در میان دارها و خنجرها
باد بوی خون می آورد
بوی خون عشق من
و نه شمیم گیسوان ترا
به میعاد نمی ایم عشق من
در دوردست
بر ساحل دریای تاریک
در کلبه بی نام
نه بستر را بیارای
و نه خویش را
تنگ شراب را بشکن
گیسو باز کن و نوحه سرکن
و بگذار در زیر ماه خونزده شعرهایم را بگریم
در زیر ماه خونزده که چون نطعی است
نطعی که ستارگان بر آن سر بریده میشوند
به میعاد نمی ایم عشق من
گیسو باز کن ونوحه سر کن....
[تمام زندگی ام را مینگرم]
تمام زندگی ام تلخ است ای شیرین
جز آن لحظه ها که تو بر آنها گذشته ای
و بر آن میگذری،
تمام زندگی ام شیرین است ای تلخ
جز آن لحظه ها که تو در آنها غایبی
تمام زندگی ام را می نگرم [ امشب]
چون جامی از شوکران
و ترا که در آن از لبخند خود فرو میچکی
چون قطره ای از عسل
23.شاخه ی نازک گلی ای گل
شاخه ی نازک گلی ای گل
که چون چشم فرو میبندم تا ببوسمت
دشتی از گل میشوی
***
مترس از من ای هراسیده
نرگاوی نیستم من در ارزوی چرای تو
چرای این همه شمیم و رنگ و طراوت
چرای این همه مهربانی ولبخند و گرما
خسته ترین و غمناک ترین پرنده آواره جهانم من
آرمیده در کنارت و سایه سارمژگانت و گیسوانت
تا آوازی بخوانم و محو شوم
در آفتاب و باد و زمان...
تمام جهان را پر کرده است
از این بستر
تا پنجره گشوده ای که تمام کهکشانهای جهان
در پشت ان سوسو میزنند در گیسوان تو.
خفته ای و گیسوانت تمام جهان را پر کرده است
و نمیدانی
که قلب من اسبی است سرخ وسالخورده ومست ومرتد
که تمام شب و و تمام جهان وگیسوان ترا
در گیسوان تو میتازد
به جستجوی تو،وجستجوی خویشتن در تو
خفته ای و نمیدانی و نمیدانند
که نمی توانم سخن بگویم از عشق
و بیکراتگی آن
خفته ای و نمیدانی و نمیدانم
که تا چند و تا کی طاقت می آورم سرودن را
پیش از انکه خاکستر شوم در غزلهای خویش
خفته ای و نمیدانی....
هزار غزل در چشمان تو پنهانست
ودر گیسوانت کاروانها
ماه عطر آکین را از شب میگذرانند
و کرانه هاب لبانت که آبشخور عطش من است
دریغا که دیرت شناختم ای محبوب
دریغا
26.مدیحه سرا
از سراپای تو میگذرم
و از بازارگمشده در زمان عطاران
گیسوانت عطر تالابهای شب را میپراکند
لبانت بوی انارو شعله ولعل،
بناگوشت شمیم غنچه ای بی نام که پروانه ها
نامش را مخفی کرده اند
وپستانهایت
رایحه ی ترنجستانی وحشی
که تنها بادهای داغ باغبانش بوده اند
و بگذار پس از این تنهاسکوت از تو سخن بگوید
***
غبار آلوده مدیحه سرای سربازانی بوده ام
که چون بر خاک افتادند
شمشیر دشمن را در سینه داشتند
و دشنه ی دوست را بر دوش
از شهرها و شعبده ها و شهریاران گریخته ام
خورشید فرو رفت و ماه بر آمد
عریان شو و بیارام تامدیحه سرای تو باشم
خوشا گناه
و عتاب تمام جهان
اگر عشق گناه است، عشق من....
***
باروی عشق را دری نیست
سر بر آسمان و ستارگان می ساید
و ابرهائی
که باران جنون و گناه می بارانند
گردا گرد آن مگرد
دری و دروازه ای نمی یابی
مگر آنکه سنت وشریعت را
به اطاعت سر خم کنی
تا بتوانی در هلهله فقیهان
رخصت عشقورزی
با جنازه سرد جفت خویش را بازیابی،
من از این دروازه ها عبور نخواهم کرد عشق من
نیمه شب ماه کافر را بنگر
مست بر آسمان گیج گمشده در کهکشانها،
کمند خود را بر ماه می آویزم
و از بام فرود خواهم آمد
تا زمزمه لبان دیوانه ات را با لبانم بشنوم....
با این بهانه کاین دل من تشنه ی گلی است
در آرزوی وصل تو ما را تحملی است
در دل نبود گر که مرا آرزوی تو
من را بگو زقصه ی بودن چه حاصلی است
گویم به دل که وصل میسر شود اگر
از بعد آن، تحمل ما را چه محملی است
عمری گذشت و منتظرم، وین حریق را
برموجهای گمشده اما نه ساحلی است
آتش بر آب میگذرد در دو چشم من
وز چشم من به چشم تو تا دورها پلی است
دور از منی و در دل من زابتدای شب
تا صبحگاه از تو به هر گوشه محفلی است
دیوانگی است قصه ی عشق و دریغ و درد
مجنون منم، و لیلی من طرفه عاقلی است
از بس رخان او نمکین، چشمهای من
مرد از عطش،وز آتش آن لب که فلفلی است
شنگرف و تند وکافر و ترد شرابناک
یا رب! بر این لبان به شبان، کیست کو ولی است
در کار عشق سوختی و در کلاس عشق
پروانه گفت،شمع شدن، درس اولی است
روزی «وفا» گل تو بداند، که خاک تو
در کارگاه کوزه گری،آبی و گلی است
در این جهان سراپا شب
بی تو رؤیای من کابوسهاست ای رؤیا
و همه شب
در این جهان سراپاشب
کابوس های من روز است ورویا
چون می آئی و میخرامی
در زیر پلکهای بسته من
همه شب
در این جهان سراپا شب....
دیریست اما،فراموش کرده ام که زیبائی
زشتی ای زیبا
دیریست اما فراموش کرده ام که زشتی!
و نه من
که دیریست از چشمان من
عشق است که ترا مینگرد
به هزار رنگ و آهنگ
و زمان را مغلوب میکند بر چهره تو
و زیباترت میکند
هر روز بیش از پیش...... تابلوی ضمیمه کار اسماعیل وفا یغمایی