نه از توهین و نه از تهمتها حیرت نکردم ولی از بازخوانی نامه هائی که نود در صد آنها جعل و تحریف شده است بر شناخت من از دم و دستگاه رهبر عقیدتی و پیروان این جماعت افزوده شد. در باره من پیش از این آنچه که خواسته اند گفته و نوشته اند.باید هم بگویند و بنویسند. حکایت جدال میان رهبری به نظر من بیمار از نظر روانی که خود را قطب عالم امکان و انقلاب میداند ودر سالهای شصت و پنج تا حال بارها در برابر پیروان از جمله خود من اعلام شده که فاصله او تا ما میلیونها سال نوری است،با یک شاعر مرتد و گریخته از هفت حصار او ،که درمیان رهبر و آزادی، آزادی را انتخاب کرده چیزی جز این نمی تواند باشد.بارها نوشته ام تفسیر کارها،و نمودهای روشن یا تاریک سیاسی، تشکیلاتی،فردی،اخلاقی،ایدئولوژیک، تشکیلاتی و استراتژیک رهبر عقیدتی جز با کالبد شکافی شخصیت درونی او همیشه ناقص است. باید بتوان او را از ایام کودکی تا هم اکنون به تماشا نشست تا بدانیم با چه کسی روبروئیم.بدون این شناخت ما یا گیج و سر در گم می مانیم و یا با مهار و افسار صفات سلبی حکومت خونین و غارتگرملایان فریب جماعتی را خواهیم خورد که صفات ثبوتیه آنها صفات سلبیه ملایان است و بدون این فرمول کارنامه آنهااز هرآنچه که مثبت و ثبوتی است خالی است. بگذرم که اشاره کردم که تهمت و توهین ها چیز تازه ای نبود و نیست و نخواهد بود.در نگاه این سازمان کیست که خائن و مزدور نیست؟اما با دیدن نامه ها ئی که با رسم الخط و امضای من درج شده است بازهم بیشتر ماهیت این دستگاه برای من روشن شد.اگر تصمیم به نوشتن گرفتم برای توضیح این نوبر تازه در رابطه با خودم است و گرنه حکایت همان حکایت سعدی و سگ و صحرا نشین است. بگذار گاز بگیرندهرچند که باید تاکید کنم حتی سگان از گاز گرفتن کسی که به آنان خدمتی کرده خود داری میکنند ولی اینان...
سگی پای صحرا نشینی گزی
به خشمی که زهرش ز دندان چکید
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود
که آخر تو را نیز دندان نبود؟
پس از گریه مرد پراگنده روز
بخندید کای مامک دلفروز
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش
دریغ آمدم کام و دندان خویش
محال است اگر تیغ بر سر خورم
که دندان به پای سگ اندر برم
توان کرد با ناکسان بدرگی
ولیکن نیاید ز مردم سگی
کتابی دیگر از انتشارات راهبر
عیال سابق،حمیدجان و گل بابا خسته نباشید و خدا قوت
گفته اند تا سه نشود بازی نشود. دارم فکر میکنم آیا کس دیگری از نزدیکترین افراد هست که کتاب بنویسد و بنظرم میرسد کسی نیست مگر اینکه دوسه تا عیال دیگر برای من دست و پا کنند و تعدادی رفیق و مسئول بتراشند تا کتاب بنویسد که دیگر لازم نیست زیرا آن موجود بیشرف و خوکچه ی شیخ وشاه زده، کارش تمام است و مانده است که یکی از شیوخ شریف عرب بیاید واعلام کند «مرحوم خوکچه».. وخیال همه را راحت کند ولی من ازین شانسها ندارم زیرا شاعری هستم در گوشه جهان و نه رهبری بر فراز هفت آسمان.
اما گذشته ازین دق الباب
نخست در باره بابا میگویم:
اگر خودت باشی ! که گمان نکنم خودت باشی !!صفا آوردی
چطوری مرد خوب؟
خوشحالم که میفهمم هستی
خوش آمدی که خوش آمد مرا زآمدنت
هزار جان گرامی فدای هرقدمت ... یعنی کلمت
گل بابا
من اگربقایای سازمانی را که تو در آن نفس میکشی و به دست «مشتی بریده و فراری از مبارزه» از سال شصت ویک اداره میشودو فرهنگ و منش و ایدئولوژی و اخلاق متعفن ناشی تراویده از مکتب مشتی خرده بورژوای مذهبی واداده، و در ریشه همان تخم وترکه های متوهم و عظمت طلب انجمنهای حجتیه و ضد بهائیت و عقب ماندگی و پوسیدگی فرهنگی و فکری آنها را نمی شناختم طور دیگری مینوشتم ولی هم پاکذاتی ترا میشناسم و هم سیهذاتی آنها را.
خوشبختانه من با اخلاق آنان پرورده نشدم نازنین بابا
با اخلاق مردمانی پرورده شدم که یک موی گندیده شان به هزار رهبر و هزار خاتون هفت قلعه میارزد. نمونه ای میاورم. که بدانی حتی ده کتاب دیگر هم بنویسی من به تو نخواهم تاخت.
ده دوازده ساله بودم و تابستان بود و مثل همیشه سه ماه تابستان را در روستای گرمه در دشت کویر باخانواده میگذراندم و دمساز با مردمی ساده و مهربان و فقیر و سختکوش که غوغائی برپا شد که«طمس » چشمه در روستای نیشابور شکسته شده و تمام روستا به هم ریخت.
جمعیت گرمه حدود پانصد نفر وجمعیت نیشابور حدود صدنفر بود. سفره و منبع آب این دو روستا در دوسوی کوهسار مشترک بود. طمس یعنی ناموس دهکده. از قرنها قبل شاید دوران هخامنشیان نیش کلنگ حفارانی که چشمه ها را به آب رسانده بودند تعیین کرده بود که تا کجا هر روستا بر اساس جمعیت حق ته زنی دارد.
قرنها این حق پاسداری شده بود اما یکروز صبح میراب روستا شاهد پائین آمدن آب روستا از خط طمس شد و بزودی تمام ده با بیل و کلنگ روانه نیشابور شدند. اهالی هردو روستا قرنها پشت اندر پشت با هم زیسته بودند با این همه بر سر آب بیم جنگ و خونریزی میرفت .
من نیز با چوبی برپشت از زمره ارتش گرمه بودم. خوشبختانه معلوم شد کار با تحریک سپاهی دانش آنجا صورت گرفته که گوشمالی داده شد و طمس به حال اول برگشت و بقیه کارها به قانون ودادگاه وشکایت واگذارشد.
تمام اهالی بالغ از مرد و زن شکایت را امضا کردند یا انگشت زدند ولی چند تن از اهل روستا و منجمله پدر من حاضر به امضای شکایت نبودند.هرچه پدر بزرگم اصرار کرد که بدون امضای شما که راه و چاه را میدانید این شکایت نامه کامل نیست پدرم امضا نمی کرد.نهایتا پدر بزرگم شروع به داد و فریاد کرد. او عموی پدرم و پدر مادر و پرورنده پدرم بود زیرا پدر بزرگ پدری من در مقاومت در برابر حمله نیروهای نایب حسین کاشی به دست پسر نایب حسین کاشی وهنگام دفاع از روستا در سن بیست سالگی کشته شده بود. کار که به تشدد کشید پدرم گفت:
عموجان من بارها در خانه آقای موسوی نان و نمک خورده ام و نمیتوانم امضا کنم . مرا معذور بدارید
و پدر بزرگم خاموش ماند ودیگر امضای پدر را نطلبید. از ان ماجرا خاطره ای در ذهن من ماند که گوشه ای از اخلاق مرا ساخت. به همین دلیل اعتقادم این است نباید در باره دوستان سابق دروغ گفت! نباید انها را در زیر تهمت به لجن کشید و نباید در سن پیری و سالخوردگی اخلاق را به زیر تیغ اراده کسانی داد که در پی قدرت به هرچه منش و اخلاق انسانی است تغوط کرده اند.
محمد سیدی کاشانی از، همرزمان محمد حنیف نژاد،مهندس،چریک فلسطین رفته دوران شاه،مربی کاراته،زندانی سیاسی با محکومیت ابد در دوران شاه،و از خانواده ای شریف و مرفه .
بعد از سرنگونی شاه و سال پنجاه و هفت از مسئولین بخش سرود و ترانه مجاهدین و از کسانی که من به او ارادت فراوانی داشتم.او نه شعر میگفت و نه سازی مینواخت ولی اذعان میکنم نقش او در تهیه سرودها غیر قابل انکار بود و پشتکار و علاقه او به موزیک و موسیقیدانان ستایش انگیز.
باباالان باید حدود هشتاد سالی داشته باشد. در جریان ربودن شهرام پهلوی فرزند اشرف پهلوی فرمانده عملیات بود تیر خورد ودستگیر شد و به ابد محکوم شد و من در زندان مشهد دوسال هم بند او بودم. در جریان فروغ جاویدان بار دوم تیر خورد. در فاصله سالهای پنجاه و هشت تا حوالی شصت در یک خانه در خیابان ستارخان کوچه میر آفتابی ساکن بودیم .
من و همسرم و او و همسرش، در دو اتاق زندگی میکردیم. مردی شریف و متواضع، تمیز و مرتب، ساده زیست، مرمگرا،دوستدار شعر و موسیقی و عرفان ،از خود گذشته و شجاع ومذهبی و مومن، و برآمده از خانواده ای مرفه بود. بخاطر مجاهدت به همه چیز پشت کرده بود.
من صمیمانه دوستش داشتم و تا همین ایام گاه احوالش را جسته و گریخته میجستم... بگذرم.... خدایش همچنان به سلامت بدارد .
نمادی از استالینیزم عوامانه و کینه ورز خرده بورژوائی
بابا انسان شریفی بود و تا جائیکه به خود او برمیگردد به نظر من هنوز هم هست ولی متاسفانه مابا دو تن روبروئیم، با دو بابا، یک بابائی که فرهنگ جامعه وخانواده و عرفان و موسیقی و فرهنگدوستی او را پرورد و بر اساس همین گرایشات یعنی مثبتاتی که از فرهنگ پیرامونش گرفته بود به سازمان مجاهدین پیوست، ولی از این بابا دیگر خبری نیست، فردیت و اخلاق و فرهنگ فردی درسیستمی استالینستی - عوامانه و ولایت زده، که بر همه چیز افراد از مغز و عاطفه تا سکس و آلت تناسلی و حتی رویاهای شبانه دست انداخته و خواهر را مقابل برادر و فرزند را در برابر پدر و برادر را بر ضد خواهرو.. میانگیزاند تا تشکیلات بماند و رهبران به قدرت سیاسی برسند هیچ معنائی ندارد.
در این جهان!فرد را میجوئی و نمی یابی!.فرد در درون رائد و رهبر و پیشوا ذوب شده است.
نامها و عنوانهای ذوبشدگان در کشوی میز کار رهبران و بر دیوارهای اتاقشان آویخته، است تا هر وقت لازم باشد در درون این پوستهای آکنده از کاه تهی از فردیت و پر شده از رهبریت آویخته بر دیوارهای موزه انسانی، با کتابی یا دفتری یاپیامی علیه این و آن پر شود و بمعرض تماشا گذاشته شود در حالیکه در همان لحظه فرد ذوب شده شاید در حال رنجکشیدن است. این چنین است رسالات و کتابهای همسر سابق من ودو تن از نزدیکترین دوستان من که سالهاست تهی شده از فردیت با چشمان دیگری میبینند و با دستان دیگری مینویسند و با مغز دیگری فکر میکنند و این چنین است که من به بابای نازنین اسائه ادب نمی کنم زیرا باور ندارم که از آن فردی که من میشناختم این مایه مزخرفات و چرندیات و بخصوص جعلیات صادر شود، انگار که فاضلاب حوزه علمیه ملایان پلید و کثافات دفع شده ازمغز خمینی و خامنه ای و جلادان وزارت اطلاعات را به تماشا گذاشته اندتا پرونده تکمیل شود و زمینه قتل محکوم راآماده کنند.
نویسنده این سطور در وجود بابا، هرچند که من بسیار از او دور باشم برای من ناشناس است،هرچه میکوشم نمیتوانم او را با فردی که میشناختم تطبیق دهم ولی در وجودهای دیگر و با نامهای دیگراین فردرا میشناسم.
با قد و قامت و با نام و نشان. عاری از شرفی که از نیمه راه جامعه بی طبقه توحیدی و در وادی «بریده – مزدوری» سی و چند ساله ازمجیز گوئی خمینی پست و پلید و مجاهد اعظم خواندن او،مانند «ابوفرفره» از چپ به راست و از راست به میانه، از نامه نگاری به گورباچف و طلب پول،به آستان شیوخ شریف و زمامداران آهنین پنجه و درنده منطقه ، از شکاف میان دولتهای اروپا و آمریکا به شکاف میان جهانداران و ملایان،و سرانجام به جائی راه برده و به درگاهی سر میساید و آزادی ملتی رامیجویند که در سالهای چهل و چهار تا شصت بنا بر قول خود و برخی سرودهایشان ! که دو سه تا را خود من سروده ام سد راه تکامل و نابود کننده حرث و نسل بودند و اشکهای مصدق و خون نسلی برباد رفته در قندیلهای سرایشان میسوزد.
در اوج رزم جاودان
با سد اصلی زمان
دریای خلق قهرمان
اینک نشسته در طغیان
اوست آن سایه منحط بیمارشکست خورده که مینویسد و نه بابا
حرجی نیست هرکس در انتخاب سیاهی یا سپیدی آزاد است و قضاوت با تاریخ امروز و آینده اما کاش بجای تهمت و دروغ توضیحی در کار بود،اگر نه برای ذوبشدگان در ولایت عقیدتی که توضیحی نمی خواهند ،بل برای کسانی که نگران امروز و فردای میهن خود پس از حکومت چهلساله ننگین و ایران بر باد ده ملایانند و میخواهند بدانند چه کسانی و با چه مرامی سودای در دست گرفتن سکان قدرت و سرنوشت ملتی را دارند.
***
محمد سیدی کاشانی سومین نفر و از کسان نزدیک به من بود که به میدان آورده شده است.اوحبیب ابن مظاهر رهبر عقیدتی وخاتون هفت قلعه است(برای شناخت «خاتون هفت قلعه» هم کتاب ارزشمند «خاتون هفت قلعه»اثر استاد فقید باستانی پاریزی را بخوانید وهم «هفت حصار» نوشته مرا در این لینک ببینید.
«هفت حصار .اسماعیل وفا یغمائی -»
انتخاب سوم برای لجن مال کردن من هوشیاری آن «سایه بیمار» و جماعت نخبگان پیرامونش را برای لجن مال کردن نشان میدهد.
مثلث تکمیل شد.
در راس «همسر و عشق سابق »و در پایه ها «دوتن از بهترین دوستانی که سابقه ای چهلساله داشتیم و هردو اهل هنر و عاطفه»و این در گام اول نه نشان فلاکت این سه شخصیت و فرمانبری آنان از دستگاه جهنمی فکری و عقیدتی رهبر عقیدتی ست که نخست:
نشان اوج کینه ورزی استالینیزم عوامانه و ابلهی است که چون در حاکمیت نیست و نمیتواند بدرد و به جوخه اعدام ببندد یا به گولاگ بفرستد و بسیجیها و پاسداران جنایتکارش را برای بیرون کشاندن از خانه و تیرباران به سرای مغضوبین و مطرودین بفرستد، با بمیدان کشیدن زن سابق شده بمدد «انقلاب لجن برانگیز و خرد سوز و ضد فرهنگ و ضد عشق و عاطفه موسوم به ایدئولوژیک»، و دوستان نزدیک سعی در سلاخی روانی و به صلابه کشیدن افراد دارد .
من با وجود رساله همسر سابق، تا قبل از رساله حمید اسدیان و سرانجام کتاب بابا باز هم در پذیرش بسا حرفهای جدا شدگان به رژیم نپیوسته در باره دادگاهها و وقایع سرکوب و جنایت تردید داشتم.من فقط تا پایان سال هفتاد و یک در میان مجاهدین و شاهد زندگی آنان بودم ودر بیست و پنجساله اخیر فقط میشنیدم و در بسیاری اوقات باور نمی کردم.
ولی خوشبختانه پس از این دو رساله تمام تردیدها تمام شد.
از حمید اسدیان و بابا ( حمید اسدیان و بابای نوع ذوب شده)سپاسگزارم. خدمتی بزرگ کردید و مرا مطلقا از اشتباه در آوردید. زیرا بخوبی دانستم اینانی، (یعنی سیستمی در جستجوی قدرت و فقط قدرت!) که پیش از حاکمیت چنین میکنند و با دروغ و تهمت بطور ایماژینه مخالف و منتقد را به تیرک خیانت و اعدام می بندند فردا چه خواهند کرد. وای اگر در پی امروز بود فردائی.
در خرداد سال شصت پس از نخستین کشتارهای خمینی پلید، در نشریه مجاهد مقاله ای نوشته شد با نام:
گامی فراتر از شاه
و امروز باید نوشت:
پیش از حاکمیت براستی گامی فراتر از خمینی
زیرا
آن «ملای مرتجع خونخوار» ،
آن «کرم درشت روده های بیمار تاریخ مذهب زده ایران»،
آن «پدر عقیدتی منشها واخلاقیات بریده- مزدوران در انتظار قدرت کنونی»،
آن «مقتدای کسانی که به ناموس اخلاقی و صداقت تف کرده وشاشیده اند»
آن سرور و سالار کسانی که در آرزوی ولایت بر ملتی و نیز ضعفها و ناتوانیهای فکری، دستگاه متعفن ولایت فقیه او را جامه نوین رهبری عقیدتی پوشاندند.
پیش از حاکمیت همراه با مجانی کردن آب و برق و عدم حجاب اجباری از این «شکر خوریها » نکرد
و این سایه بیمار زرده حاکمیت به بالا نکشیده تمام «شکرهای» عالم را به کام کشیده و همچنان هل من مزید میزند. بقول خودش باید گفت:
فیاعجبا عجبا
انگار که چاکری آستان جهاندارن آنچه را هست و نیست از یادش برده است و انگار مساحت ایران نه از ملتی که ولی فقیه راستین را با وزن خمینی و قدرت خامنه ای به چاه مستراح افکنده خالیست، و سراسر این سرزمین از مشتی چغندر و شلغم بی صاحب و بی هویت پر است که در انتظار قدوم مبارک کسانی هستند که قبل از حاکمیت و قدرت هر چه خواسته اند علیه منتقد و مخالف گفته، هرشکری خواسته اند خورده اند و در مقابل ذره ای نقد و چالش را با تهمت و تهدید پاسخ گفته اند.مقدمه دراز شد و در پایان مقدمه،نخست کتاب بابای عزیز را در این لینک بخوانید(
کتاب «سمفونی مقاومت، ترانه سرودهای مجاهدین»، بهقلم محمد سیدی کاشانی)
پس از مقدمات و در این یاداشت
من به دلیل مشکلات جسمی که اینروزها دارم(تازه همین امروز پس از چند روزاز بیمارستان و زیرعمل بازگشته ام که کتاب میمنت اثر سیدی کاشانی را بر روی سایتهای مجاهدین و ایران افشاگر مشاهده کردم.) عجالتا از جوابهای هنری و فنی و امثالهم میگذرم تا بعد اما در این یاداشت:
یکم- مینویسم که من هم برای همسر سابق و هم برای حمید اسدیان و هم برای محمد سیدی کاشانی متاسفم. طرف حساب من شما نیستید عزیزان دل بابا! شما «سه تن موجود ایماژینه بی فردیت و جنسیت مفلوک وبی توان فکری وسیاسی هستید» که بازیچه قرار گرفته ایدو نه آنانی که با تمام عیب و حسنشان میشناختم و دوستشان داشتم. امیدوارم روزی خود را باز یابید و بدانید هرچند دیر شده است.
دوم- این شک آزارم میدهد که نهایتا هدف اصلی «من» هستم یا «این سه تن»؟.من آرد خود را بیخته و الک خود را آویخته و به اندازه کافی افشا شده ام. بیشرافتی، خوکچه و خائن و چیزهائی هستم که سیدی کاشانی و حمید اسدیان و همسر سابق نویسانده اند.
میپرسم!چه لزومی به افشای یک افشا شده؟ آیا مسئله اصلی خود این سه تن نیستند که باید بنویسند و یاران سابق را بکوبند تا بازگشت ناپذیریشان مهر بخورد؟ .
سوم :کتاب محمد سیدی کاشانی را حتمادقیق بخوانید.
چهارم-هیچ کامنت دشنام و توهینی در زیر این مقاله در رابطه با سیدی کاشانی منتشر نخواهد شد.کامنتهائی که مرا به چالشی درست بکشد منتشر خواهد شد.
هدف اصلی از انتشار این کتاب اشاراتی در مورد چند نکته
نکته اول- بحث اساسا بر سر سرود و ترانه و اینکه نقش من چه بوده یا نبوده نیست. تمام کتاب به سودای کوبیدن و به لجن کشیدن من و استفاده در درون تشکیلات نوشته شده است . زیرا در بیرون تشکیلات نه کسی اینها را میخواند و نه
ولی دریغا که «آن لنگر آفرینش» و «آن حافظ قانون ولایت» نمی تواند بفهمدشعر چون صاعقه ایست که چون از قلم شاعر رها شد اگرچه نام شاعر را با خود دارد دیگر متعلق به او نیست و متعلق به محتوائی است که هویت او را تعیین میکند و دریغا که او نمی داند سالهاست این سرودها در محتوا دیگر با او نیستند هرچند آنها را داشته باشد.
پینوشه نرودا را کشت!
باتیستا ویکتور خارا را!
فرانکو نرودا را،
رضاشاه فرخی یزدی را
محمد رضاشاه گلسرخی را
خمینی سلطانپور را
من بیش از تمام سرودهای انقلابی آنها برای مجاهدین سرودم و دریغا که اگر خود نمی توانید خون مرا بریزید، دهان متعفن و درنده ایدئولوژی و فرهنگ پلید و کثیف شما و آنچه بر علیه من نشر میدهید،درست مثل جلادان سلاخ خانه خمینی و خامنه ای ولایت فقیه تشنه خون منند است.و چون نمی توانید خون مرا بریزید میکوشید مرا به لجن بکشید ولی اشتباه میکنید.و چه انتظاریست جز این از اندیشه و نگاهی که در جلسه شورا در حضور خود من شاملوی بزرگ را «بدتر از پاسدار» خواندید، و مرضیه را در سال 2006با دهان عاریه ای مردکی پست و پلید اشغال خطاب کردید .
از این همه پستی و دنائت مرا حیرتی نیست حیرت ، میفهمم اما به «مرشداعلی»میگویم:
بر خلاف «آن لنگر عالم امکان و نادره زمان»من از عهد جوانی که غرق برو بار و شکوفه بودم از چیزی نهراسیده ام دریغا که در آستانه پیری و زوال بیمی به دل راه دهم. زنده یا مرده یا کشته من تا ابد در مقابل بیشرافتی سیاسی و اخلاقی ایستاده است و مطمئن باشید شاعران کشته و مرده نیرومند تر از قبل میرزمند بر خلاف شمایان که چون بمیرید چون هم اکنونتان مردگانی بیش نیستید که رمق حیاتتان را از کسانی میکیرید که در پایه و مایه بزرگترین دشمنان هستی عمومی و حیاتند
.
چه کسی ریزه خوارولایت فقیه و شریعت تواب است
درباره فصل سوم این کتاب نوشته شده و توضیح داده شده:
«فصل سوم، «شریعت توابان»، روشنگری ویژهیی است درباره دعاوی یکی توابان و ریزهخواران ولایت فقیه علیه ترانهها و سرودهای مجاهدین. این دعاوی از جانب کسی(اسماعیل یغمایی) عنوان شده که تا ربع قرن پیش در ساختن بخشی از شعرهای ترانهها و سرودهای مجاهدین مشارکت داشته پس از آن مسیر بریدگی و خیانت را تا آستان بوسی توأمان شیخ و شاه طی کرده است. در سالهای اخیر، نامبرده بهرسم حاکمان شرع خمینی، حکم ممنوعیت ترانه سرودهای مجاهدین را صادر کرده بود.»
نخست اشتباه نویسنده را تصحیح میکنم که تا ربع قرن پیش من سراینده بیش از نود و پنج درصد سرودها بوده ام و اخرین سرودها و ترانه های خود را برای مرضیه و منوچهر سخائی( یادشان گرامی) نه یکربع قرن پیش بلکه در فاصله سالهای هزار و سیصد و هفتاد و هفت تا هشتاد و چهار سروده ام و از زمره این سرودها ، سرودهای «کاوه میهن»« بارون می باره» وشماری دیگرست
در باره کلمات شریعت توابان، ریزه خواران ولایت فقیه،بدون توهین به بابای عزیز به نویسنده این سطور عرض میکنم:
شکر زیادی خورده اند و این شکر خوردن نه از جانب بابا بل نویسندگان این رساله است و بنده به «بیشرافتان سیاسیی» که این سطور را نوشته اند بخاطر دفاع از پرنسیبهای انسانی، (تنها دارائی بجای مانده امثال من در این غربت دلگیر و در زمستان زندگی) عرض میکنم که من:
به ولایت فقیه هیچگاه علاقه ای چون رهبر سابق که پارچه چند متری عکس جلاد جماران را بر سردرستادش آویخت و او را مجاهد اعظم خواند
و به به جماران رفت و به زانوی ادب در برابرش نشست
و ذلیلانه برای رفسنجانی از تبعید نامه رهنمود نوشت
ودر «نوسازی ولایت فقیه» با دستگاه «رهبری عقیدتی» تلاشی قابل ستایش بخرج داد و میدهد نداشته ام بلکه:
مدتهاست از الله و پیامبر و کتاب مشترک میان خمینی و خامنه ای و رهبر عقیدتی و تمام مرتجعان داعیه دار تاریخ در طول چهارده قرن نکبت و جنایت آئین پلید آن جناب،روی برتافته ام بنابراین نصیحت من به نویسندگان سطور بالا که مرا آستانبوس ولایت خمینی پست و پلید و خامنه ای جنایتکار دانسته انداینست که:
هشدار!چنین لقمه ای را قورت ندهید که اگر نه هنگام ورود ممکن است بضرب روغن زیتون پائین برود ولی هنگام خروج اسافل اعضایتان را ناقص خواهد کرد و باعث مشکلات عدیده از جمله ضعف و ناتوانی قوه ماسکه و آبرو ریزی خواهد شد و بر صداهای ناهنجار موجود درجهان خواهد افزود..حقا که بی اخلاقی سیاسی و را بخوبی از منش امثال خمینی و خامنه ای و جلادانی چون سعید امامی و خبره جلادان اوین و قزلحصار آموخته اید و انرا بخوبی ارتقا داده اید .درود بر شما باد!!
نکته دیگر
فصل سوم کتاب را در فرصتی دیگر و در صورت لزوم و حوصله توضیح خواهم داد فقط عرض کنم که درتلاش برای بی ارزش جلوه دادن کارهای من به معرفی چند شاعر دیگر روی اورده اند که مجموعه کارهاشان به تعداد خودشان است وقرار دادن انها در برابر کارهای من و نیز شاعران شهیدی از ویکتور خارا و سعید سلطانپور وعباس رستگار و شماری دیگر را بمصاف من آوردن و از خون انها برای لجن مال کردن من، مرا بیشتر از بی بضاعتی نویسندگان به رقت آورد تا خشم.
روان شاعران جانباخته از عباس رستگار که تنها یکسرود از او باقی است و مسعود عدل که یک شعر بلند از او اجرا شده و بهداد و عزیزالله صناعی و برخی دیگر شاد. اما میخواهم بی هیچ غروری به نویسنده عرض کنم:
عزیز من هیچ حق شخصی برای خود قائل نیستم بل دارم از یک حقیقت دفاع میکنم. من خاکپای تمام شاعران مبارز زنده و مرده اما کل سرودهای آنها ، شاعران مجاهد درون سازمان را در میان سرودهای منسوب به من!! اگر بگذارید گم خواهد شد.چرا زور زیادی میزنید. چیزی که بخصوص در میان نیروهای خودتان هم مشتری نخواهد داشت و به ریشتان خواهند خندید !
واگذاری تمام سرودها و ترانه هار من به شما!
اما برای اینکه خیالتان راحت شود و در این زمینه زور زیادی نزنید و قوانین بین المللی را در نشر آثار به رخ من نکشید خیالتان را راحت میکنم!
اعلامیه ممنوع شدن آثارم را همین جا پس میگیرم!.فرض میکنم که در مقابل تریبونی هستم که «بریا» رئیس سازمان امنیت استالین آن را اداره میکند. و پس از درود بر رهبران اعلام میکنم:
اعتراف میکنم تمام آثارمن در زمینه سرود و ترانه مال شما باد!.
اعتراف میکنم اساسا اینها را من نسروده ام!.
اعتراف میکنم تمام اینها را دیگران سروده اند و نه من. میتوانید حتی اسامی شاعران این سرودها را که میدانید بالای هر سرود بنویسید حتی بنویسید خود رهبر آنها را سروده است!.
ولی مطمئن باشید که خود سرودها فارغ از من خواهند گفت:
دیریست محتوای این سرودها با شما همسان و هماواز نیستند. این سرودها با تمام ضعف و قوتها برای کسانی بود که بخیال من برای استقلال و آزادی میجنگیدند و نه برای گدائی آزادی یک ملت از غارتگران جهانداری که اهرمهای سرمایه داری جهانیشان در خون ملتها به گردش است.
هر واژه و هر خط این سرودها چه مرده و چه زنده مرا بیاد خوانندگانش خواهد آورد ومهمتر از این، بیاد خواهند آورد سراینده این سرودها پستی وپلشتی و بیشرفی و سکوت را در برابر تهمت و زور را نپذیرفت ودر کنار سرودهایش با تمام ضعف و قوتها ایستاد که شایسته این سرودها مدافعان شرف و آزادی بودند و نه تهمت زنندگان واداده تهمت زن عاری ازیشرف.
بخوانید و بیندیشید که تا چه اندازه به محتوای این سرودها که از عاطفه و گرمای خون جوشیده نزدیکید یا دورید.من مالک چیزی نیستم و بزودی جسم خود را نیز واخواهم نهاد اما امیدوارم این سرودها از شما نگریزند ومجبور نشوید علیه مزدور بودن تک تک این سرودها نیز اطلاعیه بدهید!!.
لیست سرودهائی که به شما وا میگذارم اینهاست. مال شما !بخوانید و از آن خود بدانید. تک تک این سرودها و تاریخ سرودن آنها و محتوای آنها میگوید که مزدور و بریده و خائن واستانبوس شیخ کیست؟
بگردید و بیابیدش .
شاید در آینه روبرویتان.
خلع ید از خویشتن .لیست سرودهائی که از آن شما باد
سرودها ، ترانهها ، ترانه ـ سرودها•
*چهار خرداد(سرود)اآهنگوتنظيمازاستادعليتجويدي، گروهكر راديووتلويزيون اجرا درتهران با مديريت محمد سيديكاشاني 1358
• جهاد(سرود)آهنگ وتنظيم ازفريدون ناصري ،اجراتوسطگروهكر راديووتلويزيون اجرا درتهران با مديريت محمد سيديكاشاني 1358
• ايران زمين(سرود)آهنگ ازمحمد سيديكاشانيتنظيم ازف ـ شهبازيان، گروهكرراديووتلويزيون، اجرادر تهران بامديريت محمد سيدي كاشاني 1358
تنظيم مجدد از شاپور باستانسير، بااجراي خانم مرضيه
• شهادت(سرود)آهنگ و تنظيمازمحمد شمس ،اجرا با تك خواني شوريده و همكاري گروه كر،تهران ،با مديريتمحمد سيدي كاشاني 1358
• ميليشيا(سرود)آهنگوتنظيم ازمحمد شمس،اجرابا تكخوانيرشيدوطنپرست
• وهمكاري گروه كر،تهران با مديريت محمدسيدي كاشاني 1358
• كوه (سرود)آهنگ وتنظيم از ح ـ يوسف زماني با تك خواني رشيد وطن پرست وهمكاري گروه كر ،تهران ،بامديريتمحمد سيديكاشاني 1358
• بخوان ايهمسفر با من(ترانه)آهنگوتنظيم از محمد شمس، با تك خواني شوريده وهمكاري گروه كر،تهران بامديريتمحمد سيديكاشاني 1358
• فردا روشن است (ترانه)آهنگ و تنظيم از ك ـ روشن روان، با تك خواني شوريده و همكاري گروهكرتالار رودكي،تهران با مديريت محمد سيديكاشاني1358
• مستضعفين(سرود)آهنگ محمد سيديكاشاني ،با تك خواني قره باغي وهمكاريگروه كُر تالار رودكي، تهران،بامديريتمحمد سيديكاشاني 1358
• كارگر(سرود)آهنگ محمدسيديكاشاني، تنظيم فرهاد فخرالديني اجرا توسطگروهكُرتالار رودكي،تهران ، با مديريت محمدسيدي كاشاني 1358
• خروش بهمن(سرود)آهنگ و تنظيم ازك ـ روشنروان ، اجرا توسطگروهكرتالار رودكي تهران ، بامديريت محمد سيدي كاشاني1358
• مجاهد پير(سروددرسوگ روحاني مبارز وآزاديخواه سيد
محمودطالقاني)اجراتوسطگروهكُرتالاررودكي ،تهران ، با مديريتمحمدسيديكاشاني 1358
• عاشورا(ترانهـ سرود)اجراتوسطگروهكُرتالاررودكي ،تهران با مديريت محمد سيديكاشاني 1358
• آزادي(سرود)آهنگ ازكارلاُرف آهنگ ساز بزرگ آلماني بر اساسقطعه آغازين«كارمينا بورانا» بانظارت ف ـ ناصري ، اجراتوسط گروهكُربزرگ تالاررودكي، تهران ، بامديريتمحمد سيديكاشاني 1359
• نبرد (سرود) آهنگ وتنظيم از محمد شمس ،با تك خواني رشيد وطن پرست و همكاري گروه كر ، تهران، با مديريت محمد سيدي كاشاني ، تهران، 1359
• ستاره خونين(ترانه)آهنگوتنظيم محمدكيانينژاد با تكخواني رحيميان ، تهران ، با مديريت محمد سيدي كاشاني 1359 ،تنظيم واجراي دوم
توسطكاميارايزدپناه ، آمريكا ،1362
• زحمتكشان(سرود)آهنگوتنظيم ازكـ روشن روان باهمكاري گروه بزرگكرتالاررودكي، تهران، با مديريتمحمدسيديكاشاني 1360
• ايناست ره رزمم(سرود)براساس آهنگ«هذاهودربي»از سرودهاي فلسطيني ،تنظيموآهنگازنـ مشايخي ، اجرا باهمكاري گروهكُروين«اتريش» ، با مديريت
محمدسيديكاشاني 1360
• توفان(سرود) براساسآهنگ يكيازسرودهايفلسطيني ،تنظيم آهنگ ن ـ مشايخي ، با همكاري گروهكُر وين«اتريش» با مديريت محمد سيديكاشاني1360
• اتحاد خلقها(سرود) با الهام از يكيازشعرهاي شاعرو روزنامهنگار شهيد،كريمپور شيرازي، آهنك از ن ـ مشايخي ،اجرا با همكاري گروه كر وين اتريش»1360 ، تنظيم واجراي دوماز محمد شمس با مديريت محمد سيدي كاشاني پاريس 1368
• فرمان موسي (سرود)آهنگ و تنظيم از ش ـ روحاني، با همكاري گروه كروين« اتريش» با مديريت محمد سيدي كاشاني 1361
• اميد ما (ترانه) با الهام از يكي از شعرهاي منوچهر شيباني ،آهنگ ازمحمد شمس ،اجرا از گروه كاميار به سرپرستي كاميار ايزد پناه آمريكا 1363
• رسيده سحر(ترانه)آهنگ وتنظيم وتكخوانيازكاميارايزدپناه آمريكا1363
• گل توفان(سرود)آهنگ و تنظيم از محمد شمس،با تك خواني خانم افسانه خدا بنده لو و گروه كروين «اتريش» ،با مديريت محمد سيدي كاشاني 1363
• قهرما نان درزنجير(سرود)آهنگو تنظيم از ش ـ روحانياجراتوسط گروهكروين« اتريش»با مديريتمحمدسيدي كاشاني1363
• ســي خــرداد(سرود)آهنگ و تنظيم محمدشمس با همكاري گروه كروين «اتريش» با مديريت محمد سيدي كاشاني 1363
• بــهار مــجاهــدين(ترانه)آهنگوتنظيموتــكخوانيازدكترحميدرضا طاهرزاده 1364 لــندن
• وقت قيام شد(ترانه)آهنگواجراتوسطگروهكامياربه سرپرستي كاميار ايزدپناه پاريس 1364
• مــــرگ بــركــف (ســرود) آهنگ ازسعيداطلس اجراتوسطگروه هنري عارف ، پــاريس1364
• زچهشادي؟(ترانه)آهنگ وتنظيموتكخواني ازدكترحميدرضاطاهرزاده پاريس1365
• آزاديايخجسته آزادي(ترانه) با الهام از يكي از شعرهاي ملك الشعراي بهار ،آهنگ و اجرا ازگروهكامياربه سرپرستيكاميار ايزدپناه آمريكا 1365
• روزي برسد(ترانه)آهنگ و اجراتوسط گروهكاميار به سرپرستي كاميار ايزدپناهآمريكا 1365
• گل مياريد مرا(ترانه)آهنگ و تنظيم و اجرا از دكترحميدرضا طاهرزاده
،آمريكا ، 1365
• تاآخرين گلوله(سرود) آهنگ وتنظيم از محمد شمس اجرا توسط گروه كر، با مديريت محمد سيدي كاشاني پاريس 1365
• صلح(ترانه ـ سرود)آهنگ وتنظيم از محمد شمس با تك خواني سعادت صادقي و همكاري گروه كر ، با مديريت محمد سيدي كاشاني . پاريس 1365
• فرمان مسعود(سرود)آهنگ و تنظيم از محمد شمس ،اجرا توسط گروه كر، بامديريت محمد سيدي كاشاني ، پاريس 1365
• كاروان نوبهار(ترانه ـ سرود)آهنگ و تنظيم از محمد شمس ،با تك خواني دكتر حميد رضا طاهرزاده ، با مديريت محمد سيدي كاشاني ، پاريس 1365
• بهار بزرگ(ترانه ـ سرود)آهنگ وتنظيم از محمد شمساجرا توسط اركستر سمفونيك وين باتكخوانيدكتر حميدرضا طاهرزاده با مديريت محمد سيدي كاشاني ، وين و پاريس 1366
• نامي برپرچم ايران(قطعة سروديبراينمايشنامه«چهبا يد كرد؟»آهنگوتنظيم ازمحمد شمس اجرا توسطگروهكُردرتأترپاريس، با مديريتمحمد سيديكاشاني1366
• تفنگ(سرود)آهنگازسعيداطلس، تنظيم ازمحمدشمس،باتك خوانيمحمدتقدسياجرا توسط اركستر سمفونيكپاريسبا مديريت محمدسيديكاشاني 1366
• نوروزي(ترانه)آهنگ وتنظيم از محمد شمس با تك خواني دكتر حميدرضا طاهرزاده پاريس ، با مديريت محمدسيديكاشاني 1366
• ارتش دلاوران(ترانه)آهنگ و تنظيمو تك خواني ازدكتر حميدرضا طاهرزاده 1367 ، استوديو صداي مجاهد قرارگاه ارتش آزاديخش ملي ايران
• زمـــزمــه بـــهاري(تــرانه)آهنگوتنظيم وتكخــوانيازدكترحـميدرضــا طــاهــرزاده1367 استوديو صــداي مــجاهد قــرارگاه ارتش آزاريبخش ملي ايران
سال نوآمد زره (ترانه)آهنگ وتنظيم وتك خواني ازدكتر حميدرضا طاهرزاده 1367 استوديو صداي مجاهد قرارگاه ارتش آزاديبخش ملي ايران
• ارتش توده ها(سرود)آهنگوتنظيم ازمحمد شمس بااجراي گروه كُروين بامديريت محمد سيدي كاشاني . اتريش1367
• خشم خرداد(ترانه)آهنگو تنظيم وتكخواني از دكتر حميدرضا طاهرزاده .
پاريس 1367
• اي وطن آزاد مي خواهم ترا (ترانه)آهنگ وتنظيم ازمحمد شمس با تكخواني سعادت صادقي آلمان 1367
• ارتش آزادي مياد(ترانه)آهنگ محمد شمس و همايون تجلي با تك خواني خانم مريمصنوبري، اجرا دراستوديو صداي مجاهد قرارگاه ارتشآزاديبخشمليايران 1367
• بچه ها بهار(ترانه)آهنگ وتنظيم ازهمايونتجلي،باتكخوانيخانم مريم صنوبري ، اجرا در استوديوصداي مجاهد قرارگاه ارتش آزاديبخشمليايران1367
• آتشجاويدان(ترانه ـ سرود)آهنگ وتنظيموتكخواني ازدكتر حميدرضاطاهرزاده، اجرادر استوديو صداي مجاهد قرارگاهارتش آزاديبخشمليايران1368
• آمد بهار(ترانه)آهنگوتنظيم دكترحميدرضاطاهرزاده باتكخواني سعادت صادقي، آلمان 1369
• آمد بهار جانها(ترانه)آهنگوتنظيموتك خوانيازدكترحميدرضا طاهرزاده، پاريس 1369
• ايهموطنان(ترانه) براي زلزله زدگان شمال ،آهنگ وتنظيم وتكخواني ازدكترحميدرضا طاهرزاده، اجرادراستوديوصدايمجاهد قرارگاه ارتشآزاديبخش ملي ايران 1369
• پاي مــرديبهره نه(ترانه) بــراي زلــزله زدگان شمال ،آهنگ و تنظيم وتك خوانيدكترحميد رضا طاهرزاده ،اجرادراستوديو صداي مجاهد قرارگاه ارتشآزاديبخش ملي ايران 1369
• شعلهجاويدان(ترانه ـ سرود)آهنگ و تنظيمازمحمد شمسبا تكخوانيمحمد
تقدسي ،پاريس1369
• خنده نشستروي لبا(ترانه)آهنگو تنظيم ازهمايونتجلي باتك خوانيخانم مريم صنوبري،اجرا در استوديو صدايمجاهد قرارگاه ارتش آزاديبخشملي ايران 1369
• آمثلآزادي(ترانه)آهنگو تنظيم از همايون تجلي با تك خواني خانم مريم صنوبرياجرا در استوديو صداي مجاهد قرارگاه ارتش آزاديبخش ملي ايران 1370
• گل افشان(ترانه)آهنگ و تنظيم از همايون تجلي با تك خواني خانم مريم صنوبري ،اجرا در استوديو صداي مجاهد قرارگاه ارتش آزاديبخشملي ايران1370
• بشكف اي صبح روشن(ترانهـ سرود)، سرودي براي زنان ،آهنگو تنظيمازهمايون تجلي با اجراي گروهكُر،اجرادراستوديوصداي مجاهد قرارگاه ارتش آزاديبخشملي ايران1370
• صبح رهاي(سرود مسعود) ،آهنگو تنظيم ازمحمد شمس، اجرا توسط اركسترسمفونيك وين، با تك خواني محمد تقدسي وهمكاري گروه كر، با مديريت محمد سيدي كاشاني ، وين 1370
• هجراني(ترانه)آهنگوتنظيم ازدكترحميدرضاطاهرزاده بااجراي خانم مرضيه ،پاريس 1373
• صبح روشناييها(ترانه)آهنگ ازدكترحميدرضاطاهرزاده،تنظيم محمد شمس ، با اجراي خانم مرضيه در كنسرت قرارگاه ارتش آزاديبخشملي ايران1373 ، اجرا در استوديو پاريس1374
• بارون مي باره(ترانه)آهنگ و تنظيم از محمد شمس بااجراي خانم مرضيه ،لندن 1374
• سرودارتش آزادي(آخرين نبرد)آهنگوتنظيم از محمد شمس ، با اجرايخانم مرضيهپاريس1374
• شمع(ترانه)آهنگ وتنظيم ازدكترحميدرضاطاهرزاده .بااجراي خانم مرضيه،پاريس 1374
• كاوه ميهن «سرود زن» ( سرود)آهنگ و تنظيم ازمحمد شمس با اجرايخانم مرضيه ، لندن1374
• باغگل(ترانه) آهنگوتنظيم ازدكترحميدرضاطاهرزاده ،با اجراي خانم مرضيه ، پاريس1377
• عاشقانهميهني(ترانه) آهنگ وتنظيم ازمحمد شمس ،بااجراي خانم مرضيه
استوديو صداي مجاهد قرارگاه ارتش آزاديبخش ملي ايران 1378
• عاشقان عيدتان مبارك باد ( ترانه)با آهنگ واجراي دكترحميد رضا طاهرزاده 1379
• كبوتر(ترانه)آهنگ واجرا ازمنوچهر سخائي 1379
• سرود ملت ( سرود) براساس يكي از آهنگهاي استاد علي تجويدي ، تنظيم محمد شمس ، اجرا توسط گروه كر ارتش ازاديبخش ملي ايران به سر پرستي كاميار ايزد پناه 1380•
ترانه ماندانا.آهنگ و اجرا توسط دکتر حمید رضا طاهر زاده 1386
در همین کتاب اشاره شده که من انسانی غیر جدی و انقلابی و..بودم!
به ذهنم میزند و از نویسنده نخست میپرسم معنای جدی بودن و انقلابی بودن چیست؟ اگر جدی بودن، جدی بودن در پذیرش ارتجاع فکری و و به صلیب کشیدن خرد و اندیشه، و عشق و عاطفه فردی و جمعی ست،و تن دادن به جلسات پایان ناپذیر طلاق، حل جنسیت، حل فردیت، دیگ، حوض،و..... و اگر انقلابی بودن تن دادن به مطلق ولایت نوین، و پذیرش بی چون و چرای «رهبری عقیدتی »است من کاملا غیر جدی و غیر انقلابی هستم.
اما اگر جدی بودن نگران سرنوشت ملتی بودن و نگران سرنوشت عدالت و آزادی بودن در میهنی است که بازهم توسط رهبری فردی وولایت فقیه نوین میخواهد اداره شود و اگر انقلابی بودن اندیشیدن به سکولاریزم ولائیسیته و رهبری جمعی و.. است من به سهم اندک خود کاملا جدی و انقلابی هستم.
مشکل نویسنده این است که همه مفاهیم را با متراژ دستگاه نوین ولایت میسنجد، با تختخواب پروکرست جناب رهبر که باید درست مثل نمونه ای که در اساطیر یونان وجود دارد منطبق شد یا نفی.
پولیمون پروکرست Polypemonpeocreete غول راهزنی بود که سنجه ی او برای براورد دیگران وزنده نگاهداشتن یا نابودی آنهاتخت وی بود.ا و با خوابانیدن قربانی بر تخت خویش، اگر قربانی بلند تر از تخت بود پای قربانی را میبرید و او را اندازه تخت میکرد و اگر کوتاه بود چندان او را میکشید تا اعضاء او از هم بگسلد. و این چنین افراد مورد نظر خود را انتخاب میکرد.«تزه» که هم اندازه تخت بود با برگردانیدن تخت بر روی غول او را نابود کرد.من هم اندازه تخت عقیدتی نبودم و گریختم ولی خطر اصلی من نیستم و دقیقا تزه هائی هستند که هم اندازه تخت بودند وشدند ولی سرانجام بر ضد پروکرست درست مثل تخت ولایت فقیه خمینی خواهند خواهند شورید.
در همین رابطه یعنی غیر جدی بودن وغیر انقلابی بودن ازنازنین بابا میپرسم که چرا،ومعلوم نیست کدام جانوری و کدام بیخردی و به چه دلیل در سال 1364 مرا در مرکزیت کامل سازمان مجاهدین و محمد سیدی کاشانی، بابا، را درموضع مرکزیت اجرائی یعنی یک مدار پائین تر از من قرار داد !!(کتابچه اش موجودست) و من در مورد این مساله مشکل داشتم و همیشه سیدی کاشانی را در مداری بالاتر از خود میدیدم.
بجاست بابای عزیزاز نویسندگان علت را بپرسدهرچند علت برای من روشن است، انتقاد و مساله دار بودن بابا از آوانتوریسم رهبر ، بر باد رفتن جان هزاران هوادار و فرار مقام عظما به خارجه و وعده پیروزی ششماهه به شش ساله و سی شش ساله تبدیل شدن و...
در باره استانبوسی شاه و شیخ
نوشته اند من استانبوس شاه و شیخم. در باره شیخ توضیح دادم که نویسنده به «بلع شکر» یعنی شکر خوردن زیادی معتاد است درست مثل ولی فقیه در قدرت یعنی خامنه ای ، اما در باره شاه من عادت ندارم نه عشق و نه اعتقاد خود را پنهان کنم و تاکید میکنم
الف: آری درست میگوئی عزیز!من از مبارزه با شاه درکادر سازمانی از بنیاد ارتجاعی و اسلامی و قدرت طلب یعنی سازمان مجاهدین خلق هزار باره پشیمانم. متاسفانه دیر شده است. اگر درک الان را داشتم حتما راه دیگری را انتخاب میکردم
ب- شاهی وجود ندارد اما در مقام انتخاب و اگرفقط انتخاب بین حکومت رهبری عقیدتی و شاه باشد و اگر انتخاب فقط و فقط بین این دو باشد تاکید میکنم سگ درگاه محمد رضاشاه را بر سیستم شما که هنوز بر سرکار نیآمده این چنین در گنداب ارتجاع وتهمت و سرکوب به دیگران فرو رفته اید ترجیح میدهم.
مکتب و منش و کارکردهای شما هزار بار گندیده تر، خشنتر، عقب مانده تر و پست و پلیدتر از کارکردهای محمد رضا شاه است.شما بسیار عقب مانده تر از شاهید
شما در تهمت زدن وسرکوب سالهاست گوی سبقت از ساواک شاه را ربوده اید و خطرناکتر از همه اینست که آنچنان ازخود راضی و متشکرید که خمی بر ابرو نمی آورید و بقول یزدیها پس از چسیدن بر لب باغچه نعنا میخواهید که باغچه نعنا از شما تشکر کند(اقده خوشچسه که دم کرت نعنا مچسه) بروید و شرم کنید.
برای شیر فهم شدن تاکید میکنم
من بی اعتقاد به خدایان ، پیامبران، امامان،کتابهای اسمانی و تمام مقدسات بی ارزش و پوسیده و متعفن مذاهب مختلف از جمله اسلام هستم..
به عنوان اعتقاد شخصی فلسفی، جهان را دارای هارمونی و جانی در همه چیز اشکار میدانم،این زیر بنای بنیاد اخلاقی من و پناهگاه تنهائی فلسفی من است. در این زمینه وقتی همه چیز از یک سیب تا یک سگ تا یک لبخند را دارای معنائی میدانم نمی توانم بپذیرم که این همه معنا در یک جهان بی معنی شکل گرفته است. این تمام اعتقاد ساده من است.
من هیچ مذهبی را جز بعنوان مقوله ای شخصی باور ندارم.معتقدم که انسان و فقط انسان سرنوشت خود را بر این کره خاکی رقم میزند و با لی پو شاعر کهن چینی همنوایم که میگوید
فرزند جهانم
پاهایم زمین را میچرخاند
و دستها و اندیشه ام آسمان را
و از زاویه سیاسی و اجتماعی بارها گفته ام من یک سوسیالیست معتدل و طرفدار جامعه ای با نظام جمهوری و مردمی هستم.
با این اعتقادات تاکید میکنم با پیروزی فرضی شما من هرگزبه ایران برنخواهم گشت ودر همین غربت خواهم مرد زیرا شما را طی چهلسال گذشت تجربه کردم اما با پیروزی فرضی رضا پهلوی به ایران باز خواهم گشت زیرا او را بسیاردموکرات تر ازشما اسیران قفسها و اندیشه های قرون وسطائی دست ساخت اخوند کرکی و سیلاب گند و عفن ملایان در طول تاریخ ایران میدانم. فکر میکنم همه چیز روشن است و بهترست دیگر نگران نباشید.
اوج بی اخلاقی و نامه های ای جعلی .شاهکار مهارت در جعل
نوترین مقوله در رابطه با لجن مال کردن من انتشار چند سند مخدوش و جعلی است که با مهارت بسیار تهیه شده تا مراخوار و شکسته و علیل و ذلیل رهبری بنمایانند.
مشکلی نیست . این نامه ها جعلی است که توضیح میدهم ولی همین جا اعتراف میکنم از سال هزار و سیصد وشصت و چهار تا هزاروسیصد و هفتاد نامه های فدایت شوم چندی به رهبران نوشته ام. آنها را سروده ام. در محتوا بسا فراتر از این نامه های جعلی انها را ستوده ام و ایکاش انها را منتشر میکردندولی از آنجا که تمام نامه ها باید با فرهنگ ذلت و خواری همراه باشد،یا نامه هائی بوده که انتشار آنها به نفع نبوده به جعل دست زده اند.
تاکیید میکنم تقدیم کتاب «در امتداد نام مریم» و تقدیم کتاب «چهار فصل در طبیعت سوم» به رهبران و شعرها و سرودها و غزلهائی که برای آنها سروده ام بیشتر خاکساری مرا درآن سالها در برابررهبران نشان میدهد تا این نامه ها. اما فرهنگ مورد پسند قائد اعظم چیز دیگریست. بایدفرد در نامه اش خود را به لجن بکشد منجمله تاکمپلکس ناشناس و مبهم وسئوال برانگیز ضد مرد بودن مقام اعظم ارضا شود.
برای اینکه بدانید مرا هراسی از افشای گذشته نیست تقاضا میکنم نامه ای کتبی و امضا شده از من و دیگران را که در زمستان سال شصت و چهار در پایان شبهای اعلام انقلاب درونی از من وشماری دیگردر مورد وفاداری تام و تمام ما به رهبر حتی با داشتن خطای جنسی مکرر او گرفتند منتشر کنند.ما وفاداری تام و تمام خود را با امضای این نامه شرم آور و با اعتماد و عشق مطلق به پاکیزگی رهبر امضا کردیم. من فقط فرازی از نامه را اشاره میکنم . امیدوارم این نامه منتشر شود تامعلوم شود که من در کجا بودم ودر چه حضیضی سر براستان عشق مراد نهاده بودم.
و اما بپردازم به نامه های مخدوش و جعلی
در صفحه چهل و هفت نامه ای درج شده است که براستی مرا گیج کرد.
نامه صفحه چهل و هفت جعلی است.خط چنان عالی جعل شده است که گیجم کرده بود ولی تناقضات یعنی تاریخ نامه در سال 1367وترمهای بکار برده شده مرا وادار کرد چندین بار بخوانم.این رسم الخط فکری من نبود بل بیشتر رسم الخط و ترمهای کسانی چون مرحوم برادر قاسم بود که خدایش بیامرزد . پارسال یا دوسال قبل فوت کرد و رفت..بعد بیشتر توضیح میدهو خواهش میکنم دقت کنید.
نامه اول از صفحه 44تا 48در چهار صفحه و بتاریخ17/12/1367 است و تمام شده و امضا شده
ولی نامه دوم از صفحه 50 تا 52تحت عنوان یک میلیون بار از خود متنفرم! بتاریخ18/12/1367است و از صفحه پنج شروع شده است گویانویسنده نامه متوجه شده کم گذاشته استو چهار صفحه کم است پس بدون عنوان سه صفحه دیگر نوشته است.
نامه دوم مطلقا کمبودهای نامه اول را نشان میدهد و بس. در فرصتی به آن خواهم پرداخت ولی عجالتا این دو سئوال محتوائی را پیش رو میگذارم
*چطور با این مایه تناقض برای شما میسرودم! و جانم را در سرودها میریختم
*و چطور با این مایه تناقض به مرکزیت آمدم وشما مرا پذیرفتید
*وچطور با این همه تناقض با چرندیاتم!! رزمندگان را به شما پیوند میدادم
نه!من این را ننوشته ام شرم کنید فقط جعل خط شما براستی تحسین انگیزست .
من در سال شصت و هفت پس از دو سال و اندی در پایان جلسات عبور از تنگه دو باره به عضویت مجاهدین در آمدم. حتما نامه ای هم نوشته ام و مسعود رجوی خود شخصا عضویت مرا ابلاغ کرد.ولی نامه من این نامه جعلی نیست.
من ده بار این را خواندم وهر بار به حیرت فرو رفتم که بی شرفی اخلاقی تا کجا؟ آخر بیشرفها چرا نامه های واقعی را منتشر نمی کنید و با جعل خط و امضا کثافاتی را رقم میزنید که ادم را با تمام شناخت قبلی به حیرت فرو میبرید و به این باور قوت میبخشید که مرز انحطاط اخلاقی بی انتهاست.
در باره ابلاغ عضویت من در صفحه پنجاه وچهار نامه مسعود رجوی در باره ابلاغ عضویت من واقعی ولی جمله ای که نویسنده در بالای آن نوشته که علت بریدگی پس از موشک اسکاد زدن رژیم در بغداد بوده فقط نشانگر اوج وقاحت و شکر خوردن زیادی و انحطاط اخلاقی نویسندگان است و نه هیچ چیز دیگر.
علت لغو عضویت من درگیری با مرحوم جابر زاده مسئول ستاد تبلیغات و بخاطر دفاع از عضوی تحت برخورد بود که مشغول بردن یک یخچال به داخل اتاقی بود. من میخواستم به او کمک کنم ولی او گفت نباید کمک کنی چون من تحت برخوردم. من حیرت کردم و قضیه را با جابر زاده مطرح کردم ولی او گفت نباید کمک میکردی.اعتراض من ادامه یافت و من یک گزارش پنجاه صفحه ای علیه جابر زاده نوشتم و به او دادم . یک هفته بعد من و جابر زاده به زیرزمین مخفیگاه مسعود و مریم رجوی رفتیم.اوایل مرداد شصت و پنج. مسعود رجوی پس از شنیدن انتقادات من در موردفرد مزبور، گرفتن رده ها، وضع خانواده ها و... گفت :
یا دویست صفحه مینویسی و این انتقاد خودت را نقد میکنی یا نه تنها مرکزیت بلکه عضو هم نیستی و هوادار خواهی بود.من گفتم پس نمیگیرم و بعنوان قنبر غلام علی بی رده می مانم.علت خلع رده من این بود و نه ترس از اسکاد. از اسکاد و گلوله کسی میترسد که پس از اعلام مبارزه مسلحانه و موج اعدامها فرار میکند و به خارج می آید وسیلاب خون هزاران مجاهد و هوادار را به پشیزی نمی گیرد و همین تفکر کثیف است که با قیاس به نفس فکر میکند هر اعتراضی دلیلش ترس است. زهی وقاحت و ایکاش کسانی که ماجرا را میدانند منجمله همسر سابق که میدانند علت خلع رده من چه بوده است این گزارش را میخواندند تا شاید بفهمند اسیر چه گنداب دروغ و فریبی هستند.مفصل علت خلع رده شدن مرا در این گزارش که در سال نود ودو نوشته ام بخوانید
آیا اکرم حبیب خانی زنده است؟ تداعی هاو گوشه هائی از یک واقعیت قسمت اول...
ادامه جعلهای بیشرمانه.یک جعل بیشرمانه و وقیحانه دیگر
نامه من به خواهر سهیلا سراپا جعلی است. بر اساس دفتر غزلهایم که من در زیر برخی غزلها علت سرودن را مینوشتم.من و همسرم در تاریخ پنجشنبه بیستم مرداد سال شصت و هشت ساعت ده شب پش از آنکه رهبر عقیدتی او را «عفریته» و مرا «ملعون» خواند و خواست که ما نسبت به هم این را تکرار
کنیم در مقابل جمعی صد نفره حلقه هایمان را تقدیم کرده و طلاق دادیم.
حدود یکسال بعد در مرداد شصت و نه من طی نامه ای به مسعود رجوی نوشتم که این جدائی نه تنها نیروی مرا افزون نکرده بل باعث تحلیل رفتن نیروی من شده است.
|
یاداشت من در دفتر غزلها در شب طلاق جمعی17دی68 |
صادقانه نوشتم زنی که قبلا ده درصد زندگی مرا اشغال کرده بود. یکسال از او در سال شصت وشصت و یک دور بودم و نیز ماهها بودن او در پاریس و بودن خود در عراق رابراحتی تحمل کرده بودم(خرداد شصت وشش تا بهار شصت و هفت) اکنون سودای شب و روز من است.یکی دو هفته بعد من و همسرم را خواست و ما را تا حل مساله و رسیدن به نقطه طلاق کامل و جای دادن عشق مریم و او یعنی عشق به انقلاب،بجای عشق به همسر،به ازدواج هم در آورد.بنابراین بجز جعل این نامه و بی منطق بودن محتوای درونی آن تاریخ نامه با واقعیت زندگی من نمی خواند.
چرا باید من در شرایطی که طلاقها را درست نمی دانستم و بر سر خانه و زندگی برگشته بودم چنین نامه ای بنویسم. مفصل ماجرا را قبلا در پاسخ به جزوه شرافت به یعما رفته نوشته ام که میتوانید در این لینک هردو گزارش را بخوانید
اوج وقاحت و بیشرافتی و نامه های جعلی و دستکاری شده
نامه من به زهرا مریخی واقعی بود. ولی نامه منتشر شده مخدوش و دستکاری شده است.من پس از اولین نشست پس از عملیات مروارید و تهاجم اول آمریکا به عراق و در جریان اولین نشست سه روزه مسعود رجوی و وقتی سئوال کرد که چه کسانی نیرویشان صد برابر شده دست بلند کردم این سئوال و جواب سه بار تکرار شد و من در سومین بار احساس کردم دارم دروغ میگویم و نه تنها نیروی من صد برابر نشده بل از این انقلاب لجن فرو کشیده به همین دلیل همانجا نامه ای به زهرا مریخی نوشتم که مضمونش این بود
من بریده ام و نمی خواهم بمانم
می خواهید مرا تیر باران کنید بکنید دستتان را میبوسم
اگر نه میخواهم بروم
مضمون نامه این بود ویک هفته پس از آن من روانه شدم و به فرانسه آمدم. تاریخ این نامه عوض شده است تا علت بریدن مرا به ترس از عملیات مروارید وصل کنند.
علت بریدن من سیاسی و ایدئولوژیک بود و نه ترس از عملیات و ماهها بعد از عملیات مروارید بود و نه هنگام عملیات.بعد از عملیات مروارید من وهمسرم در خرداد سال 71 از هم جدا شدیم و بعد یک دوره من به عضویت شورای مرکزی مجاهدین در آمدم و در جریان اولین روز نشست سه روزه بریدم و یک هفته بعد روانه خارج شدم. این نامه مخدوش شده مال آذر سال هفتاد ویک است ونه12 فروردین سال هفتاد و یک. جعل کننده نامه درست همان روز عملیات مروارید را روز بریدن من اعلام کرده تا همه چیز چفت و جور باشد.
.اگر دقت کنید میبینید این نامه چون اصل آن دستکاری شده نشان میدهد که در دو جا روی خطوط را سفید کرده و زیر آن آنچه را خواسته اند نوشته اند. دیدگاهها نیز دیدگاههای رهبر عقیدتی و پیروانست که هرکه بر میشورد جز پهن نیست!من هرگز چنین چیزی را ننوشته ام.من از گذشته خود چیزی را پنهان نمی کنم و در نقد گذشته شرمگین نیستم و بارها منجمله آخرین بار در شعر مانیفست گفته ام که از گذشته خود بیزارم اما این نامه های عفونت بار جعلی از آن من نیست. اگر بود مینوشتم که از ان من است و به نقد آن میپداختم.
من از آنچه بوده ام بیزارم
آری من از آنچه بوده ام
و از شمایانی که چون من اید بیزارم
ما قربانیان منفور مذموم مظلوم مضحک،
با دستهای خود
در تمام طول تاریخ علیه جباران بر شوریده ایم
و دریغا با اندیشه خود
چون گاوان به خراس بسته شده
در تمام طول شب تاریخ
گرداگرد مدار جهل و خرافه و خفت
چرخیده ایم و چرخیده ایم و چرخیده ایم
و خرمن جلادان خود را
کوبیده ایم و کوبیده ایم و کوبیده ایم
تا نان جلادان آماده شود
ادامه شعرمانیفست را در این لینک ببینید
برای فهمیدن مساله به دفتر کوچک و قطوری مراجعه کردم که در آن سالها همیشه با من بود.دفتر غزلهای من و تاریخ زیر غزلها بمن میگوید من در کجا بوده ام. آخرین غزل من در پایگاه بدیع زادگان در تاریخ 9 اذر 71 سروده شده است.
|
آخرین شعر من در پایگاه بدیع زادگان در عراق9/اذر/71 |
غزل بعدی در پاریس در بیست اسفند هفتاد و یک بنابر این چرا باید من در تاریخ 12/1/هفتاد چنین نامه ای را به زهرا مریخی بنویسم.
از تاریخ دوازده یک هفتاد تا یازده آذر هفتاد و یک هجده ماه فاصله است.
من از اعلام بریدگی تا سفرم به پاریس یک هفته طول کشید. چرا باید چنین نامه ای را بنویسم و چرا پس از این اعلام بریدگی بکنم.
قبلا در تداعیها و گوشه ای از واقعیت ماجرا شرح داده ام که میتوانید بخوانید.
***
نامه های صفحات پنجاه و نه تا شصت و سه، به برادر فرید تماما جعلی است و نویسندگان آنچنان که مرا میخواسته اند و نتوانسته اند بمدد نامه های جعلی تصویر کرده و باز افریده اند.
من میتوانستم فرضا خود را این چنین و سخت تر از این بکوبم ولی نه با این فرهنگ نوشتاری که هیچ شباهتی به فرهنگ نوشتاری من ندارد وکاملا منطبق بر فرهنگ نوشتاری رهبر عقیدتی ئ چند قلمزن پیرامون اوست.
توجه کنید!
الف-من در12 فروردین هفتاد به زهرا مریخی نوشته ام که بریده ام و یک مشت پهن هستم
ب- در نهم و دهم مهر سال هفتاد، دو نامه به برادر فرید نوشته ام (صفحه پنجاه و نه وشصت و یک)که من فاسد و بریده و بدبختم و...
ج-در ده مهرمهر هفتاد ،(صفحه شصت وسه وشصت و چهار)همه رای به اخراج من داده و من نامه ای به مریم نوشته ام و خود را برایش لوس کرده ام
دال- در سی مهر هفتاد( صفحه شصت و پنج)من دوباره در رده مسئول نهاد عضو مجاهدین شده ام.
تعییرات عجیب و غریب مرا در یکماه از اوج بریدگی تا رده مسئول نهاد تماشا بفرمائید. بقول مرحوم ناصرالدینشاه خودمان هم از خودمان خوشمان آمد!
. نامه های قبل از سی مهر تمام به روال و سنت سازمان رهبر عقیدتی که همه باید حتما لجن مال شوند و بعد پوزه بر استان رده بسایند جعل شده است.
واقعیت امر را من قبلا نوشته ام پس ازتلاطمات متعدد سرانجامجمعی که من و ابراهیم آل اسحاق هم شاملش بودیم در سی مهر در حضور رهبر عقیدتی و بانو به قران سوگند خوردیم که تا ابد مطیع و منقاد و فرمانبردار باشیمو دوباره عضو شدیم و این عضویت تا چند روز قبل از سفر من به پاریس و جدائی کامل برجا بود.
ج- نامه صفحه شصت و شش جعلی است و توضیح .
من از سی مهرسال هفتاد تا چند روز قبل از سفر به فرانسه و جدائی کامل از مجاهدین عضو سازمان بودم و خنده دارست که درفروردین هفتاد و یک و ابان هفتاد و یک (صفحات شصت و شش وشصت و هفت) این نامه ها را بنویسم!!
دال-نامه صفحه شصت و نه، در نه آذر هفتاد و یک جعلی است و آن بیت عبید ذاکانی هم نثار کسانی که به شکر خوردن معتادند باد.
توجه به این نکته ضروریست که تاریخ نامه بریدگی به زهرا مریخی، چون بخشی از نامه دستکاری شده است این نامه در سال هفتاد و یک چند روز قبل ازسفر من به پاریس نوشته شده و فقط برای اینکه نامه های جعلی را توجیه کند تاریخش به سال هفتاد برگردانده شده است.
دال-نامه صفحه شصت و نه و اذعان به نقش بابا واقعی است و من الان هم این راتائید میکنم
|
اولین شعر سروده شده در پاریس |
توجه داشته باشید من در مهر و آبان هفتاد و یک اعلام بریدگی کرده ام و درماه نهم آذر سال هفتاد و یک به فهمیه اروانی شکر خوردن نامه نوشته ام و شگفتا که فقط هجده روز قبل از آن به مسعود رجوی نامه نوشته ام که مسئولیت اخروی ودنیوی اجرای سرود مسعود را برعهده میگیرم.
حقیقت اینکه بنده نیز مانند نویسنده و جاعل این جعلیات که دچار گه گیجه شده است دچار سرگیجه عجیبی شده ام که نمی دانم چه باید کرد با این همه تناقض در تاریخ و تنظیم این جعلیات و نویسندگان براستی چه جهاد عظیم و سرگیجه آوری برای جعل و تنظیم این نامه ها کرده اندولی گویا نهایتا خودشان هم قاطی کرده اند.
نامه صفحه هفتاد و پنج جعل و دروغ است. این نه در فرهنگ نوشتاری من جای دارد و نه تاریخ نامه که در آن هنگام من در اوج کشاکشهای روحی بر اثر تاثیرات انقلاب ایدئولوژیک بودم میتواند مرا در این نقطه بدارد که تخت کفشهای رهبر و بانو را ببوسم زهی وقاحت و بیشرمی. انچه من برای انها نوشته ام همان شعرها و سرودهائی است که درپایان جزوه سیدی کاشانی آمده و نیز نامه صفحه آخرصفحه هفتاد و هشت تنها نامه غیر جعلی این مجموعه است
سخن پایان و بدرود با بابا
حرف زیادست و فرصت کم عجالتا به همین اندک اکتفا میکنم و بیشتر را به تامل خوانندگان وا میگذارم.اگر حرفی هست نه در تبرئه خود بل در شناخت کسانی است که به بهانه آزادی و عدالت پیش از حاکمیت خیالی هر رذالتی را جایز میشمارند. من نظر خود را پنجسال پیش در شعر با راهبر نوشته ام امروز نیز بر همانم.تاکید میکنم در فرصتی اندرونه تک تک این نامه ها و مقصد و مقصود جاعلان راکالبد شکافی خواهم کرد و عجالتا با باز خوانی شعر ناخدا با ناخدا بدرود میگویم و برای بابا طول عمر آرزو میکنم. و به او میگویم
بابای گرامی. آری فارغ از این جعلیات من اقرار میکنم از سازمان مجاهدین بریده ام .اگر میخواهید همین الان با نامه ای دیگر بریدگی خود را مهر میزنم
این یکی از افتخارات زندگی من است. تاسف من از این است که چرا دیر بریده ام. بریدن از جهل و ارتجاع و سرکوب و اجبار، بریدن از رهبرانی مرتجع ،بریدن از کسانی که در برابر پیر شدن بیهوده فرزندان ما در بیابانها خمی به ابرو نمی آورند و خود هر روز نگران افتادن چینی بر صورت شان هستند،بریدن از بیرحمی توجیه شده،بریدن از دشمنان شعر و عشق و فرهنگ، بریدن از علم کشان دین و ائین بیابانگردان وشترچرانان اعصار دور،بریدن از تئوریهای شیعی استفراغ شده توسط ملایان و باز افرینی شده توسط فرصت طلبان، بریدن ازسازمانی که انسان و عشق و اراده انسانی در آن ذره ای بها ندارد، بریدن از سازمانی که راه جامعه خیالی بی طبقه را به سوی نئوکانها کج کرده است، بریدن از سازمانی که با شمارش جنازه ها و جسدهای ما بر ذخیره های خود میافزاید باعث افتخارست.
معنای این بریدن پیوستن به آزادی و عدالت و خرد و عشق است و نه پیوستن به ملایانی که حتی پیروانشان ، کسانی امثال احمدی نژاد خبر سقوط و مرگشان را میدهند و ملتی بزرگ درمقابلشان قد کشیده است.بادا که روزگاری حکایت تمامیت این فاجعه متشکل در داوری همگان قرار گیرد و معلوم شود چه کسی خائن است و چه کس خادم. چه کسی رنج کسید و چه کسی بر تخت جسدهای پاکترین فرزندان ایران بساط زفاف و زد و بند با دیکتاتورها و جلسات مغزخواری بی پایان شبانه را کار سازی کرد.آن روز شروع شده است و اطمینان داشته باش من با تمام ضعفهایم در کنار ملت و میهن خود از ایندم تا ابد ایستاده ام و زخمهای سینه من توسط جلادان حاکم و زخمهای پشت من به تیغ کین این تشکیلات رو به زوال جز مدالهای افتخار من نیست.سالها قبل پذیرفتم و نوشتم روزی یا شبی تنها ، بی نام در گوشه خیابانی در غربت خواهم مرد ولی پستی و پلشتی را نخواهم پذیرفت.
بابای گرامی
همچنین میفهمم تو با همه خصوصیات مثبتت چرا هرگز توان برشوریدن نداشته ای و تسلیم مانده ای.
بنیادهای سازمان مجاهدین از آغاز فقر زده و بیمار بود و تو نیز بیمار همین فقر زدگی هستی ونمی توانی جز از همین بنیاد به همین بنیاد بگریزی.
بابای گرامی من نه به فلسطین رفته و نه ضد مردم اسرائیل و یهودیان بوده ام ولی تو روزگاری در فلسطین و پایگاههای الفتح همپیمان چریکهای فلسطینی بودی وعلیه سیاستهای دولت اشغالگر. اما امروز تو در کجائی؟ فلسطینیان درکجا و «ابوفرفره»و دم و دستگاهش هم پیمان چه کسانی است. شاید میدانی ولی توان جنبیدن و نای فکری لازم را نداری. دلت خوشست که عمر بپایان میرسد و بر سر پل صراط مولا میاید ودست تو مجاهد پیرمرد را میگیرد ومیبرد تا در بهشت جوان شوی و زندگی آغاز کنی. این ته ته ذهن توست و نه هیچ چیز دیگر.
در این سازمان همه مشکل دارند ولی همه به دلیل ناتوانی در اندیشه و فقر شعور فلسفی و ایدئولوژیک که نهایتا در سال 1364ولایت فقیه را در هیئت رهبری عقیدتی به ارمغان آورد:
یا تن داده اند
یابریده و خاموشند و با شرافت فردی عمردر گوشه ای میگذرانند
یابسوی دشمن ایران یعنی حکومت ملایان شتافته اند
و دریغ از مردی یا زنی که از میان برخیزد و کاری بکند
بنیادهای اقتدار رهبر ابد مدت منجمله بر همین فقر و فلاکت و نکبت و ادبار فکری و ضعفهای بنیادی این سازمان استوارست که تو نیز از قربانیان مظلوم آنی.
این سازمان هیچ اینده ای ندارد.
زیرا هیچ بنیاد زنده و پویائی در او موجود نیست.
در جهانی که کل اسلام سیاسی در حال لرزیدن است و بخصوص در ایران
این شاخه فرعی بیمار را سرنوشتی نیست و تنها با قبضه قدرت سیاسی است که میتواند بعنوان پوش دستگاه قدرت درست مثل دولت صفویان چندی بپاید و دیکتاتوری دیگری را ارمغان آورد.
رهبر این را خوب میداند
و بر لبه جدال ومرگ و زندگی بجان میکوشد
و تو و امثال توبازیچه اید عزیز
خدایت حفظ کناد و بدرود رفیق قدیمی من
بدرود
***
خطاهای احتمالی نوشتاری و دستوری و.. را برمن میبخشید و در صورت لزوم تذکر دهید تا اصلاح و تکمیل شودکه این نوشته در شرایط جسمی نه چندان مناسبی قلمی شد
چهارشنبه هشت فروردین 1397
اسماعیل وفا یغمائی
اسماعیل وفا یغمائی
این زبان دل افسردگانست
نه زبان پی نام خیزان
گو نگیرد کسش در زبان هیچ
ما ره خود بگیریم دنبال
«نیمایوشیج منظومه افسانه»
**
اگر دروغ بر راستی چیره میشود
و اگر فریب بر حقیقت،
خوشا شکست من
و خوشا، صلیب و دار و دشنام و تف
هنگام که شادیانه
به سوی دار میروم،
اما بدینسان که تو رفته ای و میروی
و اگر بروی
چنان، سکه ای، پشیزی خواهی شد
که جذامیان نیز از پذیرفتنش ابا خواهند کرد.
**
نه می دانی
و نه می فهمی
که نه زبان نام خیزان
بل زبان دل افسردگانست این
با سرودی تنها
و غریب تر وبی شکست تر از رعدی خرد شده
برراهی که باید دنبال کرد وازآتش حقیقت گذشت
و تو
همچنان بر برج ترس و فریب
سر فرو برده در ابرها وآسمانهای تاریک توهم
آنجا که حتی خدا
حتی خدا!بر خاک با تو آغاز میشود
فراشو و فراتر
و بنگر در اعماق و بشنو
زمزمه های زرین وزنبور آسای کرنش را
تا نیروی اعتماد را در خود باز یابی
**
فرا برو و فراتردر فراشدن بی پایانت
بربرجی که از خشت تن وجان ما قد کشیده است
و هنوز قد میکشد.
در میان هفت رود خون
و هفت کوه جسد
و هفتاد دریای خاموش اشک
که سفینه های ارواح مغموم
در بادهای متوقف مرگ بر آن ایستاده اند.
**
بشنو کلام مرا
کلام مرا بشنو
کلام شاعری که در برابر توبر دل خود زانوفشرد
تا زیبائی ترا در برابر زشتی شیخجلاد پیر بسراید
و شجاعت ترا در مقابل هراسندگان از او
بی هیچ صلتی،
و ندانست
و نه دانست که تو نه شجاعی و نه زیبا
وتاختن یال افشان تاریخساز تو،نه در توفان است و رو به توفان
بل در گریز ازتوفان ناهنگام،
توفانی که دهانبند از پوزه درنده متعفنش بر گرفته بودی
تا قلبهای هزاران آهوی رها شده درخیابانها را بدرد و بجود
تا نامشان زیب دفتر فخر تو و دهانبند فریاد ما شود
واگر چه دیر،
دانستم و برخاستم
تا تمام نفرینها را صلت خویش سازم
آینه در برابر سیمای تو بدارم
وتا زشتیها و هراس ترا بر تو آشکار کنم
**
هراسانی! هراسانتر از هراس
هراسان و گم کرده راه
و چنان درگریز از حقیقت، در اعماق خود نهان شده ای
چنان در اعماق خود نهان شده ای
چنان در اعماق خود نهان شده ای
[در حفاظت هفت خندق خون و جسد]
که از هفت دروازه باید گذشت
و هفتاد در و هفتصد نگاهبانخاتونان گرز آتشینه به کف
تا ذات خرد و خسته و خراب
و حقیر و هراسان ترا به تماشا ایستاد،
ذاتی که با حقارت دیگران عظمت خود را
با نفرت دیگران به دیگران عشق خود را
و با دروغ، حقیقت خود را
تضمین میکند
بر فرشی سرخ در زیر گامهایش
که بر گرهگاه هر تارش قلبهای ما
ودر گرهبند هر پودش چشمهای ما
در زیر گامهای تو وخاتونشاهت
سالهاست که می تپد و میگرید
در افقی که سالهاست
تن های ما در زندانهای جزیره جنون و خون جلاد پیر
و چشمان مادران پیر ما در چشمخانه ها
بربلند قناره هاو عمق گورها خشکیده است.
**
بگذار من تنها باشم
اما در کنارحقیقت
بگذار من لعنت شده باشم و دمساز بالعنت شدگان
امابه دور از دروغ
بگذار هیچ باشم و پوچ
د رسنگباران تمام پاروکشان تو بر دریای خون و اشک
اماناموس شاعری را پاس دارم
بی هراس از خدا و شیطان
**
همه باید ترا دوست بدارند
و تو هیچکس را
همه باید ترا بستایند
و تو هیچکس را
همه باید بمیرند تا تو زنده بمانی
همه باید دشنام پذیرند
تا سرود ستایش تو خاموش نشود و سر بر فلک هفتم کشد،
همه باید خائن باشند و تو خادم
باید زن سر تافته از آستان تو
بر پیشانی خود به دست خود
شادمانه مهربی عصمتی بکوبد
تا عصمت تو محافظت شود
و هر لحظه باید جسدی بر خاک افتد
و جانی بر باد رود
تا حقیقت تو بتواند نه تنها ازما
بل ازخود تو نیز پنهان باشد
واعتماد وجدان سفالینه ی شکسته ی «تو» به «خویش»
در عمق هفت صندوق پولادین
درستی خطا های ترا توجیه کند
لحظه به لحظه،
و فراموش کنی
و فراموش کنی
[در تاریکی توجیه از پس توجیه و در پاسداری از عظمت خود]
که بهای یکدست جامه خاتونشاهت
ازهزینه یکسال خانه ی فاطمه و زینب افزونست،
و فراموش کنی
در راه سه ماهه
که به سالیان و سالیان انجامید
و قرنی به پایان رسید و قرنی اغاز شد
از کجا به کجا آمده ایم ؟،
و از کجا تا به کجا
از خاکستان مردم تا کاخستان ملوک
و ازسجده گاه جهاندار
تا جلوه گاه جهانخوار
بر فرش لگد کوب شده غرور ما
**
بگذار شاعران تو
بی هیچ اعتقادی تیغ تیز ترانه هایشان را برکشند
بگذار پیرریزه خواران خوان بیدریغت سر به خاموشی تکان دهند
بگذار مریدان تو مرا به نفرت یاد آرند،
[به محبت و رقت در آنان مینگرم]
دوزخ اما دوباره اینروزها
و در این چند روزه ی در دوزخ زیستن به وام من است
تا در قلم من زبانه کشد
و چنانکه به سهم اندک خویش
بر ریش امام پیر زبانه کشید
بر بهشت دروغین تو شعله افکند و خاکسترش کند
و شاید راهی از پس این آوارخونبار بیدار،
من پاکم ای پلید
و پاکترین بارانهای جهان
زنده و مرده مرا هزار باره خواهند شست
اگر تو هزار باره
تمام مردابهای درونت را بر من فرو ریزی
و دیریست میدانم و پذیرفته ام
پادافراه پاکزیستن
دریده شدن در زیر دندانهای دریده ترین دیوان جهانست
که در درون تو تنوره میکشند
ومن میروم تا مرگ مرا بی شکست کند
و این سرود
بر هر موج خواهد رقصید
من میروم و این سرود
در هر آذرخش خواهد درخشید
بر نیمرخ پنهان پلید تو
من میروم این سرود
ترانه تمام شکستگانی خواهد شد
که برمیخیزند تا به پاسداشت ناموس آزادی
به خاطره تو تف کنند
و تونه می دانی
و نه می فهمی
که نه زبان نام خیزان
بل زبان دل افسردگانست این
زاده شده در نخستین بامداد جهان
و در انتظارنخستین شاعر گمنام
که بر می آید تا ناموس راستی و حقیقت را
در مقابل شکوه دروغ وعظمت فریب
باروشنای ساده خویش نگاهبانی کند.
**
میمیریم
وخلقی به روشنی آفتاب
و لبخند بر باد رفته زیباترین زن سر زمین من
،نه ماکه ذات من را و تو را داوری خواهد کرد
خوش باش و تصور کن:
بر گور تو شاید!طبالان و شیپورچیان
در غرش توپهای شربنل
و ولوله دریای«مردم!»
سمفونی بتهوون را بنوازند
و بر سنگ گور من در زیر غبارها
کلمات به آرامی نفس خواهند کشید:
و نسیم صدای آنها را با خود خواهد برد
اگر دروغ بر راستی چیره میشود
و اگر فریب بر حقیقت
خوشا شکست من.....
دوم ژوئن 2013