حنیف حیدرنژاد (قهرمان)

«قادر»
در سوپرمارکت مشغول خرید بودم که خانمی از پشتِ سر صدایم زد. برگشتم و به او نگاه کردم. بجا نیاوردم. پرسیدم:
-شما؟
– مژگان هستم…
– مژگان…؟
دقیقتر به خطوط چهرهاش نگاه کردم:
-… آها… بله… مژگان… چطورین؟ ببخشین که اول نشناختم…
– شاید به خاطر عینکمه. قبلا عینک نمیزدم… موهای سرم هم که خیلی کوتاه شده و رنگ کردم…
– آره، واقعا عجب دنیائی!… چند سالی میشه که همدیگه رو ندیدم، پنج سال، شش سال…
– نه، الان نُه سال میشه، شاید هم ده سال…
– نُه سال؟ چقدر سریع میگذره…
اینجوری سر صحبت باز شد تا اینکه با هم به صف صندوق سوپرمارکت رسیدیم.
بعد از خروج از فروشگاه، مژگان با همان چرخ خرید به طرف ماشیناش رفت و پرسید:
– میخواین برسونمتون خونه؟
– ممنون، بارم سنگین نیست… بهتره کمی هم پیاده برم، برام خوبه…
به طرفم آمد و گفت:
– عجب تصادفی که امروز شما رو دیدم… یکی از فامیلهامون تازه از ایران اومده. میخواد درخواست پناهندگی بده، امیدوار بودم قبل از مصاحبهاش شما رو پیدا کنم.
با مژگان قرار گذاشتم که دو روز بعد به خانهاش بروم.
روز موعود بعد از پایان کار به خانه مژگان رفتم. در را باز کرد و به داخل خانه راهنمائیام کرد. وارد اتاق نشیمن که شدیم، مرد جوانی حدودا ۳۰ ساله، از جا بلند شد و مؤدبانه سلام کرد. حلقههائی از موهای فرفریاش روی پیشانی و چشمهایش را پوشانده بود. هروقت حلقه موئی را کنار میزد جای یک شکستگی یا بریدگی روی پیشانی نمایان میشد. نسبت به قد متوسطِ مردان ایرانی کمی کوتاهتر به نظر میرسید، بازوان ورزیده و قامت ورزشکاری داشت. با هم دست دادیم و خودم را معرفی کردم. باز مؤدبانه گفت:
– من «قادر» هستم، خیلی ممنون که تشریف آوردین برای من وقت میگذارین.
خواهش کردم که راحت باشد و گفتم که ترجیح میدهم هرچه خودمانیتر با هم صحبت کنیم.
تواضع چشمگیر
در همان آشنائی اولیه، ادب و تواضع برجستهترین خصیصهای بود که در رفتار قادر چشم را میگرفت. به او گفتم برایم مهم است با من راحت حرف بزند تا هر سوالی میخواهم بدون محدودیت از او بپرسم. از مژگان خواهش کردم اتاق دیگری در اختیار ما بگذارد تا با هم راحت صحبت کنیم. مژگان گفت:
– میدونستم که لازمه تنها صحبت کنین. بچهها خونه نیستن و میتونین توی اتاق بغلی صحبت کنین.
به اتاق بغلی رفتیم. به قادر توضیح دادم که مصاحبه با اداره پناهندگی مهمترین قسمت از مراحل پناهندگی است و آماده شدن برای مصاحبه تعیینکننده است. پاسخ داد:
– مقالات شما در مورد پناهندگی و خوندم و متوجهم که چرا مصاحبه پناهندگی مهمه.
به او گفتم که ممکن است سوالات زیادی بپرسم. اما نه از سر کنجکاوی، بلکه برای اینکه بتوانم جزئیات را از زاویه دید اداره امور پناهندگی و بازپرس مشاهده کنم. اینطور میتوانم ارزیابی کنم شانس او چقدر است و نقطه قوت یا نقاط ضعف پروندهی او در کجاست. از قادر خواهش کردم صادقانه به سوالها جواب بدهد وهرجا مایل به پاسخ نبود خیلی راحت مطرح کند. در پایان هم تاکید کردم که کمک به او را داوطلبانه و بدون هیچ چشمداشت انجام میدهم و اگر برای پیشرفت کار ملاقات دیگری هم ضروری بود، خواهم گفت.
در مجموع چهار بار با قادر صحبت کردم و با سرگذشتاش آشنا شدم. دبیرستان را در شهر خودش در استان کُردستان به پایان رسانده و برای ادامه تحصیل در دانشگاه به تهران رفته بود. چند بار در تجمعات اعتراضی دانشجویان شرکت کرده بود و به همین دلیل حراست دانشگاه احضارش کرده بود. به او اتهام همکاری با احزاب کُرد زده بودند ولی او جواب داده بود که عضو هیچ گروه و حزبی نیست و اعتراضاش فقط صنفی بوده است.
اعدام فرزاد کمانگر
بعد از پایان دانشگاه، قادر در شهر محل سکونتاش یک آموزشگاه زبان انگلیسی راه انداخت. همه چیز خوب پیش میرفت. تا اینکه در اردیبهشت سال ۱۳۸۹ فرزاد کمانگر معلم مدرسه به همراه علی حیدریان، فرهاد وکیلی، شیرین علمهولی و مهدی اسلامیان در زندان اوین به دار آویخته شدند. قادر با تاثر گفت:
– فرزاد معلم دبستان در روستاهای کردستان بود. از داخل زندان نامههاش رو به بیرون میفرستاد و در تماس با بیرون از زندان، شعرها یا نوشتههاش رو میخوند، صداش رو ضبط کرده و در اینترنت منتشر میکردند…
-بله، خبر دارم. بعضی نوشتهها و پیامهای صوتیش رو هم شنیدم.
چشمان قادر پر از اشک شد و با صدائی گرفته ادامه داد:
– هنوز هم از خودم میپرسم آخه چرا؟ چرا اعدامش کردند؟ چه کرده بود؟ چه گفته بود؟ هر کسی نوشتههای فرزاد رو خونده یا صداش رو شنیده باشه میفهمه چقدر عاشق بچهها و درس و زندگی بود. اهل خشونت نبود… حتی جسدش رو به خانوادهش ندادند… از چی میترسند؟… مگه نمیگن ما برحقیم و مردمی هستیم؟! اگه اینطوره خوب چرا از مردهاش هم میترسند؟ جسدش رو به خانوادهاش ندادند؛ حتی نگفتند کجا خاکش کردند. دایه سلطنه، مادر فرزاد چقدر فریاد زد… جگر آدم خون میشه وقتی صحبتهای این مادر رو میشنوه…
قطرههای اشک از چشم قادر سرازیر بود. صدایش پر از بغض بود و اندوه. گفتم اگر مایل است کمی استراحت بدهیم تا آبی به سر و صورتش بزند. تشکر کرد و به دستشوئی رفت. وقتی برگشت چشمهایش سرخ بود. با صدای گرفته ادامه داد:
– معذرت میخوام ناراحتتون کردم.
-راست میگید. هرکسی صدای فرزاد و صحبتهاش را شنیده باشه میفهمه چقدر انسان شریفی بود. حیف که این رژیم جنایتکار چنین فرزندانی رو از ایران میگیره. واقعا فرزاد میتونست معلم برجستهای برای انساندوستی باشه.
قادر تعریف کرد: بعد از اعدام فرزاد، زندگی من عوض شد. دیگه خواب و خوراک نداشتم. کار معنیش رو از دست داده بود. از خودم میپرسیدم کار میکنی برای چی؟ وقتی اینهمه بیعدالتی رو میبینی چرا ساکتی؟ وقتی اعلام شد که قراره در اعتراض به اعدام فرزاد و یارانش در شهرهای کُردنشین اعتصاب عمومی برگزار بشه به خودم گفتم که حالا تو هم اگه میتونی کاری بکن! اینطوری بود که با چند نفر دیگه اعلامیههای مربوط به اعتصاب عمومی رو چاپ کردیم و پخش کردیم. این کمترین کاری بود که میشد کرد. همه چیز خودجوش بود، ما گروه خاصی نبودیم و با حزب یا سازمانی هم ارتباط نداشتیم.
آن شب صحبتها را در همینجا تمام کردیم. در جلسه بعدی قادر آنچه را در پی آمد شرح داد:
– انصافا مردم شهرهای کُردنشین سنگ تمام گذاشتند. با وجود همه خطرها، اعتصاب عمومی در سطح وسیعی برگزار شد. رژیم فهمید تا کجا منفور مردم است و مردم هم دیدند که تنها نیستند. روحیه گرفته بودند. بعد از اون اعتصاب بود که نیروهای سپاه و اطلاعات خیلیها رو در شهر و روستاهای شهرهای کُردنشین دستگیر کردند. منو هم اطلاعات سپاه دستگیر کرد. از این شهر به اون شهر میفرستادندم. هر کسی یه چیزی میگفت. فحش و دشنام میدادند و با پوتین به ساق پاهام میزدند. دو روز اول چیزی برای خوردن ندادند. هربار از نو بازجوئی میکردند. من همه چیز رو منکر میشدم. حتی میگفتن از تو عکس داریم که در کُردستان عراق بودی و میدونیم رابط دموکرات و کومله هستی! خودت حرف بزنی بهتره تا ما مجبورت کنیم. میگفتم به روح مادربزرگم هیچوقت در کردستان عراق نبودم. ولی هنوز جملهم تمام نشده، از چپ و راست به سر و صورتم میکوبیدند.
«چاله سرویس»
قادر یک بار دیگر به بالکن رفت و سیگار کشید. .وقتی برگشت حرفهایش را از سر گرفت:
– نمیدونم شما هیچوقت زندان بودین یا بازداشت شدین؟ وقتی چشمات بستهست و نمیدونی از کجا میخوری خیلی ناجوره. اصلا آمادگی نداری. در اون اتاقی که بودم دو نفر از چپ و راست سوال پیچم میکردند. یکی از یکی بدتر… اصلا رحم و انسانیت حالیشون نبود و مهم نبود که مشت و لگدشون به کجا میخوره. وقتی میگفتم بابا من همه این سوالها رو جواب دادم، با لگد میکوبیدند توی شکم و پهلوم، یا با مُشت به سر و صورتم میزدند و میگفتند حرفهائی که زدی قبول نیست، از نو باید تعریف کنی… دهنم پر از خون شده بود. از همون موقع گوش چپم آسیب دید و الان از این طرف خوب نمیشنوم.
قادر لیوان آبی را که روی میز بود پر کرد. به من تعارف کرد و لیوان را تا نصفه سر کشید. قطرههای اشک را که از گونههایش پائین میآمدند با دستمال کاغذی پاک کرد و پرسید: اشکال نداره پنجره رو کمی باز کنم؟
پرسیدم آیا میخواهد که ادامه گفتگو را برای جلسه دیگر بگذاریم. با صدای بغضآلود گفت:
– نه، بذارین همین امشب همه چیز رو بریزم بیرون…
قادر برافروخته شده بود و چشمهایش دوباره از اشک پر بود. کنار پنجره رفت و چند دقیقهای آنجا ایستاد. چند بار نفسهای عمیق کشید. عاقبت پنجره را بست و به طرف من برگشت و حرفش را از سر گرفت:
– بعد از دو بار جابجائی، به سپاه بیجار منتقلم کردند. در این جابجائیها چشمبند داشتم، اما بعدا فهمیدم اونجا، اطلاعات سپاه بیجار بوده. از همه جا بدتر بود. بیشتر از کتکهائی که میخوردم صدای فریاد بقیه آدمهائی که شکنجه میشدند و نمیدیدم عذابم میداد. میگفتم بابا مگه شما مسلمان نیستین؟ مگه من چکار کردم؟ بازجوها به من میخندیدند و میگفتند که حالا تویِ سگپدر میخوای به ما درس اسلام و مسلمونی بدی؟!
قادر با همان صدای بغضآلود به آرامی ادامه داد:
– اون شب اونقدر منو زدند که روی همون صندلی که نشسته بودم از حال رفتم… حساب روز و ساعت از دستم در رفته بود…
حس میکردم ادامه صحبت برای قادر سخت شده. دهانش خشک شده بود و تُند تُند آب میخورد. باز به دستشوئی رفت و یکبار دیگر برای کشیدن سیگار روی بالکن رفت. وقتی برگشت به او گفتم گرچه فردا تعطیل رسمی است و من سر کار نمیروم و میتوانیم تا دیروقت به صحبت ادامه دهیم، اما فکر میکنم برای او بهتر باشد که دیگر ادامه ندهیم. تشکر کرد و گفت اگر امشب همه چیز را تعریف نکند نمیتواند نفس بکشد. از من خواهش کرد کمی صبر و تحمل داشته باشم؛ و چنین ادامه داد:
– اون شب، توی اون سلول تاریک که بودم وقتی بیدار شدم نمیدونستم که روزه یا شب. تمام بدنم درد میکرد و باید میرفتم دستشوئی. چند بار با پا به در آهنی سلول کوبیدم و گفتم نیاز به توالت دارم. کسی جواب نداد. مثانهام پُر بود و خیلی به من فشار میآورد. کمی بعد، یکمرتبه در سلول باز شد و دو نفر وارد شدند و با فحش و بد و بیراه دستم رو بستند و چشمبند به چشمهام زدن و کِشان کِشان بردنم. از ساختمان که خارج شدیم توی فضای باز هوای تازه رو نفس کشیدم. حال عجیبی بود. هوای تازه… از زیر چشمبند میدیدم که هوا تاریکه. دُور و بَر همه جا ساکت بود. هرچی میگفتم نیاز به توالت دارم، میگفتند داریم همونجا میبریمت. بالاخره وارد اتاقی شدیم که بوی روغن و گازوئیل میداد. با همون پاهای لخت و چشمهای بسته از چند تا پله منو بردند پائین… زیر پاهام لیز بود و شونههام به اینطرف و اونطرف میخورد. یکدفعه چشمبندم رو برداشتند. داخل یک چاله سرویس بودم؛ اونجا یک تعمیرگاه بود. از بالا، نور شدیدی توی صورتم میخورد. صورتها رو نمیدیدم. چهار پنج نفر بالای چاله سرویس ایستاده بودند. میگفتن حالا مسلمونی یادت میدیم… بگو لعنت بر عُمَر… نمیفهمیدم چه خبره و چی شده و منظورشون چیه. پشت سر هم فحش میدادند و میگفتند: سگپدر، به ما میخوای درس اسلام و مسلمونی یاد بدی؟ بگو لعنت بر عُمَر…! هی همین رو تکرار میکردند. هرچه به خدا و پیغمبر قسمشون میدادم، به من میخندیدند و میگفتند ببند اون دهن کثیفت رو. اسم حضرت محمد رو نیار! و باز تکرار که بگو لعنت بر عُمَر… بعد یکی از اونها گفت: باید دهنش رو پر کرد، اینطوری آدم نمیشه… همونطور که سَرم بالا بود و اونها رو نگاه میکردم از بالا روی سر و صورتم ادار میکردند و بلند بلند میخندیدند و میگفتند: میگی لعنت بر عُمَر یا نه…؟!
قادر سکوت کرد. تیک تیک ساعت دیواری تنها صدائی بود که شنیده میشد. در حالی که اشک میریخت سکوتش را شکست:
– تمام هیکلم بوی ادرار میداد، خودم هم خودم رو خیس کردم. گریه میکردم و فقط قسمشون میدادم که ولِم کنند.
رفتم کنار قادر و بغلاش کردم. یکمرتبه بغضاش ترکید و با صدای بلند هِق هِق گریه را سر داد. آرام که شد باقی سرگذشتاش را گفت. یازده روز بعد از دستگیری، او را به شهر خودش بُرده بودند و در یک دادگاه فرمایشی و با تعیین وثیقه بالا آزاد کرده بودند. گفت:
– بعد از آزادی دیگه اون آدم سابق نبودم. سِر شده بودم، ساکت و گوشهگیر. شاید هدفشون از اونهمه شکنجه و تحقیر همین بود. دیگه نمیتونستم ایران بمونم؛ به همین خاطر از کشور خارج شدم.
حال قادر آنقدر بد بود که ترجیج دادم آنشب در خانه تنهایش نگذارم. روز بعد به پارکی در همان نزدیکی رفتیم، یکی دو ساعت قدم زدیم و برگشتیم.
دو نوبت دیگر دیدار داشتیم. در صحبتهای بعدی با او تمرکز را روی روند مصاحبه در اداره امور پناهندگی گذاشتم و نقاط ضعف و قوتش را تذکر دادم. از او خواهش کردم اگرچه در مصاحبهای که خواهد داشت، گفتنِ دوبارهی همهی چیزهایی که به من گفت برایش بسیار سخت خواهد بود، اما مهم است که بدون آنکه خودش را سانسور کند، با همان احساسی که با من حرف زد، با بازپرس حرف بزند و اگر گریهاش گرفت، خودش را کنترل نکند.
چند هفته بعد نوبت مصاحبه پناهندگی قادر رسید. به خوبی خودش را آماده کرده بود. وقتی پروتکل مصاحبه را خواندم به او گفتم که شانس خیلی بالائی برای قبولیاش میبینم. توضیح دادم که میتوان از نوع سوالهای انجام شده، نوع فرمولبندی جملات در پروتکل و نیز به خاطر سئوالهائی که میشده از او پرسید اما نپرسیده بودند؛ پس نتیجه گرفت که شانس قبولی بسیار بالاست.
بیست روز بعد از مصاحبه، جواب قبولی قادر آمد. از موارد بسیار نادری بود که اداره امور پناهندگی با این سرعت به پرونده رسیدگی و جواب مثبت داده بود. در آن زمان بطور متوسط ۹ تا ۱۲ ماه طول میکشید تا جواب مصاحبه اعلام شود.
قادر استعداد خوبی در یادگیری زبان داشت. خیلی باهوش بود و توانست به سرعت زبان آلمانی را یاد بگیرد. در فاصله کمتر از دو سال از زمان قبولی پناهندگی، پذیرش یک دوره آموزش فنی- حرفهای را به دست آورد. به روان درمانگر مراجعه میکرد، ورزش میکرد و در مدت کوتاهی، به سرعت پلههای موفقیت را یکی بعد از دیگری بالا رفت.
آخرین باری که قادر را دیدم در یک شرکت بزرگ و معتبر مشغول گذراندن دوره کارآموزی بود و شانس خیلی خوبی برای استخدام در همانجا داشت.
* گفتههای رد و بدل شده بیش از آن است که در این سرگذشتها آمده.