوتم و درک درستی از محیط ندارم. اصلاً خانوادهام را نمیدیدم. یعنی در واقع تلاشی برای دیدنشان به خرج نداده بودم. به دنبال راه فراری میگشتم. روی سن را نگاه میکردم. میخواستم فریاد بزنم:
گلام وای، گلام وای گلام! ناگاه صدای مادرم را شنیدم که آغوش برایم میگشود! من خشکم زده بود. میخواستم زانو زده و بر خاک آنجا بوسه زنم. مادر و پدرم میگریستند. بایستی به آنها میگفتم که پای بر چه خاک مقدسی نهادهاند؟ بر پردهی خیالم، صحنهی به دارکشیدن ناصر منصوری به تصویر در میآمد. نمیدانم "ناصریِ شعر شاملو بود که بر چلیپا کشیده بودندش و او "چونان قویی مغرور در زلالی خویش مینگریست " یا که "منصور"ِ شعر حافظ بود که " سر دار از او گشت بلند".
در رژیمهای فاشیستی، هرجایی میتواند قتلگاه باشد. مراسم اعدام به سادگی در همه جا میتواند اجرا شود. در گوهردشت ، سالن حسینیه و سن نمایش آن به این کار اختصاص داده شده بود و در اوین، پارکینگ زندان و سپس زیرزمین ساختمان ۲۰۹ و اتاقهای آن. سربازان اساس نیز در خلال پاکسازیهای قومی و نژادی، از همهی مکانها برای اجرای چنین مراسمی استفاده میکردند. برای مثال مدرسه "بولنهوسر دام" در هامبورگ، یکی از این مکانها در ۲۰ آوریل ۱۹۴۵ بود:
قربانیان در گروههای مختلف در شوفاژخانه مدرسه که در زیر زمین آن قرار داشت به دار آویخته شدند. برای اجرای مراسم ابتدا افراد بزرگسال را از لولهای در سقف آویزان کردند و بعد نوبت کودکان رسید.[9]
نمیدانم ملاقات چگونه گذشت، به بند که برگشتم گوشهای افتادم. از تب میسوختم! دل سوختهام، تمام بدنم را به آتش کشیده بود. چنان که احساس میکردم در میان سرمای زمستان، نیازی به تنپوشام نیست!
[1] نیما یوشیج.
[2] احمد شاملو.
[3] احمد شاملو.
[4] سیاووش کسرایی.
[5] وصیت، امیل دورفمان، ترجمهی باقر مؤمنی.
[6] حافظ.
[7] به مناسبت
[8] احمد شاملو.
[9] بر شماست که این واقعه را بازگو کنید، استفان بروشفلد و پل آ.لوین، صفحهی
منبع:نشریهی آرش شماره ۱۰۰