خطابه هفتم بر مزار و در بدرقه مجاهد کبیر
اسماعیل وفا یغمایی
خطابه ای از خوکچه ای که به جهنم سلام کرد. اسماعیل وفا یغمائی و کرگدن سیب زمینی خوار کمال رفعت صفائی
حمید اسدیان در دو نوشته بلند مرا خوکچه ای که به جهنم سلام کرد و سه دهه قبل زنده یاد کمال رفعت صفائی شاعر را را در نوشته ای بلند کرگدن سیب زمینی خوار خواند پیش از این در سال گذشته شش خطابه در پاسخ او نوشتم و این خطابه هفتم است در بدرقه آخرین او و شنیدن صحبتهائی که در بزرگداشت این مجاهد طنین افکند
تابوتی زرنشان
وزنگوله ای کبیر بر آن
پیرامون تابوت تو گندم و گوشت نثار کرده اند
گندم نثار میکنند و گوشت
گوشت مردگان و کشتگان را
و انبوه زاغان ولاشه خواران سوگوار در هیاهو
گندم و گوشت از دهان و منقاریکدیگر میربایند
در طنین سمفونی بتهوون.
***
هزار خاطره از تو دارم حمید.
با چشمی پر اشک
ناطق به لطف تمام از تو میگوید
همان زبان زهر آگین سالیانش
زبانی که بارها ، سالها، شبها و روزها
پشت ترا با ضربات سنگین بیرحم نواخته است
اینک با ضرباتی ملایم ترا مینوازد
با کلماتی مطهر و صادق
با همان کلمات مطهر و صادقی
که در سور- حنابندان عشقش
در عهد جوانی
بر میز خطابه بر زبان آورد
اینک در سوگمرگ تو بر زبان می آورد
به دوزخ باور ندارم
ولی از دهان خسته اش
از دهان خسته این ناطق
که عشق را سر برید
وبی قلب شد و سرشار نفرت تاسندان شود
اینک از دهان خسته اش
رقصان ولرزان بر لبه گور
دروغ میتراود و دوزخ.
سخن میگوید
و تکه گوشتی از گوشت مادر تو
و برادر مرا بر تابوت تو میافکند....
لاشه خواران همهمه و هیاهو میکنند
هجوم میکنند
بر میگیرند
میبلعند و زنگوله ها مینوازند
کبیر... کبیر... کبیر
***
ناطق!
پیش از آنکه به خاکش سپارید
درب تابوت زرنشانش راباز کن
کفنش را باز کن
و پوست پشتش را
و بر قلب از کار ایستاده اش
ضربات زبان زهر آگین خود را بنگر
که هنوز کبودست و از آن خون میچکد
مانند هزار قلب خون چکان
مانند هزاران قلب تازیانه خورده
که در گورهای گمشده در سراسر جهان
بی هیچ جسمی خون میچکانند...
***
حمید!
خوک و کرگدن بر تابوت تو ایستاده اند
با خطابه های تو در دستشان
در اندوهیم
نه از مرگ تو
که همه میمیرند
ولی همه زندگی نمی کنند
و تو زندگی نکردی
و سالها پیش از آنکه تابوتت را
به زر و زنگوله بیارایند
مردی، مرده بودی
جنازه ای بودی ناطق و متحرک
و از تو تنها زنگوله ای بر جای ماند
آویخته بر کمربند دیگری
و اینک بر تابوت تو
و اینک در تابوت تو
***
هزار خاطره دارم ازتو
هزار خاطره
شچاع نبودی حمید
که شجاعان در کنار ستمدیدگان ایستاده اند
بی بازو بند پهلوانی و دروغ و تهمت
نه در تختگاه دروغ و اقتدار
***
هزار خاطره دارم از تو حمید
شاعر نزیستی حمید
شعر بر تو گذر کرد تا جائی بجوید
تا در هوا شناور نباشد
و جسمیتی و کالبدی بیابد
اندک زمانی با تو ماند
تورا رنگ داد
ولی تو رنگ باختی اندک اندک
و شعر ترا بدرود گفت
که چهار حرف شاعر....ش. ا. ع. ر
شورش است و شرف و شهامت و شیدائی
انسانیت است وآواز
آوازی خسته یا نیرومند فراتر از حصارها
عصیان است حتی در بارگاه خدا
و عروج و عشق تا خدائی که براستی خداست
رهائی است و رفتن و رفتن بی سودای رستگاری
کمال شاعر بود حمید و نه کرگدن
و تو شاعر نبودی حمید
چون سالها پیش از مرگ
و چون مردی... طبالی بودی در حلقه طبالان
در کار دورباش و کورباش
هنگامی که خلیفه
فرمان بر دار کشیدن من و ما را فرمان داد
هنگام که خلیفه در آوای طبلها
دیواری پیرامون خود بر آورد
ودر پس پشت آن صدهزار جسد وخطا
***
اکنون چکیده ای حمید
ازدامن ابری یخ بسته و تاریک و دردناک
چون قطره ای محدود
تا نامحدود بی درد و روشن و مواج جهان
گرزی در کار نبود
و نکیر و منکری
بهشتی و دوزخی
و خدائی که هیچگاه نه با شناخت و عشق
با با وحشت سر بر استانش نهادی
***
بنگراینک خود را
باز آمده در تمامت بی پایان
روان در هستی بی پایان نیستی
میروی و میگذری
چنانکه در بی نهایت زمان میگذشتی
خود را می بینی
و دیگران را
شاید اگر ادراکی
تاثری
که بر آمدی در هیئت شاعری
در فرصتی اندک
و هیچگاه جرئت شاعری نیافتی
که اگر شیطان سر در برابر انسان فرود نیاورد
شعر بفرمان زمزمه ای
که خدا به نهان در گوش شاعران زمزمه کرد
در برابر یزدان سر فرود نیاورد
تا بتواند
تا بتواند همان آتش باشد
که دراجاق انسان زخم خورده
انسانی که بزمین می افتد و بر میخیزد
انسانی که از اسارت و زنجیر بسوی آزادی میرود
انسانی که میرود تا خود خدا شود
به شادی بسوزد
فراتراز ظلمات قلمرو شاهان و خلیفگان
ورائدان و رسولان و راهبران
و بزدلان خزیده در پوست شیری
که فردا اگر باز گردند
نه عدالت و نه آزادی
نه راستی و صدق و انسانیت و عشق
بل با ارابه های بی پایان جسدهای تیرباران شدگان
و مردگان و دروغ و فریب
و نیز ضربات طبلها
و بانگ شیپورهائی که شاعرانی چون تو نواختند
باز خواهند گشت تاظلمات نوین خود را بگسترانند
و بر فراز فاضلابهای مقدس تهی شده ی کهن
ضریحی نو بنام خود بر آورد
و گنبدی پر شکوه بنام خاتون مقدس خود
در آنجا نیز
ما را خواهی دیدکرگدن سیب زمینی خوار
و خوکچه ای را که به جهنم سلام کرد
شاید در پشت میله ها
بر فراز دار
یا در مقابل جوخه تیرباران
رویاروی ظلمات
شعله ور در اجاق حقیقت
و شادمان از خاکستر شدن خود.
***
هزار خاطره دارم از تو حمید
تو رفته ای و مرده ای
کمال نیز پیش از تو
در افقی دیگر
من نیز خواهم مرد
و دیگران
در امتداد ارابه های جسد و اشتباه
آنکه تو نیز قربانی اوئی
اگر چه شلاق بر گرده ما کشیدی
و او نیز خواهد مرد
تنهاتر از همه
حتی بی هیچ زنگوله ای بر گورش
حتی بی هیچ گوری
از او تنها حکایتی برجا خواهد ماند
حکایتی تلخ
چون تکه ای از ظلمت سنگ شده
***
هزار خاطره دارم از تو
مجاهد بودی
مجاهد زیستی
با معیارهای یک مجاهد!
بر گور تو سیف الله و اسدالله
خالد ابن ولید و علی خواهند گذشت
و شاخه نخلی و مشت خرمائی نثار خواهند کرد
اکنون نه
ولی شاید به قرنی دیگر
اگر از میهن ما کسی بر خاک تو بر گذرد
کسی که از نسل فرداست
زنی یا مردی
زنده تر و زیباتر و داناتر از ما
خواهد اندیشید
که در اینجا مجاهدی کبیر آرمیده است
شاعری!!
که در ایران زاده شد
ولی با خدا و رسول و کتاب
و آئین اشغالگران ایران
بر آن بود که آزادی را به ایران باز آورد
اسوده بخواب
و آرام
بادهای زمان میوزند
و همه چیز را میپوشانند
ترا
خاطره ترا
کتابها و شعرهای ترا
گور ترا
اسوده بخواب..................
29 دسامبر 2020 میلادی
منبع:پژواک ایران