و دیریست، دریغا؛ درنظاره چهلمین روز اعتصاب غذا
اسماعیل وفا یغمایی
دیریست، دریغا
با زندگان مرده ای
و با مردگان زنده
و میدانی و نیک میدانی
برق شیپورهای مسین سیاه مرگ
که سکوت را مینوازند
در رژه بی پایان اسکلتهای غبار گرفته
و زندگانی مومن و شجاع که اندک اندک ذوب میشوند
وبر میاید از اعماق عضلات
نرمک نرمک اسکلتهایشان
تا گواه اقتدار تو گردند
دهان امروز اما سرشار سئوال هاست.
***
کجاست افق؟
کجاست راهبر؟
کدامست راه،راه راه
که نه به کویر اندر کویر و ظلمت در پی ظلمت
بل مقصودی و صبحی،
و کجاست خورشید روشن فردائی
که در دیروزهای خطا و دروغ غروب کرد؟
کجاست پستانهای پر شیر گاوان و گوسپندان؟
کجاست رقص پروانه برگندمزار؟
کجاست نوای فلوت و رقص؟
کجاست موسیقی جاروهای رفتگران شهر بزرگ آزاد؟
کجاست فریاد روزنامه فروشان بی هراس؟
کجاست زندانهای تهی که گذرگاه بادست و نور؟
کجاست سرزمین آزاد و آسمان آبیش؟
کجاست مشارکت و همبستگی و نه ولایت یک تن بر همگان؟
کجاست حرمت حیات و آدمی؟
کجاست لبانی که به آزادی یکدیگر را میبوسند؟
کجاست حرمت عاشقی ؟
کجاست صدق و راستی؟
کجاست سرود زندگان و نه مردگان
و صدای مردمان ما و نه بیگانگان؟
و صدای ما و نه فقط صدای تو؟
این است کلام خرد شده مامرتدان، ما خائنان
در دهانهای شکسته مان.
***
برق شیپورهای مسین سیاه مرگ
که سکوت را مینوازند
در رژه بی پایان اسکلتهای غبار گرفته
و زندگانی که اندک اندک ذوب میشوند
وبر میاید از اعماق عضلات
نرمک نرمک اسکلتهایشان
تا گواه اقتدار تو گردند .
جلاد شیخ بود و شیخ است و اینک گرسنگی
اما چه کسی کنده را تراش داد ونطع را گسترد؟
مادران در برابر فرزندان بر نطع نشسته اند
فرزندان در برابر مادران
برادران در برابر خواهران سر بر کنده نهاده اند
خواهران دربرابر برادران
مرگ فاتح فربه وقیح بر لبان تو اندک اندک میخندد
وشکمپایان فربه تا گلوگاه پر
و سراسر تهی، تهی تر از تهی
اشک اندوه ما را [میدانی]بی هیچ ایمانی به تو می رقصند
با طومارهای مدح و نفرین در دست
مدح تو
و نفرین ما.
چه مقتدر ایستاده ای ای مرد
لبالب نفرت و شوکران
اقرار میکنم
چه مقتدر ایستاده ای.
***
برق شیپورهای مسین سیاه مرگ
که سکوت را مینوازند
در رژه بی پایان اسکلتهای غبار گرفته
و زندگانی که اندک اندک ذوب میشوند
وبر میاید از اعماق عضلات خویش
نرمک نرمک اسکلتهایشان
تا گواه اقتدار تو گردند .
میدانم
که اینان در ایمان خویش صادقند و غرق
بی خبر از بی ایمانی تو
می دانم که اینان با شجاعت خویش یکسانند
بی خبر از هراسناکی تو
و گیرم که اینان
یک یک
و
تک تک
خاضعانه سر بر آستان مرگ نهادند
و تیغ فرود آمد
و چشم فرو بستند
و صفوف و سی و سه ساله
سوگواران و سوختگان و مردگان و شهیدان
دراز و درازتر شد
گیرم که دهانهای خسته و پیر و شکسته ما
خرد و خاموش شد
دهان شرزه وشجاع و شاداب فردا
نیرومند تر از غرش خدا
سرشار سئوالهاست
که صوفیئی غار نشین نیستی ای رائد!
ای راهبر
که کجاست افق؟
کجاست راهبر؟
کدامست راه،راه، راه
که نه کویر اندر کویر و ظلمت در پی ظلمت
بل مقصودی و صبحی،
و کجاست خورشید روشن فردائی
که در دیروزهای خطا و دروغ غروب کرد؟
کجاست پستانهای پر شیر گاوان و گوسپندان؟
کجاست رقص پروانه برگندمزار؟
کجاست نوای فلوت و رقص؟
کجاست موسیقی جاروهای رفتگران شهر بزرگ آزاد؟
کجاست فریاد روزنامه فروشان بی هراس؟
کجاست زندانهای تهی که گذرگاه بادست و نور؟
کجاست سرزمین آزاد و آسمان آبیش؟
کجاست مشارکت و همبستگی و نه ولایت یک تن بر همگان؟
کجاست حرمت حیات و آدمی؟
کجاست لبانی که به آزادی یکدیگر را میبوسند؟
کجاست حرمت عاشقی ؟
کجاست صدق و راستی؟
کجاست سرود زندگان و نه مردگان
و صدای مردمان ما و نه بیگانگان؟
و صدای ما و نه فقط صدای تو؟
این است کلام خرد شده مامرتدان، ما خائنان
در دهانهای شکسته مان.
که در دهان شاداب و شرزه وشجاع فردا
گوشهای غبار شده ترا خواهد آزرد.
***
دیریست، دریغا
با زندگان مرده ای
و با مردگان زنده
و میدانی و نیک میدانی،
و نمی دانستم
که بسیار سرودمت به شتاب
آنچنان که نبایدت سرود
و دیر سرودمت بدانسان که بایدت سرود
که خورشید چندان بر نیامده بود
که در روشن و تاریک زمان ایستاده بودی
و ما در روشن و تاریک خرافه و خرد
که دیوار اعتماد سر به فلک کشیده بود
وشمشیر دشمن بر سینه و پشت
و جنازه خونین برادران و رفیقانم بردوش.....
دوازدهم اکتبر 2013
منبع:پژواک ایران