چند خاطره ومن بلوچها را دوست دارم
اسماعیل وفا یغمایی
امروز روز سختی را گذرانده ام و بسیار خسته ام.ساعت دو بعد از نیمه شب است. خبر عبدالمالک ریگی را که خواندم بفکر بلوچها افتادم. چندان عبدالمالک را و کارهایش را نمیشناسم. در روزنامه ها چیزهائی خوانده ام. فامیلش برایم آشناست. من به دلیل کار پدرم که به علت روحیات و بیابان و طبیعت دوستی و نیز کله شقی اش سر از بلوچستان و سیستان در آورد این منطقه را می شناسم. یعنی از یک سالگی تاده یازده سالگی را در بلوچستان بوده ام.
در سراوان در مدرسه «داور پناه» الفبا را معلمی بلوچ بمن آموخت. اسمش آقای جمالزهی بود. موقع برگشتن همیشه از درب خانه آقائی بنام کوزه کنانی رد میشدم او همیشه آنموقع درب خانه اش میایستاد و به بچه ها آب نبات میداد.مردی بود شصت و پنج شش ساله با قد بلند و سر طاس و موهای دور سر سفید و لباس سفید هم میپوشید. من به نحو عجیبی فکر میکردم خدا شبیه اوست و هنوز هم وقتی به خدا فکر میکنم زود با چهره آقای کوزه کنانی خودش را نشان میدهد. معمولا میان راه و بعد از خانه آقای کوزه کنانی بیراهه میرفتم و از مسیر رودخانه ای که بهارها پر آب میشد خودم را به خانه میرساندم.این رودخانه شهر سراوان را به دوقسمت تقسیم میکرد. اگر از این مسیر نمی رفتم معمولا با مرد بلوچی که ساز قیچک میزد برخورد میکردم. او قیچک میزد و میخواند و اگر کسی به او چیزی میداد میگرفت و اگر نه طلب نمی کرد. بعضی وقتها من کنار او میایستادم و میگفتم قیچک بزن. مرد بلوچ معمولا بلوچی میخواند ولی برای من قیچکش را که سازی میان ویلن و کمانچه بود به صدا در می آورد و می خواند
دانا خدای مهربان
اندر زمین و اسمان
هر کس بگوید حرف زشت
جایش نباشد در بهشت
به خانه که میرسیدم با دهانم صدای قیچکش را تقلید میکردم و شعرها را با همان آهنگ آنقدر می خواندم که سر انجام مادرم را عصبانی میکردم ولی در هر حال آقای کوزه کنانی و آن مرد قیچک زن اولین معلمان فلسفه من بودند و خدائی را در ذهن من ترسیم کردند که هچوقت از او نترسیده ام و هیچوقت رهایش نکرده ام. خدائی با سیما و طعم آبنبات آقای کوزه کنانی و صدای خوش قیچک مرد بلوچ.
شهردار سراوان در آنموقع سردار میر مراد ریگی بود که همان سالها، سالهای سی و هفت و هشت در هنگام شکار بطور مشکوکی به ضرب گلوله کشته شد. در سراوان مولوی عبدالله و مولوی عبدالعزیز دو روحانی مشهور سنی دوستان پدرمن بودند و من هم گاهی با پدرم به مجالس بحثشان میرفتم. چیزی از بحثهایشان نمی فهمیدم که مثلا علی بیشتر برای جانشینی مناسب بوده یا ابوبکر ولی تنقلات مجلسی را که در آن بحث بر سر علی و ابوبکر بود بسیار دوست داشتم و مجلس مولویها بسیار غنی بود. پدرم میخواست بفهمد شیعیان بر حق ترند یا سنی ها و بعدها فهمید هردو جماعت خوبند وبر حق اند و بنده خدا.
من لباس بلوچی میپوشیدم. پدرم هم همین لباس را میپوشید و سبیلهای بزرگی گذاشته بود و مانند سرداران بلوچ نوکشان را می تابید. آقای ظریف پور مسئول کارخانه برق سراوان در سال 1
در سراوان پسر کوچک بلوچ یتیمی بنام محمد امرا برای کار به خانه ما آمد. بچه ها خیلی زیاد بودند. مادر هر دو سال یک بچه می آورد. محمد امرا آمد تا به مادرم کمک کند. او ده یازده ساله بود و با ما ماند خواهران او عایشه و فاطمه می آمدند و نان میپختند. محمد بعدها با خانواده ما به خاش و زاهدان و یزد آمد و در کنار ما درس خواند و سر انجام به تهران رفت تا خدمت سربازی اش را انجام دهد. بعد از سربازی پدرم میخواست در ولایت خودمان دامادش کند و زیور را به او بدهد. زیور دختر زیبای حوریه یکی از زنان روستای ما بود که پدرش مرده بود ولی محمد امرا قبول نکرد او زن بلوچ می خواست. به سراوان بازگشت وبا دختر دلخواهش ازدواج کرد و به تهران آمد و تا پایان عمرش که در سی و چند سالگی با بیماری سرطان تمام شد دوست فامیل ما بود. محمد امرا چند تا از خواهران و برادران مرا مثل دایه پرورد. من وقتی کوچک بودم گاه آزارش میدادم و حالا شرمنده ام. در خاش بازهم با بلوچها بودم. در مدرسه سعدی خاش معلمان بلوچ به من ادبیات فارسی یاد دادند. حساب و هندسه و علم الاشیا یاد دادند. و نیز فقه حنفی یاد دادندو تعلیمات دینی ما تعلیمات فقه حنفی بود چون خاش سنی نشین بود. در خاش گاه سوار بر الاغ علی آبی که به مزرعه حیدر آباد میرفت و از آنجا آب میاورد و میفروخت به حیدر آباد میرفتم و پیاده بر میگشتم.یادم نمیرود در عروسی دختر علی آبی شیرینی مفصلی خوردم که با دل درد به خانه برگشتم. قلعه ای درنزدیکی خاش بود که اسمش یادم رفته احتمالا قلعه دوستمحمد خان بود. چیزهائی در باره قلعه شنیده بودم و کنجکاوانه میرفتم تا پوکه های فشنگ یاعیان بلوچ را بیابم. برکت پسر همسن و سال بلوچ دوست نزدیک من بود.تمام انجیرهای درخت انجیر مدرسه سعدی را ما خام خام با هم و دور از چشمهای آقای معاشری مدیر مدرسه میخوردیم. در برگشتن هم بنه بوداده و کسول میخریدیم و خوردن را ادامه میدادیم. کلاس چهارم بودم. خواهر برکت زن دوم آقای عادلپور یکی از کارمندان ساکن در خاش بود. آقای عادلپور همزمان دوتا زن داشت.از زن اولش دختر بانمکی همسن من به اسم فتانه داشت که گلوی من در هشت سالگی پیش او گیر کرده بود. اولین غزل عاشقانه ام را در همان سن و سال برای او سرودم که بیت اولش یادم است
ای دلبر من وای کجا وای کجائی
فتانه من وای کجا وای کجائی
حالا با تعجب میبینم وزنش و ردیفش کاملا درست است ولی قافیه اش نادرست که دلبر با فتانه قافیه شده است. شعرم را به برکت دادم و از او خواستم به فتانه برساند .نمیدانم فتانه چی فکر کرد ولی من تا در خاش بودم به یاد او این شعر را زمزمه میکردم. در خاش بلوچی هم حرف میزدم. از سراوان زبان بلوچی را که حالا متاسفانه فراموش کرده ام یاد گرفته بودم و در مدرسه با همدرسان بلوچم بلوچی حرف میزدم
جودی سر جودی.چکو مکان جودن سرجودن
خوبی خیلی خوبی. بجه مچه ها خوبن.
در خاش ولی محمد خدمتگار اداره پدرم که در سن شصت سالگی نور بی بی بیست ساله را گرفته بود بمن دوچرخه سواری را یاد داد.وقتی دوچرخه سواری را یاد گرفتم بیچاره اش کردم و دائم دوچرخه اش را کش میرفتم و در چند تا خیابان خاش تاخت میزدم و او به دنبالم میدوید.ولی محمد از زن اولش سه تا بچه داشت. زینب و خدیجه و اسم پسرش گمانم رحمان بود . خدیجه زیبا و سفید چهره و زینب سیاه چرده و بانمک بود و گاهی بزمین می افتاد . بیماری صرع داشت. دخترها پانزده شانزده ساله و رحمان یازده ساله بود. زینب و خدیجه بسیار به مادر من کمک میکردند و رحمان بمن یاد دادچطور با گل شتریک کوهانه و دو کوهانه درست کنم و آنها را با آتش بپزم تا محکم شوند. خودش هم چند تا شتر بمن هدیه داد. من هر هفته تعدادی شتر میساختم و در مدرسه میفروختم تا هنگامی که آقای معاشری متوجه شد من به تجارت شتر پخته مشغولم و آن را ممنوع اعلام کرد ومن از تجارت محروم شدم .در خاش برادرم امیر در سال 1
حوض بسیار بزرگی در وسط شهر و در تنها میدان شهر خاش وجود داشت که عمقش دو متر بود و قطرش شاید بیست متر. مقابل حوض حمام شهر بود و کنارش مغازه شیرینی فروشی اقای عندلیبی که بجز شیرینی کتاب هفته به سر پرستی احمد شاملو را هم میفروخت.پدرم تمام روزنامه ها و مجله ها را آبونه بود و هر روز به این مغازه سر میزد و شیرینی و قهوه میخورد و مجله میخرید. یکروز در مغازه آقای عندلیبی متوجه شدم که عده ای در حوض بزرگ مشغول شنا کردنند و بعد معلوم شد شهرداری اجازه داده با پرداخت دو ریال افراد در آنجا شنا کنند. هوائی شدم و آنقدر قرولند و گریه و زاری کردم که ابوی قبول کرد بروم و آنجا شنا کنم و چون شنا بلد نبودم مسئول حوض که یک بلوچ بود بمن شنا یاد داد .
کلاس پنجم که تمام شد ابوی روانه زاهدان شد. تقی خان برای مشایعتمان آمد و تا وقتی اتوبوس راه افتاد دم در گاراژ بود. مادرم اشرفی ها را با صاحب آنها یعنی امیر به زاهدان آورد. امیر را سالها بعد ملاها دار زدند و نفهمیدم مادرم با اشرفیها چه کرد. احتمالا در دهسال آخر عمرش آنها را فروخت تا بتواند بلیط رفت و برگشت یزد-
من از بلوچستان خروارها خاطره دارم.بلوچها آدمهائی ساده و شجاعند. پاکیزه و اهل شرف و ناموسند.بلند قامت و لاغر و نیرومند و خوش چهره اند. زیر بار زور نمیروند. شرایط جغرافیائی و تاریخی آنها را بطور ویژه ای پرورده. فقیرند و سرکش.قرنها زیر بار ظلم بوده اند بخصوص در دوره قاجاریه بطوریکه در دوران کودکی من فک میکردند هر غریبه ای قجر است .بلوچها را اگرکسی آزارشان بدهد و به مال و جان و ناموسشان طمع کند تفنگ بر میدارند. ماجرای دادشاه وشاهداد هنوز فراموش نشده .بلوچها در بازگشت اسکندر از هند راهش را با سیستانیها بستند و پدرش را در آوردند که در تاریخ ثبت شده است. خلاصه بلوچها مردمی جالب و دوست داشتنی هستند.
ملاها دارند طبل و دهل میزنند اما باید رفت و از بلوچها پرسید عبدالمالک خوب بوده یا نه و بلوچها جواب درست را خواهند داد.
امشب دارم فکر میکنم اگر بلوچها از دستگیری عبدالمالک غمناک باشند کسانی که او را تحویل ملاها داده اند خیلی نامرد و بیشرفند و امشب ساعت دو نیم بعد از نیمه شب دارم فکر میکنم پس از چهل و هفت سال دوری از بلوچستان بلوچها را دوست دارم، با تمام قلبم آنها را دوست دارم و با احساس این دوستی میتوانم میهنی که مارا در دامن خود پرورده پس از بیست و هشت سال دوری لعنتی و البته خارجه نشینی بسیار دوست داشته باشم و احساس کنم در تمام این سالها میهنم را بر شانه های خود باخود حرکت داده ام و هیچوقت نه غربت نشین بوده ام و نه خارجه نشین. بیست و چهارم فوریه 2010
توضح عکسها
عکس اول
نفر اول از سمت راست اسماعیل وفا.نفر دوم محمد امرا
عکس دوم
بلوچستان
با تعدادی از برادران و خواهران. بزرگترین اسماعیل وفا . پسر بچه جلو. علی امیر کبیر که در خاش زاده و در
عکس سوم
بلوچستان
نفر اول اسماعیل وفا. آخرین نفر علی امیر کبیر شهید به دست ملایان
عکس جهارم
بلوچستان
نفر بالای منبر اسماعیل وفا مشغول روضه خوانی برای دو تن از خواهران! و خدیجه یکی از دختران ولی محمد که مجبورند به روضه من گوش بدهند. سال 1
منبع:پژواک ایران