هر گلي را كاين گلستان يك به يك پرورده بود
يكسر اندر آتش بيداد اندر باد ريخت
اي بسا فرهاد را شيرين به ماتم در نشست
اي بسا شيرين كه خاكش بر سر فرهاد ريخت
آن چنانم آتش غم شعله بر دل زد كز آن
شوكران در سينه و در شور و در فرياد ريخت
اين چه بيداد است ما را گر چه برگ و بار باغ
در طريق حق به خاك پاي عدل و داد ريخت
ياد يارانم جگر خون كرده خونم از دو چشم
هر زمان كز سروهاي سبز آرم ياد ريخت
درد من درديست انساني نه يزداني «وفا»
زين سبب اشكم به روي آتش مرداد ريخت
آن پاكدلان نور نهادان همه رفتند
آن سرو قدان لاله عذاران همه رفتند
چون باد وزيدند و چنان ابر گذشتند
چون شبنم و چون قطره باران همه رفتند
از خاك گشودند پر و بال بر افلاك
خاموش شد اين باغ و هزاران همه رفتند
از عشق تهي مانده دل تشنه ام آوخ
ديدي كه چسان عشق مداران همه رفتند
بگسسته زهم شعر من و شور من اي دل
دردا كه مرا قافيه داران همه رفتند
تلخ است حكايت ز شكايت گذري نيست
يارب تو ببخشاي كه ياران همه رفتند