استقبالی از یک غزل رهی در پاسخ به یک تن از اوباش سیاسی
اسماعیل وفا یغمایی
ما جمله، که در بیشرفی ماه منیریم
بر تخت رذالت همگی شاه و امیریم
یک گله سگانیم همه در پی ستخوان
یک چاه خلائیم که بی مثل و نظیریم
برعکس چو کافورشود شهرت زنگی
شد نام نجس طاهر و زین روی شهیریم
یک مشت قرمساق که در کوی رذالت
موشیم اگر چند خروشنده چو شیریم
خاریم و بخاریم همی بیضه شب و روز
تا جیفه خود آخر هر ماه بگیریم
آن باد که بیرون شده از مقعد قائد
مائیم و از این روی همه مشک و عبیریم
اندر پی ناموس کسان اهل شکاریم
زین روی ز سر تا کف پا یکسره ایریم
بر بستر هرکس که دهد دست به کاریم
زیرا که علیمیم و سمیعیم و بصیریم
مارا نبود هیچ حریمی، همه دانند
زیرا که در این کار توانا و قدیریم
مضراب ابا خرزه خود خوش بنوازیم
چون کارشناسیم و در این کار خبیریم
در آینه دیوث تر از خود نشناسیم
زین روست که دانیم که پفیوز کبیریم
پیریم و از این پیری و پفتالی ناجور
در چنبر مزدوری خود یکسره گیریم
دیریست که مفعول یکی فاعل مطلق
گردیده و او بر زبر وما همه زیریم
افعال من و ما همه از اوست که فاعل
چون امر کند جمله ی ما فعل پذیریم
کوریم و کرانیم ووقیحان و پلیدان
ای خلق جهان ما همه مزدور و اجیریم
القصه در این چاه خلا بعد بسی سال
تقطیر شده،شیره ی اصلیم و عصیریم
غزل شاعر بزرگ و بزرگوار میهن رهی معیری
هر چند که در کوی تو مسکین و فقیریم
رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم
خاریم و طربناک تر از باد بهاریم
خاکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم
از نعره مستانه ما چرخ پر آواست
جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم
از ساغر خونین شفق باده ننوشیم
وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم
بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند
آیینه صبحیم و غباری نپذیریم
ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم
ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم
هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه
روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم
منبع:پژواک ایران