آینه ی گشاده ی بی منتهای بی زمان را
ودر آن خود را
و عنکبوت عظیمی را
که براندیشه ها می تنید و می تند
تا خدا پنهان بماند
و از فراز هر مناره هزار خفاش
بال بگشایند
با بالهایشان از تیغ و تبر و تاریکی و ترس.
چقدر؟
و این همه تجربه بر پوسته چشمهایمان
که هیچکس ما را به ز نجیر نکشیده است
الاخود که زندانبان خویشیم
بی هیچ شرمی از خویش و دیگران
و هنوز هراسانیم
چون جانوری لرزان و کز کرده و کتک خورده
در زیر صاعقه های مداوم مناره ها
و پرواز خفاشان
شرممان نمی اید
نه از خدا و نه از خویشتن
و نه از دندانهای بر هم فشرده کشتگان
در اعماق گورها
شرممان نمی آید.....
هجده اوت 2014