نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت هشتم
حنیف حیدرنژاد
قسمت هشتم: دوره شوک اولیه و ناباوری و جدائی قطعی از سازمان مجاهدین خلق
اواخر دسامبر 1994: به دلیل تعطیلات سال نو میلادی کارهای رسیدگی به پرونده پناهندگی در اداره امور پناهندگی تقریبا متوقف شده بود. من هر روز کیلومترها از "هایم" (کمپ پناه جویان) که بودم خودم را به مرکز شهر دورتموند می رساندم. یک باجه تلفن پیدا کرده بودم که شماره داشت و می شد از بیرون به این باجه زنگ زد. همانطور که از سرما می لرزیدم خودم را به این باجه تلفن می رساندم. یک شماره از روابط عمومی دفتر سازمان در کُلن به دست آورده بودم. این شماره نیز مربوط به یک تلفن پیام گیر بود و فقط می شد پیام گذاشت و شماره داد تا آنها تماس بگیرند. هر بار که پیام می گذاشتم شماره آن باجه تلفن را هم می دادم. همانطور در بیرون از باجه منتظر می شدم و امیدوار بودم که تلفن زنگ بخورد. بعضی وقت ها که آدم های دیگر وارد این باجه شده و تلفنشان طولانی می شد پشت شیشه زده و اشاره می کردم که من منتظر تلفن هستم. نزدیک یک ماه این وضع ادامه پیدا کرد. عصبانی عصبانی شده بودم. همه اش با خودم فکر می کردم و دنبال توضیحی برای این رفتار سازمان بودم. به خودم می گفتم: داستان خروج من از سازمان که معلوم است. چرا کسی با من تماس نمی گیرد، چرا به حال خودم ول شدم، هدف سازمان از این رفتار چیست؟ و...
بالاخره کاسه صبرم لبریز شد. هربار که زنگ می زدم با لحن شدید تر روی پیام گیر، پیام می گذاشتم. خودم را کامل معرفی می کردم، سمت ها و مسئولیت هایم را می گفتم، اسم فرمانده هایم را می گفتم و هربار جزئیات بیشتری را اضافه می کردم. و تاکید می کردم که من "نبریده ام"، من جدا شده ام و "خواهر" فلانی و "خواهر" فلانی از شورای رهبری در جریان هستند و قرار بوده من در خارج به انجمن وصل شده و به عنوان هوادار حرفه ای کار کنم و ...
می دانستم که سازمان زبان "زور" را خوب می فهمد. من نمی خواستم "زور" بگویم، ولی می توانستم تصور کنم هر کسی که پیام های من را می شنود دچار سوال می شود که این بابا کیست و چرا سازمان با او این رفتار را دارد؟ این فشار از پائین می توانست مسئولین سازمان را بالاخره به عکس العمل مجبور کند.
یک روز، یکباره رابط سازمان "علی" به "هایم" من (خواب گاه پناه جویان) آمد. پرسید چرا من این پیام ها را می گذارم؟ توضیح دادم که قرار من با سازمان در عراق این بوده که من در خارج به انجمن وصل شده و به عنوان هوادار حرفه ای (تمام وقت) مبارزه ام را ادامه دهم. گفتم من نیامده ام خارج که زندگی عادی داشته باشم و با عصبانیت گفتم: نمی فهمم چرا سازمان با من اینطور رفتار می کند و چرا این همه پیام گذاشته ام کسی به من جواب نمی دهد. علی گفت او در ماموریت بوده و تازه پیام های من را شنیده و گفت باید کمی صبر کنم و همه چیز خوب خواهد شد. در آخر هم یک شماره دیگر به من داد و گفت دیگر با آن شماره تماس نگیرم و با شماره جدید تماس بگیرم و رفت. روز بعد با شماره جدید تماس گرفتم. شماره جدید هم یک پیام گیر بود و باز کسی به پیام های من جواب نمی داد. این بار نگذاشتم که کار به یک ماه بکشد. بعد از تقریبا یک هفته که تلفن می کردم و کسی به من جواب نمی داد، پیامی روی پیام گیر گذاشته و روز و ساعتی را اعلام کرده و گفتم در این روز و در این ساعت من با قطار به کُلن خواهم آمد. اگر فردی از سازمان منتظر من نبوده و جواب من را ندهد، سراغ خبرنگاران خواهم رفت و با آنها صحبت خواهم کرد. تصمیمم جدی بود.
وقتی به ایستگاه مرکزی قطار در کلن رسیدم، گذاشتم جمعیتی که از قطار پیاده شده بود سکو را ترک کند تا سکو کمی خلوت شود و منتظر بودم فردی از سازمان را ببینم. "جلال" از فرمانده هان گردان را دیدم که به طرف من می آمد. همدیگر را فقط به لحاظ چهره می شناختیم و قبلا هیچ وقت با هم رابطه کاری مستقیم و نزدیک نداشتیم. با من دست داد، اما به رسم معمول که "بچه ها" همدیگر را بغل می کنند، همدیگر را بغل نکردیم. با عصبانیت سوال کرد:" این کارها چیه می کنی؟" من هم با عصبانیت جواب دادم: "این کارها که سازمان می کنه یعنی چی، چرا من رو ول کردید؟ میدونید اینکه من تنها، اونهم با یه دنیا اطلاعات اینطوری ول شده ام یعنی چی؟ تو اصلا می دونی که من در کجاهای سازمان بودم و چه اطلاعاتی دارم؟ فکر می کنی اگر رژیم بفهمد من اینطوری ول هستم، چکار می کنه؟ از همه مهمتر برادر (مسعود) خودش تاکید کرده بگذارید قهرمان برود. قرار ما این بوده که من به انجمن وصل شده و اینجا به عنوان هوادار حرفه ای مبارزه ام را ادامه بدهم." و دوباره اسم "خواهران" شورای رهبری که در جریان کار من بوده اند را ردیف کرده و با عصبانیت، خیلی از جملات و سوالاتم را تکرار و تکرار می کردم. چه روزی بود، واقعا حسابی عصبانی عصبانی بودم.
جلال گفت: "خیلی تند نرو، فکر کردی سازمان بیکاره و تنها مشکلش تو هستی؟ الان مسئله اصلی خواهر(مریم) است. بیکار نیستیم که نیرو روی تو بگذاریم." (از چند ماه قبل و پس از اعلام مریم رجوی به عنوان «رئیس جمهور منتخب مقاومت»، او به پاریس فرستاده شده و همزمان تعداد زیادی از کادرهای سازمان نیز از عراق به اروپا آمده بودند تا با فعالیت های مختلف، «خط مریم» را جا بیاندازند. اشاره جلال به این موضوع بود.)
من جواب دادم: "خوب اتفاقا در همین زمان است که من بیشتر می تونم بار بردارم. پس چرا همینطوری ول شدم؟" جلال شماره تلفنی را در شهر "بوخوم" داد و گفت آنجا یکی از شعبه های دفتر خواهر مریم (دفتر ریاست جمهوری برگزیده مقاومت) است. به آنجا زنگ بزن و با "خواهر بهشته" صحبت کن. او مسئول دفتر است و در جریان است.
چند روز بعد به این دفتر وصل شدم. در تمام مدتی که در این دفتر بودم، "خواهر" بهشته هیچ وقت ارتباط چشمی با من برقرار نکرد. برخوردش با من خیلی خیلی سرد بود. اگر زمانی کسی در دفتر نبود، برای ساعت ها او یک کلام هم با من حرف نمی زد. اوائل هیچ کار و مسئولیتی به من نمی داد. من خودم را با نظافت دستشوئی یا آشپزخانه یا جارو کردن اتاق ها و پنجره ها و خریدهای بیرونی مشغول می کردم. پس از مدتی، خواندن اخبار روزانه برای تلفن خبری به من داده شد. مدتی بعد نیز با تیم های مختلف برای کار "مالی- اجتماعی" به شهرهای مختلف در همان منطقه فرستاده می شدم. صبح زود، ساعت 7 یا 8 به دفتر می آمدم و تا آخر شب آنجا می ماندم. بعدا در برگزاری جلسات نمایش کاست های ویدئو ی سیمای آزادی یا سخنرانی های مسعود و مریم در جمع هواداران در دفتر، یا پاتوق هوادارن در شهر بوخوم نیز کمک می کردم.
عملا به عنوان یک "هوادار تمام وقت" کار می کردم و خوشحال بودم که در همین حد هم دارم "قدمی" بر علیه رژیم بر می دارم. اما در مورد آنچه که در مناسبات موجود در یکی از شعبه های "دفتر ریاست جمهوری مقاومت" می دیدم نمی خواستم ساکت بوده و انتقاداتم را مطرح می کردم، مثلا:
- فضای ایجاد شده بین هوادارانی که به "دفتر رئیس جمهور منتخب مریم رجوی" مراجعه می کردند، طوری بود که در بسیاری موارد زنان و مردان غیر مجاهدِ هوادار، بطور علنی، بویژه اگر "خواهر" مسئول دفتر حضور داشت، با هم دست نمی دادند یا "یواشکی" این کار را می کردند.
- این فضا طوری بود که اکثرا زنان و مردان هوادارِ غیر مجاهد یا از هم جدا یا با یکی دو صندلی فاصله از هم می نشستند.
از خودم می پرسیدم: مگر اینجا "دفتر ریاست جمهوری منتخب شورای ملی مقاومت" نیست، پس چرا ضوابط و روح ایدئولوژیکی قرارگاه های مجاهدین بر آن حاکم است؟
- در همان ایام برای برنامه ای که برای خانم مرضیه (خواننده) تدارک دیده می شد، از هفته ها قبل من به اتفاق چند نفر دیگر به درب منازل ایرانیان مراجعه می کردیم. بطور واضح می دیدم که در اکثر موارد مردم سرد برخورد کرده یا می گفتند "نه". اما بر اساس "خطی" که از "بالا" آمده بود، باید هر تیم تعداد مشخصی بلیط مراسم را بفروش می رساند. این گونه برخورد کردن با مردم برای من قابل قبول نبود و به آن اعتراض می کردم. در این برخوردها نشانه ای از احترام به "خلق قهرمان" دیده نمی شد. به ما گفته می شد که باید "از موضع بالا و طلبکارانه" با مردم برخورد کنیم. در روزهای آخر، دیگر مسله "فروش" بلیط مهم نبود، بلکه بلیط ها با "تخفیف" یا حتی مجانی به افراد داده می شد، اما مردم عادی به روش های مختلف زیر "فشار وجدانی" یا "رو درباییستی" قرار می گرفتند که "حتما" در مراسم شرکت کنند.
این نوع رفتار با آنچه من از کار در خارج کشور تصور داشتم، "زمین تا آسمان" متفاوت بود.
- برای تبلیغ برنامه خانم مرضیه، ما دیوراهای شهر در "بوخوم"، "دورتموند" ، "واتنشاید" و "گلزنکیرشن" را (اکثرا به طور غیر مجاز) از عکس های بزرگ رنگی پُر کرده بودیم. بعد از پایان مراسم خانم مرضیه، من در چند نوبت میزان زیادی پلاکارد و برشور و عکس های رنگی با کیفیت بالا را از "دفتر" به مخازن کاغذهای باطله منتقل ریختم. هر چند وقت یکبار نیز همین کار در مورد نشریه های مختلفی که سازمان چاپ می کرد انجام می شد. از خودم می پرسیدم، پول این همه تبلیغات از کجا می آید و چرا سازمان بدون حساب و کتاب اینگونه تبلیغ می کند و اصلا هم نگران این همه پول های به هدر رفته نیست. مگر مسعود نمی گفت: "هر کسی که به ما یک ریال هم کمک کند به آن نیاز داریم و از او سپاسگزار خواهیم بود." (نقل به مضمون)، پس چرا در این حجم بزرگ، این پول ها به زباله دانی ریخته می شود؟
- در کار مالی- اجتماعی، من جملاتی را با خط فارسی نوشته و به آلمانی تلفظ می کردم. هر کدام از ما یک آلبوم عکس به همراه داشت که در آن عکس صحنه های اعدام در ایران قرار داشت. پس از آن، عکس کودکانی در حال گریه و غمزده می آمد که در اردوگاه هائی در مرز پاکستان در شرایط خراب زندگی می کنند. ما به مردم عادی که از آنها در خواست پول می کردیم می گفتیم که این بچه ها، بچه های همان افراد اعدامی هستند که از ایران فرار کرده و در مرز پاکستان از طرف "ما"، انجمنی که دارد برای آنها پول جمع آوری می کند، حمایت می شوند و این پول ها برای آنهاست. من "شاخ" در آورده بودم. کدام "اردوگاه"، کدام "انجمن خیریه"؟ و وقتی در مورد این روش برای "سرکیسه" کردن مردم سوال می کردم، به من جواب داده می شد: "رژیم بدتر از این ها سر مردم آورده". من این روش را کلاهبرداری و عدم صداقت می دانستم. یک بار یک زن پیری که به سختی راه می رفت به من، منی که دو کلام را هم نمی توانستم درست و حسابی آلمانی حرف بزنم، 100 مارک کمک کرد. اولین بار بود که رنگ صد مارکی را می دیدم. بُهتم زده بود، که او چرا به من اعتماد کرد و چرا این پول را به من داد؟ یک بار هم مردی که دختر کوچولوی خودش را روی ترک دوچرخه اش نشانده بود، دخترش را از دوچرخه پیاده کرد و بعد از "نوار" ی که من برایش خواندم، 50 مارک کمک کرد. آن مرد چند ساعت بعد دوباره با دخترش برگشت و 50 مارک دیگر هم کمک کرد. وقتی به "دفتر" بر می گشتیم همه قلک ها را باز کرده و پول ها را روی میز می ریختیم و هرکس میزان کمک جمع آوری شده را تحویل می داد. اولین سوالی که از ما، تیم مالی اجتماعی پرسیده می شد این بود که: چرا "خط" نزده اید؟ ( از 1000 مارک به بالا گفته می شد که "خط" شکسته شده است.) و یا از ما سوال می شد چرا فقط پول گفته ایم و "چک" نگرفته ایم. (نفرات مالی- اجتماعی از افرادی که کمک قابل توجهی می کردند، خواهش می کردند تا کمک خود را از طریق چک بدهند. از این طریق آدرس آن افراد مشخص شده و بعدا یک تیم دیگر که به زبان آلمانی کاملا مسلط بود به درب خانه آن فرد رفته تا سرِ وقت، او را به کمک مالی بالاتر و مستمر تشویق کنند). به ما گفته می شد که: "شما باید هر نفر را از دور که می آید ورانداز کرده و تعیین کنید که او "بیست مارکی است، یا پنجاه مارکی یا صد مارکی." از این گفته، که آدم ها را "پول" می دید حالم بهم می خورد و نمی توانستم قبول کنم که واقعا این چیزها در درون سازمان واقعیت دارد. وقتی من از صحنه هائی که می دیدم حرف زده و می گفتم نباید به مردم اینطور نگاه کنیم، به من جواب داده می شد: "این ها که مردم ما نیستند."
- هر روز که برای جمع آوری کمک مالی به خیابان می رفتیم، مسئولین دفتر چند ستونِ اول لیست های امضاء را با اسامی و ارقام غیر واقعی کمک پرداخت شده پر می کردند. به ما گفته می شد که "مردم چشمشان اول به این چند تا اسم و رقم کمک های داده شده می افتد و اعتماد کرده و کمک می کنند. برای خیلی ها هم سخت می شود که کمتر از مبلغی که ما آن بالا نوشته ایم، بپردازند."
من به این روش ها اعتراض کرده و دیگر حاضر به ادامه کار مالی- اجتماعی نشدم.
خرداد 1374: قرار بود به مناسبت 30 خرداد مریم رجوی یک سخنرانی در سالن بزرگ "وستفالن هالن" در شهر دورتموند داشته باشد. دفتر ریاست جمهوری در شهر بوخوم که نزدیک دورتموند است مرکز رفت و آمد و سازماندهی نیروهائی بود که برای کار تبلیغی و مالی- اجتماعی به آنجا می آمدند. اکثر این افراد، اعضاء سازمان بودند که از عراق به اروپا آمده و در کشورهای مختلف، بویژه فرانسه مستقر بودند. بسیاری از این افراد مرا یا مستقیم یا از چهره می شناختند. آنها با من گرم می گرفتند و فکر می کردند من هم "ماموریتی" هستم. بعد از تذکر "خواهر بهشته"، همرزمان دیروز یک دفعه سرد شده و خودشان را عقب می کشیدند. یک بار، "اصغر"، از "بچه ها" ئی که از دوره کردستان همدیگر را می شناختیم به من گفت: "من اصلا باورم نمی شه که تو از سازمان بیرون اومدی. ولی تو که هنوز سر موضع هستی، پس داستان چیه؟" تصور من این بود که "خواهر بهشته" به او و دیگرانی که با او آمده بودند، گفته بود که من "بُریده ام"، اما وضعیت و حالات و رفتار و مواضع من با مشخصاتی که سازمان در مورد یک "بریده" می داد همخوانی نداشت، به همین خاطر اصغر دچار سوال شده بود.
چند روز بعد، در همان اوائل خرداد 1374 "خواهر" بهشته بامن صحبت کرد و گفت: "تو باید برای کار مالی اجتماعی به جنوب آلمان بروی" گفتم: "من که اعلام کرده ام دیگر کار مالی- اجتماعی نمی کنم. در ضمن الان همه ی نیروها دارند از آلمان و کشورهای دیگر به بوخوم می آیند، چرا من باید به جنوب آلمان بروم؟" "بهشته": "می روی اونجا که کار تبلیغی بکنی. اونجا الان کمبود نیرو دارند." گفتم: "من هر سه شنبه باید در هایم (کمپ پناه جویان) خودم را معرفی کنم و جیره غذائی بگیرم. اگر نباشم و امضاء ندهم، جیره غذائی و پول نمی دهند". گفت: "زیاد طول نمی کشد."
شب خیلی فکر کردم که دلیل این تصمیم سازمان چیست. به این نتیجه رسیدم که سازمان مرا "مزاحم" می داند و نمی خواهد نیروهائی که از منطقه (عراق) آمده و ممکن است مرا بشناسند، با من روبرو شده و احیانا دچار سوال شوند.
روز بعد به بهشته تلفن کرده و اعلام کردم: من به جنوب آلمان نمی روم و دیگر رابطه ام را با دفتر قطع می کنم.
تا پایان مراسم سخنرانی مریم رجوی (که البته خود او شخصا در مراسم حاضر نشد)، کسی با من تماس نگرفت.
بعد از پایان مراسم "خواهر" بهشته و مسئولین بعد از او در دفتر بوخوم، چندین بار و از کانال های مختلف تلاش کردند که با من تماس بگیرند که من نپذیرفتم و اعلام کردم دیگر نمی خواهم هیچ رابطه ای با سازمان داشته باشم و تاکید کردم با من تماس نگیرید و اسم من را هم از لیست تلفن خودتان پاک کنید. و اضافه کردم بعد از این هیچ کس حق ندارد به هیچ دلیل و بهانه ای با من تماس بگیرد. چه بخاطر تظاهرات، یا بخاطر کشته شدن فرد یا افرادی از رزمندگان ارتش آزادیبخش در عراق یا بخاطر هر موضوع دیگری، نمی خواهم دیگر کسی با من تماس بگیرد.
به این ترتیب در غم و ناباوری، برای همیشه و بطور قطعی از "سازمان مجاهدین خلق ایران" جدا شده و رابطه ام را قطع کردم.
دوره بحران شدید روحی؛ فکرِ خودکشی، بحران هویتی
خرداد 1374 تا شهریور1376( 1997-1995): در شهر "بوخوم"، در یک خوابگاه دانشجوئی در یک اتاق 19 متری از این طرف به آن طرف اتاق قدم می زدم. از خودم می پرسیدم: من اصلا اینجا چکار می کنم؟ در آلمان، مرکز سرمایه داری در اروپا. آیا این آن چیزی بود که من دنبالش بودم؟ اصلا چی شد که کار به اینجا رسید؟
سعی می کردم با کلاس زبان آلمانی خودم را مشغول کنم، اما توان یادگیری ام خیلی پائین آمده بود. تمرکز نداشتم، خوب نمی خوابیدم. تنها بودم، با کسی (بجز چند نفر محدود از هواداران سازمان که در چند ماه قبل شناخته بودم) رابطه ای نداشتم. با ایرانیان عادی اگر حرف می زدم فکر می کردم من را نمی فهمند. فرهنگ و ادبیاتی که بکار می بردم برای آنها ناشناخته بود.
روزها و هفته ها و ماه ها می گذشت...
احساس خلاء می کردم، نمی دانستم کی هستم، چی هستم، اینجا چکار می کنم. بعضی وقت ها خودم به خودم می گفتم "خائن". به حرف های "خواهر" سارا در آخرین شب قبل از خروج از عراق فکر می کردم که می گفت: با رفتنت داری به رهبری پشت می کنی، داری پا روی خون شهدا می گذاری... از خودم حالم بهم می خورد و نمی دانستم که واقعا چکار باید بکنم. نمی خواستم با کسی در مورد گذشته ی خودم حرف بزنم، احساس می کردم کسی که در درون مجاهدین نبوده من را نمی فهمد. با همان چند نفر هوادار هم که رابطه گاه و بیگاهی داشتم وارد جزئیات نمی شدم.
و باز روزها و هفته ها و ماه ها می گذشت...
هم اتاقی هایم در خوابگاه دانشجوئی از من می پرسیدند کدام تیم فوتبال را دوست داری؟ می گفتم: "مونشن گلادباخ". با شنیدن آن، همه می خندیدند. مونشن گلادباخ اسم تیمی بود که من در سال های قبل از انقلاب شنیده بودم و دیگر با شروع انقلاب تحولات فوتبال را دنبال نکرده بودم و خبری از تیم های فوتبال آلمان نداشتم. از من در مورد "هنرپیشه محبوب" می پرسیدند، می گفتم "استیو مک کوین" و دوباره حسابی خنده شان می گرفت. با کامپیوتر که تازه عمومی شده و برخی در اتاق داشتند کاملا بیگانه بودم، آنزمان هنوز اینترنت به خانه ها راه نیافته بود یا عمومی نشده بود ولی در یک سالن در دانشگاه، امکان استفاده از اینترنت وجود داشت. اصلا نمی دانستم اینترنت چیست یا چطور می شود استفاده کرد وووو
هر چه زمان می گذشت فکر می کردم که گوئی من در 13 سال گذشته یخ زده شده بودم و از دنیا کاملا بی اطلاع هستم و گوئی که دوباره یخم آب شده و به این دنیا برگشته ام. احساس می کردم در مورد خیلی از مسائل "بیغ، بیغ، بیغ" هستم.
بعضی وقت ها به شدت در خود فرو رفته و "حال و حوصله" هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم. بارها اتفاق افتاد که برای چند روز درب اتاقم را بسته و بیرون نمی رفتم. یک بار شش هفته از ساختمان بیرون نرفتم و در اتاقم، خودم را محبوس کرده بودم و فقط با نان و ماست یا پس مانده ی غذائی که در آشپزخانه مشترک طبقه ای که در آن زندگی می کردم خودم را سیر می کردم. گوشم را به درب اتاقم می چسباندم و وقتی احساس می کردم کسی در راهرو نیست، برای رفتن به دستشوئی از اتاقم بیرون می رفتم و سری هم به پس مانده غذای آشپزخانه می زدم. حال و حوصله چشم در چشم شدن با کسی را نداشتم. در این روزها احساس پوچی و خلاء می کردم و دیگر زندگی برایم معنی نداشت. احساس می کردم از سوی سازمان بازی خورده و به اعتمادم خیانت شده است. خیلی از صحنه ها در کردستان، اشرف و چند ماه اخیر در بوخوم را تداعی می کردم، باورم نمی شد که این همه دروغ و عدم صداقت در سازمان رواج داشته و من آن ها را نمی دیدم. به حرف های مسعود فکر می کردم که می گفت: "بزرگترین خیانتی که خمینی نسبت به مردم ایران کرد، خیانت به اعتماد مردم بود." بعد از خودم می پرسیدم: پس چرا سازمان اعتماد من رو به بازی گرفت؟ مگر آدم چند بار زندگی میکنه. چرا سازمان با من این کار رو کرد؟ در این روزها بارها به "خودکشی" فکر می کردم. فکر می کردم زنده بودنم بی معنی است. همه اش خودم را ارزشگذاری منفی کرده و خودم را سرزنش کرده یا محکوم می کردم.
من که 13 سال در درون تشکیلات زندگی کرده و با روحیه زندگی تشکیلاتی بزرگ شده بودم، حال باید همه کارهایم را تنها انجام می دادم، تنها فکر کنم و تنها برنامه ریزی کنم. هیچ کس نبود که بخواهم از او کمک بگیرم یا با هم همفکری کنیم. به سیاق سالها زندگی تشکیلاتی، خودم برای خودم "گزارش" می نوشتم. یاداشت های آن زمان اینک برایم بسیار با ارزش هستند.
دوره بازیافتن و پیدا کردن خویش
نزدیک سه سال از ورودم به آلمان می گذشت. در خلال فکر کردن ها و فکر کردن ها، خودم را سوال و جواب می کردم:
- اصلا برای چی وارد مبارزه شدی، انگیزه اولیه ات چه بود؟
- خوب معلومه! مسئله من عدالت اجتماعی بود، رفاه و آسایش برای مردمان و اینکه مردم بتوانند در آزادی زندگی کرده و حرفشان را بزنند.
آنزمان که من 16 یا 17 سال بیش نداشتم، ایده ال ها و آرزوهایم همین بود. از خود می پرسیدم:
- آیا تو برای این خواسته ها وارد مبارزه شدی، یا برای سازمان؟
- برای این خواسته ها.
- آیا این خواسته ها هنوز به قوت خودش باقی است؟
- معلومه.
- پس مبارزه برای این خواسته ها هم می تواند ادامه داشته باشد. و مبارزه برای آنها ربطی به سازمان مجاهدین نداره.
- تا اینجا فقط از "سازمان" حرف می زدم، نمی توانستم به "مسعود" نزدیک شوم. فکر می کردم هر اشکال و انتقادی هم که باشد، مسعود از آن مبرا است. در واقع از فکر کردن به نقش مسعود فرار می کردم و از اینکه نتیجه ی فکر کردن این بشود که مسعود را مسئول همه اشکالات و انتقادات و ضعف ها در سازمان بدانم، فرار می کردم. نمی خواستم یک بار دیگر به "خیانت به اعتماد" از سوی کسی اعتراف کنم که زمانی "خدا و پیغمبر" و خانواده و عشق من بود. اما به تدریج چشمم را بر روی خودم و واقعیت، آنگونه که هست، باز می کردم. تردیدی نداشتم که اشکالات و ضعف ها در سازمان به "دور و بر" ی ها مسعود بر نمی گردد. نقش بی بدیل مسعود در چهار دهه گذشته در رهبری و هدایت سازمان جائی برای تردید باقی نمی گذارد که او مسئول اول همه سیاست ها و تصمیم گیری ها و رفتاری است که با اعضاء و هواداران شده است. با رو در رو شدن با مسعود و پذیرش تلخ نقش و مسئولیت او، خلاء درونی ام بیشتر می شد، اما هم زمان تلاش می کردم تا هویت خودم را، هویت انسانی خودم را مستقل از هر کس و هر چیزی تعریف کنم.
پایان این دوره ی سوال و جواب و خلوت کردن با خود این شد که من دوباره خودم را "پیدا" کردم. اعتماد به نفسم را بازیافتم، ارزش انسانی خودم را به رسمیت شناختم و یک هویت جدیدی از خودم را تعریف کردم.
اینک، من خود را "انسانی" تعریف می کنم که به "انسانیت" اعتقاد دارد. یک "اومانیست". اعتقاد به انسانیت، عشق به انسان ها، خدمت به انسان ها و احترام به انسان ها آنگونه که هستند مرام من است. به "خدا" یا مذهب اعتقادی ندارم. مذهب را امری شخصی می دانم. برای خودم به اندازه کافی دلیل دارم که مذهب را نفی و انکار کنم، اما مایل نیستم بطور فعال وارد این وادی شوم. مایل نیستم با کسی بحث کنم و اجازه نمی دهم کسی روی من کار مسیونری یا تبلیغی کند.
به صداقت و پای بندی به قول و قرار و احترام به اعتمادی که نثارم می شود معتقدم . ابزار کردن انسانها و ابزاری دیدن آنها و دروغ و رویا و فریب را رد می کنم.
به عقل و شعور انسان معتقدم و هر نوع "ولایت" انسان بر انسان دیگر را رد می کنم. به آزادی انسان و انتخاب آزاد او در تعیین راه و روش زندگی اش اعتقاد دارم و احترام می گذارم. نمی خواهم برای کسی تعیین تکلیف کرده و "خوب و بد" مشخص کنم. هر انسان بالغی حق دارد هر طور که خودش دوست دارد زندگی کند.
انسانی سیاسی هستم، اما هر نوع همکاری تشکیلاتی با هر گروه و حزب و سازمان و تشکیلات سیاسی را رد می کنم. می خواهم یک فعال مستقل و منفرد باشم.
خود را یک "شهروند جهانی" می دانم. هر نوع تعصبگرائی ملی یا ایدئولوژیک را رد می کنم. تمرکز اصلی کار و فعالیتم را در زمینه حقوق بشر قرار می دهم. تا آنجا که بتوانم سعی می کنم تمرکز کار خودم را بر روی ایران و ایرانیان فراری از جهنم جمهوری اسلامی قرار دهم، اما می خواهم که حتما در ارتباط با دفاع از حقوق بشری دیگر مردم دنیا نیز فعال باشم. حقوق بشر را خودی و غیر خودی نمی بینم. در ارتباط با مردم بر کار اطلاع رسانی و روشنگری و آگاهی بخش تمرکز می کنم.
به عدالت و رفاه اجتماعی معتقدم و از مبارزه بر علیه ظلم و ستم و استثمار و هر نوع تبعیض حمایت می کنم.
اهل کینه و نفرت نیستم ولی به حسابرسی و "پاسخگوئی" در برابر وجدان و قانون معتقدم.
از مورد قضاوت قرار دادن انسان ها پرهیز می کنم. پیشداوری و اتهام زنی بی پایه و اساس را قبول ندارم و معتقدم باید با استدلال و منطق و بر پایه حاکمیت قانون عمل کرد.
رژیم جمهوری اسلامی را ضد بشری و جنایت کار می دانم و خواهان سرنگونی آن بوده و امیدوارم تمام آمرین و عاملین جنایت های حاکمیت این رژیم در دادگاه های عادلانه با استانداردهای بین المللی محاکمه و مجازات شوند. مبارزه مسلحانه به معنی جنگ مسلحانه را درست نمی دانم، اما حق هر انسان می دانم که در برابر ظلم و ستم و خشونت دولتی، به روشی که خودش تشخیص می دهد از خود دفاع کند. اگر رژیم دفاع مسلحانه را بر مردم تحمیل می کند، دفاع متقابل مردم دیگر به خشونت ربطی ندارد. این رژیم است که باید از خشونت دست بردارد. آرزوی من برگزاری یک انتخابات آزاد زیر نظر سازمان ملل و انتقال قدرت به صورت مسالمت آمیز به مردم است. اگر چه این "آرزو" را بسیار نامحتمل می دانم. امیدوارم مردم در فعالیت های صنفی خود و با مبارزه منفی به رژیم نه بگویند و برمطالبات صنفی خود پا فشرده تا از این طریق روزنه ای باز شود.
به خودم می گفتم ایده آل ها و آرزوهای اولیه من به سازمان مجاهدین خلق ربطی نداشته و به سازمان ربطی ندارد. سازمان یک ظرف بوده که من در آن مقطع زمانی فکر می کردم با آن بهتر و موثر تر می توانم این آیدال ها را محقق کنم. حالا که با سازمان نشد، دنیا به سر نیامده است.
دوره ی بازشناسی و بازبینی و "خود" سازی جدید من سالها بعد و تا امروز نیز ادامه پیدا کرده است. جائی برای پشیمانی گذشته خود نمی بینم، اما باور دارم که اشتباهات زیادی هم داشته ام. مهمترین اشتباه من این بوده که در بسیاری موارد شور و احساساتم در تصمیم گیری ها بر من غلبه داشته و عمق آگاهی هایم بسیار بسیار کم بوده است. تصمیم گیری هایم کمتر از منطق و خرد و آگاهی پیروی می کرده و بیشتر تحت تاثیر فضا و جوی که ایجاد می شده تصمیم می گرفته ام. دید مطلق گرانه در من بسیار قوی بوده است. همانگونه که "آرمانی و ایدآلیستی" فکر می کردم، می خواستم همانگونه هم زندگی کنم. این طرز فکر کاملا با دنیای واقعی متناقض است. در زندگی "تعادل" را حفظ نکرده و با چشمان بسته اعتماد کورکورانه داشته و دنیای پیرامون خودم را درست ندیدم. مسئولیت هر عمل من در درجه اول به خودم مربوط است و برای آنچه که بر من گذشته، نه سازمان مجاهدین و نه هیچ فرد خاصی را "مقصر" نمی دانم. اما بر نقش و "مسئولیت" و پاسخگو بودن آنها تاکید دارم.
توضیح پایانی
در بیست و پنجمین سالگرد عملیات فروغ جاویدان کامنت کوتاهی بر روی صفحه فیسبوک دیدم. یک باره سر بلند کرده و گفتم: بیست و پنج سال؟ یعنی یک ربع قرن! دلم می خواست چیزی بنویسم. وقتیبه وضعیت امروز سازمان مجاهدین خلق نگاه می کنم، بر این باورم که عملیات فروغ چاویدان و پیامد های آن، بویژه "انقلاب ایدئولوژیک" درونی مجاهدین و بند های مختلف آن به آن ربط پیدا می کند. خواستم تحلیل بر این موضوع بنویسم، اما فکر کردم برای افرادی که در دورن مجاهدین نبوده اند، درک آن تحلیل می تواند سخت و سنگین باشد. تصمیم گرفتم آنچه را که خود تجربه یا مشاهده کردم بنویسم. در آغاز قصد آنکه مطلب تا این حد طولانی شده و چندین قسمت ادامه پیدا کند نداشتم. وقتی شروع به نوشتن کردم برایم مهم بود که تا حد ممکن وقایع را تشریح کرده و به دور از احساسات جانبدارانه (له یا بر علیه) چیزی یا کسی، مطلب را بنویسم. برایم مهم بود که نوشته حتی المکان کوتاه باشد و همچنین برایم مهم بود که نوشته طوری باشد که برای نسل کنونی یا آیندگان که در درون مناسبات سازمان مجاهدین در عراق نبوده اند، موضوع قابل فهم باشد. اینکه در رعایت هر یک از موارد فوق تا کجا موفق بوده ام را نمی دانم. امیدوارم انصاف و عدالت را رعایت کرده باشم.
باید توجه داشت که تجربه و مشاهدات من تنها بخش بسیار کوچکی از همه وقایعی است که به آن پرداخته ام. بدون شک زوایای بسیار دیگری بوده که من ندیده و از آن بی اطلاع هستم. امیدوارم همرزمان سابق من در ارتش آزادیبخش و سازمان مجاهدین خلق به این موضوعات، چه در رابطه با فروغ جاویدان یا دیگر مسائل ی که تجربه کرده اند بپردازند. مردم ایران، نسل کنونی و نسل های آینده حق دارند تا از حقیقت با خبر باشند.
من تلاش کردم در نوشته خودم نگاه تحلیلی ام را به کنار بگذارم تا خواننده، خود هر نتیجه ای که می خواهد بگیرد. حال و در پایان این قسمت تشریحی مایلم نظر و نتیجه گیری خودم را هم بنویسم.
حنیف حیدرنژاد/ قهرمان حیدری
پایان قسمت هشتم- 24 مرداد 1392/ 15 آگوست 2013
منبع:پژواک ایران