آقای «حتما محترمی» از تولیدات دستگاه انقلاب مهر تابان و ستاره درخشان، بنام رضا محمدی در سایت آفتابکاران نوشته ای با نام لینک:«
شاعر نازنین شیرین سخن. »قلمی فرموده که اگر خواستید بخوانید.
نوشته شایسته پاسخ نیست و من هم به دلیل گرفتاری و نیز بیماری در این ایام فرصت پاسخ ندارم وبرخی از نکاتی را که اساسا در نوشته قبلی من نیست نمیدانم آقای محمدی از کجا آورده فقط با خواندن این نوشته برای من باز هم روشن و روشنتر شد که فی الواقع با چه منجلابی! با چه منجلابی! بالمجموع روبرو هستم و چه کسانی و با چه منشها و اخلاقیات منحطی باصطلاح خود را انقلابیون! و آلترناتیو میدانند و میخواهند آینده سیاسی و اجتماعی ایران را به سودای خود رقم بزنند.
خوشبختانه جناب رضا محمدی تا پایان این نوشته خود از شدت غیظ سکته نفرموده و هست تا این چند خط را بخواند. میخواهم به او وانسانریختهای همسانش بگویم:
جدا برایتان متاسفم. کوششی جانانه نموده ای که مرا لجن آرائی کنی! حتی اگر موفق شوی چیزی عوض نخواهد شد ولی موفق نخواهی شد. من ادعای «تقوای» و «زهد» ندارم و اخلاق را بیشتر ازملامتیان و فرهنگ حافظ آموخته ام تا الله، ولی زندگانی من «در سالیان دور» برای همگان روشن بوده و هم اکنون نیز روشن است .من با تمام خوب و بدم یک واقعیت بیرون از ذهن شما هستم و تمام لجنهای عالم هم مرا نمیتواند بیالاید چنانکه تمام ستایشها چیزی بر من اضافه نمیکند.
قبل از این در شعر با ناخدا خطاب به آن چشم و چراغ آفرینش و آن تحفه نطنز آسمانی سروده ام:
من پاکم ای پلید و پاکترین بارانهای جهان زنده و مرده مرا هزار باره خواهند شستاگر تو هزار باره تمام مردابهای درونت را بر من فرو ریزیو دیریست میدانم و پذیرفته امپادافراه پاکزیستندریده شدن در زیر دندانهای دریده ترین دیوان جهانستکه در درون تو تنوره میکشند ومن میروم تا مرگ مرا بی شکست کندو این سرودبر هر موج خواهد رقصیدمن میروم و این سرود در هر آذرخش خواهد درخشید بر نیمرخ پنهان پلید تومن میروم این سرود ترانه تمام شکستگانی خواهد شد که برمیخیزند تا به پاسداشت ناموس آزادیبه خاطره تو تف کنند(تمام شعر را در این لینک بخوانید
با ناخدا اسماعیل وفا یغمائی)
من نه دوست داشتن زنی را گناه میدانم و نه اگر آزاد باشم و تمایل جسم و جان موجود باشد دوستی و رفاقت و عشق ورزیدن و بگذار روشن بگویم در آمیختن جسمی و هارمونی آزاد و زیبا و لذت بخش دو تن را که یکدیگر را دوست میدارند(بر خلاف تئوری منحط انقلاب حضرتش که همه چیز منجمله رابطه دو انسان را تا حد رابطه دو حیوان و تا سطح سکس خام پائین آورد تا همه را از هم بگسلاند) گناه و خطا میدانم، اما:
«چهارماه خیمه زدن در مملکتی!»،«برای تجدید فراش!»، «دادن قطعنامه!»و «فرار موجودات دوپا و چهارپا( احتمالا امثال خود نویسنده)» و «فرار و پناهنده شدن یک دوست گرامی» و «پس دادن پاس پناهندگی از ترس من وتهدیدات جنسی و رفتن به ایران» چیزهائی است و تصویرهائی است که بجز در کتابهائی امثال امیر «ارسلان نامدار»،«رستم التواریخ»، «آرشیو مخصوص مقام معظم»، در چنته امثال نویسنده و اربابان فکری اش پیدا میشود نمیدانم شما سرگذشت کدام یک از چند تن از نزدیکان سیاسی رهبر را در اروپا و آمریکا و فضاحتهایشان رابر گرفته و در این جملات خطاب به برادر جانباخته من و با بکار گرفتن موجودیت و هویت بخون درد خفته او در مداری دیگر از وقاحت و رذالت علیه من بکار گرفته اید:
«......اگرما بنویسیم که ای شهید کبیر نبودی تا ببینی که چطور آق اسمال سالیانی دور، چهارماه تمام برای تجدید فراش در شهری در آلمان در خانه یکی از دوستانش "بست سیاسی" نشسته بود و در قطعنامه ای اعلام کرده بود "تا من زن نگیرم از این خانه و از این شهر نخواهم رفت " و در این چهار ماه بعلت فشار ناشی از تنهایی، هیچ موجود دو پا و چهارپایی از دستش در امنیت و آسایش نبود بطوریکه که این دوست گرامی برای ترس از رسوایی هرچه بیشتربا تیپا عذروی را خواسته بود و خودش هم تا اینکه آبها از آسیاب بیفتد مجبور به پس دادن پاس پناهندگی و سفر به ایران شده بود و امروز چنین شخصی که پایین تنه اش را مستقیما به مغزش پیوند زده، بیشرمانه بدیگران درباب روابط جنسی اتهامات سخیف میزند، آیا خلاف واقع حرفی زده ا یم ؟»
و خواسته ای به نیابت از ریش و سبیل مبارک و آلوده رهبر به ریش بنده ببندی.سرگذشت من چه سیاسی و چه شخصی بسیار روشن است و من علاقه ای ندارم و نیازی نیست که آن را مخفی کنم.
لغت دروغگو برای شما کافی نیست و باید لغت عربی و نیرومند کذاب یعنی آنکه ذات خراب و پلیدش با دروغ آمیخته است را برای شمایان بکار برد. برو سرگذشت مرا در سالهای دور از دبیران شورا،اطرافیان من و نیز خود رهبر عقیدتی در این زمینه ها و منجمله ماجرای شهریور بنظرم سال 1368 در پایگاه بدیع زادگان که «حضرت رهبر» و « مهر تابان» و نیز «همسر سابق من»( و نیز از خودت!! زیرا با اصطلاح آق اسمال که از زندان مشهد تا امروز تکیه کلام موجود فلک زده و متناقضی چون تو بوده و هست حدس میزنم که کیستی) و شماری دیگر از مسئولان وقت، در جریان قرار دارد بپرس تا بدانی اگر چه فقیر ادعای زهد و تقوا ندارم و اخلاق برای من این است و کلام حافظ:
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست
ولی بند شلوارم به سستی «دهان تو» و«بند تنبان آن چشم و چراغ آفرینش» در کنار تختخواب برادر و رفیقش نیست که بر اثر الهامات آسمانی و بخاطر پیشبرد امر تکامل و اراده الهی و انقلاب و اسلام ناگهان به اذن حق و «در راستای اسلام و انقلاب» و «ترمیم استراتژی و ایدئولوژی» در برود و فضاحتی را بار بیاورد که سالهاست ادامه دارد و منجمله بوی عفونتش عالمی را آزار میدهد وبسا روانهای پاک را به عفونت و بیماری در افکنده و منجمله در همین نوشته تو جاریست.
این را مطمئن باش.اگر پای آبرو و حیثیت دیگران در میان نبود به روشنی مینوشتم که ماجرا چه بود وچگونه نه بخاطر ترس از خدا بلکه پرنسیبهای انسانی و طبیعی چگونه و به سادگی به کسی که به من اظهار علاقه و رابطه میکرد گفتم نه! درست نیست!.
دلیل این رد کردن همانطور که گفتم ترس از خدا ، مذهب و آتش دوزخ نبود . یک دلیل بسیار بسیارساده داشت. من زنی ساده و صمیمی و مهربان را که همسرم بود در آن روزگار دوست میداشتم و بر نگین دل خود تصویر او را داشتم و بس ، در آن هنگام تمام زیبائیهای زنانه و تمام زنان جهان را درموجودیت او مییافتم و نیازی به کس دیگری نداشتم. اینجا بود که محبت و عشق، از اخلاقی واقعی، بطور طبیعی، و نه با دخالتهای بیجای خدا و مقدسین وامثالهم، حفاظت میکرد و نه هیچ چیز دیگر.
بگذرم ،چون کار به اصرار کشید علیرغم خواست قلبی من لاجرم حضرت رهبر در جریان قرار گرفتند، و نیز بعدها اظهار علاقه ها علیرغم تحت برخورد قرار دادن اوادامه یافت تا روزگاری که به او گفتم:
من دیگر نامه هایت را نمیخوانم و سر بسته آنها را به مسئول بخش که مسئول تشکیلاتی من است میدهم .
و از آن پس او کنار کشید،و نیز میتوانم در همین وادی نمونه های به ذلت کشاندن مردان پنجاه شصت ساله نامداری را یاد کنم که در مقابل جمع و در جلسات بخش تبلیغات در پایگاه بدیع زادگان باید از ماجراهای دوران کودکی خود در (نشستهای خود شکنی سالهای شصت و هشت تا هفتاد و دو)سخن برانند تا آرشیو رهبر برای روز مبادا پر شود ولی برو وعجالتا اینها را از «چشم و چراغ آفرینش» سئوال بفرما که من مثل تو در پی ریختن آبروی دیگران و بهره بردن نیستم.
بگذرم چون متاسفانه در پرونده من چیزی دندان گیر نیافته اید( البته میتوانید در آینده جعل کنید چون امکانات دروع چون امکانات ابلیس بی نهایت است) احتمالا این نمونه را اشتباها از آرشیو فسادهای اخلاقی اطرافیان وپرونده یکی دیگر از اطرافیان رهبر بتو داده اند! نگهش دار هر وقت آن بابا برید بطور صحیح استفاده کن. بیشتر از این نمی نویسم فقط به برخی رفقای سابقی که هنوز تا فرق سر در منجلاب دروغ و فریب و بهتان این دم و دستگاه فاسد فرو نرفته و خود هضم و جذب این سیستم نشده اند یاد آوری میکنم
رفقا! میدانم که میدانید حفظ تشکیلات به هر قیمت حتی دروغ و رذالت و وقاحت اصلی ترین است و در این مسیر میتوان هر شناعت و وقاحتی را پذیرفت ولی اگر بخدا معتقدید بخدا سوگنداین راه و روش شما را بجائی نخواهد رساند.اندکی بیندیشید! اینان تا حدی پوسیده اند و به لجن ناب انقلابی و توحیدی تبدیل شده اند که غیر قابل باور است خود را دریابید یا اگر میتوانید آنان را دریابید.
وخطاب به شما میگویم
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آبهای ناگوار
متاسفم که مجبور شدم برخی نکات را بنویسم. پنهان نمیکنم که من ملامتیان را بیشتر از زاهدان دوست میدارم و علاقه ای ندارم که نکاتی را بنویسم که در ترازوی معمول اخلاقیات و نیز ریا کاری باعث افزودن ارزش!! میشود. بیشتر از خواجه عبدالله بایزید را میپسندم که هجویری در کشف المحجوب از او چنین میگوید
«وقتی خواجه با یزید ماه رمضان بود که در شهری رسید. تمام خلق به تعظیم و تکریم وی استقبال کرد وقت خواجه به غارت شد. قرصی از آستین کشید ، در میان بازار خوردن گرفت. خلق همه عتاب و ملامت کردند. مرید را گفت بر یک مسأله شرعی عمل نکردم همه خلق مرا رد کردند.»
مرام من این چنین است و این بیت میرسنجر کاشی شاعر (981-1021هجری)را سخت خوش میدارم
چو فردا در رسد در بارگاه مغفرت بینی
ز نوشانوش مستان منفعل بانگ اذان ما
یا
نشیند در نقاب بارگاه مغفرت فردا
ز نوشانوش مستان منفعل بانگ اذان ما.
ولی گاه باید نوشت و بقول شاملو اردنگیی به پوزه وقاحت نثار کرد. صبح بیست و پنج ژوئیه است و متاسفم که دو ساعت از روزگار من در پاسخ به این مقاله صرف شد ولی بنا بر نقلی از فیلم «داش آکل» و به قلم هدایت بزرگ :
«دیشب خواب دیدم دیوار مستراح بر سرم خراب شد»
لاجرم
صبح با مقاله جناب محمدی روبرو شدم
منتظر مقالات آینده جناب محمدی هستم و خطاب به ایشان با بیتی از شاعری بنام خان خالص مطلبم را تمام میکنم:
چنین گر بر در مردم(رهبر) شلنگ تخته خواهی زد
ترقی گر کنی آخر تو کشتی گیر خواهی شد!
بیست و پنج ژوئیه 2014 میلادی
اسماعیل وفا یغمائی
منبع:پژواک ایران