ساقي نامه
اسماعیل وفا یغمایی
موذن کشداز گلوگاه خویش
که: الله و اکبر،بیاور به پیش
گل و نقل و بادام و تنگ شراب
که رخشد در آن می چنان افتاب
چو انگور و می هر دو اعجاز اوست
مقدس بود آنچه اندر سبوست
ساقي نامه
بیا ساقیا وقت افطار شد!
اسماعیل وفا یغمایی
بيا ساقي آن مي كه حال آورد
به بنيان غمها زوال آورد
بیا ساقیا وقت افطار شد
بشد روز و چشم افق تار شد
موذن کشداز گلوگاه خویش
که: الله و اکبر،بیاور به پیش
گل و نقل و بادام و تنگ شراب
که رخشد در آن می چنان افتاب
چو انگور و می هر دو اعجاز اوست
مقدس بود آنچه اندر سبوست
مقرست چون روح و جسم وفا
که بی شک بزرگست و یکتا خدا
چه غم زآنکه نوشیم از جام می
شرابی بر ابروی کاووس کی
بر ابروی این ملت پاکجان
که دارند پیوند و از او نشان
بر ابروی مرد و زن این وطن
بر ابروی کرد و لر و ترکمن
بر ابروی گیل و به مازندری
بر ابروی مرد و زن آذری
که ما دانه های یکی خوشه ایم
اگر چند هر یک،به یک گوشه ایم
در این کشتزار و در این افتاب
که ایران بود،جملگی یک شراب
همه باده اندر خم یک وطن
ز بیدین و بادین و از مرد و زن
بده ساقیا اینک از این شراب
کز ایران بر آن تافته آفتاب
بده مرمرا جام وزآن پیش نیز
به می از لبانت شرابی بریز
بنه بوسه ای بر لب جام می
که چون من شود مست و شوریده وی!
بيا ساقي آور سبوي كهن
پياپي بده جام خونين به من
كه از بار غم پر زخون شد دلم
به توفان خون شد نهان ساحلم
سبو ني بياور تو رطل گران
سبك كن تو با آن گران، جسم و جان
بيا ساقي آن آب دوزخ سرشت
وزآن دركشانم به باغ بهشت
بيا ساقي آن آتش جاودان
كه در خون تاك است و در خم نهان
بنه بر كفم ساغري شعله ور
چو خورشيد كز آن شود شب سحر
بنه بر كفم ساغري چون فلق
كزآن بر دمد در دلم نور حق
به عهدي كه امواج زهد ريا
بتازد زخاك سيه تا سما
بيا ساقي امشب مرا شو امام
كه ميخانه مسجد شد و مهر جام
ببوسم لبت را گر امشب رواست
که مهر لبت به ز مهر ریاست
ببوسم لبت را گر امشب رواست
که معنای آن ناز شست خداست
منزه خدائی که لب آفرید
خوشا آنکه این معجز او مزید
بزرگ است بی هیچ شک کردگار
که شب را نهان کرده در چشم یار
بهل تا فقیهان به داغ جبین
بنازند و من بر لب نازنین
که داغ است و از داغ آن بر لبم
نشان از حدیث نماز شبم
بهل تا فقیهان به ذکر و دعا
بجویند و ما با چه؟ با بوسه ها
بهل تا فقیهان ابا روزه ها
بگیرند جنت به دریوزه ها
ولی من بنام خدای جهان
بنوشم ز لعلت می ارغوان
خدائی فراتر ز آئین و دین
که کردست ایام ما زهرگین
خدائی که هستیست پیغمبرش
به هر ذره ی اصغر و اکبرش
از آن کهکشانی که در دور دست
برقصد چو رقصنده ای شاد و مست
از آن سیب کوچک به دیوار باغ
که رخشد به چشمان ما چون چراغ
خدائی نهان در دل و جان ما
خدائی فراتر ز غار حرا
بود جبرئیلش به شاخ درخت
یک مرغ خوشخوان چو شاهی به تخت
خدائی جهان در جهان افرین
خدائی زمین در زمان آفرین
خدائی کز او ائیم با او روان
به اطوار هستی الی جاودان
بیا ساقیا ساقیا ساقیا
که از شب نباشد دمی باقیا
در این طور یعنی در این شب که ما
شده غرق در باده و بوسه ها
نباشد دمی بیش بر جا، شتاب
کز افاق رفتن دمد آفتاب
حبابیم و بر آبهای جهان
دمی گشته پیدا وآنگه نهان
مغني بزن پردهاي پرده در
كزآن زير عالم بگردد زبر
بياد دليران و گردنكشان
كه رفتند تا پردههاي نهان
همانانئ كه عالم بجز مشت خاك
نبد نزد آن پاك جانان پاك
همانان كه فخر مي و ساغرند
بر اين خاك از جوهري ديگرند
همانان كه با يادشان خم به جوش
درآيد، بر آيد ز ساغر خروش
همانان كه گر مانده ميخانه اي
بجا يا كه فرياد مستانه اي
به يمن دم پاك انان بود
و يا خرقه چاك آنان بود
بيا ساقي ان جام گلگون تلخ
كه دلخسته گشتم ز بغداد و بلخ
گذشت عمر و طي شد زمان و زمين
شبابست اينك به شيب و كمين
گرفته وطن از يمين و يسار
سياهی ز شیخان شیطان تبار
بمن ده كه چون خم خروشي زنم
چو پيمانه از باده جوشي زنم
فرو ريزم اندر زمين و زمان
برآرم سر از خاك تا كهكشان
زنم حلقه بر خانه ماه و مهر
برآرم دمي در حريم سپهر
ببينم كه آيا بود اين چنين
ره و شيوه تا لحظه واپسين
بپرسم ز ذرات افلاك گرد
كه ايا بود بر فلك اهل درد
و يا ما و تنهائي بيكران
زروز ازل تا ابد در جهان
برقص اي دل انگيز چالاك پاي
برآور زمين و زمان را زجاي
كه فرصت زكف رفت چون برق و باد
وزين پس نيارد كسي مان به ياد
بچرخ و بيفكن به گيسو شكن
كزآن تيره، روشن شود جان من
نسيم و شب است و من و ماهتاب
تو هم همچو مه در شب من بتاب
پراكنده شو شور شو حال شو
نه رقصنده بل رقص سيال شو
چو بوي گل اندر مشامم نشين
كف الوده چون مي به جامم نشين
ز رقصت به رقص آورم مست مست
به دستم براور تو مستانه دست
سماعي دگر گونه اغاز كن
در آن بيخودي قصد پرواز كن
دو تائيم و در رقص يكتا شويم
زهم گم به هم ليك پيدا شويم
بيا ساقي ان جادوي پر فسون
درافكن از آنم به بحر جنون
كز اين زهد و اين زاهدان خسته ام
به سنگي گران دست و پا بستهام
بيا ساقي از غصه خون شد دلم
به دريا بر از غربت ساحلم
به كشتي ز توفان شراعي گشا
خدا را تو سكان رها كن رها
بهل تا كه كشتي به هر جا رود
مگر تا حريم معما رود
مگر پرده از راز و رمز جهان
بر افتد شوم من هم از سر خوشان
مگر در نهايت ز طغيان تلخ
برم راه حتي به ايمان تلخ
مغني دگر پردهاي ساز كن
فلك را پر از شور و آواز كن
كه خورشيد كوبد به طبل رحيل
گشودهست دروازه هاي سبيل
بزن نغمه اي نو كه اينك «وفا»
تو وساقي و آن بت تيز پا
به اقليم راز و معما شوند
نسيم و مه و موج و دريا شوند
به روح نهان جهان پانهند
قدم تا دياران رؤيا نهند
——————————————-
مصرع اول از حافظ است
منبع:پژواک ایران