امیر بیست و هفت سال از سفرت گذشت.وقتی در برابر پدر ومادر و در مقابل حرم هشتمین امام شیعیان و با حکم و فتوای آخوندها به دارت کشیدندتو تازه بیست سالت شده بود و من بیست و هشت ساله بودم.حالا من پنجاه و شش ساله ام وکم کم دارد سی سال میشود که راهها و روزها را میسپرم. در این سالهاهمه چیز عوض شد، همه چیز جز سنگینی پیکر بالا بلند تو بر شانه های من و نگاه من به شانه های کسانی در کنار من، کسانی مثل آل اسحاق و دها و امثال آنها که یک تنه سالهاست پیکرهای تمام برادران شهید خودشان را بر دوش میکشند و می دانم و نیز میشناسم که امثال اینان فراوانند، فراوان فراوان که جمهوری اسلامی در یک چیز عدالت را رعایت کرده است وآنهم رعایت این عدالت که هر خانواده ایرانی می تواند یک یا چند جسد را داشته باشد. حرفها زیادست امیر در این سالها همه چیز تجربه شد!همه چیزومنجمله ماهیت دین و خدای دین و نیز حکومت مذهبی.احتیاجی به خواندن نیست هرچند بسیار خواندیم و دانستیم ولی اجساد دهها هزار تیرباران شده و بر دار کشیده شده به حکم شیخ و کتاب شیخ و دین شیخ و خدای شیخ و جهانی سوگ و غم به حساب نیامده از تمام کتابها بهتر سخن گفتند و می گویند. و از جمله این غمهای به حساب نیامده غمهای مادریاز زمره مادران ایرانی بود که پس از بر دار کشیدن تو به دنبال جسد تو که در خیابانهای مشهدو در زیر ضربات چوب و سنگ بر خاک و خون کشیده شد راه سپرد تا پیکر تو را باز پس گیرد و بخاک سپاردو هر سال بارها دویست فرسنگ راه رااز قلب کویر از یزد تا مشهد طی کند و بر سر مزار ویران شده تو آید و سنگی بر خاک تو نهد و گریان باز گردد تا یازده سال بعد، مرگ او را از این همه رنج رها کند. این رنج یک شهید داده است تا مادران چند شهید داده چه از سرگذراندند. من اندکی از حکایت بسیار تو را شنیدم. سالها قبل آخرین نامه های تو را خواندم و نیز گزارشهای یاران زندانی ات را و رنج مضاعفی را که کشیدی و نیز ماجرای آخرین روز زندگی ات را که شجاعانه و با در هم کوبیدن تنی چند از جلادانت در صحن بند زندان وکیل آباد همان زندانی که من در دوران شاه مستاجر آن بودم، تو بسوی نخستین روز مرگ می رفتی و من نخستین روزهای غربت و هنوز این ایام ادامه دارد.
پس از تو نام تو بر بسیاری از نوزادان خاندان و فامیل نهاده شد ولی هیچکدام به من نمی باوراند که تو زنده ای. من مرگ را هیچوقت باور نداشته ام ولی مرگ جسم واقعی است. در تمام این سالها فقطسالی چند بار تصویر ترا می نگریستم زیرا نگریستن به سیمای تو را تاب نمی آوردم نه بخاطر تعویض و دگرگونی اندیشه و مرامی که روزگاری من و تو هردو سرخوش از آن بودیم، بخاطر چیزهای دیگر، و گاه ساده. گاه تصویر کشتی گرفتن با تو در پشت بام خانه،تصویر تو در مبارزه با حریفان برای تصاحب مقام قهرمانی کونگ فو، تصویر تو بر دامنه کوهی که نگران لغزیدن من بودی،روزی که از راز عشق خود به ناهید با من و قاسم مهریزی سخن گفتی، عشقی که در دهان توفان به سرانجامی نرسید و..و..و. در طول این سالها چها که گذشت و از سنگینی پیکر تو کاسته نشد.تن توبه زمین پیوست و بر جا ماند.همواره بر جا ماند تا علیرغم تمام تنشهای سیاسی ومرامی تعهد نخستین همه ما را که در نخستین گام تعهدی انسانی و اخلاقی است به ما یاد آور شود که بدون این تعهد اخلاقی نه مرام را میشود تحمل کرد و نه سیاست را و نه میشود این همه رنج را تاب آورد. از سنگینی تو سخن گفتم ولی امسال و چند روز قبل وقتی در داخل کشور مردم ایران بر علیه جلاد خروشیدند یکمرتبه احساس کردم تو دیگر بر شانه های من سنگینی نمی کنی. تو رفته بودی امیر و رفته ای. تو در میان مردم زنده ای، مردمی که به عنوان یک مجاهد برای ازادی آنان جنگیدی و جان دادی. مردمی که فارغ از رهبری این و آن و چند و چونشان و اختلافات اپوزیسیون بر سر مرام و مسلک و رهبر و برنامه و اینکه هنوز ما متوجه نشده ایم در مرحله کنونی تنها سایه مشترک پرچم ایران و کلام واحد آزادی است که می تواند ما را تبدیل به توفان کند، نشان دادندند زنده و زنده ترینند و هیچکدام از کشتگانشان خون خود را در شنزار فرو نریخته اند وتک تک کشتگانشان در میانشان زنده اند هنوز ماجراها در پی است که از درون این توفان اگر چه موقتا به زنجیرش کشند توفان اصلی در حال زاده شدن است که برای نخستین بار تمام ملت در برابر حکومت خون آشام ایستاد و نفرت خود را با خون و فریاد مهر کرد. امیر دعا کن که رودی از هوای ایران و تازگیهای آنرا بر مشام من و ما در فاصله چند هزار کیلومتری فرو ریزد تا بتوانیم بدانیم در کجای زمان و جهان ایستاده ایم. می بوسمت امیر وپدر را و مادر را وبرادران و خواهران ابوالحسن و بهروز و فرح و یغما دخت را و دیگرانی را که در این سالها به سفر رفتند. اسماعیل