و اصل دیگری را به آن افزودم
عزیز من
اصل سی و یکم :
هرانسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد.
پابلو نرودا
عباس نمرده است، او به سفر رفت، آنچنان که شایسته یک جوانمرد، یک پهلوان و یک عیار پاکدل بود. تن و ا نهاد و جان با خود برد که این سرنوشت تمام ماست. چنانکه لذتهای جوانی بیادمان می آورد جوانیم رخوتهای سالخوردگی اشاره میکند که راه در مسافری که ما باشیم به انتهائی دیگر میرسد،دیر یا زود و اندوهی نیست. چند سال زودتر یا دیرتر.
در سفر عباس این چند بیت حافظ را با صدای گرم استاد قوامی در گوش دارم که:
تا بو که برم ز شیب صیدی بفراز
اینجا چه نیافتم کسی را دمساز
زان در که بیامدم برون رفتم باز
ما فقط و فقط پاره ای از جهانیم.جهانی بی مرز و پایان
کس ز آغاز و زانجام جهان بی خبر است
اول و آخر این کهنه کتاب افتاده ست
کلیم کاشانی
این جهان که سیزده و واندی میلیارد سال قبل، می گویند: با انفجار بیگ بنگ آغازی دیگر رانوید داد و بعدها از درون همین آتش: کبوتر بال گشود و موزارت کلاویه های پیانو را قشرد و کسائی در نی دمید و ویوالدی بر آرشه کشید و سیب بر درخت روئید و خورشید در افق بر آمد و ماه ، وقلب و مغز آدمی و گیاه و حیوان تپیدن گرفت وزیبائی انسانی پدید آمد ومفهوم عشق و انسانیت و آزادی و بوسه و اشک و امید و... زاده شد و از درون همین انفجار شعرها و این شعر نرودا از عاطفه ای زاده شدند که روزی گمشده در شعله های آتش میلیون فرسنگی انفجار آغازین بودند.
در آرزوي لبانت،صدايت
و گيسوانت
آرام و گرسنه
به کمين تو در خيابان ها پرسه مي زنم
نان مرا سير نمي کند اي صبحانه خورشيد
من در پي شکار
شکار ميزان وضوح گام هاي توام
من در پي شکار
در اشتياق لبخند ساده تو
در اشتياق سرانگشتانت
که يکي بوسه از آن
از مَنَش ، جاودانه اي خواهد ساخت
دلم مي خواهد تنت را به تمامي
چون بادامي کامل
با لب و زبانم لمس کنم
مي خواهم پرتو آفتاب را گاز بگيرم
آنگاه که بر اندام تو مي گسترد
و آن بيني سربالاي چهره مغرور تو را
آه
مي خواهم طعم شلاق هايت را بچشم
پس گرسنه
در گرگ و ميش کوچه ات
سنگفرش خيابانت
قدم مي زنم
در پي شکار تو و قلب داغت
چونان يوزپلنگي در سرزميني لم يزرع
در «کوئيتراتو»
پابلو نرودا
ریشههای شکوهمندشان را پنهان میکنند؟
درخت از زمین چه آموخت که قادر به گفتوگو با آسمان شد؟
آن رودخانههایی که هرگز به دریا نمیرسند؟
رویا دیدن یک وظیفه است؟
نه زندگی
ما تمام خدائیم
وفرو میریزیم
**
و در پناه تصویر او می توانیم هزاران تصویر گمشده در بادها و یادها را ببینیم. نسلی که در تحول موسوم به انقلاب پنجاه و هفت جنگید وخنجر خورد اما دوباره، بپا خاست و بخاطر آزادی مبارزه کرد، به زندان شیخان حاکم افتاد و سالها زنجیر و زندان را تجربه کرد،چون از زندان رها شد بار سفر بر بست تا به آنان بپیوندد و برای دموکراسی و آزادی که معنا و مفهوم زندگی را را در آنها میجست مبارزه کند اما چون هوشیاری دانستن این را د اشت که بفهمد:
اما اگر واپسین آزمون تلخ نسل او ما:
درآن سوي درخت غبار آلود
و چشمه زمزمه گر
سهم من از آفتاب و آسمان تمام ميشود،
سيب ترد
ونارنج هاي نمناك
ديوانهي فرزانه!
در آنسوي زمان نيامده و سپري شده
جائي كه سايه ها تمام ميشود
بر جمجمهي خود ايستاده ام
تهي از رؤياهاست
تهي از سيب ترد
نارنج هاي نمناك
و آفتاب بي پايان.
اسماعیل وفا یغمائی. مجموعه ترانه هائی برای مرگ
عشق و محبت گناه نیست
خواست عباس درخواست یک انسان بر دروازه مرگ ایستاده بود. میتوان گفت و فرض کرد عباس همسر سابق خود را که به مقراض سیاست و خواست رهبر ونه شرع و عرف و اراده انسانی آزاد،از او جدا شده بود دوست داشت مگر این گناه است؟کسانی که بی انکه کلمه ای از شعر حافظ را بدانند از شعر او و سقف نو در افکندن در جهان سخن میگویند آیا میدانند حافظ بزرگترین مدافع و شاعر عشق انسانی ،عشق میان زن و مرد است و کسانی که کارشان خرد کردن عاشقان و گسستن رشته عواطف عاشقانه میان آنانست در جهان حافظ جائی ندارند. خواست عباس اگر حتی خواستی عاشقانه در واپسین روزهای حیات بود شایسته لعنت و نفرین و تهمت نبود.
برای درکِ این که ندارم اش، برای حسِ این که گم اش کرده ام.
می شنوم این شب بلند را، که بی او طولانی تر.
بر روح می نشیند این سطرها، مثل شبنم که بر علف.
پابلو نرودا
عباس نیز چون همه ما بود، و شاید درد و داغ همسری و محبوبی را که دوست داشت هنوز بر دل داشت. چرا با معیارهای آن موجود بیمار گریخته از میدان که همه چیز منجمله عواطف انسانی و عاشقانه همه ما را پایمال بلاهت و خودخواهی کرد خجالت بکشیم . گیرم که عباس تا آخرین روز عمر عاشق بود.آیادر سرزمینی و فرهنگی که قرنها قبل عین القضات در مورد عاشقی چنین نوشته، مگر عاشقی، مگر دوست داشتن معشوقی که همچنین همسر انسان است گناه است.
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظریفی مه وشی ترکی قباپوش
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم میزنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم ببردهست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
اگر حافظ زنده بود!
سرود عاشقانه مني
هنوز هم اگر چه بي توام
تمام شب به خانة مني
هنوز هم در اين سكوت سرد
تو آتش و زبانة مني
هنوز هم اگر جوانه اي
زند دلم، جوانة مني
تو آن حضور غايبي مرا
كه عطر آشيانه مني
به هر سفركه ميروم هنوز
تو آخرين كرانة مني
هنوز هم بهانه مني
سرودعاشقانة مني
تو در تمامي عالم شبيه خويشتني
در اين شبانه يلدا فروغ انجمني
اميد من به وجود تو نيست زنده بدان
اميد زنده درآئينه بين كه خويشتني
چو بينمت زجگر خون به ديده ايد ، چون
تمام خون دل باغبان اين چمني
نبود گر به دو چشمت عيان حقيقت عشق
چه بود عشق مگر ياوهاي كه بر دهني
بهل كه فاش بگويم پس از هزار سكوت
ز مهرت اي همه خوبي كلامي و سخني
من از تمامي عالم مگر به باد و به گل
و عطر چشمه و نخلي و بوئي از سمني
نبسته بود دلم اينك اي تمامت ماه
تو عطر چشمه ونخل و شميم ياسمني
توئي ستاره دنياي بيكرانه من
ميان باد پيامي به برگ نسترني
زآب و خاك كدامين وطن جمال ترا
سرشت دست طبيعت خوشا چنين وطني
چه گويمت كه نگنجد تو نيز ميداني
حديث همچو توئي در كلام هكچو مني
ولي ز همچو مني ميتوان شنيد اين راز
تو در تمامي عالم شبيه خويشتني
سال 1370
بدون تعارف و با تکیه بر اعتماد به رهبر با تمام تلاش می کوشیدم مهر تابان را جانشین کنم تا در راه رهائی خود از چنگ عشقی مزاحم رهائی مردم نجات یابم، و اما در چند روزی دیگر و ساعتی دیگر از آنجا که تئوری ارائه شده جز یک فریب نبود باز سودای محبت همسر جدا شده خود را مینمود
تو مه جبين منستي و نازنين جهاني
هرآنچه هست زخوبي در اين جهان به از اني
نه آرزوست به دل، كارزو تمامت دل شد
رسد زراه و بيائي زراه و سر بگذارم
به شانه تو و گريم ز شوق وصل زماني
مگر به عشق نباشد مرا تحمل عالم
جز اين مبر به دل من تو هيچ وهم و گماني
هزار تير جفا بر دلم زدند و در اين دل
تو اي كبوتر زيبا هنوز در طيراني
(وفا) زعشق چه گوئي كه شرح عشق نگنجد
به هيچ شعر و سرودي به هيچ شرح و بياني
ما از زن و مرد آمده و آماده بودیم تا جان خود را برای آزادی مردم بدهیم و این را تا همان هنگام بر خلاف مراد گریخته از میدان،و سه بار ظرف چهار سال ازدواج کرده، نشان داده بودیم ولی این ماجرای بی ریشه حکایتی بود که تن دادن به آن در گرو مسخ کامل و تمام عیار انسانی ما بود و ما یانتوانستیم و یا تن به دگرگون شدنی دادیم که نامش تحول بود ولی چیزی جز ویران کردن پایه ای و خطرناک عواطف و احساسات انسانی نبود و همین جاست که میتوان در کنار این ویرانی هولناک دستگاه عواطف و احساسات انسانی فهمید چرا این همه بریدند، یا به دشمن پیوستند و یاسر در گریبان فرو بردند و... این را تنها روانشناسان میتوانند دریابند وروشن کنند که چه میشود یک چریک مسلح و جنگاور پس از پنج، ده، یا بیست سال مبارزه چنان ویران میشود که به ندای آخوندهای خونریز حاکم لبیک میگوید و در خدمت او در میاید یا پس از بالا بردن دستها به دنبال زندگی معمول و دردناکش میرود.
من هیچ خجالت نمیکشم که بگویم آری من عاشق بوده ام و عباس حق داشت، حتی اگر میخواست در هنگام مرگ یکبار دیگر سیمای همسر و محبوب و مادر فرزندش را ببیند و بمیرد.
من میخواهم تاکید کنم حتی یکطرفه مهر ورزیدن شایسته این همه تهمت و رذالت نیست و باشد تا روزگاری همه بدانند در این کشاکش چه گذشت و چه خون دلها خورده شد و چه بغضها در گلو ماند تا مهر تابان بر فراز هفت آسمان بمثابه سمبل عشق بدرخشد.
میتوان آخرین درخواست عباس را پذیرفت و یا نپذیرفت و به نقد کشید و جواب رد داداما پاسخ سکانداران مقاومت ملت ایران!! بانیان رحمت و رهائی، تکرار کنندگان دمادم واژه های انسانیت و آزادی و دموکراسی، نوید دهندگان جامعه آزاد و رهای فردابراستی گامی فراتر از آخوند مستبد و خونریز خمینی و جانشینش خامنه ای بود.
با خاکستر٬ با اشک
ظرفی گود٬ با بغض ها و دیوارهای فروریخته
... ظرفی از خون
هر روز صبح٬ هر صبح تیره ی زندگی تان
آن را بخار کنان و داغ
بر سر میزهاتان خواهید یافت
با دستان ظریف تان کمی کنارش خواهید زد
تا نبینیدش٬ تا نبلعیدش این همه بار
کمی کنارش خواهید زد از میان نان و انگور
اما این ظرف خاموش خون
هر روز همان جا خواهد بود٬ هر روز.
تا ببینیدش لرزان و سرد بر فراز جهان.
آری٬ ظرفی برای تمام شمایان
برای هر روز صبح
برای هر هفته
برای همیشه تا ابد
ظرفی از خون آلمریا
پیش رویتان
برای ابد!
تهمت مزدوری به انسانی در بستر مرگ
عباس بر آستانه مرگ ایستاده را نه به نقد ،به صد مقاله و هزار زبان آلوده و شرر بار مزدور، خائن، مامور اطلاعات و ...به صلابه رحمت و رهائی کشیدند و نشان دادند در قلب و محتوای این اندیشه و تفکر اگر چه در جدال خونین با اندیشه تاریک ملایان حاکم، چیزی جز ارتجاع و استبداد و سرکوب و بیرحمی وجود ندارد.
آخرین صحنه و واپسین ماههای زندگی عباس این کار کارستان را در عمل چنان بروشنی نشان داد که کار تحقیقی من و امثال من درطول سالها و سالها نمیتواند آنرا به این روشنی نشان و انجام دهد.بقول شاملوی بزرگ:
خشكيده بر دريچه خورشيد چارتاق
بر تارك سپيده اين روز پا به زاي
دستان بسته ام را آزاد كردم از زنجيرهاي خواب
فرياد بركشيدم: "اينك چراغ معجزه مردم!
تشخيص نيم شب را از فجر
در چشم هاي كوردلي تان
سويي به جاي اگر مانده ست آن قدر،
تا از كيسه تان نرفته تماشا كنيد خوب
احمد شاملو . با چشم ها
نه بمثابه «جسدی بی جان»
بل بمثابه «جانی رها از جسد»
بالبخندی بر لب.با سیمائی روشن.
روسیاهان خود را در آینه بنگرند! حقیقت با روشنی تمام میدرخشد و سیمای دولت- سفلگان را می نمایاند که:
بگذرم که سخن بسیارست و برخیزیم و به عباس سلام کنیم و بیادش چند بیتی از فرجام رستم را در شاهنامه در گوش شغادان نامرد و نا زن زمانه بخوانیم . عباس را در ایران آزاد و دموکراتیک فردا و در اراده ملت بزرگ ایران باز خواهیم یافت و باز جوئیم . عباس را هنگامیکه حکومت استبدادی و ارتجاعی حاکم بر ایران در زیر گامهای ملت ایران و فقط ملت ایران و نمایندگان راستینش خرد میشود سرود خوان باز خواهیم یافت و در آغوشش خواهیم کشید.
نخستین بشستندش از خون گرم
بر و یال و ریش و تنش نرمنرم
همی عنبر و زعفران سوختند
همه خستگیهاش بردوختند
همی ریخت بر تارکش بر گلاب
بگسترد بر تنش کافور ناب
به دیبا تنش را بیاراستند
ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفندوز بر وی ببارید خون
به شانه زد آن ریش کافورگون
هرانکس که بود از پرستندگان
از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک باگل برآمیختند
به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار
چرا خواستی مشک و عنبر نثار
نخواهی همی پادشاهی و بزم
نپوشی همی نیز خفتان رزم
نبخشی همی گنج و دینار نیز
همانا که شد پیش تو خوار چیز
کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
در دخمه بستند و گشتند باز
شد آن نامور شیر گردنفراز
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک از همه ز آهنی
اگر دینپرستی ور آهرمنی
تو تا زندهای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای