بود و نفسي به راحتي كشيد. ولي با «روح» چه بايد كرد، با نماینده خود خدا که لنگر هستی و کره زمین است چه خاکی بر سر خودمان بریزیم.
اسماعيل وفا يغمايی
این مقاله را چند سال قبل نوشتم و در چند سایت هم درج شد .حال با توجه به اینکه ماجرا باقی و دفتر حکایت سقوط شاه و ظهور خمینی هنوز باز است فکر می کنم باز خوانی آن خالی از فایده نباشد. متن وتیتر نوشته اندکی تغییر کرده است.
جام مي و خون دل هريك به كسي دادند
در دايره قسمت اوضاع چنين باشد
در كار گلاب و گل حكم ازلي اين بود
كاين شاهد بازاري وآن پرده نشين باشد
از اين نمونه قضاوتها در تاريخ ايران كم نيست. به عنوان مثال از نادر شاه مي توان نام برد. او يك نظامي توانا و هوشيار و پادشاهي خونريز و بي رحم بود . هنوز هم مجسمه تبر بدست اش در حاشيه «چهار راه نادري» و بر فراز پايه اي سنگي و مرتفع ، زيب و زينت شهرمشهد است، ومن بارها در هنگام تحصيل در مشهد شاهد بودم كه بعضي ازكساني كه از زيارت حرم بر مي گشتند سري هم به موزه نادري ميزدند و احيانا فاتحه اي هم نثار روح پر فتوح او مي كردند!.
اين بزرگوار كسي بود كه وقتي شهري شورش مي كرد با برپا كردن خيمه هاي فراوان در كنار لشكرگاه سپاهيانش وايجاد روسپي خانه ، ودستگيري زنان و دختران و پسران نوجوان شورشيان، آنها را گاه چند ماه در اين روسپي خانه همايوني به كار وا مي داشت تا به شورشگران درس اطاعت بدهد.
اوپادشاه افتخار آفرين و عادلي بودكه هنگام مجازات محكومين ،تنها يكي از چشمان آنان را كور مي كرد، تا محكوم، با چشم ديگرخود ساعتها شاهد تجاوز سربازان به اعضاي خانواده اش باشد، و بعد او را گردن مي زد. او كسي بود كه وقتي كشاورزان نميتوانستد مالياتشان را بپردازند ماموران مالياتي او دختران و پسران كشاورزان نگونبخت را به عنوان ماليات با خود مي بردند و به فروش مي رساندند.
در بسياري از كتابهاي تاريخ، بخصوص وقتي به قلم ناسيوناليستهاي دو آتشه نوشته شده باشد، وقتي كه مي خواهند علت اين خشونت را توضيح بدهند مثلا تاكيد مي كنند كه:
لشكر كشي هاي دايمي به خاطر عظمت ايران، «خوردن نخودچي» و غذاي نامناسب در طول زندگي، و سرانجام «يبوست مزاج» و احتمال «بواسير تكمه اي» باعث مي شد كه ايشان به خشم آيند و دستور بدهند كه روزانه تعدادي كور و تعدادي سر بريده شوند . آنهائي كه يك مقدار علمي تر مي خواهند مسئله را بررسي كنند مثلا گاه مانند محقق ارجمند و زحمتکش استاد باستانی پاریزی مي نويسند:
همخوابگي اعليحضرت در هندوستان با يك روسپي زيبا ي هندي در شهر دهلي و در هنگام فتح هندوستان، و ابتلاي ايشان به سفليس یا چیزی شبیه سیفلیس و سرانجام پيشرفت سفليس و تورم پرده هاي مغزي نادر موجب بيدار شدن روحيه خشونت در او شده بود.
در تحليل اول سلسله علت و معلولها به «نخودچي و كشمش»، و درتحليل نوع دوم به «روسپي و رقاصه زيباي هندي» وصل ميشود. و خواننده چنين تحليل هائي چاره اي ندارد كه به ديوان خواجه بزرگ شيراز پناه ببرد و شعري را كه پيش از اين به آن اشاره كردم زير لب زمزمه كندو دائم یا عجبا یا عجبا بگوید که سرنوشت ملتی یا ملتهائی و کشته شدن صدها هزار تن انسان و نابودی شهرها و به منجلاب در افتادن سرنوشت ملتی به یبوست مزاج و یا سیفلیس ملوگانه بستگی داشته است .
اين نوع تحليل گران از همه چيز مي گويند، جز اين كه نادرشاه يا امثال او را ،كه به حول و قوه الهي در درازناي تاريخ ايران تعدادشان هم زياد است ،در زمينه تاريخي و اجتماعي مورد تحليل و گفتگو قرار بدهند، و با كالبد شكافي تاريخي او و امثال او نشان بدهند كه، نادر شاه در آن زمينه تاريخي و اجتماعي كه شخصيت او را آفريده بود،اگر دايم از روغن زيتون فرد اعلا هم استفاده مي كرد و انواع ملينات را هم براي لينت مزاج به كار مي گرفت و يا در مقاربت با رقاصه زيباي هندي از وسايلي استفاده مي كرد كه دچار سیفليس نشود، بازهم همان نادر شاهي بود كه ناسيوناليستهاي دو آتشه او را مايه افتخار و سردار تاريخي ملك كيان مي دانند،ومحققان واقعگراي تاريخ با قرار دادن او در زمينه اجتماعي و تاريخي چهره حقيقي و هولناك او را پر رنگ كرده اند.
با اين مقدمه مي خواهم بگويم كه خميني راهم بايد در زمينه واقعي تاريخي و اجتماعي او نگريست.
خميني يك وجود تاريخي ست
خميني را نه در سر فصل تولدش در فلان شهر يا كوره دهات خمين، يا به قول بعضي از روايات مضحك وغرض آلود، در هندوستان، و نه در سر فصل مرگش در جماران در فلان سن و سال، بلكه پيش از تولدش بايد باز نگريست!. آن زمانی که از مشیمه یعنی بچه دان و یا رحم تفکری ارتجاعی و قرون وسطائی تولد یافت و پس از هر مرگ باز-تولد یافت و هنوز هم متاسفانه در حال تولد است.
او به عنوان يك فرد معمولي ،مي توانست مثل ميليونها انسان گمنام يا صدها هزار ملائي كه در ايران و خاور ميانه آمدند وروضه خواندند و به رتق و فتق امورات مذهبي مردم پرداختند و رفتند، جاي اندكي را در جهان زندگي، وگوري گمنام را در گوشه يك گورستان به خود اختصاص دهد. اما داستان زاد و مرگ خميني اين چنين نشد. اوبه دلايل تاريخي و اجتماعي، از بيرنگي و كمرنگي خارج شدو در ظهوري اجتماعي و تاريخي تبديل به وجودي اجتماعي و تاريخي شد.
با اين حساب، وبا توجه به قانونمنديهاي حاكم بر يك شخصيت و وجود تاريخي، او قرنها پيش از مرگش از زهدان اندیشه و ایدئولوژی و تفکری خاص متولد شده بود و تراش خورده بود و هنوز سالها پس از مرگش سر و مر و گنده !متاسفانه در حال زندگي كردن است و تا ما به شناختی درست از قضیه دست پیدا نکنیم و در فکر چاره ای اساسی نباشیم و در مبارزه با ریشه های اصلی تعارف را کنار نگذاریم ایشان به زندگی خود در نامها و لباسهای مختلف ادامه خواهند داد .
اين ويژگي كساني است كه به طور مثبت يا منفي ، چه در هيئت مثلا هيتلريا دروجود ماركس ، از جايگاه يك انسان معمولي فراتر مي روند و جايگاهي تاريخي را به خود اختصاص مي دهند. خميني از اين زمره بود و به همين دليل من اعتقاد دارم :
خميني خميني بود، خميني خميني هست و تا وقتي كه سيستمهائي مانند جمهوري اسلامي حاكم بر ايران ، يا انديشه ها و دستگاههاي فكري و ايدئولوژيكي با ساخت و بافت واندرونه دستگاهي كه خميني را پرورد و تحويل داد وجود دارد، خميني خميني خواهد بود.
از اين ميخواهم نتيجه گيري بكنم كه من اعتقاد دارم:
خميني پانزده خرداد 1342 همين خميني سال 1357 و در ادامه، همان خميني سالهاي شصت به بعد بود كه دستور تيرباران، تجاوز . خون كشي، شلاق و شكنجه و .. را صادر كرد و موجب شد كه بيكاران و معتادان در خيابانهاي تهران و شهرستانها رژه بروند و دختران نوزاد چند ماهه اي كه در سال پنجاه و هفت در امواج تظاهر كنندگان بر دوشهاي مادرانشان آرميده بودند هم اكنون در هيئت ارتشي سرگيجه آوراز زنان خياباني در خيابانهاي تهران در جستجوي كسي باشند تا با فروش تنشان نان و سر پناهي براي خود جستجو كنند. زناني كه به احتمال زياد برادران و پدرانشان در جبهه هاي جنگ تبديل به عناصر بيجان شدند. خواهرانشان دستگير و تير باران شدند و هست و نيست شان درادامه حكومت خميني ودر سرزميني كه براي بخشهاي گسترده اي از مردم ايران تبديل به جهنم شد بر باد رفت.
خميني در مركز شخصيت خود، آنجا كه تمام خطوط تشكيل دهنده شخصيت او، و تمام تجارب و يافته هاي نظري و عملي اش، به عنوان يك ملاي مرتجع شيعهي اثني عشري و يك آيه الله تمام عيار ولي فقيه، در آن نقطه با يكديگر برخورد كرده و شخصيت حقيقي و غائي او را طراحي كرده اند در طي سالها تغييري نكرد.
او همان بود كه بود .كاري كه او كرد اين بودكه، گام به گام، مايه ماهوي و وجودي خويش را ،به دليل دست يافتن به قدرت سياسي و در دست گرفتن زمام يك سرزمين، و سازماندهی مریدان و پیروانی که یا به دلیل جهل و یا به علت مشارکت در قدرت و نعمات ناشی از قدرت سیاسی به او روی آورده بودند از قوه به فعل در آورد و در اين مسير تا آنجا كه نفس داشت جلو رفت و خود را بارز و بارزتر كردو آنچه را در پشت پرده هاي تاريك و پنهان ذهن خود داشت پرده برداري كرد.
حالي به پشت پرده بسي فتنه مي رود
تا آن زمان كه پرده بر افتد چها كنند
شايد با اين تاكيدات و اين كه هركس در زندگي خود تغييراتي مي كند متهم به مطلق گرائي شوم . ولي قصد مطلق كردن قضيه را ندارم ، از آنجا كه خميني و اگر دقیق تر بخواهم بگویم مایه های ساختاری یک امام خمینی تاریخی و انتزاعی موضوع و پرسوناژ اصلي يكي از رمانهاي من بوده و هست به او بسيار فكر كرده و سعي كرده ام او را در طول زمان و مكان دنبال كنم ، بنابر اين نمي گويم كه او تغيير نكرد، ولي تاكيد مي كنم تغييرات خميني در جهت و بر مدار همان نقطه اي بود كه شخصيت تاريخي او را تشكيل مي داد يعني اين شخصيت را نفي نكرد بلكه آنرا غليظ تر ، نيرومند تر و پر رنگ تر كرد. با نگاهي به تاريخ ايران و درنگ روي نمونه ها اندكي توضيح مي دهم.
در تاريخ ايران ما از همان آغازتا امروز و با همه روشن و تاريكي هايش، در زمينه حكومت ،با دونوع پديده رو برو بوده ايم ، «شاه» و «امام» و در برخي موارد «امامشاه» يا به قول حافظ«شيخشاه».
شاه ، امام، امامشاه
نوع اول ، يعني شاه و نوع درشت ترش ـ دردوران باستاني تاريخ ايران ـ «شاهنشاه يا شاه شاهان»، حامل «فره ايزدي» يا به زبان امروزي و مسلماني، حامل «نور الهي» بود.
محل اتراق اين نور الهي در بخشهائي از پيكر شاهنشاه ـ كه بعد متوجه خواهيد شد ـ بود . اين نور به «قدرت سياسي» شاه «مشروعيت مذهبي و فلسفي» ميداد، و شاه را در چنان حصار مستحكم تقدسي قرار ميداد كه نفس همه را مي بريد. اين نور الهي سرانجام در خلوتكده شاه و با تلاشهاي او وملكه سيلان و جريان پيدا مي كرد و به زهدان عيال منتقل مي شد ووليعهد كه متولد مي شد اين فره ايزدي به ميمنت و مباركي از سر و روي او تتق مي كشيد و خيال همه را راحت مي كرد، كه در اين سفرپرپيچ وخم ، اين فره ايزدي در پروستات و بيضه هاي شاهنشاه دچار ضايعه نشده و از بيضه شاه و زهدان ملكه به وليعهد رسيده است تا او هم وقتي كه به سن مربوطه رسيد، آن را به ديگري منتقل كند و سلطنت همينطور تا زماني كه حيات از منظومه شمسي رخت بر مي بندد ادامه پيدا كند و ايرانيان هم شاد وشاكر از اين همه موهبت شكر نعمت بگذارند كه ايزد توانا منت بر سرشان گذاشته و آنها را تحت انوار فره ايزدي قرار داده است.
خيلي ساده مي توان فهميد كه در طول حدود هزار و پانصد سال، از دوران هخامنشيان تا پايان دوره ساساني، آن ايزد بزرگوار قبل از اسلام، از طريق شاه، و در درون پيكر شاه به نوعي بر مسند حكومت بوده است، يعني به نوعي خدا بر تخت سلطنت بوده است. به همين دليل هم ، اگر نگونبختي اشتباها يك لحظه روي تخت شاه مي نشست به شكنجه گاهش مي كشاندند و بند از بندش جدا مي كردند و با شكنجه اي به نام «نه مرگ» تقاص وارد شدن به مقر جولان فره ايزدي را به او مي فهماندند. شاهان دوران قبل از اسلام را در اين «نقطه اصلي» مي توان نگريست و فهميد كه شاه ، يعني اين در حقيقت نماينده اصلي ترين طبقات قدرتمند جامعه، يعني اشراف زميندار و برده دار، مغان و فرماندهان ارتش و ..چگونه فكر مي كند و چگونه دنيا را ميبيند و چگونه مردم و توده ها را ارزيابي ميكند.
اين شاهان مطمئنا آدمهاي بد قيافه و بد لياس و بد هيكلي نبودند. گاهي محبتشان گل مي كرد و اين و آن را مي نواختند، در جنگها در خيلي از اوقات شجاعانه مي جنگيدند، اهل موسيقي و باده و شكار بودند،بدون شك عاشق ميشدند و مي گريستند و نيز مثل ساير آدمها شادماني مي كردند. با دانشمندان حشر و نشر داشتند و امثال اين حرفها ، ولي دست آخر و در بالاترين نقطه، اين شاه داراي فره ايزدي ،در نقطه اصلي تاريخي خود، كار كردهايش قابل حدس و گمانه زدن بود. شاه در هر حال شاه بود.
اين شاه دست آخر و بدون هيچ تكان و ترديد نماينده كساني بود كه او را بر گزيده بودند و از منافع آنها كوتاه نمي آمد .اين شاه داراي فره ايزدي و معتقد به فلسفه فره ايزدي، اگر لازم ميشد،براي سركوب مردم به پادشاهان بيگانه پناه مي برد، برادرش را مي كشت، مردم را قتل عام مي كرد، براي حفظ فره ايزدي و تقويت آن بنا بر قوانین شریعت قبل از اسلام مانند فرهادک با مادر يا خواهر خود ازدواج مي كرد،او اگر لازم بود مانند داریوش کبیر هر روز صبح دستور ميداد محكومي را از وسط دو شقه كنند و او صبح را با عبور از ميان دوشقه پيكر محكوم آغاز مي كرد تا قدرت خود و فره ايزدي را حس كند و براي او مهم نبود كه كشاورزانش گاهي از شدت گرسنگي با گوسفندان به چرا مي روند. او هر كاري كه لازم بود انجام ميداد. او در آن نقطه بدون تكان و لرزش و ترديد بود و هيچ قانون اخلاقي و انساني باعث نمي شد كه او تغيير بكند. نمونه خوبش قباد ساساني است. او در مقابل جنبش مزدك عقب نشيني كرد. مزدكي شد و حتي اجازه داد مزدك حرمسراي او را منحل كند، ولي دست آخر با كمك فرزندش خسرو( انوشيروان عادل) وكشتار عظيم مزدكيان وقتل و سركوب هواداران مزدك در سراسر ايران و قتل مزدك از حقوق آسماني فره ايزدي و طبقه اشراف در مقابل توده هاي بي سر و پائي كه در ديدگاه او بجز حيوانات وگوسفندان در خدمت دستگاه سلطنت نبودنذ دفاع كرد و آب را دوباره به آسياي اشراف بر گرداند.
قباد ساساني در كالبد شكافي تاريخي اش هميشه قباد بودو دقيقا به سخن بنيادگذار قدرتمند سلسله يعني اردشير پاپكان توجه داشت كه گفته بود« واي بر جامعه اي كه سر جاي دم و دم جاي سر را بگيرد» يعني مردم فرودست به مردم فرادست تبديل شوند و كاست طبقاتي جامعه فرو بريزد.
اين كشتار ــ كه به نظر من آلترناتيو واقعي و دروني جامعه ايران را از بين برد و وضع جامعه را بسيار اسف بار كردــ در مدت زماني نزديك باعث زوال دولت ساساني و اسلامي شدن ايران شد و گسست هولناکی ایجاد نمود که ایران از روند طبیعی و مادی تاریخی خودش خارج شد و به راه پر چاله چوله هولناکی افتاد که عوارضش را هنوز م داریم تحمل می کنیم.
از بازيهاي آسماني كه بعضي افراد در تحليل هاي تاريخي به آن معتقدند كه بگذريم، من اعتقاد دارم كه اگر آلترناتيو دروني و واقعي جامعه ايران در آن دوران نابود نشده بود ،ايران ساساني سرنوشت ديگري پيدا مي كرد و حتي اگر مشيت الهي هم تعلق بر اين مي گرفت كه حمله به ايران صورت گيرد ايران آن را پس ميزد و از مسير تاريخي طبيعي خود خارج نمي شدـ
من اين اعتقاد را در باره نهضت ملي ايران به رهبري دكتر مصدق نيز دارم، اگر مصدق شكست نخورده بود ، خميني امكان ظهور نمي يافت و بار ديگر ما شاهد فتح مجدد ايران توسط لشكريان اسلامی ولي فقيه نبوديم ـ، ولي متاسفانه كشتارهولناك مزدكيان و سركوبهاي بعد از آن ،راه به ظهور رسيدن اين مشيت را هموار كرد. بعد ازسقوط دولت ساساني همه چيز ضربه خورد و يا نابود شد، حتي زبان وبخش عظيمي از فرهنگ و نام و نشان ايران در معده بزرگ امپراطوري اسلامي اموي و سپس عباسي براي مدتي از بين رفت ولي آن فره ايزدي نابود نشد!.
فره ايزدي نخست در حول و حوش خلفا خودش را حفظ كرد. خلفا با چند پله رشته اشان به پيغمبر و الله وصل بود.در اين دوره نزديك شدن به فره ايزدي كه حالا خودش را در خلفا به تماشا گذاشته بود. مجازاتي وحشتناك داشت. نمونه روشن اش سرنوشت منصور حلاج است. عارفان ايراني تلاش زيادي كردند كه فره ايزدي و نور الهي را بين مردم تقسيم كنند و از انحصار برگزيدگان بيرون بياورند. به همين دليل مي گفتند كه خدا در تمام بدن ها هست ومردم از زمره مقدساتند. حلاج به عيان نداي «انا الحق» سر داد. او نمي گفت من خدا هستم، بلكه مي گفت در جهان جائي خالي از خدا نيست. پس خدا در من و من او هستم. ظاهر قضيه ساده است ، ولي اين ادعا قدرت خليفه را كه ردا و عصاي پيغمبر را داشت تهديد مي كرد. تا آن موقع خليفه جانشين و حامل اقتدار پيغمبر و لاجرم خدا بود. اگر حرف حلاج رواج پيدا ميكرد و هر بقال و سبزي فروشي ادعا مي كرد كه در من هم سهمي از خدا هست كم كم اقتدار خليفه ضعيف ميشد و سرنوشت حلاج آن شد كه مي دانيد. كشتند و سوختند و خاكسترش را هم به دجله ريختند.
پس از شورشها و پديدار شدن دوباره جغرافيائي ايران در پهنه تاريخ در دوران صفاريان، چيزي نگذشت كه سر و كله «فره ايزدي» در هيئت «ظل الله» و در دوران سلجوقیان پيدا شد. اين «ظل الله» نيز تقريبا اين قسمت دوم تاريخ ايران را تا سقوط سلسله پهلوي به خود اختصاص داد، و آخرين ظل الله در بهمن پنجاه و هفت كارش به پايان رسيد.
در باره ظل الله آخري كه ما شاهد حكومتش بوديم گاهي بزرگترها مي گفتندـ و هنوز هم علاقمندان به ظل الله و از جمله ملكه سابق در اين روزها و در مصاحبه هايشان مي گويند ـ ايشان خوب بودند ولي اطرافيانشان نگذاشتند!.
اين مضحك است. من بواقع دشمني شخصي با انواع ظل الله ها ندارم . چون اين دشمني فايده اي ندارد، و معنائي هم ندارد. البته در زندان و شكنجه گاه اين ظل الله آخري مثل بسیاری از جوانان سالهای چهل تا پنجاه و هفت شكنجه شدم و شلاق خوردم و دههابرابر شكنجه و شلاق خود، شاهد شكنجه هاي وحشيانه ساير دستگير شدگان بودم ، با اين همه حمل كردن باركينه و نفرت شخصي به نظر من بيهوده است و نيز بي دوام.
من اعتقاد دارم كه اطرافيان ظل الله آخري او را فاسد نكردند . او شاه بود و شاه شاه است و نمی تواند شاه نباشد! او يك وجود تاريخي و حافظ منافع طبقه اي بود كه او نماينده آنها بود و از اين رو در جدول اخلاقي و ارزشي او در نهايت، مردم جز گله هائي از گاو وگوسفند نبودند. ـ یکبار هم شهبانوي ارجمند! در مصاحبه اي گفتند در جريان تظاهرات سال پنجاه و هفت خون گوسفند و گاو را آورده و در خيابانها ريخته بودند و من با حرف او با اين اشاره موافقم ـ با اين تفاوت كه اين ظل الله آخري بر خلاف ديگراني كه تا دوره آقا محمد خان قاجار حكومت كردند مستقل هم نبود . آخرين ظل الله هويتي تاريخي و اجتماعي و ثابت داشت كه نمي توانست و نه مي خواست آنرا محو كند. اگر ان را نفي مي كرد مي مردو ديگر وجود نداشت. و اگر نفي نمي كرد هماني بود كه بود.
اصل مطلب
حال مي رسيم به اصل مطلب . بعد از اين بزرگوار، خميني بر سر كار آمد. از بازي هاي روزگار، نام جانشين «ظل الله» بسيار با مسمي بود، «روح الله»!.
بهتر است كه دور و بر مشيت الهي نگرديم و اين چرخش را، تنها از زاويه تاريخي و نه فلسفي ، بررسي كنيم چون در غير اين صورت مجبوريم باور كنيم كه مشيت الهي بر اين تعلق گرفته كه يك ملت از دست ظل الله خلاصي يابد و در زير سيطره روح الله قرار گيرد. من فكر ميكنم به طور منصفانه اگر قضاوت كنيم ،آن ظل الله از اين روح الله كمتر خطرناك و ويرانگربود، به معناي كلمه هم كه باور داشته باشيم ،شبها كه نوري وجود ندارد ،اقلا مي شود در تاريكي از«ظل» يا «سايه» ظل الله ها آسوده بود و نفسي به راحتي كشيد. ولي با «روح» چه بايد كرد، با نماینده خود خدا که لنگر هستی و کره زمین است چه خاکی بر سر خودمان بریزیم.دریغا كه نه در تاريكي و نه در روشني نه در خلوت و نه در جلوت و نه در خواب و نه بیداری و نه در این دنیا و نه در آن دنیا از دست او رهائي وجود ندارد. ايشان يعني روح الله، با سه واسطه خود خداست. او نماينده امام و اساسا خود امام و مطلق فقيه است، امامي كه به او وصل است، جانشين پيامبر، و پيامبر هم نماينده خدا بر روي كره خاكي است ،پس امام خميني یا امام خمینی انتزاعی ما به عنوان ولي فقيه مطلق، خداي مجسم بر روي خاك است و قرنهاست كه پيشينه گان و اسلاف او از همان قرن دوم و سوم هجري اعلام كرده و چندين تن كتاب و رساله نوشته اند، و چند صد سال اين رساله ها در مراكز مذهبي تدريس شده و به اجداد و اسلاف ما باورانده و تنقیه فکری شده، كه ولي فقيه صاحب جان و مال و ناموس و هست و نيست مسلمين و غير مسلميني است كه در حيطه حكومت او به سر مي برند.
در اين حيطه، در حيطه اي كه زمام زندگي اين جهاني و آنجهاني به طور مطلق در دست ولي فقيه است نفس نميتوان كشيد. ـ شعر در اين بن بست شاملو شاهكاري است از ظهور ولي فقيه، بايد آن را بر گذرگاه تاريخ ايران آويخت و تدريس و تفسير كردـ. خميني چنين موجودي بود و هست و به اين جايگاه خود اعتقاد داشت و پتانسيل هولناك كشتار و سركوبش را از اين اعتقاد مي گرفت.خميني يك فرد نبود يك نوع انديشه در تاريخ ايران وتاریخ اسلام و در باورها ي مذهبي و فرهنگي بود كه ما و اسلاف ما نيز ساده دلانه بخشي از اين باورها را بر شانه هاي اعتماد خود تا روزگار خميني حمل كرديم . اين باورها هنوز هم اگر چه زخمي و ضربه خورده است مي تواند خطر آفرين باشد، بايد با تمام قوا و بدون تعارف عليه آن جنگيد و گرنه شاهد ظهور مجددش خواهیم بود.
بايد باور كنيم كه خميني و خميني گري يك جريان و يك وجود جاري درهرزابه هاي گوشه و كنار تاريخ سرزمين ماست ، روحي ناپيدا كه كالبد خود را مي يابد و اين كالبدها در جريان حوادث روزگار عوض مي شوند.
در ديدگاه خميني او شباني است كه با اراده الهي براي هدايت گوسفندان بر گزيده شده است. در عرصه تاريخ البته چيزي پنهان نيست، و او نماينده قشري است كه منافع آنان را نمايندگي ميكند ولي در بعد شخصيت شناسانه خميني، و پيچيدگي ها و رنگ آميزي هاي گول زننده، خميني جانشين خدا و داري اعتقاداتي مشخص ودر بنا تغيير ناپذير و نيزجايگاهي تغيير ناپذيرو مطلق است.
خميني درقبل از پانزده خرداد و هنگامي كه به كمال آخوندي خود مي رسيد، جهان را به قواره يك ولي فقيه طراحي مي كرد. دستگاه فكري او مشخص بود .پانزده خرداد 1342 او، همين خميني و با همين اعتقادات بود كه از فرصتي تاريخي بهره برد. موضع خميني اگر چه ظاهر با رنگ و لعابي داشت و باصطلاح سنگ مردم را به سينه ميزد ، ولي موضعي ارتجاعي بسا ارتجاعی تر و عقب مانده تر از شاه و به قول معروف از تضاد شتر با موتور مايه مي گرفت، كه به دليل تضاد مردم با شاه وغوغاي آن روزها و فرو ريختن خونها چندان توجه كسي را جلب نكرد و خميني بر پلكان منبر قدرت سياسي و اقبال اجتماعي شروع به صعود كرد .
در بهمن پنجاه و هفت خميني امكان اين را يافت كه بخشي از جهان را در هيئت ايران به قواره طراحي هاي يك ولي فقيه و يك پيشواي مذهبي برش دهد و مشغول دوخت و دوز آن شود . ولي در انتهاي قرن بيستم و در جامعه اي چون ايران بزودي با مشكلات و موانع زيادي روبرو شد. جامعه ايران عليرغم شوك بخود آمد و قيچي قدرتمند ولي فقيه كه سوداي برش دادن جامعه ايران را به قواره يك مملكت اسلامي طراز انديشه خميني را داشت ، اين بار متوجه كساني شد كه مانع اين بودند تا روياهاي فقيهانه او از قوه به فعل در آيد. در سي خرداد خميني همان خميني قبل بود، اما اين بار بر سرير قدرت و يك امامشاه كامل.
گلوله هائي كه برسينه هاي تظاهر كنندگان سي خرداد نشست و امواج كشتار و سركوب پس از آن را بايد ادامه حركت اين قيچي دانست. اين قيچي هنوز نيز در كارست و تا رژيم ولايت فقيه بر سركار است از كار نخواهد افتاد. خميني در اين قيچي زنده است، در اين پديده كه بر محور جانشيني خدا و پيامبر و امامان او و در تضاد خانمان بر انداز با سير طبيعي حركت فكر در تاريخ و جامعه هيچ چيزي را به رسميت نمي شناسد. خميني خميني بود خميني هست و تا برسرير حاكميت است خميني خواهد بود. و اما بايد اضافه كنم اين نوع انديشه در برابر ستونهاي پولادين شناخت و رشد آن در جامعه زنده و بيدار ايران، عليرغم هياهاي تمام جاهلان محكوم به زوال است.