او آفتاب وخانه من آسمان شود
جانم شود دو دست، که تنگش به بر کشد
جسمم رهد زخویش و سرا پا چو جان شود
وز بوسه های من به تن، از پا الی سرش
صد کهکشان سوخته سوسو زنان شود
خاکسترست آتش آن عشق دوردست
نزدیک من اگر شود،آتشفشان شود
چل سال رفت زآن سحر و پیر گشته ام
وین عشق کهنه، دم به دم، در دل جوان شود
ای خانه خانه غربت و بیراه،راه راه
تاچند و کی جدا زتوام آشیان شود
بی رغبتم به آدم و عالم بجان تو
یکدم اگر خیال تو من را نهان شود
زین های و هوی بیهده منرا چه رغبتی
کز این دهان روان به سوی گوش آن شود
چون منتهای خوب شنیدن سکوت بود
بهتر که گنگ یکسره من را زبان شود
در عرصه ای که غایت بینش ندیدن است
بایسته آنکه بسته مرا دیدگان شود
چشم وزبان خویش «وفا» بست تا مگر
شایسته ی نظاره و اهل بیان شود
12 می 2014 میلادی