کتایون آذرلی و کتاب «مصلوب»
ایرج مصداقی
کتایون آذرلی که خود را دارای "افکار چپ" معرفی میکند، در روایتی سراسر نادرست از زندان مشهد و نیشابور، در کتابی به نام "مصلوب" با دستدرازی و دستبرد به کتابها و خاطرات زندانیان سیاسی و بهره گیری ناشیانه از آنها و قوهی تخیل شخصی و احتمالاً کمکهای دیگران، جز گسترش دادن بازار سیاه تقلب و جعل در ارتباط با "خاطرات زندان"، کار دیگری انجام نداده است. گویی تمام تلاش وی در این بوده است که قطره اشکی از چشم خوانندگان بیخبر از همه جا بگیرد.
کتایون آذرلی در کتابی ۳۷۰ صفحهای که به سناریوی یک فیلم هندی و یا کِیسی جعلی برای پناهندگی و اقامت در کشورهای اروپایی شبیه است، از هر دری سخن میگوید و خود را قربانی انواع و اقسام جنایتهای رژیم معرفی میکند. او با کتاب "مصلوب"اش، در واقع پیش از هر چیز، حقیقت را به صلیب کشیده است. در این کتاب قرار نیست هیچ واقعهای شکلی حقیقی داشته و از منطق برخوردار باشد.
شیوهی نگارش نویسنده و طرح مطالب و بیاطلاعی او از بدیهیترین مسائل سیاسی و تاریخی ایران معاصر، انسان را به تردید میاندازد که وی اساساً زندان بوده باشد و یا در ارتباط با مسائل سیاسی به زندان افتاده باشد! داوری من در بارهی کتایون آذرلی نه بر اساس آگاهی از وضعیت و یا سابقهی او، بلکه با توجه و بر پایهی نوشتههای وی و مسائل طرح شده در کتاب ایشان است. متأسفانه نمیتوانم خودم را قانع کنم و بگویم: شاید اشتباه میکنم و او آنچنان غرق در اوهام و خیالبافیهای خود بوده است که شخص آگاه به مسائل زندان در جمهوری اسلامی را به این داوری میرساند! ولی به ضرس قاطع میتوانم بگویم که هیچ روایت واقعی یا حتا نزدیک به واقعیت در ارتباط با مسائل زندان، در این کتاب یافت نمیشود. تولید و نشر این گونه آثار، خوانندگان را بر سر دوراهی پذیرش رنجنامهی واقعی کسانی که در زندانهای جمهوری اسلامی جوانیشان پرپر شده است، قرار میدهد. اینگونه "خاطرهنویسی"ها، تنها به لوث شدن جنایتهای رژیم کمک میکند و سایهای از شک و تردید بر همه چیز میاندازد.
آنچه که در زیر خواهد آمد، تنها نمونههایی است از کتاب "مصلوب" تا گفتههایم بی مدرک و دلیل نبوده باشد. وگرنه کمتر صفحهای از کتاب و بدون اغراق هیچ روایت مطرح شدهای از سوی کتایون آذرلی نیست که در تضاد زمانی و یا موضوعی با دیگر قسمتهای کتاب و یا با واقعیت نبوده باشد.
کتایون آذرلی صحنهای را توصیف میکند که پاسداران برای دستگیری وی به خانهشان حمله کرده و مادرش را مورد ضرب و شتم قرار دادهاند:
مادرم را در مقابلم کوفتند. سیلیها بر صورتش زدند. تکفیر و تحقیرش کردند که چنین دختری را به دنیا آورده، اینچنین او را تربیت کرده است! مادرم مینالید. پدرم با هر سیلی که بر صورت آن زن پیر فرتوت کوفته میشد، فریاد میزد: محض رضای خدا، نزن مرد! و ... او میکوفت. همچنان میکوفت. مادرم میگریست و پاسدار به او رکیکترین فحشها را نثار میکرد. مادر سر به زیر فرو برده بود و مینالید و از سر بیخودی و دردی که بر جانش نشسته بود اندکی از گیسوان سپید رنگش، به قدر دو بند انگشت، به در آمده بود.[1]
کتایون آذرلی در صفحهی ۳۳ کتاب شکنجهگرش را پیرزنی ۵۰ تا ۶۰ ساله معرفی میکند و در صفحه۸۴ کتاب در بارهی او میگوید: قطعاً میتوانست به جای مادربزرگم باشد. آیا تصور نمیکنید که دروغگو کم حافظه است؟ وقتی زنی ۵۰ تا ۶۰ ساله او را به یاد مادربزرگش میاندازد، آیا توصیفی که او از مادر "پیر وفرتوت"اش با "گیسوانی سفید" میکند، واقعیاست؟ آیا نمیباید پیرزن شکنجهگر او را به یاد مادرش میانداخت؟ آیا مادری که فرزندِ زنی ۵۰ تا ۶۰ ساله است، میتواند آنگونه باشد که کتایون آذرلی توصیف میکند؟ پاسداران با کتایون آذرلی و پدرش کاری ندارند و سیلی به گوش مادرش که تازه عمل جراحی داشته و روی صندلی چرخدار نشسته است، میزنند. آن هم به جرم این که چرا کتایون را زاییده است! آیا برخورد پاسداران واقعی است؟
کتایون آذرلی نه رئیس زندان مشهد را میشناسد و نه مسئولان رسیدگی به پروندهی زندانیان سیاسی در مشهد را و نه محل بازجویی و نه روال قضایی در جمهوری اسلامی را. او با چشم باز به زندان میرود و در خلال دوران بازجویی و... نیز تنها یک بار چشمبند به چشم دارد و در باقی موارد بدون چشمبند است! او مینویسد در دوران زیربازجویی در سلول انفرادیای حبس بوده که یک سمت آن میلهای بوده است. ولی او تنها میتوانسته فردی را که در سلول روبهرویاش محبوس بوده، ببیند!
البته در صفحههای بعد کتاب مشخص میشود که او قادر به دیدن و گفتوگو با افراد زیادی بوده است. هر کس که زندان بوده، میداند که سلول انفرادی، آنهم برای زندانیانی که زیربازجویی قرار دارند، یک سمت آن میلهای نیست که زندانیان شکنجه شده از پشت میلههای آن به درد دل با یکدیگر بپردازند.
در ثانی زندان وکیلآباد مشهد سلول انفرادی و زیرزمین به شکلی که نویسنده تشریح میکند، ندارد.
او مینویسد که دکتر معالجش به مدت بیش از یک سال، روزی دو مرتبه در سلول انفرادی به او سر زده و زخمهایش را پانسمان کرده و در همین دوران برای تحمل سختیها به او روحیه هم میداده است. آیا کسی شنیده که در بیمارستانهای اروپا نیز جراحت بیماری را روزی دوبار پانسمان کنند؟ آیا دکتر زندان مخوف رژیم اینگونه با زندانی رفتار میکند؟ جالب آنکه خانم آذرلی بعد از انتقال به بند عمومی دیگر نیازی به دوا و درمان و پانسمان زخمها پیدا نمیکند. آیا عجیب نیست؟
او مدعی میشود در سال ۶۳ در مشهد بازجویش در اولین جلسات بازجویی او را به تحمل ۴ سال زندان محکوم میکند! بعدها حتا به طور ظاهری نیز به دادگاه برده نمیشود و همان چهارسال زندان را به او ابلاغ میکنند:
بازجو به سوی میزش بازگشت. چیزی بر روی پروندهای نوشت و اشاره کرد به نگهبان که مرا و هایده را به محل مورد نظر دیگری ببرد. سپس رو کرد به من و بدون کوچکترین دلیل منطقی، دفاعی از خود، گفت که به چهارسال زندان محکوم هستم اما قبل از آن که حکم را بگذرانم میبایست کمی ادب شوم.[2]
اما بعید است در اواخر سال ۶۳ که در زندانهای رژیم نسبت به سالهای گذشته از شرایط بهتری برخوردار بودند، چنین اتفاقی افتاده باشد. چرا که در سال ۶۰ و در اوج بحران و شرایط به غایت وحشتانگیز زندانها، حتا اگر شده دادگاهی یک دقیقهای در شعبهی بازجویی و یا روی تخت بهداری برگزار کنند، این کار را میکردند. در جریان قتلعام ۶۷ نیز همه را به دادگاه میبردند.
بازجو که به کسی حکم زندان نمیدهد، آن هم در اولین جلسههای بازجویی! (البته سر به نیست کردن افراد شامل موضوع فوق نمیشود. در این مورد هم حکم از قبل توسط حاکم شرع صادر میشد.) آنچه که بازجویان در خلال کار بازجویی به عنوان دستاویز برای افزایش فشار روانی روی فرد از آن استفاده میکنند، تهدید زندانی به کشتن در زیر کابل، اعدام و انداختن او در چالهای بهگونهای که کسی از سرنوشتش مطلع نشود و... میباشد. و به این طریق سعی میکنند زمینهی لازم برای تخریب روحیه و شکستن مقاومت زندانی را فراهم کرده و او را به همکاری وا دارند. در واقع او را تهدید میکنند که: در صورت عدم همکاری با ما، به چنین سرنوشتی دچار میشوی! نه اینکه در همان اولین جلسهها حکم نهایی او را که تنها چهار سال است، به او اعلام کنند. در ثانی کسی نیست که شکنجه را تجربه کرده باشد و در آن شرایط هزار بار مرگ را آرزو نکرده باشد. نه اینکه با شنیدن چهار سال حبس، دچار چنان وضعیت روحیای شود که دست نگهبان را با یک ضربهی محکم به عقب براند و بعد تکهای از گوشت دست بازجو را با دندان "قلوه کن" و آویزان کند و آب دهانش را به صورت بازجو تف کند![3]
کتایون آذرلی در باره شکنجه و شکنجهگاه مینویسد:
آن روز بار دگر حاج آقا دستور داد تا مرا به سیاهچال شماره سه ببرند. سیاهچال شماره سه!؟ از قرار معلوم سیاهچالها هر یک بنا به آنچه روی میداد و میگذشت و بر اساس ارزش جرم مرتکب شده، طبقهبندی میشدند.[4]
او که ظاهراً شکنجهگاه ندیده است، فکر میکند شکنجه حتماً در سیاهچال انجام میگیرد و آن هم طبقهبندی و درجهبندی دارد و هر کس، همانند آنچه که برای "دوزخ" گفتهاند، طبقه و جایگاه خود را دارد!
تا آمدم نگاه کنم که پیره زن مفلوک، این زنی که قطعاً میتوانست به جای مادر بزرگم باشد، اینبار میخواهد با من چه کند، در یک لحظه هولناک چهار چنگک، چهار گیره محکم به ناخنهایم وصل شد. بر روی گیرههایی که صفحهی فلزی شکلی قرار گرفته بودند و در پشت هر گیره فنری وجود داشت که حرکت دست جلاد، مثل یک اهرم قوی عمل میکرد. گیرهها مثل دندانهای یک سوسمار که دندانهایش به تن آدمیزاد قفل کرده باشند و او را با فشار و سختی به قعر آب فرو برد، انگشتانم را به خود قفل کرده بود از وحشت و درد فریاد بلندی کشیدم. بار دگر بالای سرم ایستاد... دستور بعدی را با یک اشاره در حالیکه سر از صورتم بر میداشت صادر کرد. در یک لحظهی کوتاه از چهار چنگک تمام وجودم آویزان شد. احساس کردم دستم از کتفم جدا شده است. ... من از نوک انگشتانم، ناخنهایم از آن چنگکها آویزان میشدم...[5]
کسانیکه در دوران شاه و خمینی شکنجه شدهاند، به خوبی آگاه هستند که آویزان کردن از ناخن و یا حتا انگشت امکانناپذیر است. آویزان کردن معمول نیز از مچ دست یا پا انجام میگیرد. دستگاهی نیز به این منظور تاکنون ساخته نشده است. ناخن کشیدن جزو شکنجههای مرسوم است ولی "آویزان کردن از ناخن" نه. حتا تمام ناخنهای یک دست، هیچگاه نمیتوانند تحمل جسم پنجاه کیلویی را بکنند؛ در جا کنده میشوند! دستگاهی که او توصیف میکند، برای گیر کردن به ناخن حتماً باید قبلاً زیر ناخن رفته باشد و ناخن را از گوشت جدا کرده باشد. اگر چنین پدیدهای رخ داده باشد، دیگر امکان آویزان کردن فرد از ناخن نمیرود.
این پیرزن شکنجهگر قبلاً یک بار نیز دستهای کتایون آذرلی را بسته تا بازجو با افتادن روی بدن خانم آذرلی، سینههایش را با آتش سیگار بسوزاند.[6]
او از شکنجه به عنوان "حد" یاد میکند که مجازاتی است برای جرائم عادی. در زندانهای جمهوری اسلامی از کلمهی "تعزیر" برای توصیف شکنجه یاد میشود. در سراسر کتاب یک بار نیز از اسم فوق استفاده نشده است. او اطلاعی ندارد که شلاق زدن به وسیلهی کابل انجام میگیرد و نه تسمهی خیس که در مقایسه با کابل از درد بسیار کمتری برخوردار است. ضربات کابل را به پیرزنی ۵۰-۶۰ ساله نمیدهند که بزند. کتایون آذرلی نمیداند که برای زجرآورتر کردن شکنجه، از زدن کابل به کف پای زندانی استفاده میکنند و نه بر پشت او. وی مینویسد در اثر خوردن کمتر از ۵۰ ضربه تسمهی خیس که توسط پیرزنی ۵۰-۶۰ ساله نواخته شده، آنقدر فریاد زده که خون گلویش، گیسوان بلند او، تخت شکنجه و زمین را خونی کرده و مجبور به شستن آنها با سطل آب شده بودند.[7] این ضربات در حالی وارد شدهاند که پیرزن قرآنی را نیز زیر بغل نگاه داشته بود و دستش از حد مشخصی نمیتوانسته بالاتر رود.
کتایون آذرلی حتا نمیداند که قپانی نوعی از دستبند نیست بلکه نوعی از بستن دست با دستبند معمولی است که به دستبند قپانی معروف است. این شکل از شکنجه به نوعی شبیه به قپان کردن گوسفند و وزن کشی آن است. او مینویسد که به وی دستبند قپانی زده بودند تا به بازجویان حمله نکند و سپس روی صندلی نشسته و به سوالهای بازجو جواب میدهد و یا بعد از آن ساعتها رو به دیوار میایستد.[8] کسانی که کارکرد دستبند قپانی را دیدهاند و یا تجربه کردهاند، به این ادعاها فقط میخندند. چرا که وقتی یک دست را از بالای سرتان و دست دیگر را از پایین کمرتان آورده و با فشار به سمت بالا به دست دیگرتان رسانده و آنوقت یک دستبند معمولی به دستتان بزنند، خود به خود پس از اندک زمانی خم خواهید شد؛ به خصوص اینکه مدتی از اجرای این شکنجه نیز گذشته باشد.
کتایون آذرلی پس از آنکه شدیداً شکنجه میشود و جای سالمی در بدنش باقی نمیماند و از همه مهمتر دست راستش در اثر شکنجه از کار میافتد، بازهم از چنان قدرت روحی و جسمیای برخوردار است که نگهبان سلول انفرادی را به شدت مضروب کرده و تنها با دست چپش(تأکید از اوست) چادر زن پاسدار را بر سرش جر و واجر میکند.[9] آیا میتوان تصور کرد تنها با یک دست، پارچهای را جر و واجر کرد، آیا برای این کار نیاز به دو دست نیست؟
خانم آذرلی نه از سیاست خبر دارد و نه از گروههای سیاسی و نه از نحوهی بازجویی و پرسشهایش، ولی خود را "چپ" میداند و ضد اسلام و مذهب است. در هر دو باری که دستگیر میشود، حتا یک کتاب که بوی وابستگی به "چپ" دهد نیز در میان کتابهایش نیست و یا او نمیشناسد که نام برد. ولی در هر دوبار کتابهای دکتر علی شریعتی در خانهاش پیدا میشوند. او در ارتباط با چریکهای فدایی خلق دستگیر شده است. مشخص نمیکند کدام دستهی آنها. آنقدر ذهن غیرسیاسی دارد که میگوید بازجویش روی برگهای نوشته است: در عین حالی که او "رهبریت یکی از باندهایچریکهای فدایی خلق"[10] را به عهده دارد "مسئول ارائه و پخش اعلامیههای شبانه" نیز بوده است[11]. آخر کدام بازجوی کارکشتهای است که بعد از چند سال تجربهی بازجویی نداند کسی که در موضع "رهبری" جریانی است (آن هم رهبری "یکی از باندهای چریکهای فدایی خلق")، اعلامیه شبانه پخش نمیکند!
کتایون آذرلی همچنین روایت میکند: بازجو از من سوال کرد که "متأهلم یا مجرد. اسم شبم چیست ..."[12] و "اما من نه میدانم قضیه اسلحه چیه و نه تا حالا اسم شب داشتم"[13] در زندان اما راجع به "اسم شب" نمیپرسند. مگر میخواهی از ایست بازرسی و منطقهی حفاظت شده عبور کنی که نیاز به "اسم شب" باشد! از فرد "اسم مستعارش" را میپرسند و نه "اسم شب"اش را. ایشان که چند سال به اتهام "سیاسی" در زندان بودهاند، تفاوت "اسم شب"و "اسم مستعار" را نمیدانند. کمی عجیب نیست؟
کتایون آذرلی چنان از مسائل و رخدادهای سیاسی به دور است که مینویسد:
دختری که هم سن و سال خودم بود، مینا نام داشت. او وابسته به حزب کمونیست کارگری بود و ۵ سال میشد که در زندان به سر میبرد.[14]
مینا هم سلول و دوست خانم آذرلی است و موضوع بر میگردد به سال ۶۵. مینا از سال ۶۰ به خاطر وابستگی به حزب کمونیست کارگری که در دههی ۷۰ تأسیس شده در زندان به سر میبرد! و همسن خانم آذرلی است که در سال ۶۵ طبق گفتهی خودشان باید ۱۹ ساله بوده باشد. پس مینا نیز باید ۱۹ ساله باشد و از چهارده سالگی در ارتباط با حزب کمونیست کارگری که قرار است دهسال بعد تشکیل شود، در زندان بوده است.
خانم آذرلی در جایی از صدور حکم اعدام و اجرای بلافاصلهی آن در رابطه با دو زندانی به خاطر "ور رفتن" با هم میگوید:
یک روز داخل بند غوغایی به راه افتاد که همگیامان شگفت زده شدیم. میترا و طاهره، دو نفر از هم بندیهای من بودند که با یکدیگر روابط عاطفی محکم و استواری داشتند. اغلب با هم بودند، حتا وقتی برای هواخوری به حیاط زندان میرفتیم و هریک در گوشهای مینشستیم تا از هوای آزاد و نور آفتاب بهرهمند شویم، در این لحظات نیز آن دو با یکدیگر بودند، حتا زمانیکه نوبت حمام بند ما بود آندو بگونهای خود را جهت میدادند تا در یک گروه هفت نفره قرار بگیرند و در حمام رفتنها نیز با هم باشند. میترا زنی بیست و پنج ساله وابسته به حزب رنجبران بود. و طاهره هوادار حزب کمونیست کارگری. ... در یک لحظه صدای گامهای مأموران و بستن درهای اتاقهای بند به گوش رسید. ناگهان درها بسته شد و اجازه خروج نیز به ما داده نشد. در وجود همگیامان رعب و وحشت حاکم شده بود. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است. برخورد و عملکرد مأموران به گونهای بود که انگار کسی بمب به داخل بند آورده و آنها آنرا کشف کردهاند!
صداها دور شد و لحظهای بعد درب بند ما تا نیمه گشوده شد و دو خواهر تواب (نرگس و ناهید) وارد اتاق شدند و هر دو برافروخته و عصبانی به نظر میرسیدند. چنان به اتاق آمدند که گویی همه بدکاره هستند. ...(نرگس) گفت: خودم دیدمشان. با همین چشام! رفته بودن توی توالت و باهم پچ پچ میکردن. توی یک توالت. و بعد باز با همان حالت حق به جانب خود ادامه داد: اونا با هم ور میرفتن!
... او اشارهای به قسمت پشت اتاق انداخت و گفت: همین... همین، طاهره و میترا. خودم دیدم. با چشای خودم دیدم که داشتن با هم ور میرفتن.
... آنروز میترا و طاهره به بند نیامدند. نیمه شب صدای رگبار تیرها به گوش رسید. شاید بار دیگر تعدادی از نفرات بندها اعدام میشدند. ... آنشب فریده رو به شراره کرد و گفت: فکر میکنم کلک بچهها رو کندن!
منظور فریده، میترا و طاهره بودند اما برای من تصورش سخت بود زیرا به آنها حکم اسارتشان را داده بودند... مدتی بعد این عدم باور من شکل واقعی گرفت و به باور نشست. آن دو را همان شب اعدام کرده بودند.[15]
یکی از قربانیان به نام طاهره، هوادار "حزب کمونیست کارگری" است. موضوع در سال ۶۵ اتفاق افتاده و همانگونه که پیشتر اشاره کردم، این حزب در دههی ۷۰ تأسیس شده است! طاهره اما به خاطر هواداری از حزبی که وجود خارجی نداشته است، به زندان میافتد! گیرم که همهی مواردی که خانم آذرلی روایت میکند، صحت داشته باشد. ولی او اطلاعی ندارد که به عمل نزدیکی دو زن با یکدیگر، در "شرع" "مساحقه" میگویند و مجازات آن در صورت اثبات عمل و نه فقط "ور رفتن"، ۱۰۰ ضربه شلاق است و نه اعدام فوری که وی روایت میکند! از اواخر سال ۶۰ احکام بالاتر از ده سال زندان و به ویژه اعدام و نیز احکام مصادرهی اموال بیش از یک صد هزار تومان را برای تأیید به "دادگاه عالی قم" ارجاع میدادند. برای تحقیق بیشتر میتوان به کتاب خاطرات منتظری در این رابطه رجوع کرد. بنابراین اگر حتا حکم اعدامی برای آنها صادر میشد، نیز نمیتوانست همان شب اجرا شود! در مشهد اعدام در زندان "کوهسنگی" که به سپاه پاسداران تعلق داشت، انجام میگرفت. بنابراین کسی نمیتوانست صدای آن را بشنود. از همه مهمتر در دوران مورد اشاره، اعدام در مشهد به وسیلهی دار زدن انجام میگرفت و نه تیرباران.
کتایون آذرلی آورده است که:
در بین ما دو تازه وارد بودند. دو دختر سیزده و پانزده ساله، که به دلیل شرکت در تظاهرات داخلی دبیرستان خود بازداشت شده بودند. آنها از هواداران سازمان پیکار بودند. حکم آنها دو سال زندان بود...[16]
این اتفاق مربوط به سال ۶۵ است. دو دختر سیزده و پانزده ساله، دو سال حکم دارند. دستگیری به خاطر تظاهرات داخل دبیرستان، باید مربوط به قبل از ۳۰ خرداد ۶۰ باشد. بعد از خرداد ۶۰ امکان "تظاهرات داخل دبیرستان" نبود. سازمان "پیکار" نیز در سال ۶۰ متلاشی شده و از بین رفته بود. پس. کسی نمیتواند هوادار چیزی باشد که دیگر وجود ندارد. این دو دختر بچه در آن زمان باید هشت و ده ساله باشند. چگونه ممکن است یک دختر هشت ساله یا ده ساله در دبیرستان تظاهرات کرده باشد و بعد از چند سال دستگیر شده باشد؟!
خانم آذرلی در صفحهی ۲۲۱ کتاب مینویسند:
سرم را به سینهاش گذاشتم و بغضم را ترکاندم. او یکی از هواداران مجاهد بود که به سختی شکنجهاش کرده بودند... اکنون دیگر نه برای من و شاید برای او، مهم نبود که به کدامیک از گروههای سیاسی اعتقاد داریم. مهم نبود که من چپ هستم و او مجاهد. من نجس هستم و او پاک. من خائن هستم و او مبارز!
ایشان آنقدر از مسائل سیاسی دور هستند که نمیدانند مجاهدین "چپها" را "نجس" و یا "خائن" ندانسته و نمیدانند. آنهم چپهایی که مبارزه مسلحانه میکنند.
در میان دیگر زندانیان تازه وارد دو دختر جوان دیگر هم بودند یکی از آنها شانزده ساله و دیگری هفده ساله بود. از قرار معلوم والدین آنها آن دو را به پاسداران معرفی کرده، تحویل داده بودند. هر دو در تشکیلات داخل دبیرستان فعالیت داشتند. در آن روزها دولت اعلام کرده بود که والدین نیز اگر فرزندی دارند که در مسیر و خط اندیشههای نظام نیست و علیه آن مبارزهی مخفی میکنند، وظیفه شرعی و مذهبی یک مسلمان واقعی است که آنها را به مراکز دولتی معرفی کنند...[17]
خانم آذرلی توضیح میدهند هر دوی آنها را که توبه نکرده بودند، اعدام میکنند. آن دو زندانی طاهره درخشان و رعنا سلحشور نام دارند و موضوع در سال ۶۵-۶۶ اتفاق افتاده است. در آن زمان تشکیلاتی در دبیرستانها نبود که کسی بخواهد با آنها همکاری کند و خانوادهاش از آن مطلع شود. چنین موضوعی بر میگشت به سال ۵۸-۶۰. در آن زمان دخترهای مزبور احتمالاً ده - یازده ساله بودهاند و امکان حضور در دبیرستان را نداشتهاند! فرمان خمینی مبنی بر معرفی فرزندان توسط والدین، مربوط به سال ۶۰ بوده است. معلوم نیست چرا والدین فرزندانشان را تا سال ۶۵-۶۶ لو ندادهاند؟ رژیم در سال ۶۵ - ۶۶ کسی را (آن هم دختربچه) به خاطر فعالیت ۵ - ۶ سال پیش، آن هم در سطح دبیرستان، اعدام نمیکرد! در آن زمان حتا پیکهای مجاهدین را که با مأموریتهای ویژه برای خارج کردن افراد و وصل آنها به مجاهدین، به کشور وارد و دستگیر شده بودند، نیز اعدام نمیکردند و زیر حکم نگاه میداشتند.
باور کنید روایتهای سطحی و جعلی اینچنینی، اعدام کودکان و نوجوانانی را که در سالهای ۶۰-۶۱ به فجیعترین شکل به قتل رسیدند، نیز لوث میکند
در اواخر همین ماه بود که گروه تازه واردی از زندانیان را وارد بند ما کردند. از چند روز قبل این شایعه پیچیده شده بود که گروه تازه وارد بدون استثنا همگیاشان حکم گرفتهاند و باید در انتظار حکمشان که اعدام بود در بند ما به سر میبردند...همان روز، در اواسط بعد از ظهر بود که گروه را وارد بند ما کردند ...در میان آنها که هشت تن بودند دختر جوان بیست سالهای به نام مهتاب به بند ما وارد شد. او روحیه بسیار خوبی داشت. در زندان شکنجه شده بود، با این تفاوت لب به سخن باز نکرده بود، او اهل رشت بود و در سال ۵۷ به حزب رنجبران پیوسته بود و تا این زمان شرکت فعالانهای در این حزب داشت...[18]
واقعهی فوق در سالهای ۶۵-۶۶ اتفاق افتاده است. مهتاب که اکنون بیست ساله است، در دوران پیش از انقلاب باید یازده، دوازده ساله بوده باشد. حزب رنجبران در سال ۵۸ و از به هم پیوستن چند گروه مائوئیستی تأسیس شد. حزب مزبور در سال ۵۷ وجود خارجی نداشت تا مهتاب به آن پیوسته باشد. آیا حزب رنجبران میپذیرد که در خلال آن سالها عضوی یازده- دوازده ساله در استان گیلان و یا خراسان داشته است؟ تشکیلات "حزب رنجبران" در سالهای ۶۰-۶۱ در ایران به کلی نابود شد. چگونه مهتاب تا سال ۶۵ در حالی که کودک و یا نوجوانی بیش نبوده، در این حزب "شرکت فعالانه" داشته است؟ آیا کتایون آذرلی داستانسرایی نمیکند؟ در دوران قتلعام زندانیان در سال ۶۷، در مشهد تنها دو زندانی زن به نامهای شمسی براری و شیرین اسلامی که هر دو از زندانیان مجاهد زیر حکم بودند، اعدام شدند. آیا حضور ۸ زندانی اعدامی در بندی که متعلق به زندانیان حکم دار است، آنهم در سال ۶۵-۶۶ تعجبآور نیست؟
کتایون آذرلی در مورد "تابوت" در زندان مشهد مینویسد:
تنبیه گاه در قسمت پایین زندان بود، در زیرزمینی سرد و نمور که بوی نم آن بیداد میکرد. ما را داخل جعبههای چوبی گذاشتند که شکل "تابوت" بود، تمام طول وعرض جعبهها بقدر قد و قوارهی یک آدم بود. وقتی داخل جعبهها فرو میرفتیم، دیگر قادر نبودیم خود را حرکتی بدهیم. روز اول از نهار و شام خبری نبود، فقط اجازه داشتیم در توالتی که همانجا قرار داشت دوبار قضای حاجت کنیم، آنهم زیر نظر مأمورین و نگهبانان زنی که مراقبمان بودند. لحظات مرگبار و سختی بود. زمان به کندی گذر میکرد. نه اجازه حرف زدن داشتیم، نه کوچکترین حرکتی. ...
روز دوم، علاوه بر اجازه توالت رفتن، یک وعده غذا هم دادند. غذا را در داخل یک قابلمه بزرگ ریخته بودند که اصطلاحاً استانبولی پلو بود!... اگر چه در آن دقایق همین غذا، غنیمتی بود اما من با اشتها و میل آن را نبلعیدم. میبایست دور تا دور قابلمه مینشستیم و با دست غذا میخوردیم، این نحوهی غذا خوردن برایم مشمئز کننده بود...[19]
کتایون آذرلی توجهی نمیکند که پدیدهی "تابوت" و ... پدیدهای بود منحصر به زندان قزلحصار کرج در سالهای ۶۲ و ۶۳ و پیش از دستگیری او در مشهد!
ایشان به تقلید از آشپزی که از انواع ادویهها در طبخ غذا به شکلی ماهرانه استفاده میکند، به شکلی کاملاً ناشیانه از انواع تراژدیها در روایت تخیلیاش از زندانهای جمهوری اسلامی، استفاده کرده است. اولین هدف از قرار دادن فرد در."تابوت"،... جدا کردن فرد از جمع بود. آنوقت خانم آذرلی مدعی میشود که هر روز همه کسانی که در تابوت بودند، امکان مییافتند به هنگام غذا خوردن دور یک قابلمه نشسته و با دست غذا بخورند. در ضمن توضیح میدهند که حتا بعضی اوقات این فرصت را داشتهاند که دور هم نشسته و"فاطی" سر به سرشان گذاشته و شوخی کند! در آن شرایط رقت بار هم مسئلهی او عدم رعایت نزاکت و با دست غذا خوردن بوده است! خانم آذرلی در همانجا متوجه میشود که در دخمهی بغلی، مردها به سر میبرند و حتا صدای شکنجهی یکی از این مردها را نیز میشنود.[20] کتایون آذرلی تا هفتهی دوم "شبهای تابوتی" را تعریف میکند و بعد مینویسد:
بالاخره روزی از این روزها حاج آقا وارد دخمه شد و دستور داد تا از جعبهها خارج شویم...[21]
او از ممنوعیت زندگی جمعی و کمونی در زندان نیشابور سخن میراند. در حالی که این مسئله مربوط به زندان قزلحصار در سالهای ۶۲ و ۶۳ بوده و نه مرسوم شدن این شیوه در زندان نیشابور آنهم در سال ۶۵-۶۶.
روز ملاقات فرا رسید. این روز در هر دو ماه و نیم، یکبار روی میداد[22]
خانم آذرلی بدون دغدغهی خاطر هر چه میخواهد میگوید! در هیچ یک از زندانهای کشور، حتا در سالهای ۶۰ تا ۶۳ که بدترین سالهای زندان بود، نیز فاصلهی بین دو ملاقات از یک ماه تجاوز نمیکرد. در شهرستانها این فاصله به مراتب کمتر بود و در سالهای ۶۵، ۶۶ در واقع دوران گشایش زندان بوده و اصلاً چنین فاصلهای بین دو ملاقات نبوده است. به ویژه در مشهد غالب زندانیان به مرخصی نیز میرفتند.
کتایون آذرلی از بازدید واعظ طبسی از بندشان خبرمیدهد و این که او تقاضای داشتن یک "دار" را از واعظ طبسی و همراهانش میکند. وقتی همه او را متعجب نگاه میکنند، او میگوید منظورش "دار قالی" بوده است: "منظورم را روشن تر کردم مسئولین زندان نفس راحتتری کشیدند"[23] چه مسئولان نازنینی حتا از شنیدن نام "دار" احساسشان جریحه دار میشود و وقتی میفهمند که خانم آذرلی تقاضای "دار قالی" کرده است، نفسی به راحتی میکشند!
دیدار واعظ طبسی از زندان نیشابور که "خدایگان" خراسان محسوب میشود، مضحکترین چیزی است که میتوان عنوان کرد. مانند آن است که کسی بگوید خمینی به بازدید زندان اوین یا قزلحصار آمده باشد.
خانم آذرلی از وضع حمل یک زندانی سیاسی در بند عمومی زندان خبر میدهند! در حالی که چنین چیزی نمیتواند از نظر بقیهی زندانیان دور مانده باشد! زندانی چپی به نام راضیه که باردار است، محکوم به اعدام و زندگی در میان جمع شده است و قرار است پس از وضع حمل اعدام شود. بچهی او چند روز بعد، از وضع حمل در میان زندانیان، به خانوادهاش تحویل داده میشود و خود راضیه دو روز بعد در سال ۶۵ اعدام میشود[24] یکی دیگر از نکات جالب و بدیع این وضع حمل آن است که به خاطر اینکه دکتر زن در زندان نبوده است، اجازه نمیدهند او به بهداری منتقل شود و توسط دکتر مرد وضع حمل کند.
خانم آذرلی یادش رفته که قبلاً گفته بود زن مزبور را هر هفته برای چک به بهداری زندان میبردند. زن زندانی در نمازخانهی بند که ظاهراً از نظر مسئولان زندان جای مقدسی است، وضع حمل میکند. مسئولان زندان که رعایت جوانب شرعی را میکنند، متوجه نیستند که خونریزی حاصل از زایمان، آن هم در نمازخانه و "نجس شدن" آنجا نیز برخلاف موازین شرعی است. مشخص نیست چرا مسئولان زندان و توابهای بند، زندانی را مجبور نمیکنند در یکی از اتاقها وضع حمل کند تا نمازخانه و عبادتگاه خدا از خون حاصله "نجس" نشود؟!
"مولود" داستان کتایون آذرلی قرار است مانند "حضرت علی" که "مولود کعبه" است "مولود مسجد" از کار در آید تا داستان کامل شود. او نمیداند اگر گفته میشود "حضرت علی" در "خانه خدا" به دنیا آمده، قبلاً تناقض آن را حل کردهاند و گفتهاند که زایمان بدون خونریزی بودهاست؛ چرا که او قرار بوده است امام شود!
کتایون آذرلی در بارهی دوستش مهین مینویسد:
مهین بیش از سه سال، قبل از من وارد زندان شده بود و حکم اسارتش هفت سال بود. او هم یک بار مصاحبه شد، ولی پذیرفته نشد. یکی از دلایل مردودیتش در مصاحبه، ارتباط و دوستی صمیمانهاش با من کافر بود. من به دو علت مابین زندانیان تواب کافر قلمداد میشدم: اول به علت اینکه اعتقادی چپگرایانه داشتم. دوم این که شاعر بودم، و شاعر را قرآن نفی کرده است. ... و مهین یک سال و نیم دیگر را بدین منوال بیش از حکم اسارتش در زندان سپری کرد.[25]
با توجه به آنچه کتایون میگوید، مهین باید حداقل در اواسط ۶۸ آزاد شده باشد ولی با کمال تعجب، خانم آذرلی که در بهار ۶۷ آزاد شده است، شاهد آزادی مهین بوده و نزد او رفته و آدرس منزلش را به همراه گردنبندی که از هسته خرما درست کرده بود، به رسم یادگاری به او میدهد و مهین با یادگاری او از زندان خارج میشود.[26]
خانم آذرلی مدعی میشود که در سه سال اول زندان، ملاقاتی با هیچ یک از افراد خانوادهاش نداشته است. وقتی کمی پیش از آزادی از زندان برادرش برای اولین بار به ملاقات او میآید، در پاسخ به سؤال کتایون آذرلی که چرا تا کنون به ملاقاتم نیامده بودی، میگوید:
تاکنون نامهای از سوی ارگانهای دولتی جهت بودن من در زندان دریافت نکرده بودند.[27]
آیا خانوادهای که شاهد دستگیری دخترشان بوده است، سالها منتظر میماند که از سوی ارگانهای دولتی جهت بودن او در زندان نامه دریافت کند؟ آیا ارگانهای دولتی چنین کاری میکنند؟
خانم آذرلی مینویسد که در هفت مهرماه ۶۳ دستگیر شدهاست [28] و اینکه:
خروج من از زندان برایم همانقدر غیرمنتظره و ناباورانه بود که ورودم به داخل آن... همانخانهای که من آن را چهارسال پیش ترک کرده بودم....در طول مسیر با برادرم گفتوگویی نداشتم. گذشت این چهارسال...[29]
من چهار سال در زندان به سر بردم...[30]
خانم آذرلی که پیش از پایان یافتن "فصل گلها" در سال ۶۷ آزاد شده است[31]، بقیهی ماجرا را که بسیار شنیدنی است، اینگونه ادامه میدهد: "اکنون یک سالی میشد که از زندان خارج شده بودم اما هنوز با تمام وجود خود را در زندان در مییافتم... "[32]
او در حالی که در سال ۶۷ و کمی پیش از آزادی تلاش کرده بود برای اولین بار با دست چپ نقاشی بکشد، دارای چنان پیشرفتی در کار میشود که نقاشیهایش مورد توجه قرار گرفته و در نمایشگاهی که در سال ۶۸ ترتیب یافته با استقبال مردم روبهرو میشود. کتایون آذرلی در بارهی بازدیدکنندگان مینویسد:
در روز اول نمایشگاه، بازدیدکنندگان بسیار زیاد بود من همچنان که در کنار مسئول نمایشگاه قرار داشتم، به مردمی میاندیشیدم که برای دیدن تابلوهایم آمده بودند. همان روز توانستم چندین تابلوی خود را به فروش برسانم.[33]
از طرف آقای آشوری مسئول نمایشگاه به کار در آتلیهاش دعوت میشود. به رئیس نمایشگاه از طرف وزارت ارشاد اسلامی ابلاغ شده بود:
هرگونه مصاحبهی تلویزیونی یا رادیویی و مطبوعاتی را برایم ممنوع کردهاند.[34]
روزی آقای آشوری به من پیشنهاد داد تا موضوعی را برای ساختن یک فیلم و نوشتن یک سناریو در نظر بگیرم. بطور کلی من کار نقاشی و یا سینما را با بهره گیری از کتابهای آموزشی و بعدها در محل کارم عملاً با زوایای دوربین و کار با آن آشنا شدم و آن را فرا گرفتم... پس از گذشت دو سال و اندی، حالا دید بهتری به آینده و زندگی پیدا کرده بودم...
هفت ماه و نیم ساخت فیلم به درازا کشید و در پاییز همان سال به انتها رسید و در آذرماه سال ۶۷ در جشنوارهی سینمای جوان به نمایش گذاشته شد...[35]
ایشان در سال ۶۷ از زندان آزاد شدهاند. دو سال و نیم طول میکشد تا خود را بازیابند. به لحاظ تجربی سینما را میآموزند و کار با زوایای دوربین را نیز در محل کارشان که از سال ۶۸ در آنجا مشغول به کار شدهاند، یاد میگیرند. ساخت فیلمشان هفت ماه و نیم طول میکشد. پس بهطور منطقی باید در سال ۷۰ باشیم. ولی فیلم او در جشنوارهی "سینمای جوان" در آذرماه ۶۷ شرکت میکند! او حاضر نمیشود جایزهاش را از دست "حسن خامنهای" برادر سیدعلی خامنهای رهبر رژیم بگیرد! و داستانی در این باره خلق میکند شنیدنی:
تماشاگران و حضار در جمع با گفتن این جمله که رو به خامنهای داشتم: "استدعا میکنم جایزه را به انجمن سینمای جوان تقدیم کنید" فریاد شادی و شور بسیاری را سردادند و در یک لحظه بسیاری از آنها از جایگاه خود برخاستند و نمیدانم که بعد چه شد که تمام سکو پر از گلهایی شد که به سویم پرتاب میشد. تا آنجا که در توانم بود گلها را از روی سکو جمع کردم و در میان شور و ولولهی مردم از سکو پایین آمدم و به سوی جایگاه خود رفتم. پس از یک ماه از این شب، فیلم مورد نظر به سوی جشنوارههای بینالمللی ارسال شد این ارسال از سوی انجمن سینمای جوان صورت گرفت و من به علت اینکه زن بودم و ازدواج نکرده بودم نمیتوانستم بنا به قوانین اجتماع به همراه این فیلم به خارج از کشور بروم. برایم مضحک بود! فیلم من بدون کوچکترین همراهی، بدون کارگردان و فیلمبردار و سناریست، میبایست به سوی جشنوارههای بینالمللی میرفت...[36]
ظاهراً تماشاگران و حضار، از قبل نسبت به اقدام قهرمانانهی او مطلع بوده و گلهایی را برای استقبال از عمل قهرمانانهی وی تدارک دیده بودند! او مطلع نیست که فیلمهای جشنوارهها را وزارت ارشاد، مافیای "بنیاد فارابی" و نهادهای وابسته به رژیم، به جشنوارهها میفرستند نه انجمن "سینمای جوان"! او مطلع نیست که این زن شوهردار است که نیاز به اجازهی همسر برای خروج از کشور دارد و نه دختر بالغی که بیش از ۱۸ سال سن دارد! لااقل میگفت به خاطر سابقهی سیاسیای که داشتم اجازهی خروج از کشور نگرفتم تا داستان کمی واقعی جلوه کند! او بدون کوچکترین احساس شرمی، مینویسد فیلم "آرزو" که ساختهی وی بود در جشنوارهی بینالمللی مقام اول را به دست آورد. ولی نامی از جشنواره نمیبرد که چه بود و کجا.[37]
او برای رژیم آنقدر شخص "خطرناک"ی بوده که مأموران امنیتی به رئیس نمایشگاه رسماً ابلاغ میکنند که وی حق برگزاری مصاحبهی رادیو تلویزیونی و مطبوعاتی ندارد. ولی معلوم نیست چگونه اجازهی برگزاری نمایشگاه را دریافت کرده و یا چگونه فیلم او به جشنوارهی بینالمللی راه یافته و برندهی جایزهی اول نیز شده است؟![38]
خانم کتایون آذرلی بارها از جمله در صفحههای ۱۱۱،۲۷،۲۹،۴۱ کتاب آورده است که به هنگام دستگیری هفده ساله بوده است. ایشان همچنین نوشتهاند که در مراحل بازجویی او را با فردی به نام هایده که هفت سال از او بزرگتر است روبهرو میکنند: "او هایده بود. دوستی که از دوران تحصیلی او را میشناختم... " [39] آیا ممکن است دو نفر که هفت سال تفاوت سنی دارند، در هیچ یک از مقاطع تحصیلی به جز دوران دانشگاه هم کلاس و یا دوست تحصیلی بوده باشند؟ در صفحهی ۱۸ نوشته است: "هر روز که از محل کار خود و یا قبل از آن از دانشگاه باز میگشتم... " دانشگاه رفتن وی قبل از زمان شاغل شدنش است. در صفحهی ۳۰۷ مینویسد: "روزی تصمیم گرفتم به سوی دوستان و همدورهایهای خود در دانشگاه بروم" (این موضوع پس از آزادی از زندان رخ میدهد) این چند روایت خانم آذرلی را کنار هم بگذاریم:
او در سن هفده سالگی در هفت مهرماه ۶۳ نه در دانشگاه و یا هنگام عزیمت از دانشگاه، که پس از عزیمت از محل کار به خانه دستگیر میشود! در جریان جلسههای متعدد بازجویی هیچ پرسشی از دانشگاه و فعالیتهای او در دانشگاه نمیشود. به گونهای از هایده صحبت میکند که دوران تحصیلیاش به سر رسیده است. تصدیق میکند که فعلاً دانشگاه نمیرود و قبل از این که به سر کار برود به دانشگاه میرفته است. پس دوران تحصیل او در دانشگاه باید قبل از سال ۵۹ باشد؛ چرا که دانشگاه از سال ۵۹ تا ۶۲ به خاطر "انقلاب فرهنگی" بسته بود.
دختری ۱۷ ساله در سال ۶۳ در چه سالی قبل از ۵۹ میتوانسته به دانشگاه راه یافته باشد که تحصیل را نیز تمام کرده و یا ناتمام گذاشته باشد؟ آن موقع چند ساله بوده است؟! آیا او در سال ۵۸، یعنی در ۱۲ سالگی به دانشگاه رفته است؟ تازه این در حالی است که تحصیلاتش را نیمه تمام گذاشته باشد که صحبتی از آن نمیکند وگرنه معلوم نیست او در چند سالگی به دانشگاه رفته است. ظاهراً ایشان در همهی زمینهها نابغه بودهاند! چرا که در جایی هم میگوید که هفت سال در دوران کودکی در زادگاهش گوینده و دوبلور برنامههای کودکان و نوجوانان بوده است. اما زادگاهش معلوم نیست.
پاسداران از او میپرسند: ترکی؟ میگوید: بله! دوباره میپرسند: "ترک آذربایجان یا تبریز"؟ و او میگوید: ترک آذربایجان.[40] آیا تاکنون کسی در ایران مشابه چنین گفتوگویی را شنیده است که از ترکی بپرسند: "اهل تبریزی یا آذربایجان"؟! آنهم بیست سال پیش و قبل از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی؟
کتایون آذرلی همچنین نوشته است که در زندان مورد تجاوز قرار گرفته است و بازجوی مربوطه ابتدا خودش به او تجاوز کرده و سپس با استعمال یک چوب عمل تجاوز را تکرار میکند و سرانجام موهای بلند ایشان را که تا پایین پایش بوده، بریده و روی زمین میریزد. او شرح میدهد چگونه یک بار نیز موفق میشود بازجویی را که قصد تجاوز به او داشته، با ضربهای که به بیضهاش وارد میکند، از کردهاش پشیمان کند. کتایون آذرلی بعد از آزادی از زندان و پس از ازدواج و داشتن یک دختر سه سال و نیمه و هنگامی که شش ماهه حامله بوده، دوباره به خاطر برپایی جلسهی "شبهای شعر فروغ" مورد حملهی پاسداران قرار میگیرد. او مینویسد که "خانهام پر شده بود از مأموران دولتی که اتاق کارم را جستجو میکردند."[41] او توضیح میدهد که پس از مدتی "مأموران به دستور سرگروه خود خانه را ترک کرده و در بیرون از منزل به انتظار ماندند."[42] سرگروه که خانه را خالی میبیند، قصد تجاوز به او را که شش ماهه باردار است، میکند. کتایون آذرلی با دندان گوشت تن او را کنده و فرار میکند.[43] کتایون آذرلی توضیحی نمیدهد که چگونه آنهمه پاسدار راضی میشوند خانه را ترک کرده و در پاترول منتظر بنشینند تا سرگروه کارش را انجام دهد؟ اگر نیروهای "مکتبی" باشند که چنین اجازهای به سرگروه نمیدهند، اگر اوباش پاسدار باشند که حاضر نمیشوند او به تنهایی این کار را انجام دهد.
با طرح داستانهای خیالی و گاه مبتذل، کتایون آذرلی رنج و عذابی را که بر زندانی سیاسی زن ایرانی رفته، به سخره گرفته است. کتایون آذرلی در ماه نهم بارداری از زندان دوباره آزاد میشود. ممنوعالخروج نمیشود و علیرغم این که چند روز بیشتر به زایمانش باقی نمانده، با هواپیما از کشور خارج میشود. در کشور ترکیه نیز به سرعت کارهایش چفت و جور شده و در قایقی که پناهندگان را به اروپا میرساند، وضع حمل میکند! موضوع بالا از دو حال خارج نیست. یا کیسی ساخته و پرداخته شده برای اخذ مجوز پناهندگی در کشورهای اروپایی است و یا پایان بخش سناریوی فیلم هندی مورد نظر. متأسفانه بعضی از افراد، گروهها و سازمانهای سیاسی "چپ"، بدون لحظهای اندیشه و تعمق در گفتههای کتایون آذرلی، از کتاب او پشتیبانی کرده و خواندن آن را به دیگران تبلیِغ و توصیه میکنند! همچنین برای او مراسم سخنرانی ترتیب میدهند و به مصاحبهی رادیویی با او میپردازند.
[1] مصلوب، کتایون آذرلی، صفحهی ۱۵و ۱۶.
[2] پیشین، صفحهی ۴۸.
[3] پیشین، صفحهی ۴۹.
[4] پیشین، صفحهی ۴۲.
[5] پیشین، صفحههای ۸۴-۸۵.
[6] پیشین، صفحههای ۷۲-۷۳.
[7] پیشین، صفحهی ۳۲تا ۳۷
[8] پیشین، صفحههای ۱۰۵-۱۰۷.
[9] پیشین، صفحهی ۹۱.
[10] پس از آنکه اشرف دهقانی وجود هرگونه تشکیلات چریکهای فدایی خلق در استان خراسان و دستگیری اعضای آن را تکذیب کرد، کتایون آذرلی در مصاحبه با رادیو برابری در اول مهر ۱۳۸۴ خود و هایده را هوادار سازمان "اقلیت" معرفی کرد و مدعی شد که در ارتباط با این سازمان به زندان افتاده اند!
[11] مصلوب، کتایون آذرلی، صفحهی ۱۰۸.
[12] پیشین، صفحهی ۲۵.
[13] پیشین، صفحهی ۷۰.
[14] پیشین، صفحهی ۲۹۲.
[15] پیشین، صفحههای ۱۷۴-۱۷۷.
[16] پیشین، صفحهی ۲۱۳.
[17] پیشین، صفحههای ۲۲۹-۲۳۰.
[18] پیشین، صفحهی ۲۲۶.
[19] پیشین، صفحهی ۲۳۸.
[20] پیشین، صفحهی ۲۳۹.
[21] پیشین، صفحهی ۲۴۰.
[22] پیشین، صفحهی ۲۱۸.
[23] پیشین، صفحهی ۲۸۴.
[24] پیشین، صفحههای ۱۶۶-۱۷۲.
[25] پیشین، صفحهی ۲۷۹.
[26] پیشین، صفحهی ۲۸۳.
[27] پیشین، صفحهی ۲۸۹.
[28] پیشین، صفحهی ۸.
[29] پیشین، صفحهی ۲۹۹.
[30] پیشین، صفحهی ۳۱۵.
[31] پیشین، صفحهی ۲۹۶.
[32] پیشین، صفحهی ۳۱۲.
[33] پیشین، صفحهی ۳۱۵.
[34] پیشین، صفحهی ۳۱۵.
[35] پیشین، صفحههای ۳۲۹-۳۳.
[36] پیشین، صفحهی ۳۳۲.
[37] پیشین صفحهی ۳۳۴.
[38] کتایون آذرلی بعداً در مصاحبه با رادیو برابری در ۱ مهرماه ۱۳۸۴ برای پوشاندن این تناقضات مدعی شد در هفت مهر ۶۳ دستگیر و در ۱۴ تیرماه ۶۶ آزاد شده است. با این حساب مشکل جدیدی رخ مینماید. او که بارها در کتاب مطرح میکند ۴ سال زندان بوده در اینجا مشخص میشود که دو سال و نه ماه زندان بوده است و در تابستان آزاد شده است و نه در فصل گلها.
[39] پیشین، صفحهی ۴۶.
[40] پیشین، صفحهی ۱۲۰.
[41] پیشین، صفحهی ۳۵۲.
[42] پیشین، صفحهی ۳۵۲.
[43] پیشین، صفحهی ۳۵۵.
منبع:پژواک ایران