خزان درختان را عریان کرده است
آدمی اما درگذر بادهای زمان عریان می شود.
چه بسیار سالها
چه بسیار شبها و ستاره های خاکستر شده در بیداری
تا جامه های شکوه یکایک فرو ریزند
و تو عریانی نزار آنکس را درآینه ها به تماشا ایستی
که برشادی و رؤیای تو سفر کرده است.
وحکایت
باز تا کجا کی تکرار خواهد شد
وحکایت، باز تا کجا وکی تکرار خواهد شد.
از مجموعه شعر منتشر شده شامگاهی زمینی
سعید جمالی دارد بخشهائی از خاطراتش را مینویسد. این حق اوست.مردیست که حدودچهل سال از عمرش را در کشاکش مبارزه گذرانده و اکنون در غربت روزگار میگذراند.
سعید جمالی عنصری نظامی بوده است. زندانی زمان شاه، چریک دوران خمینی از سال 1357 تا سال 1383،بعد پنج سال را در بازداشتگاه تیف در عراق در شرایطی بسیار سخت گذرانده است ، گاهی در سلول با دستبند و پا بند گاهی در زندانهای دیگر و سرانجام آوارگی در عراق و ترکیه تا هنگامی که تن خسته به ساحل غربت رسانید.
سعید اینروزها دارد مینویسد. تیز و تند و قاطع و بدون لفاظی ها و حتی زیبائی های ادبی و همین طورهم خوبست.در مقابل نیز دارند مینویسند. تیز و تند و قاطع و مثل همیشه او را به زیور پاسدار رژیم بودن مفتخر کرده اند.در همین رابطه و پس از تاخیری سئوال بر انگیز سرانجام به روال همیشگی با این مقاله در این لینک : ” هادی افشار ساوجبلاغی“ از شبکه لباس شخصی های برون مرزی رژيم را بشناسيد وبا ردیف کردن و مدد گرفتن از آنچه که رسانه های ملایان و وابستگانشان گفته اند! و نیز اضافه کردن انواع و اقسام کاغذهائی و اعترافنامه هائی که هر مجاهدی در طول زندگی تشکیلاتی اش به اذن رهبر و تشکیلات فراوان نوشته است،(تا بعدها رهبران برای افشای اعضایشان از آنها استفاده کنند) کوشش شده است او را عنصری سست عنصر و مساله دار و دائما تحت برخورد، و سر انجام مامور رژیم معرفی کنند.
سعید جمالی در بازداشتگاه تیف در حال بازرسی شدن
بگذارید بگویم که هر کس می تواند در زندگی اگر توجه نکند سقوط کند، حتی محافظ اول رهبر! می تواند به خامنه ای بپیوندد، و مرجان ملک که رفته بود تا در تهران جان فدا کند و او را شهید تصور کردند و بسیار ستودند سر از تلویزیون حکومت در آورد ولی لطفامطالب و اسناد ارائه شدهدر باره سعید جمالی را با دقت بخوانید و بر آنها تامل کنید و ببینید که آیا از درون این قوطی عطاری مدرک و سند،و این دستگاه پاپوش سازی و این سنت مهوع تکراری، آیا مزدور بودن جمالی اثبات میشود یا خیر؟
با این همه به نظر نگارنده این عجیب نیست،زیرا بجز این چاره ای نیست،سالهاست نیروئی که خود را برترین نیروی تاریخ معاصر وحتی در مواردی پس از سقوط شوروی خود را جانشین ویک نوید جهانی میداند!، در برابر هر نقد و مخالفتی نشان داده است که چاره اش نه در چالش و ارائه مدرک، بلکه در فتوا است، فتواهائی نظیر پاسدار بودن و اطلاعاتی بودن و قاتل اشرفیان بودنو چیزهای دیگر.
بدون تردید برای تک تک اعضا و برای روز مبادا از این اسناد فراوان وجود دارد ، اگر عضو مجاهد و داخل تشکیلات باشدچنانکه در باره جمالی، بر پایه اسناد سند خانه مبارکه فتوا صادر میشود ، و اگر عضو عضو خارج از تشکیلات باشد و از این نوع اسناد در دسترس نباشد، معیار خط سرخ ترسیم شده توسط رهبر، و دوری و نزدیکی به این خط امکان فتوا را فراهم می آورد و این چنین:
|
سعید جمالی در محاصره گارد هنگام انتقال سال سال 2006 بازداشتگاه تیف عراق
|
آقایان قصیم و روحانی اعضای سابق شورا یکروزه مشکوک، و بعد از مدتی قاتل اشرفیان خوانده شدند. اینچنین یک زندانی سیاسی و کسی که دهسال جهنم زندانهای خمینی را تحمل کرده است و اکنون یکی از کوشا ترین افشا کنندگان جنایات آخوندی است یعنی مصداقی همرتبه لاجوردی خوانده شده است.این چنین خود من توسط همسر سابق خود از هضم رابع اطلاعات گذر کرده خوانده شدم و دیگران و دیگران... راستی که قبح از قباحت رخت بر بسته است و صاحبان حکم و فتوا که به نظر من در عین درماندگی و فلاکت و ادبار، لحظه ای از متهم کردن بی مدرک و سند آنهم به مدد قلمزنانی که خود هیچ سابقه درخشانی در مبارزه ندارند و هریک از دوبار بریدگانند ، {یکبار از مجاهدین و دیگر بار از توانائی های خود و تکیه بر نیروی خود}، کوتاهی نمی کنند.
حرفی نیست حضرات! بروید تا روشن شود که به کجا راه میبرید و کاروان شما در گذر از گورها و کشتارگاهها ورودهای اشک و خون و گودالهای جمجمه و استخوان راه به کعبه میبرد یا ترکستان.
بر این نمط و سیاق،اینروزها نوبت سعید جمالی است. من بعنوان کسی که با یاری شماری انسان شریف اندک تلاشی در جهت نجات او وچند تن دیگر در پایان تیف و آوارگی ساکنان آن داشتم و بر خلاف مدارک منتشره میدانم که سعید با چه امکانات و چه رنجهائی از تیف تا اروپا آمده است و حرفهای سند سازان در این مورد چقدر بی پایه است لازم است چند کلامی بنویسم.
سعید را به گمانم برای آخرین بار در سال 2008 یا اندکی دیر تر دیدم. قبل از آن بارها او را دیده بودم.چریکی آرام با سیمائی که حالت چشمها، و سبیل واندکی تلخی آمیخته با لبخندش او را تا حدی شبیه چارلز برونسون از هنرپیشه گان معروف دوران نوجوانی و مورد علاقه من، نشان میداد. بارها او را دیده بودم و گاهی صحبتی در سر میز غذا یا نشستهای مرکزیت مجاهدین که مدتی من هم در آن سطح بودم و سعید نیز.
او مومن و خونسرد،و وفادار می نمود و بود،تردید ندارم که در روزگاری رهبران دو گانه را چون بسیاری میستود و آماده جان افشانی برای آنان بود،او مثل تمام مجاهدان انسانی سخت کوش و از خود گذشته و شجاع و وارسته بود و در طول سالیان هست و نیستش کفش و لباس و سلاحش بود و بس.داستان زندگی او را خودش باید بنویسد...اما در سال هشتاد وسه این همه بپایان رسید.
شش سال بعد که او را دیدم حیرت کردم آن چریک آرام و شاداب که قدی بلندتر از من داشت در فشارهای تیف و قبل از آن، انگار کوتاهتر شده و همقد من می نمود، شکسته وتلخ و لاغرو بیمار،امیر پسر من نیز که دو سال در تیف گذرانده بود قبل از آن از مقاومتهای او و سلول کشیها و دستبند و پابند زدن به او برایم گفته بود. در چشمان این مجاهد از آتش و درد و شک ویقین گذشته اما، علیرغم شکستگی برقی میدرخشید که گرمای پولاد میپراکند. چند باری دیدمش و او مقداری از اشرف و انچه در ان گذشته است بخصوص ماجرای رفع ابهام در اشرف گفت و من شنیدم و چنان در هم ریختم که گفتم اجازه میخواهم باور نکنم.
باور اینها بسیار سخت است بسیار سخت.سعید بر خلاف بسیاری که وقتی از تشکیلات میبرند همه چیز را ترک میکنند مسلمان باقی مانده بود وساده زیستی وسخت گیری او در هزینه کردن برای خوراک و پوشاک همان اخلاقیات حاکم بر روحیه مجاهدین سالهای زندان را نشان میداد. من روی چیزهای کوچک برای شناخت آدمها بیشتر حساسم تا بزرگ، دو نکته از او در خاطرم مانده است که خوبست بنویسم، وقتی به او گفتم برای شستن لباسهایش میتواند از رختشویخانه سر کوچه با پرداخت سه یورو استفاده کند خندید . گفت دستهایم را دارم! و وقتی به او گفتم من لباسهایم را همیشه دست دوم میخرم اگر چیزی لازم دارد میتوانم به او بدهم او با کمال راحتی یک کاپشن و یک کفش دست دوم را از من قبول کرد و این روحیه یادگار سالهائی بود که ما تازه پا به راه گذاشته بودیم وعلیرغم براه انداختن جلسات و انقلابات ضد بورژوازی در تشکیلات چنان غرق در بورژوازی نشده بودیم که بهای یکدست لباسمان از خرج خانه سالانه فاطمه زهرا افزون باشد، ولی سعید گویا عوض نشده بود.
|
سعید جمالی در زیر دست و پای ماموران نگهبان در بازداشتگاه تیف به دلیل اعتراض2006 میلادی |
سعید رفت و در طی پنج سال جز یکی دو ایمیل چیزی بین ما رد و بدل نشد که هریک در پی کار خود بودیم.
چندی قبل ابتدا یکی دو یاداشت آرام و محترمانه خطاب به مسعود رجوی نوشت، یاداشتهایش با احترام و با حال و هوای یک مجاهد بود،و چون پاسخی دریافت نکرد اینبار چون سیلابی که از دامنه کوه سرازیر شود دارد مینویسد. نوشته هایش تکان دهنده است. دارد اندکی از بسیار آنچه را که دیده است یا شنیده باز میگوید. راست است آنچه که در مقابله با او مینویسند،!! مینویسند ،بریدگان مزدور و خائنان به دشمن پیوسته نیز همین نوع چیزها را نوشته اند، چه باید کرد؟
آیا بدون حکم و فتوا نباید در مقابل ثابت کرد که اینها دروغ است و نادرست...،آیا نباید اگر حکم به مزدوری و پاسداری میدهید نه به مدد عکس و فتو شاپ و قرار دادن عکس قصیم و روحانی و من و مصداقی و اقبال و...در کنار جلادان حکومتی بلکه باسندی که مانند آنچه در مقاله تان سر هم کرده اید ،سند روباه نبوده و دمب شما شاهدشما نباشد، واثبات شود که جمالی مزدور است و گرنه باید پاسخگو باشید که چه کرده اید و چه گذشته است؟ مطمئن باشید بر سر میز بازی تاریخ باید تا پایان و تا آخرین برگ بازی کرد و شما نیز باید بازی کنید و چیزی پنهان نخواهد ماند.
سلسله مقالات آن کسانی که در سایتها زحمت بسیار میکشند تا به هر وسیله ثابت کنند مصداقی، لاجوردی و قصیم و روحانی کشتارگران اشرف و من مامور اطلاعات هستم و اینک جمالی را بر پیشخوان قصابی دراز کرده اند،بیشتر شبیه هماوازی غوکان در شبانگاه ماندابهاست که واقعا دیگر چنگی به دل نمیزند،تمام پهلوانان به میدان آمده اند و گرز و تیغ خود آزموده اند و باز گشته اند. خوبست این تجربه طولانی را بکار بندید و از حکم و فتوا دست بکشید ودرد اصلی را دریابید. درد اصلی چیست،که دیروز مصداقی را بمیدان آورد و باعث استعفای روحانی و قصیم شد و امروز جمالی را به نوشتن وادار کرده و فردا دیگرانی را بمیدان خواهد آورد؟
درد اصلی به نظر من حتی خود شما نیستید دوستان سابق! و به علت همین شناخت است که با اینکه شما فکر میکنید من و دیگران دشمن شما هستیم من چنین باوری را ندارم زیرا شما را با این نگاه قربانی میبینم.
درد اصلی آن ساختار هولناک و پوسیده ایست که نه تنها من و ما را هدف انواع اتهامات سخیف قرار داده است بلکه خود شما را نیز از بالا دست ترین تا فرو دست ترین قربانی کرده است.
درد اصلی ساختار کهنه و پوسیده ای است که سازمانی را که میتوانست به سهم خود یاری دهنده نجات ایران و ملت ایران از چنگال ستم آخوندی باشد به جائی رسانده است که از زمره بزرگترین شادیهای ابلهانه و موفقیتهای ذلیلانه اش افشای این است که اعضای سابق ش به مزدوری آخوندها در آمده اند، و خود راه رهائی را در سیاستی دنبال میکند که در گرد همائی هایش پنجاه مهمان و یار خارجی سخن میرانند و نشان از یک ایرانی نیست ونیمی از شنوندگان بزرگترین مقام مسئول کسانی هستند که یک کلمه فارسی نمی فهمند واعضایش چنان در مقابل فلان مقام سابق در هنگام گشودن دفترشان با گردن کج می ایستند که تهوع آورست واعضایش باید در جلسات درونی بخود توهین کنند و اسناد افشای خود را با خط خود برای آینده ممهور کنند و این محترمانه ترین گوشه این حدیث دردنان سی ساله است.
درد اصلی ساختاری است که پوسانده است و میپوساند و اگرچاره ای نیندیشید تا اخرین سلول را نابود خواهد کرد و لعنت تاریخ را نثار شما خواهد کرد.
این ساختار ساختاری است که سالهاست یک تن را یک انسان خاکی رابمقام اطلاق رسانده و در برابر این اطلاق افسار گسیخته و در محتوا ضد انقلابی و ضد حتی آن اسلامی که در آغاز ما به دنبالش آمدیم، بقیه را به روزگاری کشانده که بخصوص دربیست و هفت سال گذشته شاهدش بوده ایم.
درد اصلی دردیست که از بند الف تا ج و ب و جلسات کوره و غسل و شکار لحظه ها را ایجاد کرده و چریک پر غرور مجاهد را بجائی کشانده که برای استکام کرسی رهبریت ،خود پیشگام توهین و تحقیر خود بشود و راستی چریک امروز مجاهد نشانی از آنچه که حنیف نژاد در آغاز پرورد با خود دارد؟و از این انسان تحقیر شده و خرد شده در شبهای ممتد بندهای الف تا ی و جلسات کوره و غسل و صلیب و... چه سودی میزاید و چه سرنوشتی جز سرنوشت امثال کسانی که سر در پای رژیم فرود آوردند انتطار میرود.
درد اصلی درد یست که ساختار انساینی یک سازمان سیاسی را به مقام ساختار یک کندوی عسل اعتلا داده است.
درد اصلی ساختاریست که ارزش انسان در آن سالهاست به مقام هیمه درون بخاری تنزل کرده است وانسان در این ساختار فقط باید با مردن و اعدام و اعتصاب غذا دائم دمساز باشد تا رهبران بتوانند انچنان که میخواهند پیش روند.
درد اصلی ساختاریست که با تمامت ادبیات انسانی و عاشقانه رودر روست و از عشق سخن میگوید ولی مفهوم و معنای عشق انسانی زن و مرد را به یکدیگر تا فروترین مرحله جنسیت خام شبه حیوانی تنزل داده(رن گرفته اید تا مسئله جنسی تان را حل کنید) ودر جلسات انقلابش همسران باید بر علیه یکدیگر تیغ برکشند و بر هم بتازند و بر هم دشنام ببارند تا تئوری رهبر ریشه افشاند.
درد اصلی ساختاریست که فارغ از شناخت فرهنگی جامعه ایران و مسئولیت فردی شاعر و نویسنده شاملو بزرگترین شاعر معاصر ایران را در مقابل بیش از صد نفر به دلیل فقط سفرش به امریکا بدتر از پاسدار میخواند و همین ساختار بخود اجازه میدهد چندی بعد هنگام سفر شاملو به سوئد اکیپی وزین را روانه کند تا این بدتر از پاسدار را جذب خود کند.
درد اصلی ساختاریست که رذیلانه برای پیشبرد مقاصدش همسر را به جنگ همسر، برادر را به جنگ خواهر و برادر، پدر را به جنگ پسر و بالعکس میکشاند و ککش نمیگزد.
درد اصلی درد ساختاریست که بجای درک درد و اشتباهات استراتژیک و هولناک سال شصت، ، و نقد و بررسی و یافتن راهی نوبرای نجات سازمان و جنبش،در سال شصت وسه پرچم ازدواجی دیگر،وانقلاب درونی را میافرازد وپس از بیست و هفت سال بجائی میرسد که امروز رسیده و خود محتاج بررسی کامل و دیگریست. آب تکان نمیخورد.
درد اصلی ساختاریست که مقام رهبری سیاسی و مکتبی و فرماندهی ارتش و مسئولیت شورا و همسری رئیس جمهور را در یک تن خلاصه نموده است ودر عین حال در نداشتن فردیت و جنسیت این جناب چون تافته ای جدا بافته است مطلقا نباید شک کرد و در مقابل باید دائما فردیت اعضای بی رده و جنسیت اعضای بی همسر در جلسات شبانه و روزانه مورد بررسی قرار گیرد.
درد اصلی ساختاریست که بمثابه سلاطین، و شیوه خاقان مغفور،با یک فرمان و یک دادگاه فرمانده داخل کشور سازمان را به مقام هوادار فرومیکشد و چندی بعد یک بانوی هوادار در آلمان را که در بخش تبلیغات پاریس مسئول زیراکس بود بمقام جانشین مسئول اول بالا میکشد و آب ازاب تکان نمیخورد.
درد اصلی درد ساختاریست که در ان بمعنای واقعی نشانی از ایدئولوژی نیست و ایدئولوژی در این ساختار دیریست تبدیل به یک عنصر صرف تشکیلاتی با محمل ایدئولوژی مهر تابان شده است و به همین دلیل تهی بودن اعضا از ایدئولوژی موجب شده است بسیاری ازافراد جدا شده، در تهی و خلا بعد از جدائی بر خلاف دوران شاه که پرنسیبها را حفظ میکردند و خدا و رسول و امامی برایشان باقی میماند همه چیز را نفی کنند و مزدوری ملایان را پیشه کنند.
درد اصلی دردیست که ما و نسل ما را که به مصاف با ولایت فقیه برخاسته بودیم و در پی جمهوریت و دموکراسی بودیم به دامان ولایت فقیهی دیگر با نام رهبری عقیدتی کشاند، ولایتی بدون تعارف در برخی موارد منجمد تر از ولایت خمینی، که اگر او در کنار خود وجود چند آیه الله مرتجع دیگر را با خیل مریدانشان تحمل میکرد این بجز خود هیچکس و هیچکس دیگر را بر نمی تابد و با اینهمه ادعای آزادی ودموکراسی اش گوش فلک را کر میکند.و درد اصلی دردیست....
من با رهبران کاری ندارم! اما این ساختار هولناک می تواند به همه چیز ، به همه چیز، از جمله آنچه که سعید جمالی به دیده یا شنیده مینویسد واقعیت ببخشد. بدون شک رهبر در آغاز و شاید تا مدتها انسانی در پی آزادی بود و صلاحیتهایش قابل ستایش و من خود از ستایشگرانش بودم و سعید جمالی با تمام عیوبی که به او نسبت میدهید سی سال از عمر خود را خالصانه بپای این رهبر ریخت، ولی این ساختار از خود این راهبر ، که روزگاری یک انقلابی نام آور بود و محبوب جمعیتی عظیم، چه چیز جز یک مقام پوشالی و ضربه پذیر و پوسیده ولایت ،مقامی که دیگر در روزگار ما نه با یک تشکیلات واقعا انقلابی سازگاری دارد و نه میشود پس از خمینی ،سرزمینی چون ایران را به دست چنین کسی با چنین ساختار ذهنی سپرد باقی گذاشته است. آیا میتوانید کمی به این بیندیشید؟
درد اصلی نه یک فرد یا چند تن از بزرگان ، بلکه این ساختار مسموم است که می تواند براحتی و بر پایه قوانین هول خود براحتی مصداقی را با دهسال تحمل جلادخانه ها تبدیل به لاجوردی ، کریم قصیم و روحانی را تبدیل به جلاد اشرفیان، مرا تبدیل به مامور رژیم،و هر کسی را که نفسی به نقد بر می آورد جلاد و مزدور و جاسوس بکند و در مقابل راه برای هر آن کس که بی هیچ ایمانی حتی ردای آلودگی با دستگاه ملایان را دارد بازنماید. بگذرم و با یک فرض خوشحالتان کنم.
فرض کنیم شادی بزرگ از راه فرا برسد و بر اساس اراده الهی و نیز چرخش کواکب آسمانی ،و مسخ کامل ما، [چنانکه در کتاب «مسخ» نوشته کافکا، گرگوار سامسا تبدیل به عنکبوت شد]، من و قصیم و روحانی و مصداقی و جمالی و اقبال و همنشین و بقیه کسانی که شما نمی پسندید، همین فردا با پاسپورتهای ایرانی گرفته از سفارت سوار بر طیاره به دیدار خامنه ای رفتیم و اعلام کردیم که جمهوری اسلامی برترین نمونه در جهان است و ما آماده ایم با عذر خواهی از گذشته همراه با تراشیدن سبیل و گذاشتن ریش در خدمت جمهوری اسلامی باشیم، فرض کنید چنین گردد!و ما به چنین گنداب خونینی سلام بگوئیم،باور کنید شادی شما چند صباحی بیش نخواهد پائید زیرا دشمن اصلی نهان،همچنان که تاکید کردم شما نیستید ، ما هم نیستیم!دشمن ان ساختار، آن بت خونین «بعل» گونه خدای خونخوار اقوام فینیقی ایست که سالهاست در جادوی آن ازخود غافلید و در ظلمات میپوئید و سخن از روشنی میگوئید، این دشمن، این ساختار بیماری که مدتهاست تمام تشکیلات را درگیر خود کرده است شما را رها نخواهد کرد وتا ویرانی کامل تشکیلات و سپردن هست و نیست شما به باد فنا، هست و نیستی که متاسفانه به بهای هست و نیست سه نسل بوجود آمده بود و بوجود آمده است از پای نخواهد نشست. بخود آئید.
اسماعیل وفا یغمائی
سی ام اکتبر 2013
منبع:پژواک ایران